لكهی خون
مریم رییس دانا
یک چهارشنبه ظهر، دور میزی گرد، در رستورانی سه نفر نشستهاند. زن و مردی تقریبن همسال، و پسری نوجوان. رستوران، رومیزیهای قرمز و صندلیهای مخمل قرمز دارد. مردْ صاحب رستوارن است. پسر روو میکند به زن و میگوید:
ـ پونزده ساله که میگه میخواد منو ببره شمال. اون دو تا رو همیشه میبره. اما نوبت به من که میرسه میگه کار دارم. حالا میگه اين قول با دفههای قبل فرق داره.
ـ ناراحت نباش عزیزم، ماهی رو هر وقت از آب بگيری تازهس.
پسر سرش را میاندازد پایین و بعد از مکثی شروع میکند به جویدن ناخنهایش.
زن: شیطونْ تو که تازه پونزده سالت تموم شده، یعنی توو قُنداق بودی بابات بِهِت قول میداده؟
ـ مامان میگه پونزده ساله. میگه از وقتی من به دنیا اومدم همینه.
مرد با قهر به پسر میگوید:
ـ چرا اینقدر ناخن میخوری؟ نکن! می بینی خواهر، بچه یعنی دردسر.
و بعد چشمش به کپلهای چاق زن جوانی میافتد که وارد رستوران میشود. کپلهای زن در مانتوی تنگ و کوتاهش با هر قدم میلرزد و تا صندلیاش را انتخاب کند و بنشیند مرد چشم از او برنمیدارد.
زن درحالیکه چشم به بیرون از پنجره دارد، می پرسد:
ـ مامانت خوبه؟
ـ خوبه.
پسر شلوار جین گشاد مدل قديمی پوشیده با كفشهای ورزشی كهنه، و پيراهن قرمزی که نو نیست. خط نگاه پدرش را میگیرد. مرد حالا چشم به سینههای برجستهی زن جوان دارد که در مانتویش به زحمت جا شده است. روو به خواهرش می کند و میگوید:
ـ پسرم ورزشكاره. بوكس كار میكنه.
زن قاشقی ماست به دهان میگذارد؛ منتظر غذا هستند.
- چه خوب. اگه شنا هم بلدی بابا رو ببر شنا، برای پادردش خوبه.
پسر اینبار با دستْ گوشهی ناخنش را میكَنَد. میگوید:
- بهش میگم، نمیآد.
پدر چشمکی میزند، معلوم نیست به زن یا به پسر و به شوخی میگوید:
ـ پدرسوخته، تو بابات پولداره پول استخرت رو میده. من از كی پول بگيرم از اين غلطها بكنم.
زن روو به پسر میپرسد:
ـ میخواهی بعدها چیكاره بشی؟
مرد قبل از اینکه پسر جوابی بدهد میگوید:
ـ برای اين يكی هم رستوران میزنم.
گوشهی ناخن پسر خون میافتد. میگوید:
ـ من میخوام مكانيك بشم.
زن:
ـ خوبه. اما اینقدر ناخنت را نكَن.
پسر با تعجب میپرسد:
ـ چرا؟
ـ چرا؟ چون زخم میشه، خون میآد.
پیشخدمت ناهار را میآورد. ناهار که تمام میشود، پیشخدمت میز را تميز و پاك میکند. پسر به دستشویی میرود.
زن با خوشحالی میپرسد:
میخواهی ببريش شمال؟ خوب میکنی داداش، خب این بچه چه گناهی کرده افتاده بین شما دو تا.
- به جون خواهر، حوصلهاش رو ندارم. حوصلهی اون یکیها رو هم ندارم. مادرش، روز اول كه ديدم قشنگ بود. وقتی زاييد زشت شد.
ـ آخه این چه لباسایی که تنشه؟ گناه داره! دیگه پونزده سالشه! مگه تو ندار هستی؟ چرا اون بچه لباس مارکدار بپوشه، این یکی شلوار جینِ بگی 15 سال پیش؟
ـ ننهاش هر روز تلفن میكنه پول میخواد. ماهیچاهارصد هزار تومن بهش میدم، باز میگه كمه. بچهاش رو میفرسته سراغم. اینم اومده میگه میخوام فاميلا و خواهر و برادرام رو ببينم. گرفتار شدیم به خدا.
زن:
ـ بچهاش رو میفرسته سراغت؟ مگه بچهی تو نیست؟ آخه چاهارصد تومن توو این روزگار گرونی به چی میرسه؟
مرد درحالیکه نگاهش بهروویِ لبهای گوشتالوی زن جوان خیره مانده بود داشت میگفت ننهاش میگه اگه پول رو زياد نكنی میآم و جلو زن و بچههات آبروت رو میبرم، كه پسر آمد و روو بهروويِشان نشست.
روویِ دستمال كاغذی سفيد دور انگشتهاش لكهی خون بود.
شهريور 1384