سه‌شنبه
کوچه‌باغِ خانه‌ی پدری
رضا صدیق

وقتی باران نمی‌آمدْ مرد آمده بود. چند ساعت بیش‌تر نمانده بود و مثل همیشه کلید را جا گذاشته بود. حدود چهل و پنج سال تمام، کلیدش را جا گذاشته بود. حالا، وقتی هنوز باران نیامده بود، رسیده بود پشت در بسته‌ی خانه‌ی قدیمی. شاید مادر رفته برای خریدهای آخر و انجام سفارش‌های دَمِ آخر. دستش را زیر چانه‌اش زد و کُت‌َش را تا باسنَ‌ش پایین کشید و روویِ پله‌ی اول خانه‌ی یک طبقه‌ی پدری نشست. زمان رفتنِ پدر مصادف شده بود با ساخت و سازهای کوچه‌باغ و حالا تنها خانه‌ای که یک طبقه بود، خانه‌ی پدری بود. روویِ پله نشسته بود و عابران را نگاه می‌کرد که دم غروب چه‌گونه با عجله سمت خانه‌شان می‌روند. قدیم‌ترها کوچه‌باغ، بی‌رفت و آمد بود و کسی که رد می‌شد سلامَ‌ش علیک داشت، نه سلامی می‌کرد و نه علیکی می‌شنید. وقتی نم نم باران شروع شد، مرد، توویِ کلاس هفتم نشسته بود و با بغل دستی‌اش از حوض وسط خانه و ماهی‌هایی که آقا دایی از لاهیجان برای‌شان سوغات آورده اختلاط می‌کرد. باران می‌بارید و کوچه‌باغ که آن‌روزها هنوز کف‌َش خاکی بود، گِل می‌شد و عطر خاک با بوویِ نَمِ درخت گردو قاطی می‌شد. صدای شالاپ شالاپ دویدن بچه‌ها توویِ کوچه می‌پیچید و بی‌بی رباب مثل همیشه سرش را از پنجره بیرون می‌آورد و با صدای نازکَ‌ش داد می‌زد: بچه‌ها نخورید زمین، عصر بیایین براتون کشکینه درست کردم. و بچه‌ها توویِ کوچه دنبال هم می‌دویدند و از دور برای بی‌بی دست تکان می‌دادند. باران گرفته بود و پله‌ی اولِ درِ خانه‌ی پدری خیس شده بود. مرد کُتَ‌ش را محکم دور خودش پیچید و به درخت آن سمت کوچه خیره شد. روویِ درخت هنوز جای خط‌خطی‌های آن‌روزها باقی مانده بود و تنها پوسته‌های پیرِ درخت در هم تنیده‌تر شده بودند. قطره‌های باران روویِ پوسته‌ی درخت سُر می‌خوردند و از هم سبقت می‌گرفتند. صدای خنده‌ از ته کوچه می‌آمد و وقتی باران گرفت، مرد دست توویِ دست هـ از ته کوچه با هم می‌دویدند. لِی‌‌لِی بازی می‌کردند و مسابقه گذاشته بودند که هر که زودتر به درخت پیر دم در خانه‌ی قدیمی برسد، بیش‌تر می‌تواند از توت‌های وحشی درخت وسط حیاط بخورد. مرد آرام‌تر می‌دوید و هـ تندتر. آخر همیشه دوست داشت از درخت بالا برود و برای هـ توت بچیند و وقتی هـ با ولع توت می‌خورد، مرد حس عجیبی داشت، که نام‌ش را نمی‌دانست. کنار درخت پیر نفس نفس زنان ایستادند و هـ بلند داد کشید: اول، اول! و بلند خندید و به مرد گفت: تنبل! بازهم من اول شدم. مرد که آن‌روزها نوجوانی سیزده چهارده ساله بود، سرش را تکان می‌داد و می‌خندید و زودتر دلَ‌ش می‌خواست به شرط‌شان عمل کند. چند ساعت بیش‌تر نمانده و مادر حتمن توویِ ترافیک گیر کرده. آخر این موقع از سال وقت بیرون رفتن است؟ زیر لب زمزمه کرد و سرش را بین دو پایش گرفت. قطره‌های باران لای موهای جو گندمی‌اش جا خوش می‌کردند و بعد روویِ هم سُر می‌خوردند. صورتش خیس شده بود. هـ کنار درخت پیر نشسته بود و پاهایش را توویِ بغلَ‌ش گرفته‌ بود. یعنی راست راستکی می‌خواهید بروید؟ هـ سر تکان داد و بغض کرد. مرد بغضَ‌ش را قوورت داد و گفت: خب، بیا یه کاری کنیم، برای هم نامه می‌نویسیم و با هم قرار می‌گذاریم. دوباره توویِ کوچه می‌دویم و اصلن، می‌رویم سینما لاله‌زار و کلی خوش می‌گذرانیم. هـ سرش را بالا نیاورد و انگار که به حرف‌های مرد گوش نمی‌دهد گفت: جایی می‌خواهیم برویم که دیگر نه لاله‌زاری هست و نه کوچه‌باغی. یک‌جای خیلی دور، خیلی دور. مرد بغض‌ش ترکید و کنار هـ نشست. باران نم‌نم می‌بارید و جفت‌شان خیس شده بودند. مرد با تردید دستَ‌ش را دراز کرد و هـ را کشید توویِ بغلَ‌ش. هـ خودش را ول کرد توویِ بغل مرد و زد زیر گریه. باران می‌بارید و هر دو گریه می‌کردند. باران می‌بارید و صورت مرد خیس بود و درخت پیر هنوز آن سمت کوچه قبراق و سر حال ایستاده بود و به مرد خیره شده بود. هـ رفت و مرد یک‌سال تمام هر هفته برای‌ش نامه نوشت و هیچ جوابی نگرفت. صدای دوچرخه‌ی پستچی که می‌آمد می‌دوید پای درگاهِ درِ چوبیِ خانه‌ی پدری و پستچی علیکی به سلام‌ش می‌گفت و سری به نشانه‌ی نه! تکان می‌داد. دیگر نامه‌های‌ش را پست نکرد و توویِ بقچه‌ی زیر زمینی پنهان کرد. آن‌روزها مَردْ دانشگاه‌َش را تمام کرده بود و عازم سربازی بود. توویِ خانه آشِ پشتِ‌ پا می‌پختند که نامه‌رسان با خوش‌حالی زنگ در خانه‌ی قدیمی پدری را پشت هم نواخت و با صدای زینگ زینگ‌ش تمام خانه را پُر کرد. مرد دم در دوید و نامه‌رسانْ با نیش از بناگوش باز شده نامه را توویِ دست‌ مرد گذاشت و گفت: این هم نامه! بعد از دو سال نامه‌ای برای مرد آمده بود، از یک‌جای دور... مرد به درخت پیر خیره شده بود و باران تندتر می‌بارید. مادر روویِ شانه‌اش زد و گفت: پسرم خیس شدی! باز کلیدهات را جا گذاشته‌ای؟ توویِ دستَ‌ش پر از کیسه و خرید بود. مرد کیسه‌ها را از دست مادر گرفت. مادر در را باز کرد و رفت توو. مرد از درگاهی گذشت و نشست زمین. نامه را بوو کشید. عطر زنانه‌ای مطبوعْ تمام مشام‌َش را پر کرد. مثل مزه‌مزه کردنِ قَرَ قُروتْ نامه را آرام آرام باز کرد. نامه از هـ بود. نشانی‌اش را نوشته بود و گفته بود و گفته بود و شرح تمام این چند سال نبودنش را مثل داستان‌های کلاسیک و پر فراز و نشیب، از اول تا آخر نوشته بود. نوشته بود که اگر امسال را بگذراند برمی‌گردد، و دل‌ش برای کوچه‌باغ و مرد تنگ شده. نوشته بود اگر هم نشد که بیاید و مرد دوست داشت و خواست برود پیش‌َش، آن‌جا سینما لاله‌زار و کوچه‌ باغ‌های زیادی دارد و می‌توانند روزها و سال‌های زیادی با هم خوش‌بگذرانند... مرد می‌خندید و بوویِ آشِ پشتِ پا توویِ درگاهی می‌پیچید و عطر نامه مرد را مست کرده بود. توویِ همان درگاهی نشسته بود و کیسه‌ها را روویِ پایش گذاشته بود که مادر صدای‌ش زد و گفت: زمان زیادی نمانده، بیا زودتر توو تا کارها را انجام بدهیم. کیسه‌ها را محکم توویِ دست گرفت و لخ لخ کنان از باغ حیاط که هنوز درخت‌هایش عطر بهار داشتند و هنوز حوض میان حیاط پر از ماهی بود، گذشت. درخت توت سر خم کرده بود و مرد هنوز توویِ دلَ‌ش همان حس قدیمی را داشت و اما حالا نام‌ش را می‌دانست. توویِ اتاق رفت و ساکش را برداشت و نامه را توویِ بقچه قایم کرد. از زیر قرآن گذشت و رفت و آب پشت سرش شگون داشت که هنوز توویِ خانه‌ی پدری زندگی می‌کرد. کیسه‌ها را توویِ آشپزخانه گذاشت و کمکِ مادرش کرد تا میوه‌ها را بشورد و سفره را بیاندازد. مادر سماورِ کنار سفره را روشن کرد و پایش را دراز کرد، همه‌ی کارها را انجام داده بود و در این ساعت آخر می‌خواست کمی استراحت کند. هنوز باران می‌بارید. مرد از پله‌های تراس آرام پایین آمد و نفس کشید. حیاط خانه‌ی پدری هنوز بوویِ کوچه‌باغ را می‌داد. از توویِ حیاطْ آرام به زیر زمین رفت. چراغ را روشن کرد و از زیر وسایلِ پُر خاطره‌ی اهلِ خانه بقچه‌اش را پیدا کرد. عکس‌های سیاه و سفید و رنگ و روو رفته، یک دسته از موهای طلایی هـ قبل از رفتن‌َش که برای یادگاری به مرد داده بود، نقاشی‌های پاره پووره، نامه‌های پست نشده، نامه‌های از زندان و دوران تلخ، عکس‌های نیمه رنگی زمان جنگ و رفقایی که دیگر نبودند، پلاک، پوکه، نامه‌های صلیب‌سرخ، اسارت، و نامه‌های هـ... بعد از نامه‌ی اولْ دو سه ماه یک‌بار نامه می‌نوشت و برای‌ش از حال و هوای آن‌جا می‌گفت و مرد هم از حال و هوای این‌جا. تا زمانی‌که گرفتار شد و زندان رفت و نامه‌های هـ هم قطع شد. بیرون که آمد همه چیز عوض شده بود و چند سال بعدش هم جنگ شد و مرد به جبهه رفت. اواخر جنگْ باز هم هـ نامه داد و خبر داد که هیچ‌وقت برنمی‌گردد و اگر مرد او را می‌خواهد به آن‌جا برود. مرد وقتی چهل سال‌ش شده بود و از اسارت آمد نامه‌‌ی هـ را خواند. برایش نامه‌ نوشت. یک‌سال تمام برای‌ش نامه نوشت و جوابی نیامد. نامه‌های هـ را بوو کشید و با این‌که دیگر بعد از این‌همه سال عطر زنانه‌ی هـ روویِ نامه‌ها نمانده بود، مرد از عطرش مست شد و بیرون هنوز باران می‌آمد. به خود می‌پیچید و دل‌ش برای خنده‌های از تهِ دلِ هـ و ریسه رفتن‌های مدام‌شان تنگ شده بود. مادر پسرش را بلند صدا زد تا بیاید بالا و بنشیند سر سفره. مرد نامه‌ها را محکم توویِ بغل‌ش فشار می‌داد و باران هنوز می‌بارید، تند و تندتر از قبل می‌بارید. انگار می‌خواست همه‌ی کوچه‌باغ را سیل ببارد و مرد را با خودش ببرد پیش هـ... نامه‌ی آخر را توویِ جیبَ‌ش گذاشت و بقچه را سر جای‌ش گذاشت. از پله‌ها تند تند بالا آمد و از دالان خانه خودش را توویِ اتاق پرت کرد. مادر لب‌خند زد و گفت: بیا بنشین سر سفره. اِن‌شالّاه خبرهای خوب بشنوی پسرم. باز هم... مرد خندید و برای این‌که نگذارد حرف مادر تمام شود دوید سر سفره کنار مادر نشست و صورتَ‌ش را بوسید. مادر هم پسرش را بوسید و دستش را محکم فشار داد. از آن‌همه شوور و شوق و شلوغی خانه‌ی قدیمی، تنها مادر مانده بوده و مرد. همه یا مُرده بودند، یا خارج بودند و یا... مادر پیچ رادیوی قدیمی پدر را پیچاند و قرآن را توویِ دستش گرفت. پسر چهار زانو نشسته بود و چشمان‌ش را بسته بود. آخرین لحظه‌ی دیدارش با هـ را می‌دید. توویِ فرودگاه، پشت شیشه، هـ ساک دستیِ کوچک‌ش را توویِ بغل‌ش گرفته بود و دست تکان می‌داد و گریه می‌کرد. مرد بلند داد می‌زد: برایت نامه می‌نویسم... هـ پشت آخرین پیچْ پیچید و مرد چشمان‌ش را باز کرد. رادیو موسیقی پخش می‌کرد و شهرام ناظری با شوور می‌خواند... صدای تیک تاک ساعت، تیک تاک تیک تاک تیک تاک... یا مقلب القلوب والابصار، یا مدبر الیل و النهار، یا محول‌الحول و الحوال، حول حالنا الی احسن الحال... سالِ یک ‌هزار و سی‌صد و... دل‌ش می‌خواست دوباره سیزده چهارده ساله شود و آسمان را برای هـ توویِ مشت‌های‌ش بگیرد و هـ باز سر به سرش بگذارد که: سبیلِ پشت لب‌های‌ت چه‌قدر زشت است! دل‌ش می‌خواست به چادرِ روویِ سرِ هـ که تا دیروزش با دامن کوتاه می‌دوید بخندد باز، هـ گریه کند و اشک‌های روویِ گونه‌اش را یواشکیْ دوور از چشم بزرگ‌ترها پاک کند. دل‌ش می‌خواست دوباره بی‌سر و صدا برود سراغ شیشه‌ی آب‌غوره و برای هـ که دیوانه‌ی آب‌غوره‌های مادر بود یک لیوانِ پُر آب‌غوره بیاورد، هـ بخورد و مزمزه کند و با ترشی زبان بگوید: آخ چه تُرشه! دل‌ش می‌خواست دوباره عروسی خواهرجان‌ شود و با هـ قایمکی بروند بالا پُشتِ‌بام و دوور از شلوغی و بزن برقص، کنار هم با فاصله دراز بکشند و ستاره‌ها را نگاه کنند و شَستِ پاهای‌شان را تکان بدهند و برای هم شعر بخوانند. دل‌ش می‌خواست بازْ دوور از کوچه‌باغْ دست هـ را بگیرد و بروند دمِ کتاب‌فروشی‌ها و از پله‌های گوتنبرگ بالا بروند و لای کپه‌های کتاب گم‌بشوند و امانتی کتاب بگیرند و توویِ کادو پیچِ روزنامه‌ی رستاخیز به‌جای درس‌های مدرسه همینگوی بخوانند و هـ هی بگوید من داستایوفسکی را بیش‌تر دوست دارم. دل‌ش صف بلند بستنی‌ اکبرمشتی را می‌خواست تا با هـ بستنی بگیرند و توویِ باغ‌فردوس پرسه بزنند و بلند بلند به سیبیل‌های مرد پشت دخل بخندند. دل‌ش آن‌روز بارانی را می‌خواست که برای اولین و آخرین بار هـ را توویِ آغوش کشیده بود و توویِ بغل هم هق هق گریه کرده بودند. دل‌ش هوای نامه‌های هـ را کرده بود و تعریف‌های ناتمام‌ش از حال و هوای آن‌جای دوور و... دل‌ش می‌خواست... دل‌ش می‌خواست یک‌بار دیگر توویِ کوچه‌‌باغی، هر جای دنیا که باشد، با هـ بدوند و لِی‌لِی بازی کنند و مسابقه بگذارند که هرکس زودتر پای درختِ پیر رسید توت‌ْوحشی بیش‌تر می‌خورد و مرد ببازد و برای‌ هـ توت بچیند و تهِ دل‌ش از آن حس‌ها بپیچد، که حالا نام‌ش را خوب می‌داند... مادر، مرد را توویِ بغل‌ش کشید و تحویل سال را تبریک گفت. مرد، مادر را توویِ بغل‌ش فشار داد و بوسید. هنوز باران می‌بارید. فقط صدای قُل‌قُلِ سماور مادر و باران و خِرخِرِ رادیوی زَه‌وار در رفته‌ی قدیمی پدر و هق هق گریه می‌آمد. مردْ توویِ بغل مادر گریه می‌کرد و مادر دست‌ش را لای موهای جوگندمی مرد می‌کشید و قربان صدقه‌اش می‌رفت... صدای زنگِ درِ خانه‌ی قدیمیِ پدری، توویِ سرسرای خانه پیچید و سُر خورد وسطِ سفره‌ی هفت‌سین و میان آغوش مادر و پسر؛ انگار همه چیز ساکت شده بود و تنها صدای زینگ زینگ زینگِ درِ قدیمی می‌آمد. مرد، مادر را محکم‌تر بغل گرفت، چشمان‌ش را بست و روویِ لب‌هایش خنده نشست.
2 Comments:
Anonymous سپیده said...
ممنون رضا جان ، خیلی خوب بود ، خیلی

Anonymous باهار افسری said...
ممنون رضا جان مثل همیشه و همه کارهات عالی

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!