همیشه باران میبارد، حتی وقتی نمیبارد!
رضا صدیق
-
وقتی باران گرفت پیرمرد توویِ بالکن ایستاده بود و به ساختمان روو به روویِ اتاقش که جلوی نور خورشید را میگرفت خیره شده بود و به نردهی بالکن که هی لق میخورد تکیه داده بود و وقتی باران گرفت تلفنِ توویِ خانه که روویِ میز کوچک کنار کاناپه روو به روویِ تلوزیون قرار داشت هی زنگ میخورد و پیرمرد اصلن حواسش به صدای زنگ تلفن نبود و به پنجرهی فولادی که روویِ لبهاش یک گلدان شمعدانی قرار داشت و توویِ ساختمان روو به روویِ اتاقش که جلوی نور خورشید را میگرفت خیره شده بود و وقتی باران گرفت و نمنم تند شد و دانههایش هی درشت و درشتتر شد پیرمرد خیس خیس اصلن انگار نه انگار از باران به کودکی که پشت میز تحریرش در حال نوشتن مشقهای طاقتفرسای مدرسه خوابش برده بود و کنار پنجرهی فولادی که لبهاش یک گلدان شمعدانی بود و توویِ ساختمان روو به روویِ اتاقش که همیشه جلوی خورشید را میگرفت خُرّ و پُف میکرد خیره شده بود و وقتی که باران گرفت و تند شد و بعد هم یکهو قطع و تمام، پیرمرد خیس شده بود و دیگر باران نمیآمد و خورشید از پشت ابرها خودنمایی میکرد و پشت ساختمان روو به روویِ اتاق پیرمرد که جلوی خورشید را همیشه میگرفت گیر کرده بود و پیر مرد در فکر خواب کودکانهی پشت پنجرهی فولادی که روویِ لبهاش یک گلدان شمعدانی قرار داشت و توویِ ساختمان روو به روویاش بود غرق شده بود و وقتی باران گرفت و تند شد و قطع شد پیرمرد خیس خیس به نردهی بالکن که لق لق میخورد تکیه داده بود و هی تلفن زنگ میخورد هنوز و پیرمرد انگار نه انگار بود.
لذت بردم از این بی اتفاقی پر اتفاق