یکشنبه
جِ.نده‌ی ١٣۵ کیلویی
نوشته‌ی چارلز بوکوفسکی
ترجمه‌ی طاهر جام بر سنگ

300 pound whore
Notes of a Dirty Old Man s.144

شبی که جِ.نده‌ی ١٣۵ کیلویی آمد پیشَ‌م، آماده بودم. هیچ‌کس دیگر آماده نبود، اما من بودم. همه‌جایش به‌طرز وحشتناکی چاق بود و چندان تمیز هم نبود. سؤال­هایی چون: از کدام جهنم دَرّه پیدایش شده بود و چه می­خواست و چه‌طور تا به‌حال جان سالم به‌در بُرده را می­شد در مورد هر بنی­بشری کرد و ما نوشیدیم و نوشیدیم و خندیدیم و کنارش نشستَ‌م و خودم را بِهِ‌ش فشار دادم و موس موس کردم و خندیدم و سقلمه زدم.
"عزیزجون می­تونم چیزی رو بِهِت فرو کنم که جای خندیدن، گریه کنی!"
جنده خندید: "آه هاهاهاها، ها هاه."
"وقتی می­ذارمِش اون توو، سرمو از روویِ شیکمِ‌ت می­لغزونم بالا، روویِ گلوت، لوله­های تنفسی‌ت، آه! تا برسم به سرت."
"آه هاهاهاها، ها هاه."
"جون، طوری بکنمِ‌ت که وقتِ ریدن کونِ‌ت آویزون باشه تا روو زمین و وقتی می­رینی عزیزم، عنِ‌ت همه‌ی راه فاضل­آبو تا یه ماه بند بیاره."
"آه هاهاهاها، ها هاه."
وقتی آن‌جا تعطیل شد با هم رفتیم. من با یک متر و هشتاد سانت قد و ٧۵ کیلو وزنَ‌م و او با یک متر و نیم قد و ١٣۵ کیلو وزنَ‌ش. دو دنیای تنها و مسخره با هم پیاده­رو را طی می­کردند. مؤفق شده بودم بالآخره برای عقده­گشایی، سوراخی گیر بیاورم.
مؤفق شدیم برسیم به در پانسیونی که زندگی می­کردم. دنبال کلیدم گشتَم.
شنیدم که او می­گوید: "خدای بزرگ، این چیه؟"
دور و برمان را نگاه کردم. پشت سرِ ما خانه­ای بسیار ساده و بسیار کوچک بود با یک تابلوی بسیار ساده: بیمارستان شکم.
"آهان، این؟ حالا بخند عزیزم، خنده­هاتو دوس دارم. بذار خنده­هاتو بشنوم عزیزم."
"نعش یه مُرده، دارن نعش یه مُرده رو از اون‌جا میارن بیرون."
"این که دوست منه، زمانی فوتبالیست بود، دفاع رد گرانج. همین عصری دیده بودمِش. حالش خوب بود. یه بسته سیگار بهش دادم. شبا جسدا رو میارن بیرون. هر شب می­بینم که یکی دو تا نعش میارن. خوب نیس این کارو توو روز بکنن."
"از کجا میدونی این دوستته؟"
"از استخون­بندیش، صورتشو از زیر ملافه هم می­شناسم. یه شب که نشئه بودم داشتم تصمیم می­گرفتم که وقتی اینا برمی­گردن توو، یکی از این نعشا رو بلند کنم. نمی­دونستم نعش لعنتی رو واسه چی می­خوام. گمان کنم برای گذاشتن توو کمد می­خواستم."
"الآن اونا کجا میرن؟"
"میرن که یه جسد دیگه بیارن، شکمت در چه حاله؟"
"خوب، خوب!"
به‌نَحوی خود را رساندیم طبقه‌ی بالا. یک‌بار به تلوتلو افتاد و فکر کردم الآن همه‌ی دیوار غربی فرو می­ریزد. لخت شدیم و من رفتم بالا.
گفتم: "خدای بزرگ، یه تکونی بخور. این‌طوری مثل خمیر نیفت! اون لنگای مثل کُندَه­تو بلند کن... لعنتی من حتا پیدات نمی­کنم!"
زن هِرهِر به خنده افتاد: "هه­هه­هه­ه...اون هه­هه­هوه...هه­هه..."
"آه خدا لعنتت کنه! تکون بخور، بجنبون خودتو."
بعد زن شروع کرد به قَمیش و جنبش. خودم را محکم به او چسبانده بود و سعی می­کردم ریتم مناسب را پیدا کنم: خیلی خوشگل چرخ می­خورد، اما بعد از چرخِ‌ش نوبت پایین و بالا شدن بود و بعد دوباره چرخیدن. با ریتم چرخش­ها می­توانستم هماهنگ شوم اما وقتی بالا و پایین می­شد، چندبار از روویِ زین پرت شدم. منظورم این است که وقتی پمپ می‌زدم، چرخ می‌آمد بالا که این در وضعیت عادی کارایی دارد اما با هیکلی که زن داشت به محضی که می­زدم توو، تنَ‌ش هم‌زمان می­زد بالا و راحت من را از زین هل می­داد و بیش‌ترِ وقت­ها حتا تقریبن پَرتَ‌م می­کرد کف اتاق. یادم است یک‌بار به مَشک­های گنده‌ای که پستان­هایش بود تقریبن چنگ انداخته بودم اما آن­ها خیلی ترسناک بودند و بی­قواره که من راحت مثل یک ساس گرسنه، پرت شدم یک سمت تشک، که همان‌وقت یک چرخ زد به جلو و مرا مثل یک سگ پرت کرد دوباره به مرکز ١٣۵ کیلو وزن که غرق شده بود در مرکز
"اوه، هه­هه­هه­هه­هه، اوه، هه­هه­هه­هه­هه." و می­راندم و می­کردم، بدون این‌که بفهمم دارم می­گام یا این که گاییده می­شوم، اما خب البته از این ماجراهایی است که کم پیش می­آید.
در یکی از گوش­های گُنده‌ی داغِ کثیفَ‌ش نجوا کردم: "خدا پشت و پناهمون."
از آن‌جایی که هر دو مست بودیم، ادامه دادیم. خودم باعث شدم چند بار به‌ زمین پرت شوم اما باز جست می­زدم وسط میدان. من مطمئن هستَ‌م که هر دوی ما می­خواستیم ول کنیم اما انگار راه برگشتی نمی­دیدیم. س. ک. س از روویِ انجام وظیفه بعضی وقت‌ها وحشتناک می­شود. حتا یک‌بار از روویِ ناچاری چنگ زدم یکی از پستان­های درشتَ‌ش را گرفتَ‌م و نوکَ‌ش را مثل یک پان­کیکِ شُل و وِل، چپاندم در دهان. مزه‌ی غم می­داد، کاپوت، خماری و ماست تُرش شده. با بی­میلی آن‌را بیرون کشیدم و دوباره آن‌را در دهان چپاندم.
بالآخره او را از پا در آوردم. یعنی هنوز مشغول بود، و باید اعتراف کنم که دیگر مثل مرگ دراز نکشیده بود. اما از پا در آمده بود، من ریتم را پیدا کردم و خود را با آن هماهنگ، و به هدف زدم، درست وسط خال و به دفعات، تا این‌که بالآخره مثل یک عمارت مقاوم که خیال آوار شدن نداشته باشد، وا داد. او را قلاب پیچ کرده بودم. بالآخره به آه و ناله افتاد و مثل یک بچه‌ی کوچک گریه می­کرد، و من شلیک کردم. زیبا بود. بعد خوابیدیم.
صبح که از خواب بیدار شدیم، متوجه شدم که تختْ کف زمین فرو نشسته است. با آن کردنِ دیوانه­وارمان هر چهار تا پایه‌ی آن‌را شکسته بودیم.
گفتَ‌م: "آه خدای بزرگ! خدای بزرگ!"
"چطو شده هانک؟"
"تختو شکوندیم."
"آره فکر کنم."
"آره، ولی من پول ندارم. ندارم غرامت بدم."
"منم پول ندارم."
"فکر کنم باید به تو هم پول بدم، آن."
"نه لطفن، لازم نیست، تو اولین مردی هستی که بعد از سال­ها باهاش حال کردم."
"خب، ممنون، اما باید یه فکری برای این تخت لعنتی بکنم."
"می­خوای من برم؟"
"بِهِت بَر نخوره، ولی لطفن این‌کارو بکن. من نگران این تختَ‌م."
"حتمن هانک. قبلِ‌ش می­تونم برم دستشویی؟"
"البته."
لباس پوشید و رفت توویِ هال و از آن‌جا به مستراح. وقتی از مستراح بیرون آمد در آستانه‌ی در ایستاد.
"خداحافظ هانک."
"خداحافظ آن."
از این‌که گذاشتَ‌م به آن شکل برود، حس گُهی داشتَ‌م، اما تقصیر تخت بود. بعد یادم آمد که طناب کافی برای دار زدنِ خود دارم. طناب بسیار محکمی بود. دیدم که تمام پایه­های تخت از وسط شکسته­اَند. فقط باید آن­ها را مثل پای شکسته‌ی آدم به‌هم جوش زد. شکسته‌گیِ آن­ها را بستَ‌م. بعد لباس پوشیدم و رفتَ‌م طبقه‌ی پایین.
خانم صاحب­خانه منتظر بود: "من اون زنو دیدم، زن خیابونی بود آقای بوکوفسکی. می‌دونم که توو اتاق شما بوده. من همه‌ی مستأجرامو خوب می­شناسم."
گفتَ‌م: "مادر، خیلی از مردا اموراتِ‌شون بدون این چیزا نمی­گذره."
بعد زدم به خیابان. در یک «بار» نشستَ‌م. پیک­ها از پی هم می­رسیدند، اما من در فکر تخت‌خواب بودم. با خودم فکر کردم کسی‌که می­خواد خودکشی کنه باید خیلی کُ.س.خُل باشه که نگران یه تخت‌خواب باشه؛ اما من بودم. چند تا پیک دیگر زدم و برگشتَ‌م. خانم صاحب­خانه منتظر بود.
"آقای بوکوفسکی، شما با اون طنابا نمی­تونین منو گول بزنین. تخت‌خوابو شکستین. خدای من، رووش باید خیلی خبرا بوده باشه که اون‌طور چارتا پایه­هاش شکسته!"
گفتَ‌م: "خیلی متأسفم. پولِ‌شو هم نمی­تونم بدم. کارِ پادویی‌م رو از دست دادم و هرچی داستان فرستادم برای هارپرز و ماهنامه‌ی آتلانتیک برگشت خورده."
"خب، تخت‌رو عوض می­کنیم."
"با یه تخت جدید؟"
"بله، لیلا داره الآن تخت‌رو سر هم می­کنه."
لیلا، یک دختر خوشگل کوچلوی رنگین پوست، پیش­خدمت آن‌جا بود. یک یا دو بار بیش‌تر ندیده بودمَ‌ش، آن‌هم روزهای کاریِ او که روزهایی بود که من در بار می­نشستَ‌م و مست می­کردم.
گفتَ‌م: "خب، من خسته­م. دلَ‌م می­خواد برم بالا."
"بله. فکر می­کردم خسته باشین."
با هم از پله­ها بالا رفتیم. از جلوی یک تابلوی پارچه­ای گذشتیم که بر روویِ آن نوشته بود؛ خدا به این خانه برکت بدهد.
وقتی داشتیم بالای پله­ها، به اتاق من نزدیک می­شدیم، خانم صاحب­خانه گفت: "لیلا!"
"بله؟"
"تخت‌خوابو روو به‌راه کردی؟"
"آی خدای بزرگ، این کمرمو شکوند! تکه­هاشو نمی­تونم سوار کنم، یه تکه­هایی‌ش نمی‌خوره بِهِش!"
دو تایی بیرون در اتاق من ایستاده بودیم.
گفتَ‌م: "گوش کنین خانوما، لطفن منو ببخشین، یه لحظه باید برم دستشویی."
به دستشویی رفتَ‌م و به ملایمت و طولانی مدت، آبجو، ودکا، شراب و ویسکی ریدم. چه بوویِ گَندی. سیفون را کشیدم و به سمت اتاقَ‌م برگشتَ‌م. وقتی نزدیک شدم، صدای ضربه‌ی نهایی را شنیدم؛ بعد خانم صاحب­خانه شروع کرد به خندیدن و بعد هر دوویِ آن‌ها می­خندیدند. وارد اتاق شدم. خنده­شان بند آمد. قیافه‌ی عبوسی به خود گرفتند و تا حدودی عصبانی. پیش­خدمت خوشگل رنگین پوستَ‌م بیرون پرید و از پله­ها پایین رفت و آن‌وقت بود که شنیدم باز می­خندد. بعد خانم صاحب­خانه در آستانه‌ی در پدیدار شد و به من نگاه می­کرد.
"آقای بوکوفسکی سعی کنید مراقب رفتار خودتون باشید. ما این‌جا فقط مستأجرای محترم داریم."
بعد آرام در را کشید و بعد در بسته شد.
به تخت‌خواب نگاهی کردم. از استیل ساخته شده بود.
بعد لباس­هایم را در آوردم و پریدم بالا، لخت بین ملافه­های نویِ تختِ نوم، فیلادلفیا، ساعت یک بعد از ظهر. بعد از ظهری که بر فراز سر، فقط آسمان بود، ملافه‌ی تمیز سفید را تا روویِ چانه­اَم کشیدم و بعد خوابیدم. تنها، راحت، دوست­داشتنی و در معرض معجزه، خوب بود.
2 Comments:
Anonymous irandokht said...
eine bissig erfrischende Humor wenn ich als 100 kilo schwere frau darüber noch lachen kann,hat was in sich.

Anonymous ناشناس said...
ترجمه ی فوق العاده ای بود

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!