دوشنبه
در خیابانی بی‌انتها
کاوه فولادی‌نسب
-
الهه رؤیایی، وکیل پایه‌یک دادگستری، بالأخره دیر یا زود می‌مُرد، مثل همه‌ی آدم‌ها. گرچه عادلانه‌اش این‌جوری است که وقتی کسی، این‌طرف و آن‌طرف چهل ساله‌گی، مجرد، آن‌هم این‌طور ناگهانی، از دنیا می‌رود، بگوییم «طفلی جَوون مُردا.» یا «هنوز کلی آرزو داشت بدبخت.» الهه به فکرش هم خطور نمی‌کرد که چنین اتفاقی در خانه‌ی موژان قرار است بیفتد. اگر این فکر را می‌کرد، محال بود دعوت او را قبول کند.
آخرین لقمه‌ی پنیر را گذاشت توویِ دهانش و در فکر این بود که امروز رُژ شماره‌ی هفده بزند یا بیست‌وپنج، که تلفن زنگ زد. نگاهی به صفحه‌ی نمایشگر انداخت. این‌وقت صبح معمولن یا مادرش تلفن می‌زد یا دکتر سرابی. الهه با دیدن شماره‌ی مادرش اَخمِ کم‌رنگی می‌کرد ـ گاهی حتا وسوسه می‌شد که اصلن گوشی را برندارد ـ و با دیدن شماره‌ی دکتر سرابی سرفه‌ی آرامی می‌کرد تا مبادا صدایش توویِ گوشی، گرفته یا خواب‌آلود به‌نظر برسد. آن‌روز صبح شماره‌ی هیچ‌کدام‌شان روی نمایشگر نبود و الهه بدون اخم یا سرفه، گوشی را برداشت.
«بفرمایید.»
صدای آن‌طرف خط مثل چاقو رفت توویِ گوشش.
«سلام... قربونت برم الی‌جون... خوبی؟»
الهه به‌یاد آورد که در گذشته‌های دور، یک جای گُمی، الی صدایش می‌کردند. ابروهایش درهم رفت. از بچه‌گی این بازی بی‌مزه را دوست نداشت که کسی چشم‌هایش را از پشت بگیرد و با صدایی که به شکلی تصنعی کلفت یا نازک شده، بگوید «اگه گفتی من کی‌اَم.» با لحنی که سعی می‌کرد بر خودش مسلط باشد، گفت:
«متأسفانه به‌جا‌نمیارم. ممکنه خودتون رو معرفی کنین عزیزم.»
«موژانم، موژان بختیاری، دبیرستان شکوفه...»
الهه دیگر صدای موژان را نمی‌شنید، تصویر زرد ـ قهوه‌ای‌ شده‌ی پسر جوانی را می‌دید که شاخه‌گلی در دست، ایستاده بود کنار جوویِ آب، زیر درخت چنار، و این پا و آن پا می‌کرد. و دختری را می‌دید در پیراهن سرمه‌ای یقه‌سفید با موهای دُمِ اسبی، که کتاب‌ها را دودستی جمع کرده بود توویِ سینه‌های تازه‌روییده‌اش. پلک زد. همان جوان را، با سبیل پرپشتی روویِ لب، چند سرباز روویِ زمین می‌کشیدند ـ از سوراخ روویِ شلوارِ جوان خون می‌جوشید ـ و دختر با روپوش خاکستری، روسری سرمه‌ای گره‌زده زیر چانه و عینک دسته‌سیاه، ایستاده بود کنار جوویِ آب، زیر درخت چنار، و این پا و آن پا می‌کرد.
پرید میان حرف موژان.
«یادمه، خوبِ خوب. بعد از این‌همه سال... چه‌جوری موژان؟»
و موژان تعریف کرد که بعد از دیدن بریده‌ی روزنامه‌ای، که مقاله‌ای بوده با امضای خانمی به نام الهه رؤیایی، با خودش فکر کرده شاید این الهه رؤیایی، همان الهه رؤیایی دوران دبیرستانش باشد. و شروع کرده این‌طرف و آن‌طرف گشتن و سرک کشیدن، تا:
«بالأخره اصل روزنامه رو گیر آوردم. مثِ پیدا کردن نقشه‌ی گنج بود. فقط یه رمز کم داشتم.»
و به هر ضرب و زوری که بوده شماره تلفن الهه را، با پادرمیانی سردبیر، از دبیر سرویس گرفته.
«همین دیروز عصر. اومدم خونه، یه فنجون قهوه درست کردم، یه موزیک ملایم گذاشتم و گوشی تلفن رو برداشتم که بهت زنگ بزنم، که جهانگیر اومد، شوهرم. رفته بود شکار.»
جهانگیر بعد از پنج روز از شکار برگشته بود، خسته و زخمی؛ در دام شکارش گیر افتاده بوده و زخمی شده بوده، تازه بخت یارش بوده که فقط زخمی شده بوده. کوله و دولول و زیرانداز و چراغ‌موشی را انداخته بود وسط نشیمن و رفته بود حمام و تا آخر شب یا با زخمش وَر رفته بود یا بدقلقی کرده بود.
«امروز صُب، صبر کردم بره، بعد بهت زنگ بزنم. حوصله‌ش رو ندارم هی غرغر کنه و همه‌ی نکبت دنیا رو بچسبونه به ده دقیقه تلفنی حرف زدن من. خب... دیگه تو بگو.»
و حالا نوبت الهه بود. توویِ این سال‌های وکالت عادت کرده بود صحبت را از پایه شروع کند. برای همین از همان سال‌های دبیرستان شروع کرد، همان پسری که ایستاده بود زیر درخت چنار و این پا و آن پا می‌کرد.
«یادته؟ حمید...»
آن شاخه‌گل، کمی بعد توویِ گلدانی کوچک روویِ میز اتاق الهه بود. و رسید به دانشگاه، دانشکده‌ی حقوق. سرِ شلوغی‌های شهریور بود که حمید را کشان‌کشان برده بودند و دیگر خبری ازش نشده بود، حتا اوایل انقلاب؛ که درِ زندان‌ها باز شد و کلی اسناد و مدارک روو شد و خیلی‌ها فهمیدند فلان کسی را که فکر می‌کرده‌اند مُرده، زنده است یا برعکس.
«شنیده بودم خودت هم اخراج شده بودی...»
اخراج شده بود و بعدها هم به‌زور دوباره راهش داده بودند سرِ کلاس. به این‌جا که رسید، الهه کابوس شبانه‌اش زنده شد.
«می‌دونی یه‌بار چه اتفاقی افتاد موژان؟ دمِ دانشگاه شلوغ بود. یکی می‌زد، یکی می‌خورد. این‌ور لاستیک دود می‌کرد، اون‌ور شیشه‌خورده روو زمین ریخته بود. یه‌هو چندتا از این کامیونای پرِ سرباز جلومون سبز شد. یه چشم باز و بسته کردن، سرباز‌ا پیاده شده بودن و انگار جوخه‌ی اعدام، نشونه گرفته بودن سمت جمعیت. هرکی یه طرفی دوید. توو یکی از همون خیابونای دور و ور دانشگاه یکی داد زد «ایست.» با من بود. سر چرخوندم عقب. یکی از همون سربازا بود، مثل مجسمه‌های یونانی سرِ زانو نشسته بود و لوله‌ی تفنگش رو نشونه گرفته بود سمت من. تند کردم. یه‌بار دیگه داد کشید «ایست.» دیگه از اون تندتر نمی‌تونستم. صدای شلیک گوله‌ش پیچید توو گوشم. زوزه‌ش رو توو هوا می‌شنیدم. نزدیک می‌شد. نزدیک‌تر می‌شد. هی نزدیک‌تر می‌شد. یه‌جوری بود انگار من وایساده بودم و اون داشت با سرعت می‌اومد که پشت جمجمه‌م رو سوراخ کنه و بره وسط مغزم و از بین ابروهام بزنه بیرون؛ همون‌جایی که دخترای هندی، وقتی زن می‌شن خال می‌ذارن. صداش دیگه اونقد نزدیک شده بود که فکر می‌کردم رفته توویِ کله‌م. بعد گرماش رو حس کردم. دیدمش که از کنارم گذشت. گرماش پیچید توو گوشم. گلوم درد گرفته بود. تا چند متری بعدتر هنوز می‌دیدمش، بعد دود شد رفت توو هوا. دیگه ندیدمش. اگه می‌دیدمش که مثلن می‌افتاد توویِ جوب آب یا کف خیابون، خیالم راحت می‌شد. اما ندیدمش، غیب شد. همه‌ش فکر می‌کردم یه‌جایی توو هوا مونده تا ناغافل بزنه پسِ کله‌م. دوباره که سربازه ایست کشید، پیچیدم توو یه خیابون دیگه. سربازه دست از سرم ورداشت، لابد حالش رو نداشت اون‌همه راه رو بدوه دنبالم. اما همه‌ش فکر می‌کردم گوله‌هه توو هوا دنبالمه. شب که شد...»
شاید اگر وقتی الهه داشت برای موژان اتفاقات آن عصر پاییزی را تعریف می‌کرد، آن‌طور به نفس‌نفس نیفتاده بود، اتفاقات بعدی نمی‌افتاد. موژان آب دهانش را که فرو داد، گلویش تیر کشید. نگاهی به دور و برش انداخت، همه‌چیز را تار می‌دید: وسایل شکار جهانگیر، گرچه از وسط نشیمن رفته بود کنار دیوار، هنوز هم جایی بود که نباید باشد، پرده‌ها را درآورده بودند برای شست‌وشو و هنوز دوباره وصل‌شان نکرده بودند، و پای دیوار پر بود از گلوله‌های گرد و غبار.
«الی، حالش ‌رو داری بیام دنبالت، بیارمت این‌جا؟ می‌خواستم یه شب شام دعوتت کنم. می‌شه بندازیمش امروز ناهار.»
الهه که نفسش کم‌کم سر جا آمده بود،‌بدنش را کش آورد، دستش را روویِ میز دراز کرد و کیف را کشید طرف خودش. دفترچه را درآورد و برنامه‌ی روزش را نگاه کرد. قراری نداشت؛ یعنی قبلن داشت، اما به‌هَم خورده بود و خط‌خطی شده بود.
«ماشین دارم. آدرس بده میام.»
تلفن را که قطع کرد، کلیپس ستاره‌نشان را زد به موهایش و بالأخره شماره‌ی هفده را انتخاب کرد،‌قرمزِ سیر. رنگِ پریده‌اش با آن روسری هم‌رنگِ رژ، کفش طلایی، مانتوی مشکی و طره‌ی مویی که بازیگوشانه از زیر قرمزی روسری بیرون زده بود، هیئت کسی را به او می‌داد که دارد به مهمانی مرگ خودش می‌رود، یک ستاره‌ی مجلسِ واقعی. توویِ آینه‌ی کنار در، خودش را برانداز کرد.
«کاش مانتو قرمزه رو از خُش‌شویی گرفته بودم.»
موژان نگاهی به خانه‌ی درهم و برهَمَ‌ش انداخت و نگاهی به ساعت. گوشی را برداشت و شماره گرفت. آن‌طرف خط کسی گوشی را بر نداشت. الهه در راه مهمانی بود.
وقتی الهه زنگ در خانه‌ی موژان را فشار داد، موژان داشت دولول جهانگیر را می‌گذاشت روویِ میخ‌های سینه‌ی دیوار. وسایل شکار را ریخته بود توویِ اتاق‌خواب و نشمین را جارو زده بود. اگر سالن پرده هم می‌داشت، صحنه‌ی کامل و مرتبی می‌شد.
می‌شود از صحنه‌ی پر از احساساتِ دیدارِ دو هم‌کلاسی سابق بعد از سال‌ها گذشت و زودتر رسید به صحنه‌ی آخر:
موژان فنجان‌های خالی را گذاشت توویِ سینی.
«حالت خوبه الی...؟ جهانگیر می‌گه اجدادش با این فنجونا سرِ آدمای گنده‌ای رو زیر آب کرده‌ن.»
الهه لب‌خند زد.
«آره خیلی خوبم، اینام دیگه تاریخ مصرفِ‌شون گذشته.»
موژان رفت توویِ آشپزخانه. همان‌طور بلندبلند حرف می‌زد، از جهانگیر، از کار، از پسرش. الهه نگاهی به دور و بر انداخت. از جا بلند شد و رفت طرف دیوار. عکس‌های سیاه و سفید توویِ قاب خاتم، شبیه همه‌ی عکس‌های دیگری بود که از خان‌ها و شاهزاده‌های قاجار دیده بود.
«چرا همه‌ی این عکسا عین همن؟»
موژان داشت حرف خودش را می‌زد، جوابی نداد. الهه توویِ اتاق چرخی زد. چشمش به دولولِ روویِ دیوار افتاد. داشت به‌طرف دیوار می‌رفت که پایش گیر کرد به گوشه‌ی تاخورده‌ی فرش و سکندری خورد. دولول را از روویِ دیوار برداشت. بوویِ باروت پیچید توویِ دماغش.
«این، کار هم می‌کنه؟»
موژان هنوز داشت با خودش حرف می‌زد. کافی بود یک لحظه سکوت کند تا آن اتفاق نیفتد. اما نکرد. الهه روویِ کنده‌کاری قنداق دولول دست کشید. توویِ لوله را نگاه کرد، تاریک بود. دستش روویِ ماشه لغزید و خیلی آرام، مثل نوازش لاله‌ی گوش معشوقی فشارش داد.
بالأخره موژان سکوت کرد. الهه سرش را گذاشت روویِ گل‌های قالی. چشم‌هایش باز بود، دهانش هم. دختری را دید که توویِ خیابانی می‌دوید. خیابان بی‌انتها بود و درختان چنارِ دو طرفش، سرهای‌شان را به هم تکیه داده‌بودند. سربازی سرِ زانو نشسته بود و نشانه رفته بود سمت دختر. رفت توویِ چشم سرباز. وسط دایره، کنار مگسک، دختر را دید. دایره حرکت کرد. مگسک افتاد رووی دختر. همه‌چیز بی‌حرکت شد. سرباز ماشه را چکاند. گلوله به‌طرف دختر رفت، می‌خواست روویِ پیشانی‌اش خال ه‍ندی بیندازد. دختر سکندری خورد. گلوله از کنار گوشش رد شد. اما کمی که ازش فاصله گرفت، جهتش را عوض کرد و دوباره برگشت به‌طرفش.

0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!