دیدار به قیامت
محمد آصف سلطانزاده
کسی اگر زندانیای داشته باشد آنسالها در زندان ُپلچرخی از آنزمان که تازه زندان را ساخته بودند تا آنگاه که کابل را گروههای مجاهد فتح کرده بودند و اول کاری که کرده بودند در های زندان را گشوده بودند، شاید به یاد داشته باشند دهها آدمهایی را که هر هفته به پایواز زندانیهایشان میآمدند و پس از ملاقات با آنها شاد یا غمگین برمیگشتند و ناامید و گاه امیدوار، چون زندانیشان زنده بود و رژیم هم که بهزودی رفتنی بود و رژیم دیگری که میآمد دروازهی زندان باز میکرد و همه را آزاد میساخت. خیلیها از زندان بیرون آمده بودند در میان هلهله شاد خانوادهیشان و دیگرانی که عکسهای زندانیهایشان را در دست داشتند و از آنها میپرسیدند که آیا او را دیدهاند و میشناسند؟ اغلب ندیده بودند و لیکن امیدواری میدادند که او را دیده اند و بهزودی او هم برخواهد گشت.
خیلی ها هم دیگر برنگشتند.
شاید به یاد داشته باشند پیرزنی را که کار هر روزهاش این بود که بیاید دم دروازهی زندان و چشم بدوزد به کتارههای دروازه و از ورای آن تا دور دستهای داخل حویلیِ زندان و ساختمانهایی سِمِنتی و سربی رنگ و گاه عبور کسی یا کسانی تا مگر.... زندانی داشت پیرزن. پولیگون کدام سمت این ساختمانها بود؟ چیز هایی را به آوازه شنیده بود پیرزن که خوابش را آشفته میکرد. مدتها بود که دیگر خواب نداشت.
سربازهای زیادی بودند که بستشان به نگهبانی این زندان افتاده بود و بعد ترخیص گرفته بودند و رفته بودند با خاطرهی پیرزنی که هر روز میآمد با بقچهای لباس و غذا برای زندانیاش که تنها پسرش بود. سربازان از او و پسرش با هم میگفتند و پیرزن که دیگر یاد گرفته بود که در مورد پسرش از سربازان کنج و کاو نکند که آنها هیچ چیزی نمیدانند چون آنها را هم در حریم زندان راهی نیست. با مهربانی به سربازان که نوبت پَهره شان در دم دروازهی زندان میشد مینگریست و گاه هم درد دل میکرد. گاه سربازان از غذای خودشان به او میدادند و گاه او هم از غذایی که برای فرزندش درست کرده بود به سربازان تعارف میکرد. ماه و سال میگذشت و سربازان ترخیص میشدند و پیرزن لیکن همچنان آنجا میماند.
سرباز جوان در نیمروز گرم تابستان پهره را از سرباز دیگری تحویل گرفت. چند روز پیشتر با عدهای سرباز دیگر بست شده بودند در اینجا بهجای سربازان دیگری که ترخیص میشدند. سربازان دیگری هم در راه بودند. آفتاب مستقیم بر فرق سرش میتابید و تفنگ ماشیندارش داغ و سنگین شانهاَش را آزار میداد. کسی در آنگاهِ روز در میدانگاه پیش روی زندان دیده نمیشد جز پیرزنی که در سایهی کوتاه دیوار سر و تن پناه داده بود و پاهای دراز کردهاش در آفتاب بود. کفشهای سیاه پلاستیکی بر پا داشت که لابد از فرط گرما مثل قیر مذاب نرم و داغ بودند. بقچهای خاک آلود هم در کنارش بود.
زمان انگار بر آسمان زندان مثل لگ لگی پیر بر یک پا بیحرکت ایستاده بود. در دو انتهای جادهای که از پیش روی زندان میگذشت سراب میجوشید. سرباز خمیازهای کرد و تفنگش را بر شانهی دیگر آویخت. بهسوی پیرزن رفت و نگاه خستهاش را دید که هشیار شدند.
ـ نام پسرت گفتی چی بود، مادر؟
شوقی در چهرهی خشک و سوختهی پیرزن سایه انداخت: دیدار ، بچیم.
برق فکری در چشمهای میشی سرباز بود.
ـ پسرت چند ساله بود ، مادر؟
پیرزن گفت: بچیم، پسرم آنوقتها نو شانزده را پُر کرده بود و پای مانده بود در هفده که کودتای تَرَهکی شد. شش ماه بعدش حفیظ الله امین آمد و بچیم را برد. دیدارم را بردند. ناخیراتها بچیم را قد سر و دو گوش غیب کردن.
ـ حالی چند ساله است پسرت، مادر؟ اگر زنده... ببخشید، انشالله زنده است، مادر.
پیرزن اندکی رنجید: زنده را که زندهاس، استخوانهایم خبر میدَهَن که زندهاس. ولی سن و سالش، اینحالی خودت حساب کن که چند سالهاَس. هفده در دورهی حفیظ الله ی امین، یکسال بعدش ببرک کارمل آمد همرای قوای شوروی، بچیم شد هژده ساله. ببرک شش سال دوام کرد. بچیم در همی زندان شد، بیست و چار ساله. وقت عروسیش میشد اگر خیر نادیدهها او ره نمیگرفتن.
مادر یک آن ترسید، شاید که یک آن پنداشت هنوز آندورهی حفیظ الله و ببرک است که هر روز جلو همین دروازهی زندان میآمده و اینهم سربازی از دولت که سخناَش را اصلاح کرد: البته که من میگویم دولت حق داره اتباع خودش ره بازخواست کنه و زندانی کنه. ولی نه اینقدر دگه بی بازخواستی. هر جرمی بچیم داشته بود، تا آنزمان خلاص شده بود.
سرباز من و من کرد و گفت: چه جرمی داشت بچهاَت، مادر؟
ـ هیچ جرمی بچیم. یک جوان پاک و بیگناه بود که مورچه زیر پایش آزار نمییافت. پدر نداشت و خودم کلانش کرده بودم. خانه مردم کالا شویی کردم، لحاف دوختم و بچه کلان کردم. گفتم ثمرش ره ببینم و در سایهاَش بشینم. ولی خیر نادیدهها از پیشم بردند. دیدارم ره بردند. همینطور بیسر پناه ماندم.
ـ ولی نگفتند که به چه جرمی بچهتان را میبرن؟
زن از یاد آوردن خاطرهی آنروزگار اندک عصبانی شد، گفت: بچیم تو خام سال هستی. دورهی حفیظ الله ی امین یادت نمیآیه. آدما ره که میبردن نمیگفتن که به چه جرمی میبرن. همهگی ره از دم میبردن، بیگناه. جوان مره هم با دیگرا. تو خودت بگو یک جوان سر به زیر، صبحا مکتب میرفت و دیگر خانه میآمد، هیچجای دگه هم نمیرفت، نمازش قضا نمیشد، چه جرمی میتانسته داشته باشه؟
ـ نمیفامم مادر، شاید در مکتب گروه درست کرده بودند و شبنامه نوشته میکردن و پخش میکردن.
ـ نه، پسرم، دیدارم اهل اینطور گپا نبود. از حزب و حزببازیها بدش میآمد. میگفت، چرا ده چیزی که آخر و عاقبت نداره خودم ره درگیر کنم.
سرباز گفت: همان، شاید از ش خواسته بودن که در حزب و سازمان جوانان شامل شوه، قبول نکرده ، اونهام گرفتندش.
ـ نمیفامم، بچیم. خلاصه اولاد کلان میکنیم که ثمرش را ببینم، از پیش ما میگیرن.
باز برقی در نگاه سرباز بود: خوب، راستی اگر پسرت حالا میبود، چند ساله میشد؟
شوقی باز در نگاه پیرزن بود از بهیاد آوردن پسرش. گفت: بعد از ببرک، باز پادشاه گردشی شد و داکتر نجیب سر تخت نشست. چار سال هم نجیب دوام کرد، پسرم شد سی ساله. داکتر نجیب که سقوط کرد، مجاهدا آمدن، حالی هم دو سال است که مجاهدا سر تخت هستن، اینحالی تو بگو بچیم چند ساله شده؟ دیدارم چند ساله شده؟
سرباز گفت: دیدارت مادر، سی و دو ساله شده.
پیرزن لبخند زد: دیدارم سی و دو ساله شده.
پیرزن پسرش را در همان هفده سالگیاش تصور میکرد در تمام اینسالها و حالا با مجسم کردن او در چهرهی یک مرد سی و دو ساله گیجاَش میکرد. مدت زیادی نگاهش بر نمای بایر پیش روی زندان مات و مبهوت ماند بیآنکه بداند که مدتی بود که آفتاب نیمسایه بالای سرش را روفته بود تا آنگاه که صدای سرباز از پیش روی دروازه آمد: مادر جان نوبت پهرهاَم خلاص شد، حالی باید بروم.
پیرزن خودش را از روی خاک برداشت و خاکهای دامناَش را تکاند. پیش از آنکه خمیده خمیده بهسوی جادهای که سمت شهر میرفت برود و در سراب غرق شود به سرباز که اسلحه و نوبت پهرهاش را به سرباز دیگری تحویل میداد گفت: خدا پشت و پناهت. سیل کو بچیم اگه دیدارم ره دیدی. همگی میگن نیست، ولی هست. یکدفعه اگه مره میماندن که داخل میرفتم، خودم پیدایش میکردم. زمانیکه مجاهدا محبس پلچرخی ره باز کردن، رفتیم درون، ولی تمام محبس ره نشان ما ندادن. گفتم، چرا آن بلاکهای دگه ره نشان ما نمیدهی؟ قوماندان گفت، برو برو... گفتم، یک صاحب منصب حفیظ الله و کارمل تو خودت ره درست کردی؟
سربازان پس از گذراندن روزی گرم در ساختمان قاغوش که سمت غرب زندان قرار داشت به استراحت مشغول بودند. سربازان کهنه کار و قدیمی و با تجربه با سربازان جدید یا قدیمی دیگری که تازه از جاهای مختلف به اینجا بست شده بودند از هر دری حرف میزدند. شاید بشود اضطرابی که آدم را از کار کردن در یکجای جدید در خود میگیرد کمرنگ کرد.
ـ تو چند ساله هستی؟
ـ والله تذکرهاَم را که کلان نوشته کرده بودن. یک وکیل داشتیم که با پدرم رقابت داشت. سالی که تذکره میدادن، دو سال مره ده تذکره زیاد نوشته کردن که دو سال مره زودتر ده عسکری ببرن.
ـ خوب، با تمام این تفاصیل چند ساله هستی؟
ـ بله، این را میگفتم که بچه خودش که همسن من بود، دو سال ریزهتر سیاه کردن که دیرتر عسکری بره.
ـ حالی چند شدی؟
ـ در تذکرهام نوشته شده، دوازده ساله، سال هزار و سیصد و پنجاه و چهار. حالی خو سال هفتاد و چهار است. یعنی میشم فکس سی ساله.
ـ یک چیز ره برت بگویم، این که تذکره ره دور بنداز، فامیدی؟ اگر کار درست شد.
ـ خوب!
ـ دگه اینکه چهرهات در سن و سالت نمیخوره.... باور کو هر کس که تو ره ببینه، فکر میکنه که چهل ره پخته داری.
ـ هر کس بیخود میکنه، من از سی سال زیادتر ندارم.
ـ ولی قیافهاَت، هما که گفتم، اگر اصلاح کنی سر و رویت ره، میشه گفت که سی و پنج هستی یا سی و شش.
ـ برو، هرکسی در جای من میبود، ازین هم بدتر میشد. پیش چشم خودم دیدم که طیاره شوروی خانهمان ره بمباران کردن. از زیر خاک و تراب تنها من زنده بیرون آمدم. در دست خودم پدر و مادر و برادر و خواهر خودم را گور کردم. عشق از جگر من. حالی تو بیا و بگو که چرا اینقدر شکسته شدی.
ـ کی هست در افغانستان که یک کسی از خانوادهاَش را از دست نداده باشه.
ـ ده سال از کمش درکوه و کمر تفنگ برداشتم و سنگر گرفتم. خدا قبول کنه، اینهمه خواری و زحمت که من کشیدم...
ـ همه مردم افغانستان خواری و زحمت دیدن، کی بوده که زحمت ندیده؟
ـ همی حالی هم در زحمت هستم. میبینی که هنوز هم تفنگ ره از دوش نماندم و در این بدترین جای دنیا، در این محبس خدمت میکنم.
نوبت پهرهی سرباز جوان که شد بهسوی پیرزن رفت که باز مثل هر روز بقچه بغل همانجا کنار دیوار نشسته بود. خوب دریافته بود که همصحبتی با کسی میتوانست ساعات طولانی پهره را کوتاه کند.
ـ مادر، زندان آدم ره پیر میسازه.
ـ میفهمم بچیم. بیرون زندان هم آدم ره پیر میسازه.
ـ دیدارت هم مادر، اگه پیدایش کنی، فکر نکو که همان دیدار شانزده ساله است. در ذهن تو قیافهی شانزده سالگی دیدار نقش بسته، مادر. ولی دیدارت سی و دو ساله است، اگه زنده... که حتما ً زنده است.
ـ ها، حتماً زنده است.
ـ ولی قیافهی یک آدم سی و دو ساله ره نداره مادر. زندان آدم ره پیر میسازه.
ـ میفامم جان مادر، بیچاره دیدارم. بیچاره دگه بندیها. روزی که زندانیهای محبس پلچرخی ره آزاد کردن، میدیدمشان که چطوری مویها و ریشهای شان دراز شده بودن. همهگی ریش سفید و سر سفید شده بودن. عکس دیدار در دستم بود، پیش هر کدامشان میدویدم و میگفتم دیدارم ره ندیدین؟ دیدارم ره نمیشناسین؟ بعضیهایشان نمیشناختن. بعضیهای دیگرشان، نمیفهمم، از روی تسلی میگفتن هست، حتماً هست مادر، پلچرخی پر از زندانی است مادر. دیدار تو هم در اینجا هست.... ولی دیدارم در آن بین نبود. اگرم میبود، نمیشناختمش.
ـ ها مادر، دیدارت ره اگر ببینی، میشناسی؟
ـ مه چم بچیم. از شانزده سال پیش خیلی فرق کرده. شانزده سال یک عمر آدم است.
ـ ها، نمیشناسیاَش مادر. مسلما ً نمیشناسیاَش مادر. دیدارت قیافهاش شکسته شده، مثل چهل سالهها شده.
سرباز با سرباز دیگری در برجک پشت ساختمانهای زندان پهره میکردند. شب بود و سگرت پشت سگرت دود میکردند.
ـ ولی من چیزی از خانوادهشان نمیدانم.
ـ آنهم درست میشه ، دیدار. دیدار جان، آنهم درست میشه. این کالاها را بگیر و بپوش. شیرینی ما هم یادت نره....
ـ این ره چهکار کنم؟ ( به تفنگاَش اشاره میکند )
ـ چند سال با این شانهات را با این زخم کردی، خدمت اینرا کردی. یک چند سالی هم برو خدمت مادرت را بکن.
ـ مادر، زندان خیلی چیز ها را از یاد آدم میبره. حافظه را از بین میبره.
ـ میفهمم بچیم. زندان خیلی چیزها را از بین میبره.
ـ مادر، دیدارت ممکن است خیلی چیزها را از یاد برده باشه.
ـ حتما ً همینطور است، همه چیز را از نو یادش میدهم.
ـ حتما ً همین کار را بکن. از نو همه چیز را برایش یاد بده، مثل بچهای که تازه راه افتاده باشه.
اگر آنسالها در آن زندان زندانی داشتید شاید بهیاد بیاورید دیدار مادر و فرزندش، دیدار را پس از شانزده سال، یک عمر آدم. وقتی از دروازهی محبس پلچرخی بیرون آمد، مادر از روی حدس میدانست که دیدارش چه اندازه رشد کرده باشد. لباسی را که با دست خودش دوخته بود، اندازهی تن فرزندش بود. مادر دیدار را در تمام اینسالها که میآمد، همیشه در همان لباس مجسم ساخته بود، و بنا بر این کمتر احساس بیگانهگی با او میکرد. زودتر شناختش. دیدار هم در تمام اینسالها با چهرهی تکیدهی مادر زندهگی کرده بود. اشک ریخت و در پایش نشست. مادر دست در گردن فرزندش انداخت، سرش را بغل کرد و گریست. با تمام وجود تمام بغض فروخوردهی شانزده سالهاش را گریست. سربازان مجاهد هم که دور شان جمع شده بودند میگریستند. چند نفر زن و مرد دیگری که در آفتاب کنار دیوار بقچه لباس در بغل نشسته بودند، میگریستند....
مادر خواست که هفت بار دور پسرش بگردد اما پسرش نگذاشت. پاهای مادر را بغل کرده بود.
مدتی گذشت و دیدار بلند شد و دست مادر پیرش را گرفت و در بدرقهی نگاههای اشک آلود دیگران در جادهای که بهسمت شهر میرفت دور شدند.
واژهنامه
پُلچرخی: زندانی مخوف در ناحیهای به همین نام در کابل
پایواز: استقبال و ملاقات
کتاره: نرده
حویلی: حیاط
پولیگون: ساختمان چند ضلعی در زندان پلچرخی که رژیم کمونیستیی زندانیها را در آنجا اعدام میکردند
پهره: کشیک
بچیم: بچهام، پسرم
خامْ سال: جوان کم سن و سال
دیگر: عصر
شیشتن: نشستن (عامیانه)
فکس: دقیق، فیکس (انگلیسی)
مه چم: من چه میدانم