چند سال لای سیگارها جامانده بود!
احمدرضا توسلی
تابستانها میرفتیم باغبانی. هم پول داشت و هم ناهارت میافتاد گردن صاحبْکار. مُرداد را افتادیم توویِ یک خانهی سالْمَندان که باغچهاش چهارصد سالی دستنخورده بود. سگ را میزدی، آنجا زیر آن آفتاب کار نمیکرد. نُهِ صبح شروع میشد و ششِ بعد از ظهر هم میزدیم از دروازهی آسایشگاه بیرون. «آسایشگاه»؛ این اسم اصلن اسم خوبی نیست برای چنین جایی. آسایشی در کار نیست. شاید صدایی نیاید اما سکوتْ دلیل آسایش نیست. سکوت مرگباری دارد این خانهی خاک گرفتهی سالمندان. بیل که میزدی صداش برمیگشت توو پَک و پووزَت. انگار توویِ غار جان بکنی و الآن است که خفاشی به سر و کوولَت بپچید. عین همین پیچکهای مادر مُرده که از سر و کوولِ ساختمانِ نَما رومیِ اینجا کشیدهاند بالا و تا دلَت بخواهد مرگ دیدهاند، و هیچگاه – قسم میخورم – هیچگاه یک نوزاد خشک و خالی هم به چشمشان نخورده است. سرنوشت غم انگیزیست. هر جوور موجودی که باشی سرنوشت غم انگیزیست اگر گذارت به اینجا بیاُفتد. چه درخت باشی. چه باغبان. چه حتا علف هرز، ملخ، و یا کِرمِ خاکی.
یکساعتی که از کارمان میگذشت و حسابی عرق کرده بودیم، آرام آرام با عصا از دور پیدایش میشد. ده دقیقهای طول میکشید که برسد درست به نیمکتِ زیر چنارِ روو به روویِ ما. چنارْ عینِ بید مجنونْ کلهاش خم بود و سایهی خوبی درست میکرد. روویِ نیمکت ولو میشد و ده دقیقهای باز طول میکشید که نفسی تازه کند و چشمهایش را به ما بدوزد. پیرمرد ِعینکیِ خمیدهای بود که موهایش را قبلِ آمدنْ آب میزد و میچسباند به فرق سرش. بیصدا مینشست و ما را تماشا میکرد.
نزدیکهای یک که میشد، بیلهای لعنتی را انگار که با ما پدر کشتهگی دارند، چنان به زمین میزدیم که طفلکها - حَتمی - کمرهاشان درد میگرفت. سیگاری از جیبمان درمیآوردیم و زیر سایهی درختیْ دوود میکردیم و آب میخوردیم تا ناهار کووفتی را بیاورند و زهرمار کنیم.
یکبار نزدیکهای یک که شد، کمرِ بیلم را شکستم، سیگاری در آوردم، تفی انداختم و رفتم کنار پیرمرد روویِ نیمکتْ خودم را جا کردم.
گفتم: ببخشید حاج آقا!
سرم را روو به بالا گرفتم که یکهو به صدا آمد.
-حاجی نیستم...
بعد سُرفه کرد. باز سرفه کرد. اینقدر سرفه کرد که امان نداد جوابی بِهِش بدهم و مجبور شدم بلند شوم بروم تووی زِلِّ آفتاب کلمن را از آنطرف بیاورم و برایش آب بریزم تا تلف نشده. گمانم ده متر رفتم و ده متر و نیم برگشتم – مسیر برگشت را مجبور شدم یک تَلّ خاک را دور بزنم از خَریَّتم – و همینطور بهخودم تف و لعنت فرستادم که چرا اصلن رفتم تَمَرگیدم کنار این مردتیکه! جا قحط بود!
آب را دادم دستش. آب را گرفت خورد. آب را میجَوید. فَکَش آنقدر بالا و پایین رفت تا آب را فروو داد. پیرمرد؛ شیرین صد و پنجاه - صد و شصت سال را داشت. لیوان را که داد دستم، زنی از آنسوی حیاطْ اسمش را صدا زد. اسمش را یادم نمیآید و این حتمن بهخاطر آفتاب لعنتی آنروزهای داغ است که دار و ندار مرا آب میکرد و جای عرقْ میفرستاد بیرون از بدنم. وقت ناهارش بود گمانم. بلند شد. چیزی زیر لب گفت؛ یا از من تشکر کرد یا به زَنَک فحشی آبدار داد. مشخص نبود. راهش را کشید و رفت. ده دقیقهای طول داد تا به پلهها و کنارِ زن رسید؛ و با هم رفتند داخل ساختمانِ نما رومیِ درْ چوبی.
از فردایش که میآمد، دستی برایش تکان میدادم و او هم ده دقیقهای طول میکشید که مغزش فرمان را ارسال کند بهدست راستش و دست راست هم سرپیچی نکند و برود بالا و قِری بدهد که: بله دیدمت خبر مرگم، پسرهی لندهور! بعد، شُرّهی عرقْ میرفت توویِ چشماش و او هم پلکِ محکمی میزد و بلافاصله با انگشت سبابهاش وسط عینک را فشار میداد که برود سر جایش. در شرایطی که اصلن عینک بیچاره تقصیری نداشت. تقصیر آفتاب لعنتی بود؛ یکجوری میتابید که انگار ما ارث پدرش را خورده بودیم.
وسطهای کار بود. یعنی خاک باغچه تمام شده بود و دیگر مشغول کاشتن گل و درخت و از این چیز میزهای رنگی پَنگی و سبز بودیم که نزدیکهای ساعت یک، رفتم کنار پیرمرد نشستم و سیگاری گیراندم. یکهو کسی زمزمهکنان گفت:
-یه سیگار بِهِم میدی؟
اول فکر کردم زده به سرم و همهاش از آفتاب است، اما وقتی سوال تکرار شد و آنهم با لحن ملتمسانهای، فهمیدم که؛ زکی! نخیر! حاج آقا زده بهسرش و حَتمی تقصیر آفتاب است. دوود را دادم بیرون و سرم را آوردم پایین و برگرداندم طرفش و او هم ده دقیقهای طول کشید که سرش را چرخاند طرفم. گفتم:
- حاج آقا براتون بد نیست؟
گفت که حاجی نیست و جوانیهایش - که گمانم صد و سی – چهل سالی از آن میگذشت – روزی یک پاکت دوود میکرده و حتا پیپ فالکونِ فلزی داشته که قبلِ آمدن به اینجا – آسایشگاه را میگفت – گُمَش کرده است. فکر میکنم منظورش این بود که در یکی از آن کافههای صندلی لهستانیدار هم مینشسته و کلی برای خودش کلاس داشته است طفلک. پاکت سیگار را از جیب شلوار – همانطور نشسته و با زوور – کشیدم بیرون و سیگار بهلب تکانی به پاکت دادم که نخی سیگار از آن کله بِکِشَد. نخ را در آوردم و دادم دستش. چیزی زیر لب گفت که فکر میکنم تشکر از من بود یا فحش آبداری بود؛ شاید به آفتاب، شاید به آن زنی که هر روز برای ناهار صدایش میکرد.
فندک را که در آوردم و تکانی دادم - تا سیگار لرزان میان انگشتان چروکیده را روشن کند - زنک سر رسید و جیغ جیغ کنان گفت سیگار برای او خوب نیست و آنرا از دستش چنگ زد و انداخت زمین و گفت که وقت ناهار است؛ و من ماتَم برده بود که چرا اینقدر وحشی است. سیگار است دیگر، آدم که نکشتهام. پیرمرد هم گمان نمیکنم کشته باشد. حاج آقا همانطور که برمیخواست باز چیزهایی زیر لب گفت که میدانم به هیچ وجه تشکر از من نبود. حس کردم که بغض کرده است؛ درست عین بچهای که وسط پارک جلوی هزارتا بچهی دیگر مادرش گوشش را بکشد.
***
از فردایش نیامد. و ما گلها را کاشتیم، و نهالها را کاشتیم، و آفتاب هم نرمتر میتابید، و کار ما سبکتر بود؛ اما پیرمرد نیامد. آخرین روز فقط تا ساعت یک ماندیم. کمی به سر و وضع باغچه رسیدیم و بعد کله کردیم سمت ساختمانِ نما رومی که تسویه حساب کنیم. یک دقیقه نشده بود که با بچههای دیگر رسیدیم داخلِ ساختمان. بخش اداری سمت راست. آسایشگاه سالمندان سمت چپ. بچهها پیچیدند راست. من پیچیدم چپ. میخواستم بروم از پیرمردی که هیچوقت حاج آقا نبوده خداحافظی کنم. باید میدیدمَش.
از پرستار پرسیدم دنبال آن پیرَکی آمدهام که تا هفتهی پیش میآمد زیر چنارِ وسط حیاط تا نزدیکایِ ساعت یک مینشست. پرستار گفت حال عمومیاش خوب نیست - و من نمیدانم که اصلن حال عمومیاش چه ربطی به من داشت - من و پیرمرد رفیقهای خوبی بودیم و پرستارِ احمق فکر میکرد منهم از آن رهگذرهای بیکارم که حس انسان دوستیام گل کرده تا سری به سالمندان بزنم. هِه! روو به پرستار گفتم:
-من حال خصوصیاش را میخواستم بپرسم. ما روزهای خوبی در سایهی چنار و روویِ نیمکت با هم داشتیم.
پرستار کمی مرا نگاه کرد و بعد، با دست اتاق سمت چپ ته راهرو را نشانم داد و راهش را کشید و رفت. قدمهایم را تند کردم و چند ثانیهای رسیدم دَمِ اتاق. در زدم، رفتم توو و گفتم:
-احوال حاج آقا!؟
روویِ تختش خوابیده بود. عینک نداشت و موهایش را آب نزده بود. با زیر پیراهنیِ سفید و سِرُم بهدستِ راستش. سرش را روو به من گرداند و زیر لب چیزی گفت؛ و میدانم که گفت: من حاج آقا نیستم و منهم گفتم:
-میدونم... همینطوری گفتم...
نفس که میکشید خس خس میکرد. گفتم کارِ باغ را تمام کردهایم و باید برویم. لبخند زد و ده دقیقهای طول کشید تا سرش را آورد پایین که یعنی: خیلی خوب. گفتم چند وقتیکه نبوده، دلمان برایش تنگ شده است. باز لبخند زد و کلهاش را داد پایین، که تقریبن ده دقیقه طول کشید. کمی ساکت نشستم و بعد گفتم:
-خب حاج آقا... من پا شَم تا کادر اداری هَس پولمو بگیرم و برم رَدِّ کارم... امری با ما نداری؟
منتظر امرش نماندم و گفتم خداحافظ و بلند شدم راهم را کشیدم که بروم؛ یکهو کسی زمزمه کرد. گفتم استغفرالله. اینجا که آفتاب نیست، اما حتمی خیالات برم داشته است. رفتم سمت در. دستم را از دوور دراز کردم که زودتر برسد به دستگیرهی لعنتی. باز زمزمه کرد. برگشتم کمی نگاهش کردم. چشمهایش اشکی شد. چشمهایم اشکی شد. پاکت سیگار را از جیبم در آوردم. سیگاری از توویَش کشیدم بیرون، گذاشتم گوشهی لبَش. فندکم را در آوردم. برایش آتش گرفتم. پکی عمیق زد. چشمهایش را بست. پکی دیگر زد. دوود را با ولع بلعید. پاکت سیگار را گذاشتم روویِ سینهاش؛ و زدم بیرون.