فقط صِداترو خواستم بِشنُفَم
رضا کاظمی
1
دیگر نمیتوانستم. نمیتوانستم بمانم. برام شده بود زندان. باس فرار میکردم. باس آنشب فرار کرده میزدم بیرون. و فرار کرده زدم بیرون.
ملافهم را روو مُتَکّایی که اضاف کرده بودم به بالش - مُتکّای خودم؛ صاف و صوف کردم. شد عینَهو خودم وقتی خوابیدهاَم. خوابِ مرگ، با یک مُشت قرصِ مرض، آرامبخش، خواب آور.
شام را که میدادند، توویِ غذاخوریِ فسقلی، بعدش پرستار میایستاد کنار درِ خروجی - ورودیِ سالنِ خواب؛ ما هم صف میکشیدیم جلوش. یک به یک میرفتیم پیش؛ قرصها کپسولهامان را که سوا - جدا گذاشته، ریخته بودند توو ظرفِ کوچکِ پلاستیکی، میداد دستمان. یکی دیگر هم که رتبهاَش پایینتر بود لیوانی آب میداد بِهِمان. قرصها را میانداختیم بالا، قوورت داده نداده لیوان را خالی میکردیم رووشان؛ که تلخ بودند مثل مغز بادامِ تلخ شده! بعد میباس دهانمان را عینِ دلقکها برا پرستار باز میکردیم. زبانمان را اول میدادیم بیرون، بعد بالا و میچرخاندیم دور دهانمان تا اطمینانَش حاصل شود، یقین کند خوردهایمشان و توو گوشه پَسَلههای دهان و کنارهی لثهها، زیر زبان و روویِ نوکِ زبانِ لوله شدهمان و باقی سوراخ سمبههامان - که اگر یافت میکردیم - پنهانشان نکردهایم تا بعد توویِ خوابگاه تُف کنیم شنگول بمانیم نخوابیم تا صبح.
قرصهام را نگذاشتم بفهمد نخورده، آمده، تُف کردهاَم توو قوطیِ کمپوتِ نیمه پُر نیمه خالی. فِند و شگردش را میدانستم. قرصهام را نخورده، سرحال و سردماغ و سِوِر بودم - شده بودم. خاموشی زدند. رفتیم توو جامان خوابیدیم. البت خواب برا من نمیآمد. نباس هم میآمد. نیامد هم. باقی بیمارها خوابیدند. صدا خُرُّ و پُفِشان و گهگاه صدا تِلِنگِشان رفت هوا. بیصدا ملافهم را دادم کنار، پاشدم از جام، آرام آمدم پایین. کفِ پام که رسید زمین، لرزِ خوشی بِم دست داد. رفتم بالشِ بیمارِ تختِ کناریم را که افتاده بود پهلوش، کمیش هم مانده بود زیرش، آرام کشیدم برداشتم. سرش کج شده از تخت آویزان مانده بود خُر خُر میکرد؛ مثل گوسفندِ تازه ذبح - قربانی شده. بالشَش را درازا - راستایِ بالش - متکای خودم گذاشتم. لباسهام را هم گولِّه کرده پیچیدم دورِ خودشان و کردم زیرِ ملافه، گذاشتم بالای بالشها؛ یعنی که سَرَم است این. بعد، ملافه را کشیدم رویَم - رویِشان. شد خودم، سوای خودِ خودم. کارم شده بود مثل فیلمهای فرار از زندان! که خب، همینطور هم بود.
پاورچین قدم برداشتم. اطراف را هم با حوصله و کمی دلهُره - ترس، سُکیدمْ پرستارِ شب نیاید سمت سالن خواب؛ که گاهی الله بختکی به سرش میزد بیاید - میآمد. جلوتر رفتم. میز - پاویونِ پرستاری پیدا شد. خواب بود. خواب که نه، چُرت میزد پشت میزش. از آن چُرتها که تا صدایی بشنوی پاره میشوند. نوکْ پا نوکْپا از جلوش گذشتم. میباس میرفتم تهِ راهرو - کُریدور، درِ سمتِ راست را، درِ سمتِ چپ را نه که درِ توالتهای گند و گُه گرفته بود؛ باز میکردم و چندتا پله را نرم مثل گربه پایین میرفتم، بعد میچَپیدم گوشه پَسَلهای برا درآوردن لباسهای بخش، و پوشیدن لباسهایی که بِم شخصیت- اسم و رسم میداد. بعد هم تند میکردم بههوا درِ اصلی بیمارستان و نگهبان. نگهبان را هم باس دور میزدم، میپیچاندم، میگذشتم؛ و خلاص. خلاص میشدم.
رسیدم جلو درِ خروجی بخش. یکهو انگار آب سرد - یخ بریزند روو آدم، آنطوری شدم. رووش قفل خورده بود. یک قفلِ کَت و گُنده. گیجگولا - شاکی دور خودم گشتم. عینَهو سوسک سیاهی که دمپایی بخورد توو سرش - ملاجش گیج بخورد دور خودش چرخ بزند، با سری پُکیده - لِه شده. کاریش نمیشد کرد. چارهای براش نبود. برگشتم. باس میگذاشتم برا یک شب دیگر که یاروو - نگهبان یادش رفته باشد قفل بزند؛ قفل نزده رفته باشد. یا نه، باشد ولی مثلن تَنگَش گرفته، رفته باشد برا خالی کردن خودش مثانهش. برگشتم - برگشته داشتم میرفتم توو جام بگیرم بخوابم، البت اگر خوابم میآمد - میبُرد، که باز چرخیدم، گشتم، سر و ته کردم خودم را رساندم کنارِ در. انگاری توو کلهم برق زده باشند - برق زد که برگردم قفل را امتحان کنم. رسیدم جلو درِ قفل خورده. دست گرفتم به قفل. باز بود لامسَّب! نگهبانْ فشارش را یادش رفته بود بدهد برود توو قفل شود تا روز قیامت؛ که صبحِ فردا باشد ساعت شِش. انگار توو آنجام عروسی برپا شد. فقط مانده بود قِر و قَمیشَش را هم بیایم، کِل و هَوار و هُووراش را هم باقی مریضها - روانیها بکشند. خودم را جمع کردم جوور کردم دکمهی کنترلم را هم زدم. زدم روو اسلوموشن. آرام. کُند. بعد، قفل را که دست گرفته بودم، آرام از توو حلقه درَش آوردم. در باز شد. آمدم بیرون. پلهها را - پنج پلهی بزرگ و پهن را رفتم پایین. پیچیدم به چپ توو تاریکیِ درختها لباسهام را که پیشتر آماده کرده، یعنی کِش رفته بودم از کمد فلزی رختکن، اَه، نه. چرا یادم - حواسم سرِ جا، جمع و جوور نیست؟ لباسهام را که با ترفند گفته بودم برادرم از خانه بیاورد برامْ آورده بود، بَرَم کردم. حاضر یراق. شدم همان آقای متشخص - جنتلمن - خوش تیپی که پیش از آمدن - آوردنم به بیمارستان، بودم.
2
آمده - برگشته بودم خانه، چیزی که جا گذاشته بودم بردارم بروم؛ گفتم رفتنا سری هم به اتاقَش، به خودش بزنم سرِ جاش باشد، بیخبر بلند نشده نزده باشد بیرون با ناخوشاحوالی که داشت. البت هیچوقت جایی نمیرفت، ولی ذهن است - بدخیالی است دیگر، کاریش نمیشود کرد. مشغول نامشغولیش مهم نبود برام، همین که باشد - بود خوب بود. دنبال آنچه میگشتمْ گشتَم یافتم برداشتم گذاشتم توو کیفم راه افتادم رفتم - بروم که یادم آمد با خودم چی گفته قرار کرده بودم. کج کردم سمت اتاقش. در زدم. چند تقّهی آرام، تا بههم نریزد خودش، اعصابش. سکوت بود. صدای بلند شدن - وُول خوردن - حرکت کردنی نیامد. دوباره زدم. کمی بلندتر. نه. سکوت. تعجبم شد. توو خودم گفتم: یعنی چی؟ اینکه خانه بود همیشه، حتا وقتی زورش هم میکردم برود قدمی بزند توو پارکی خیابانی جایی حال و هواش عوض شود، از جاش تکان نمیخوردْ بهانهش هم حالْنداری، غمداری، افسردهحالی بود. افسرده هم بود؛ نه که نبود. قرص - دارو درمان میخورد - میکرد. دکترش را هم که میرفت میشناختم. مردتیکهای بود برا خودش. قُلچماق. فکر میکردی باس وزنه بردار میشده یا قصاب سرِ محل. حالا پشت اتاقش ایستاده بودم خیالات - فکر - یادآوری میکردم با خودم.
حالش که خراب شده بود فهمیدم - حس کردم باسْ با مهدخت به هم زده باشد. خاطرش را عجیبْ میخواست. نومزادش بود. نه، دوستش بود. هرچند چیزی بِم نمیگفت اَزَش. دوست نداشت بگوید. دوتاییمان برادر بودیم مثلن، توو یک خانه، ولی تکْ زندهگانی میکردیم. با مهدخت که بههم زد - زده بود، یعنی مهدخت که رهاش کرده رفته بود پیِ - سییِه خودش، افتاد به حالِ حالْنداری - افسرده - غمگینی. مردم گریزیش زبانزدِ فامیل، آشنا رووشَناها شد - شده بود. تقّهی دیگری زده صداش کردم. سکوت. نگرانْ در را باز کردم رفتم توو. توو رختخوابش گولّه شده، پیچیده بههم، مُچاله موچوله خشک شده مانده بود. خشکم زد. کنارش هم جعبهها، روکشهای دارو - قرصهاش پخش و پلا بود، و لیوان آبش همْ خالی افتاده بود کنار تُشکَش. حتم تقلّا که میکرده پاش گرفته بوده بِش. لاکردار! قرصهاش را یکجا رفته بود بالا، افتاده بود بال بال، و پیچیده بود توو خودش. خودش را ما را همه را پیچانده، رفته، وَر پریده بود انگار.
3
از جا پریدم با زنگی که داشت خودش را میسوزاند اعصابم را خط میانداخت. زنگِ سوم را که زد پشت آیفون بودم. بلند گفتم: کی است این وقتِ نصفِ شب؟! بابک بود. گفت باز کنم بیاید بالا. گفت: زودی باش باس به راننده کرایه بدهم همرام پول ندارم - نیست. در را زدم. صداش را از پشت آیفون شنیدم که به راننده میگفت کمی صبر کند تا از دفتر پول بیاورد بدهد بِش. بعد که آمد بالا و اوضاع آرام شد برام گفت راننده چپ نگاهَش میکرده از جلو بیمارستان وقتی سوارش کرده رسانده بودش دفترِ مجله. گفت: از آینهش هی مشکوک مشکوک نگام میکرد - دیدم میزد - میسُکیدم، و حتمی با خودش هم دو دوتا چهارتا میکرده جواب بگیرد چهارتا. حتمی جواب هم گرفته، و با خودش هم گفته نَباس بم اطمینان - اعتماد کند آنوقتِ بیوقت شب. آنهم وقتی از نزدیکای بیمارستان روزبه - بیمارستان اعصاب و روان - سوارم کرده بوده. گفت: تا رساندم - رسیدیم جلو دفتر، دیگر نگذاشتم حساب کتابش را - دو دوتا چهارتاش را تووی کلَّهش ادامه دهد؛ زدم تختهی ذهنَش را پاک کردم گفتم تا یک سیگار چاق کند برگشتم آمدم پولش را داده راهَش انداختهاَم برود. بعد هم دویده بود سمت آیفون، زنگ را فشرده و مرا بدخواب - از خواب پرانده بود. دویده بودم - دویدم سمت آیفون و تا زنگ چهارم را نزده نسوزانده، گوشی را برداشته خوابآلوده پرسیده بودم - پرسیدم کی هست؟ گفت: باز کن، بابکم. باز کردم. پلههای سه طبقه را توو تاریکی آمد بالا. درِ دفتر را باز کرده ایستاده بودم توو آستانهش؛ متعجبْ با چشمهایی پُف کرده. رسید جلوم. خَم شد، دست گذاشت روو زانوهاش، نفس نفس، و بیمعطلی گفت: کمی پول بده بدهم راننده، اگر ندهم زنگ چهارم را او میزند. تندی رفتم توو و کیف پولم را برداشتم آوردم دادم دستش. پلّهها را دوتا یکی رفت پایین، راننده را از نگرانیش درآورد راهیش کرد برود.
هنوز توو قابِ در ایستاده، مانده بودم تا بیاید بُمب بارانش کنم. آمد. دستم را گرفت هُلَم داد رفتیم - برویم داخل تا همسایهها را زا بهراه نکردهایم، که همیشه از دستمان و از رفت و آمد پُر سر و صدای بچهها شاکی - عصبی - دعوایی بودند خودشان. رفتیم توو، در را بستیم. رفت آشپزخانه و زیر کتریِ سوتدار را کبریت کشید روشن کرد. پُشتَش رفتم. هنوز بینمان سکوت بود. هِی میخواستم دهان باز کنم به حرف، سؤال، گپ، سین جیم؛ نمیگذاشت. چای کیسهای را گشت از توو کابینتِ بالاسرش پیدا کرد برداشت، دوتاش را درآورد انداخت توو قوریِ کوچکِ تَرَک تَرَک شده رنگِ چای پسداده. بعد، گشت طرفم نِگام کرد. خیره. توو چشمهام پُر بود سؤال، نتوانست تحمل کند؛ نگاش را آورد - انداخت پایین، میخ کرد روو سیگاری که نمیدانم کِی روشن کرده لای انگشتام بود و داشت برا خودش دود میکرد. دستش را دراز کرد به هوا سیگار. سیگار را از انگشتام کَند - گرفت گذاشت لبَش. چند پُکِ پی در پیِ جاندار بِش زد، جانَش را گرفت. سیگار، مُچاله - فشرده شد، آتشَش هم سیخ. دوباره گذاشتَش همانجا که بود - برداشته بود. باز هم - هنوز هم سکوت بود. کتری قُل زد. صداش، سوتَش، بخارش بلند شد. برداشتَش کلَّهش کرد توو قوری، روو لیپتونها. قووری پُر شد؛ گذاشتَش کنارِ کتری که برگردانده بودش سرِ جاش، تا با گرماش دَم بیاید. باز - دوباره برگشت نگاهِ من کرد. سکوت را شکست گفت: برویم توو سالن. رفتیم.
4
به یُمنِ لباسهام از مُخْ تعطیلی درآمدم شدم همان آقای خبرنگار که بودم. رفتم طرفِ - سمتِ درِ اصلی بیمارستان. چراغ نگهبانیش روشن بود. میباس هم روشن میبود. اگر نبود عجیب بود. چراغِ نگهبانی مگر میشود خاموش باشد. بیمارستان روانیها تعطیل بردار نیست که. مگر ادارهست؟ دیدم دارم توو مُخَم - توو مُخَم دارد بازی درمیآید. انگار بودْبودَش گرفته باشد، همانطور شده بود - بودم. نگا نگهبان کردم. نشسته بود روو صندلیش و لیوان چای، توو دستش داشت بخار میکرد شبیه مِه میشد، شبیه دود سیگار یا شبیه چه میدانم میشد؛ و بالا میرفت. نگهبان را کاریش نمیشد کرد. باس میرفتم پیش، ازش رد می شدم. برام مثل یکی از خوانهای رستم بود، البت سوای خودِ رستم و رخشش. به سمتش راه افتادم. حرکتم، سایهم، خودم را که دید، تندی از جاش پا شد پنجرهی اتاقکش را باز کرد، سرش را کرد بیرون، نگا نگام کرد تا برسم جلوش.
رسیدم جلوش. سلام کردم. خودم را محکم گرفته بودم تا سر و لباسم را ببیند مرتب است و خودم را هم ببیند چه شبیه آدم حسابیهام، و سین جیمَم نکند، گیر بِم ندهد. جواب سلامم را بیصدا داد. حتم لبخوانی میدانستم که فهمیدم سلامم را جواب داده. سر و لباسم و خودم را که خوب سُکید - دید زد، ملایمتر گفت: بفرمایید؟ لهجه داشت. عیان و پُر ملات. گفتم: آقای صفدری لطفن در را بزنید. هنوز تعجبِ نگا نگاش را داشت که مفهومش میشد: یعنی باس بشناسمتان؟ بش لبخندِ آشنایی - دوستی - مهربانی زدم و خَم شدم برا راسُّ و ریسّ کردنِ تایِ شلوارم که کج و کوج شده تاب برداشته بود. البتْ مصلحتی. نگهبانْ توو شِش و بِشِ شناختن من، گیج واگیج مانده بود و مُخَش هم مثل همهی بیمارها هَنگ کرده تعطیل شده بود. آنهم تعطیلِ رسمی! بش وقت ندادم تجزیه تحلیلم کند و با عکسهای توو فایلِ ذهنش تطبیقم بدهد، که اگر تووشان نبودم باز کند، بودم باز نکند. باز نکند که هیچ، زنگ - آژیر خطر را هم بزند؛ و بعد - حالا خر بیار باقالی بار کن ببر. گفتم: چهقدر خسته میشویم اینجا با این مریضها - بیمارهای زبان نفهم. نه؟! میبینید آقای صفدری تا چه ساعت از شب گذشته، اضاف ماندهاَم و کارها هم تمام نشده هنوز؟ کمی نرم شد. توو صورت - چهرهش میشد نرمش، انعطاف را دید. گفت: بله دیگر. سخت است. هنوز توو نخِ شناختن نشناختنم بود. دو به شَک. کیش را داده بودم. کمی عقب نشسته بود. باس ماتَش میکردم و میزدم به چاک. فقط برام مات معنی داشت؛ پات کردن - شدن توو کارم نبود. راضیم نمیکرد. اگر پات میشدیم میباس چند ساعتی مینشستم توو اتاقکش و مهرهها را از نو میچیدیم و پا حرفها و گپهاش مینشستم و همپاش و باش چای میخوردم سیگار دود میکردم. اینرا نمیخواستم. فقط مات. رُخَم را کشیدم به راست که از جلو لامپِ پُر نورِ سر درِ اتاقک کنار بروم بیشتر نبیندم عکسم توو تاریکخانهی پسِ کلّهش ظهور نکند. گفتم: آنهم با این پولها - حقوقها که به ما پرستارهای تازه قراردادی میدهند مگر میشود زندهگی کرد؟ اضافه کار اگر نمانیم، میمانیم لنگِ زندهگی و شرمندهی زن و زار و زندهگی. اصلن شما راضی هستید از حقوقتان؟ وزیر را کشیده گذاشته بودم مقابلش. رُخ را هم که قبلن راست کرده بودم براش. کیش و مات.
خودش را از حیرانی گیجی درآورد، معمولی - عادی شد گفت: ای آقا دست روو دلمان گذاشتی دردمان را درآوردی. حالا بفرمایید داخل یک چایی با هم بخوریم یک گپی هم بزنیم. ادامهش هم درآمد گفت: گفتید از قراردادیهای جدید هستید؟ سر تکان دادم بِش. یعنی: ها. درِ اتاقک نگهبانیش را باز کرد خودش هم در آستانهش ماند که بروم داخل. تعارفِ زورکی! دیدم بازی از کیش و مات دارد درمیآید برود توو فاز پات شدن. دستی به موهام سر و لباسم کشیدم پاهام را هم تکاندم گفتم: آقای صفدری تصدقتان، باشد برا فردا شب که زودتر بیایم بنشینم پای بساط چای و گپ و گویه و سیگار. حسابی و سرِ دلِ فرصت و حوصله. هان؟ ادامه دادم: حالاست که زنم پا شود راه بیفتد سمت بیمارستان و واویلا شود. خندید. گفتم: چندباری از سر شب زنگ زده است، دستم بندِ بیمارها بوده. دیر کنم از فرداش باس بشوم پرستار شبانهروزی. اینبار بلند خندید. از آن خندهها - قهقاهها که شکم را میلرزانند. مثل حاجی لرزونکِ یزدیها. مثل مسقطی، ژله. من هم باش خندیدم. خنده خنده رفت داخل، دکمهی در را زد، باز کرد. باز شد در. براش دست تکان دادم و همانطور که تند کرده بودم برا بیرون رفتن توو دلم هم بِش میگفتم - گفتم: باش تا اموراتت با همان رادیو شبانه و چای و سیگار و تنهایی بگذرد. مرا دیدی، حتمی پشت گوشهات را هم قبلش دیدهای. عجله عجله رفتم بیرون. از خیابان گذشتم ایستادم مقابل بیمارستان. بعد کمی دورتر رفتم. این پا آن پا کردم تا ماشین آمد. گفتم: دربست. دربست گرفتم برا دفتر مجله.
5
خشک شده بودم. نمیدانم چهقدر وقت همانطور همانجا خشک ماندم. به خودم که آمدم، از خشکی، مات، مبهوتی درآوردم خودم را. هول و وَلا - ترسخورده دویدم بالا سرش. رنگش شده بود رنگِ مِیّت. رنگِ کافور. کمی بُهتزده - گیج نگاش کردم. گفتم با خودم شاید تیاتر درآورده - دارد درمیآورد برام. صداش زدم. بلند. بههوش نشد بلند شود از جاش بخندد بِم بگوید حالش خوب بوده امروز، بازیش آمده - گرفته تیاتر دربیاورد بترساندم. نه. این خبرها نبود. نشستم کنارش دستم را بردم بالا محکم کوباندم توو صورتش. چپ. راست. محکم. جووری که برق از سه فاز خودم هم پرید. باز هم زدم. باز هم. باز هم. نه. هیچ اتفاق خوشآیندی نیفتاد - رُخ نداد. بلند شدم دویدم سمت تلفن زنگ بزنم اورژانس. میان دویدنم پام گرفت به کتابهاش که چیده بود روو هم، کرده بود قلّه. کلّه کردم. مانده بود با ملاج بروم - بخورم زمینْ بخوابم کنارش بشوم میتِ دوم. خودم را جوور و جمع کرده رساندم به تلفن، زنگ زدم برگشتم. برگشتم نشستم بالا سرش. گُهگیجه گرفته بودم از ترس، تلواسه، اضطرابی که افتاده بود بهجانم و داشت خودم را هم از پا میانداخت - از توو خودم را هم میپاشاند. نمیدانستم توو اینجوور موقعیتها باس چیکار کنم. بابام خودکشی کرده بود یا ننهاَم که بدانم چه غلطی باس بکنم؟ آن بدبختها همینطوری توو خواب، خواب به خواب رفته بودند، وقتی شیرِ گاز را ننهمان یادش رفته بود ببندد. گیجْغَم بودم - شده بودم براش. دست گذاشتم روو شانهش، شانهش را تکان تکان، تکاندم. محکم. انگاری بخواهم ننوی کودکی هفتاد کیلویی را تکان بدهم خوابش ببرد، یا بیدارش کنم. تکانش دادم - میدادم، همزمان هم میکووفتم توو صورتش؛ خودم هم هِق میزدم. باش بلند بلند حرف زدم - میزدم، قربان صدقهی قد و بالا، فهم و کمالاتش میرفتم. هیچ. بیفایده. افاقه نمیکرد - نکرد.
یکهو چیزی، آموزهای یادم آمد. تندی پا شدم دویدم آشپزخانه. یخچال را باز کردم؛ شیشهی شیر را برداشته آوردم - آمدم بالا سرش. سرش را که سنگین بود - شده بود، بهسختی - زحمت بلند کرده گرفتم آغوش، و شیشهی شیر را ریختم، خالی کردم توو دهانش. دهانش نیمه باز نیمه بسته بود - مانده بود. پایین نرفت. راه گلوش - حلقش بسته شده بود. دهانش پُر شدْ شیر، سر ریز کرد و از کنارهی لبهاش شُرید طرف چانَهش، چکّه کرد روو لباسش، و روو پام که زیرش بود. نسخهم افاقه نکرد. هِقّی که میزدم داشت میشد گریه - اشک. شد گریه - اشک. دوستش داشتم خیلی. دورادور هَواش را هم داشتم. هوام را هم داشت. برادر کوچَکِه بود. تحصیل کرده، با فهم و کمالات. حسرتِ - رَشکِ فَک و فامیل، آشنا رووشَنا. دیگر حالم را نفهمیدم - نمیفهمیدم. غم ریخته بود بهجانم. سرش را گرفته بودم توو سینهم، اشکهام میآمد. فکرم هم نرفت بعدِ اورژانس زنگ بزنم برادر خواهرها بیایند تنها نمانم باش که شبیه میت شده بود، و حتمی آرام آرام دست بهکارِ ترساندنم هم میشد.
صدا آژیرِ آمبولانس، خودم را به خودم برگرداند. صدا زنگِ در که برخاست، سرش را آرام از سینهم برداشتم خواباندمَش توو جاش، یک بوسش هم کردم و رفتم برا مأمور اورژانس - نِرسِ بیمارستان در را باز کرده، تند تند بِهِشان توضیح داده و راهنماییشان کردم اتاقِ بابک. خودم هم باشان - پشتشان رفتم توو ایستادم کنار، تووش و تقلّاشان را تماشا کردم. کارهای مقدماتی- اِحیاءش را کردند. بعد، یکیشان را گفتند برود برانکار بیاورد. رفت. کمی بعد، با برانکاری برزنتی برگشت، و درازش کرد کنار بابک. هق زدم. یکیشان نگام کرد و با چشمهاش گفت: هیس! هیس شدم. بابک را یاعلی گفتند بلند کردند. نه، چرخاندند سمت برانکار و گذاشتند رووش. زورِ اضاف نداشتند انگاری که مثل آدم بلندش کنند، آنطور نچرخانند، دوباره اشکم را درنیاورند. برانکار را بلند کرده بردند بیمارستان. آدرس گرفتم، پشتشان رفتم.
6
سکوت را شکست گفت: برویم توو سالن. رفتیم. گفت کامپیوتر را استارت بزنم روشن کنم راه بیندازم که یک خروار ایمیلِ نخوانده دارد. چند دقیقهای همینطور غُرِ کارهاش را که مانده بود زد. چه کاری؟ هیچ میدانست چند وقت است مجله نمیآید، ازش خبر نداریم؟ توهُّم زده بود انگار. گذاشتَم غُرهاش را بزند تمام کند. زد تمام کرد. من هم از سکوت درآمدم گفتم: کدام کار؟ کدام ایمیل؟ وِلَش. بیخیال. حالا باشد بعدِ چای. و به کاناپهی وِلِنگ و باز - تقُّ و لق شده اشاره کردم بنشیند راحت کند بروم چای بیاورم بخوریم، البت اگر دَم کشیده تیار شده باشد؛ بعد هم گپی و سیگاری پشتَش بزنیم - بِکِشیم. حتم دارم اگر کفِ چای نبود نمیرفت بنشیند. رفت نشست. عجله عجله میزِ روو به رووش را از خِرت و پِرتها، روزنامه، مجله، جاسیگاریِ پُر و پاکت سیگارِ مُچاله شده خالی کرده دویدم آشپزخانه.
تووی آشپزخانه دورِ خودم میچرخیدم؛ با کمی اضطرابْ که بهجانم انداخته اینطور که شبانه آمده بود. میدانستم حالش خوش نیست. میدانستم کم مانده بوده خودش را بترکاند. میدانستم فعلن باید بیمارستانِ اعصاب بستری باشد. و خیلی چیزهای دیگر. برا همین گیج میزدم، منگ و مضطرب بودم. چایْ دَم آمده بود. ریختَم توو لیوان. دوتا. چند دانه هم خُرما توو یخچال داشتیم برداشتم گذاشتم تَنگِ لیوانها، جاسیگاری را هم شُسته خشک کرده گرفتم دستم برگشتم سالن. سینی را گذاشتم جلوش. یکیش را برداشتم برا خودم که بروم - رفتم مقابلَش روو مبل چرمیِ تریش تریش شده نشستم، نگاش کردم. خیره. خیرهگیم را که دید گفت: چرا اینطور نِگام میکنی؟ تا حال دیوانه ندیدهای مگر؟ خندهم گرفت. اول آرام و بعد بلند. قَهقاه زدم. شکمِ گُندهم را حرفَش - خندهم لرزاند، و چشمهام را که همیشه میگفت مهربان هستند خیس کرد. همینطور که میخندیدم گفت: کووفت! مثل خُلها میخندد، بعد میآیند مرا میگیرند میبرند تیمارستان. حالا مگر میشد خندهم را بند آورد - بیاورم همسایهها بیدار نشوند فکر کنند زلزله شده است. زوور زدم، خودم را سِفت گرفتم، جِدّ شدم. ولی هنوز پسلرزههای خنده میآمد و میرفت. بِهِشان مَحَل ندادم؛ بُریدمشان. جِدّتَر شدم. چایش را که برداشته توو دستَش بود لب زد. من هم لب زدم. خوردنی شده بود. خوردیم. در سکوت. چایمان که تمام شد اَزَم سیگار خواست. بِش دادم. گرفت روشن کرد کشید. در سکوت. فیلترش را که توو جاسیگاری لِه کرد گفت: حالا آتش کن این کامپیوترِ اِسقاط - درِ پیتت را. اَخم کردم بِش. میدانستم، یعنی همیشه بِم گفته بود - میگفت: مهرانْ اصلن بِهِت اَخم نمیآید. اَخمَم را جمع کردم، خنده شوخی گفتم: به کامپیوترِ فوول - همهچی تمامِ من توهین کردی - میکنی؟ و بلند شده رفتم دکمهش را زدم، برگشتم نشستم سرِ جام و دوباره زُل رفتم توو نِگاش. نِگاش را کج کرد از خطِ زُلرفتهگیم، انداخت روو دیوار و اثاثیهی دفتری که مثلن دفترِ مجلهست. صدا بالا آمدن ویندوز که آمد، پا شد رفت نشست پشت میز، و خطّ - تلفنِ مجله را اِشغال کرد. وصل شد اینترنت. صدا، فقط صدای فَنِ کامپیوتر بود. بیصدا ایمیلهاش را دید. پاک کرد. دید. پاک کرد. دید. خسته شد، صفحه را بست، تلفن را از اِشغالیش درآورد، دستگاه را خاموش کرد. فقط نگاش میکردم. اَزَم بعید بود سکوت کردن، حرف نزدن، شلوغ بازی درنیاوردن. شوخی نکردن؛ حتا شوخی باردی، که با هم داشتیم و ککِمان هم از شوخیهامان نمیگزید اَزَم بعید بود. خودش هم این را میدانست. از پشت میز بلند شد، گشتی توو سالن، توو اتاق تحریریه زد. دستی هم به میز خودش کشید، گرد و غبارهاش را پاک - تمیز کرد؛ برگشت نشست روو به رووم. نِشسته ننشسته هنوزْ صبرم ترکید - تمام شد. پُر توپّ و تَشَر بِش گفتم: پَ چرا هیچ نمیگویی؟ بگو بدانم چه کردی با خودت؟ اینجا اینوقت شب برا چی - برا چیت بود بیایی؟ اصلن بگو بدانم...؛ کف دستَش را بالا آورد گرفت مقابل صورتَم گفت: خب خب، چه خبرت است؟ یک یک بپرس، برات بگویم. گفتم: خب، چه کردی امشب؟ بیخیال، سرد، آرام گفت: هیچ. فرار کردم. جام نبود آنجا. بعد، توپ را انداخت توو زمین من: تو فکر میکنی جام آنجاست؟ توو تیمارستان؟ چی باس میگفتم؟ سرم را براش انداختم بالا، یعنی: نه. گفت: قربان دهانت. آدمِ با فهم و کمالات که میگویند تو را میگویند. بُراق شدم توو رووش که: مسخرهم میکنی - کردی؟ تندی گفت: نه. چرا مسخره؟ حرف را گرداندم سمت دیگر، گفتم: اصلن ما نفهمیدیم چرا رات افتاد بیمارستان روانیها. کمی، تا حدّی میدانستم ولی بیشترخواهیم گُل کرده بود. ادامهش گفتم: خبرت را آخر بار از بیمارستان داشتم نه تیمارستان، که خر بازی - اُلاغ بازی درآورده زده ترتیب خودت را داده بودی؛ یعنی میخواستی خودت را بترکانی که بهخیر گذشته بوده. گفت: خب؟ با مسخرهگیم گفتم: خب ندارد، حالا بگو چیت شد یکهویی از تختِ بیمارستان پریدی توو تختِ تیمارستان؟ با خنده - تَهخندهای گفت: شعر میسازی؟ قافیه جوور میکنی؟ چیزی نگفتم. گفت: اشتباه شده بوده. گفتم: واقعن؟ گفت: بله که واقعن. دکترِ بیمارستان احمق بوده، معدهم را که شُسته - داشته میشُسته، تووش دارو دوای افسردهگی که میخوردم - همه هم میخورند مثل نُقل و نبات - دیده، یافت کرده، فکری شده با خودش که حتمی دیوانَهم. بعد دستور داده تخت به تختَم کنند ببرندم تیمارستان - بیمارستانِ روانیها. گفتم: یعنی چی؟ گفت: یعنی چی ندارد. بیسواد بوده، کمی هم ژنِ اُلاغ توو خونَش داشته. آخر کدام خُل، مُنگُل، نفهمی بیمارِ روو به موتِ دوا خورده را که هنوز خوب - ساق - سلامت - سر پا نشده میفرستد جای دیگر؟ هان؟ این درست است مهران؟ چی باس میگفتم. هِی توپ را میانداخت توو زمینِ من اَزَم تأیید میگرفت برا خودش. باز سرم را انداختم بالا، و تووی مُبلی که نشسته بودم وُول خوردم جابهجا شدم گفتم: برادرت میگفت قاط زده بودی، دارو درمانِ حسابی میکردی - میخوردی؛ نه از این نُقل و نباتها. میگفت یک دو بار هم خرابکاری کرده - بار آورده بودی. چرا؟ چیت بود - است بابک؟ بیقید و خیالْ شانه بالا انداخت گفت: حالاه! گیر نده! وِلَش! چشمهای گِرد - تعجبْ شدهاَم را که دید گفت: خوابم میآید مهران؛ کجا بخوابم؟ گفتم: یعنی کشک؟ زا به راهِمان کردی پراندیمان از خواب، که گپ نزده کَپِّهی خودت را بگذاری بمیری تا صبح؟ تا صبح اگر بیدارخوابی بکشم، پَ کارهای مجله را کی میخواهد، میتواند، از دستش برمیآید بکند؟ تندی گفت: تو. فقط کار خودت است. صفحهبند روو دستِ مهران نیامده است - نداریم هنوز. فووتَم بادَم میکرد پدرسوخته، تا کِیفوور شوم رهاش کنم بگذارم بخوابد. رهاش کردم گذاشتَم بخوابد. رفتم بالش پتو براش آوردم انداختم زمین روو موکت. دراز شد. خوابید.
7
بیدار که شدم مهران نبود. حتمی رفته بود پیِ نان، شاید هم پیِ خبر کردن برادرم که زودی خودش را برساند پیش از آنکه مرغَم - مرغَش از قفس بپرد برود. جیم فنگ. تندی پا شدم از جام، چای را آماده - تیار کردم، و شکم خالی، ناشتا، داغاداغ، هورت کشیدم خوردم، زبانم، سقَّم را هم سوزاندم. سیگارِ مهران روو میز بود نخی برداشته آتش زدم کشیدم، و زدم بیرون. باس زودتر گوور و گُم می کردم خودم را. کجاش را نمیدانم، ولی میباس میرفتم. هرجا، جز بیمارستان روانیها. چند خیابان بالاتر پیچیدم تووی کوچهای که تلفن عمومی داشت. از آن قدیمیهاش - اتاقکدار - سکهایهاش. چَپیدم تووش. زود بود هنوز برا رفتن طرفی. لرزِ صبحگاهی گرفته بودم. درش را پشتَم چفت کردم. چُمباتمه نشستم کفِ کیوسک، زانوهام را بغل گرفتم، چانهم را گذاشتم رووشان و چشمهام را بستم.
مهدخت. خیالاتم همه، رنگِ مهدخت داشت. دلم براش کوچک - تنگ شده بود عجیب. روزی که دعوامان شد، روز نحسی بود؛ انگار شمارهش 13 باشد. از مجله بش زنگ زده، قرار گذاشته بودم بیاید کافه. آمد. یک قوری چای سفارش دادیم با خُرما، و یک قلیان. آوردند، خوردیم، کشیدیم. همراش گپ زدیم. بعد، کم کم حرفها - صِدامان بالا گرفت. داشت اَدا رفتن - بُریدنْ درمیآورد برام. همهی حرفَشْ خانهیکی شدن بود. تِریپ ازدواج که میگویند، مهدخت بود. داشت میانمان جَرمَنجَرِ حسابی میشد صابْ کافه آمد جوابمان کرد. آمدیم بیرون، پیاده گز کردیم تا پارک. نشستیم زیر آلاچیق، و باقی مشاجرهمان را دست گرفتیم. جِدّتر و تُندتر و فلفلیتر. فقط مانده بود ضرب و شتم، که خودمان را جمع و جوور کردیم شدیم آدم! یعنی اَدا آدمهای محترم - باشخصیت را درآوردیم؛ و ادامهش را کشاندیم به لوس - عاشق - معشوقبازی، و هِق زدن. مثل احمقها براش چشمْ خیس کردم. ادامهش را هم او گرفت. شدیم یک جفت گنجشکِ ننه مُرده! بعد بلند شد؛ نه، اول چشمهاش را با دستمالی که بش دادم خشک کرد، دماغَش را هم باش گرفت، پسَش داد بِم. بعد بلند شد، بام دست داد و رفت. گفت برا همیشه. گفتم بهدَرَک! ولی توو دلم خودم را فحشباران کردم برا کوتاه نیامدن، دست به دامان نشدنَم. رفت. خاطرش را میخواستم. زیاد. طوریکه از فرداش افتادم به غم - افسردهگی - مالیخولیای ذهنی.
صدای کووفتن، تقّه زدنهای سکّه به شیشهی اتاقکْ از جام پراند. هم خودم را هم خوابم - خیالاتم را. پا شدم ایستادم. زنِ جوانِ چادر بهسری پشتِ درِ باجه، ایستاده بود مضطرب و سکهاَش را گرفته بود بالا روو به من؛ یعنی میخواهد - باس تلفن بزند. دستی به لباسهام کشیدم آمدم بیرون، ایستادم کنار، تکیه به دیوار. تا برود توو، و در را هم پشتَش محکم ببندد چفت کند؛ چَپ چَپ - نگران - ترسخورده نگام کرد.
تکیهم به دیوار بود، و نگاش میکردم تا حرفهاش که تمام نمیشد تمام شود. خیلی گذشت، ولی تمام شد آمد بیرون. خواست که برود، اَزَش همینطوری - برا خالی نبودن عریضه پرسیدم سکهی اضافی دارد بم بدهد. داشت. داد. ساعت را هم ازش پرسیدم که چند است الآن؟ گفت 10:45 دقیقه؛ و تندی رفت. انگاری جنْ توو جانَش رفته - دنبالَش کرده باشند. چهقدر گذشته بود مگر از وقتی رفته بودم چمباتمه نشسته خوابیده بودم توو باجهی تلفن؟ دستی به پُشتِ شلوارم کشیدم راه افتادم بروم. نرفتم. ماندم سرِ جام. انگاری چیزی توو کلّهم شروع کرد چرخ زدن، راه رفتن، گویه کردن. انگاری بِم گفت: حالا که داری میروی گوور کُنی خودت را بِچَپی تووش، یک احوالی هم از مهدخت بگیر. هرچه با چیزی - کسی که توو کلهم بام حرف - وسوسهم میکرد کلنجار رفتم حریف نشدم. با اضطراب - دل دل زدن، درِ کیوسک را باز کرده رفتم توو. سکه انداختم. دستم لرز داشت. شماره گرفتم. تا آنطرفِ خط گوشی را بردارد مُردم، یعنی داشتم میمُردم؛ اما وقتی گوشی را برداشت مُنصرف شدم از مُردن. خودش برداشته بود. مهدخت. صِدام لرزه گرفت - گرفته بود. بدنم هم یکجوور رعشهی غریب ولی شیرینْ برداشته بود. اُوهّو اُوهّو - سُرفه - تَنَحنُح کرده گفتم؛ یعنی خواستم بگویم، نمیدانم چه ولی هرچه خواستم بگویم نشد؛ حرفم نیامد. جاش سکوت آمد ماسید - لانه کرد توو حنجرهم. چندباری گفت: الو الو. بفرمایید، با کی کار دارید - داشتید؟ حرفی - گفتی نزدم، نتوانستم بزنم. فقط صداش را، تُنِ نرمِ - مخملیِ صداش را گوش داده - شنیدم. انگاری برا همین آمده زنگ زده باشم که صِداش را بشنُفَم. آرامَم میکرد - کرد. یکجور آب روویِ آتش بود - شد برام. هنوز داشت الو الو میکرد - میگفت که گوشی را گذاشتم. از باجه درآمدم. رفتم سمت خیابان اصلی؛ ماشین گرفتم برا بیمارستانِ اعصابْ که فرار کرده بودم اَزَش.
رضا کاظمی
6 خرداد 89