یکشنبه

همه‌چیز برای بعد
نمایش‌نامه
محمود ناظری


معرفی نویسنده: محمود ناظری، کارشناس ارشد ادبیات نمایشی - دانشکده هنرهای زیبا تهران، اهل خرمشهر و ساکن شیراز. . نمایش‌نامه‌نویس و ترانه‌سرا... کتاب‌های چاپ شده: ناخوانده و نمایش زنان بی‌حضور آقایان، خوابیدن زیر صفحه حوادث روزنامه، فصل بهارنارنج، یک اتاق با دو در، بی بال پریدنارو ول کن، حال من خیلی خرابه... // برنده نخستین جایزه دوسالانه نمایش‌نامه نویسی ایران(ناخوانده) 84-85، برگزیده اول دومین مسابقه ادبیات نمایشی ایران (یک اتاق با دو در) 86 و... متن برگزیده برای چاپ و نمایش‌نامه‌خوانی در جشنواره بیست و هفتم فجر87 از درون به برون و... *

اشخاص نمایش:

مرد جوان، حدوداً 30 ساله
خانم پرستار، جوان‌تر از مرد
خانم سر پرست، 40 ساله


صحنه:

سالن کوچک ورودی و سپس یکی از اتاق‌های مجزای خانه خصوصی سالمندان. همه‌چیز در داخل ساختمان و چشم‌انداز بیرون، طرحی از یک کشتی لنگر انداخته و جزیره را دارد.


صحنه اول

سالن ورودی خانه خصوصی سالمندان. از نیمه‌شب گذشته. خانم پرستار جوان پشت میز پذیرش به ساعتش نگاه می‌کند و منتظر است. صدای ترمز ماشین در بیرون و راه افتادنش. متعاقب آن مردی سی ساله با کاپشن چرمی‌و شلوار راسته که چندان نو به نظر نمی‌رسد با یک کیف سامسونت دستی سیاه و نگاهی بی‌فروغ همچون چهره‌اش، داخل می‌شود. از همان بدو ورود آرام فضا را زیر نظر می‌گیرد. پرستار برگه جلویش را پیش می‌کشد...

پرستار: شب بخیر آقا.
مرد: شب بخیر. امیدوارم زیاد منتظر نمونده باشین. خیلی دیر وقته.
پرستار: بله. گاهی پیش می‌یاد. شما زنگ زده بودین؟
مرد: نیم ساعت پیش.
پرستار: برای این که شما هم زیاد معطل نشین کارای اولیه شو کردم. اینم تقاضانامه‌ست. فقط چند تا جای خالی مونده و امضاء.
مرد: درسته (برگه را سمت خودش برمی‌گرداند. پرستار به عقب سر او و بیرون چشم دوخته. مرد سرسری یکی دو جا را پر و امضاء می‌کند. )
پرستار: پدرتونن؟
مرد: این دیگه کاری نداره؟
پرستار: ... نه کافی‌یه. فقط...
مرد: بله! (کیفش را باز می‌کند. چند بسته پول در آن دیده می‌شود. )
پرستار: نمی‌خواین برگه ضمیمه‌رو بخونین؟ شرایطمونه. یه‌جور قرارداد.
مرد: (دسته پول را می‌دهد) این کافی‌یه؟
پرستار: خواهش می‌کنم. (پول را وارد دفتر می‌کند همچنان مترصد بیرون) ایشون... (مرد دور شده است) برای اینکه بیارینشون داخل مشکل دارین؟
مرد: من خودم هستم.
پرستار: ببخشید؟
مرد: من بودم که زنگ زدم.
پرستار: درسته، ولی...
مرد: نگفتم کس دیگه‌یی‌یه.
پرستار: یعنی چی؟ (در شیشه‌ای و مات ورودی را کنار می‌زند)
مرد: اون اسم خودمه.
پرستار: متوجه نمی‌شم. بله متقاضی شما هستین. اما برای کی؟ (برگه را با دقت بیشتری نگاه می‌کند) البته نباید اینجام اسم خودتونو به عنوان مقیم...
مرد: آخه خودمم.
پرستار: پس اشتباه شده.
مرد: اشکالی داره؟
پرستار: اینجا خانه سالمندانه.
مرد: خانه خصوصی سالمندان. از بیرون مثل یه جزیره می‌مونه.
پرستار: (در حال برگرداندن پول و مدارک) طرح ساختنش از خود مالک بوده.
مرد: بی‌تناسب هم نیست.
پرستار: چی؟
مرد: اونایی که می‌یان اینجا یه‌جور تبعیدی‌ان.
پرستار: یا می‌یارنشون. ولی همشون این احساسو ندارن. به هر حال یه واقعیته که باهاش کنار می‌یان.
مرد: رمز موفقیت! (پرستار استفهام‌آمیز نگاه می‌کند) کنار اومدن. (مکث) برای من که مناسبه.
پرستار: کنار اومدن؟
مرد: اینجارو می‌گم.
پرستار: (بسته پول راپس می‌دهد) شما عوضی اومدین. باید قبلاً می‌گفتین (مرد پول را نمی‌گیرد)
مرد: حالا که دیگه کار تموم شده، همه‌ی مقدماتو انجام دادیم.
پرستار: نمی‌شه.
مرد: دلخور نشین. (مکث) من خودم می‌دونم کجا اومدم. برای شما دردسری درست نمی‌کنم. (روی نیمکت انتظار می‌نشیند)
پرستار: موضوع من نیست. آخه این غیرطبیعی‌یه. به سرپرست اینجا چی باید بگم، یا بقیه؟
مرد: اونا که الان خوابیده‌ن.
پرستار: ولی بیدار می‌شن. تازه من سرپرستو خبر کردم. بعد از تماستون.
مرد: من به موقعش به مسئول اینجا توضیح می‌دم. (سمت ورودی ساختمان راه می‌افتد. پرستار دنبالش)
پرستار: بهتره برگردین.
مرد: اتاقم کدوم طرفه؟ ببینین من نمی‌خوام سر و صدا راه بندازم. به‌خصوص این موقع. چرا سخت می‌گیرین؟
پرستار: باشه. آروم باشین. الآن سرپرست می‌یاد. بفرمایین اینجا بشینین و منتظر باشین.
مرد: من مریض نیستم.
پرستار: اینجا هم بیمارستان نیست.
مرد: منظورم اینه که از این جور حالتای روانی – عصبی ندارم. حتی بیماری روحی.
پرستار: می‌فهمم. (گوشی تلفن را برمی‌دارد و شماره می‌گیرد... ) شب بخیر... می‌بخشین دوباره... بله راجع به همون مورده... اومدن ، فقط... مشکلی پیش اومده. می‌یاین ؟ ... نمی‌شه گذاشت برای صبح . ممنون. ( گوشی را می‌گذارد) آروم شدین؟
مرد: اینجام مثل همه‌ی جاهای دیگه‌ست. خیال می‌کردم واقعاً یه موسسه خصوصی هستین.
پرستار: خب هست.
مرد: خیال می‌کردم کاری ندارین آدم چه‌جوری‌یه. فقط باید سعی کنین با طرف کنار بیاین.
پرستار: به هر حال مقرراته.
مرد: منظورم حرفی‌یه که زدین. آروم شدم! ؟ همه تظاهر می‌کنن برای همین خلق شدن. می‌خوان آرامش بدن. آروم شدین! هه... مسخره‌ست. (سرپرست وارد می‌شود. زنی است بالای چهل سال. موقر و جدی)
سرپرست: (در همان حال که مرد را برانداز می‌کند... ) خب؟ چی شده؟ مستقر شدند؟
پرستار: در واقع ایشونن.
سرپرست: یعنی چی؟
پرستار: می‌گن زنگ زدن برای خودشون تقاضای اقامت کردن ، نه کس دیگه‌ای، مثلاًٌ پدرشون!
سرپرست: (مکث) عجب! (مکث طولانی‌تر. به مرد خیره شده است) واقعا؟
مرد: خب آره. مگه چی‌یه؟ !
سرپرست: فکر نمی‌کنید عوضی اومدید آقای محترم؟
پرستار: دقیقاً هم می‌دونن کجا اومدن. خانه خصوصی سالمندان.
مرد: جزیره!
سرپرست: منظورتون چی‌یه؟
مرد: هیچی. من برگه رو امضاء کردم. پولشو هم دادم. می‌خوام اینجا بمونم.
پرستار: خب پول دو ماهو پیش دادن.
مرد: بخواین بیشتر می‌دم.
سرپرست: اجازه بدین. موضوع این نیست. شما که... سالمند نیستین.
پرستار: منم همینو بهشون گفتم.
سرپرست: نباید برگه پذیرش پر می‌کردن.
مرد: نصفشو خود ایشون پر کرده بودن.
پرستار: توی تلفن گفتن فوری‌یه. از شمام که پرسیدم اجازه دادین تا می‌رسن مقدماتو انجام بدم.
سرپرست: خب بله. مثل بعضی موارد دیگه. ولی من که این آقا رو ندیده بودم.
پرستار: منم ندیده بودم. فکر کردم لابد برای...
مرد: حالا که مسئله‌ای نیست. نمی‌خواد خودتونو ناراحت کنین.
سرپرست: یعنی چی آقا؟ شوخیتون گرفته؟ می‌دونین ساعت چنده؟
مرد: ساعت ندارم. ولی گمونم دو شده باشه.
سرپرست: اینجا که هتل نیست.
مرد: می‌دونم.
سرپرست: خب؟
(سکوتی کوتاه)
مرد: من جاهای موقت زیاد بودم. موندن تو مسافرخونه یا به قول شما هتل به مزاج من نمی‌سازه. یعنی با وضعی که دارم جور درنمی‌یاد. زیادی طبیعیه!
سرپرست: ولی اینجا هم برای ساکنینش غیرطبیعی نیست. فعلاً اومدن شماست که...
مرد: کاش می‌ذاشتین تو حال خودم باشم.
سرپرست: همین‌جوری که نمی‌شه...
مرد: اصلاً شما پیری رو تو چی می‌بینی؟
سرپرست: نمی‌فهمم!
مرد: اگه با عصا می‌اومدم و کمر قوز کرده، با عینک پنسی ذره‌بینی، با شال و کلاه... این‌جوری خوب بود؟ ... سلام خانوما... من همونم که تلفن کردم. بچه‌هام حوصله‌ی منو تو خونه ندارن. اومدم اینجا راحت باشم... بقیه راحت باشن... پولشم می‌دم... اتاقم کدوم طرفه؟ ...
سرپرست: صبر کنین. کجا دارین می‌رین؟
مرد: اتاقم. قبلاً رزرو کردم. اونجاس... دیگه تموم شده.
سرپرست: فقط یه فرم پذیرش پر کردین که می‌شه پاره‌ش کرد (مرد ناگهان می‌رود و فرم را قاپ می‌زند... سرپرست منتظر گرفتن فرم... مرد امتناع می‌کند) با اون که نمی‌شه ثابت کنی حق داری اینجا بمونی.
مرد: می‌دونم... ولی...
سرپرست: می‌خوام بخوونمش. پاره کردنش هم، اینجا بودنتو عوض نمی‌کنه (همچنان منتظر است و مرد بالاخره برگه را می‌دهد. سرپرست مرد را به پرستار وامی‌گذارد و تقاضانامه را بررسی می‌کند)
پرستار: خواهش می‌کنم. (مرد را به نشستن ترغیب می‌کند. او چشم به سرپرست دارد)
مرد: از اون تو هیچی از من درنمی‌یاد. فقط چند تا اسم و نشونه‌ست... چه فرقی می‌کنه؟ فرض کنین مال یه پیرمرد هفتاد‌ساله است.
سرپرست: تقاضای اتاق مستقل کردین.
مرد: مجزا! بهم دادین؟
پرستار: اسم اون قسمت کناره‌ست.
مرد: لابد جاهای دیگه‌م دماغه و خلیج و لنگرگاه دارین!
پرستار: می‌شه گفت. خب صاحب اینجا قبلاً ناخدا بوده.
سرپرست: خانوم پرستار! (به مرد) خب؟
مرد: ... باید یه‌جایی می‌گرفتم که... اون احساس بهم دست بده.
سرپرست: کدوم احساس؟
مرد: منظورم... که واقعی‌تر به نظر برسه. همون‌طور که هست خودشو نشون بده.
سرپرست: چی؟ چی واقعی‌تر به نظر برسه، خودشو نشون بده؟
مرد: احساس ‌تبعید.
سرپرست: چی؟
مرد: پس سوال جواب ادامه داره. من خسته‌م.
سرپرست: ما هم خسته‌ایم. واقعاً برای اینجور بحثا نه وقتشو مناسب انتخاب کردین نه جاشو. حالام که اصرار دارین، پس باید همه‌چیزو بررسی کنیم.
مرد: همه می‌خوان آدمو بررسی کنن. شما اینجا مسوول وارسی ندارین؟ نمی‌خواین بگردینم؟ !
سرپرست: آروم ‌باشین. چیزی نیست.
مرد: من آرومم. چقدر می‌گین؟
سرپرست: اما تقریباً دارین داد می‌زنین. بیشتر اونایی که اینجان خوابشون سنگین نیست. درواقع عادت کردن به خودشون بقبولونن که خوابیدن!
مرد: عادت بدی‌یه! (مکث) خب نمی‌شه شما هم به خودتون بقبولونین که من پیرم؟ !
پرستار: خیلی بهتون نمی‌یاد!
سرپرست: اگه هم بشه، نمی‌شه بهش عادت کرد.
پرستار: عادت خوبی نیست!
مرد: فقط برای یه شب. قول می‌دم کسی رو هم بد عادت نکنم!
سرپرست: فقط یک شب نیست!
مرد: فردا صبح خودم می‌ذارم می‌رم.
سرپرست: موضوع یک شب یا یک روز نیست، درواقع همیشه همین‌طوره.
مرد: چی؟
سرپرست: اگه می‌تونستم اینجا رو اونقدر بزرگ می‌کردم که تموم آدما توش جا بگیرن، چه قبول داشته باشن پیرن چه نه، حالیشون می‌کردم که اصل زندگی همینه، همه‌چیز پیره. واقعیت اینه!
مرد: ببخشین من نمی‌فهمم.
سرپرست: برات جالبه نه؟ اینجا اومدن اینجا موندن ... خودش یه‌جور تغییره یه‌جور هیجان. یعنی این‌جور تعبییرش می‌کنی. اون حرف‌ها هم راجع به احساس پیری و تبعید فقط تظاهره...
مرد: آها گرفتم چی شد! دارین کار خودتونو می‌کنین دارین بررسیم می‌کنین... اونوخ از آدم می‌خواین آروم باشه و داد نزنه... ببین سرکار خانوم اگه قراره آخرش این باشه که باز نخواین بذارین اینجا بمونم... بعد از یه ساعت حرف زدن... معطل شدن... من فرم پر کردم امضاء کردم پول دادم... تازه از وقتی‌ام که تلفن کرده بودم تا وقتی رسیدم اینجا رو اگه حساب کنم خیلی می‌شه... اون‌موقع می‌تونستم برم یه جای دیگه یا اصلاً تو همون کیوسک تلفن بمونم... اگه می‌دونستم این‌جوری می‌شه... ولی حالا دیگه من برنمی‌گردم برم تو خیابون... نمی‌تونم... نه نمی‌شه واقعاً... لااقل امشب... فقط یه شبه... من حالم خوب نیست، اوضاعم خرابه... داغون بودم... چی باید بگم که حالمو بفهمین... من فقط احتیاج دارم که تو یه اتاق لعنتی از این کشتی لعنتی‌تر تو این جزیره‌ی لعنتی‌ترتر کپه‌ی مرگمو بذارم... فقط همین یه شب... باشه؟ بعدش می‌رم... اصلاً هر موقع بگین می‌رم، فقط بعد از امشب... بعدش هر کار می‌خواین بکنین... بررسی کنین بازجویی کنین... یا هرچی، هرچی... خوبه؟ باشه؟ چی می‌گین؟ قبوله؟ (مکث طولانی)
سرپرست: خیلی خب. اشتباهی یه که پیش اومده. خانوم پرستار اتاقو نشونشون بدین. (از جاکلیدی مخصوص کلید تک افتاده ای را بر می‌دارد و به پرستار می‌دهد. ) درو هم می‌بندی و کلید رو برمی‌گردونی. (به مرد نگاه می‌کند)
مرد: باشه قبوله... ممنون...
(مرد و پرستار وارد ساختمان می‌شوند. )


صحنه‌ی دوم

اتاقی در خانه‌ی خصوصی سالمندان. تمیز. مرتب. با پنجره‌ای گرد شبیه پنجره‌های کشتی. صدایی شبیه بوق کشتی، زمان صرف صبحانه را اعلام می‌کند. مرد روی تخت‌خواب تقریباً دراز کشیده. مدتی است بیدار شده. کسی در می‌زند. پرستار با سینی صبحانه داخل می‌شود.

پرستار: صبح بخیر. خوب خوابیدین؟
مرد: چه استقبالی! خیال نمی‌کردم اولین کسی که سراغم می‌یاد شما باشین. (پیش می‌رود)
پرستار: عجله نداشته باش. (سینی را روی میز می‌گذارد) اینکه احساستو خراب نمی‌کنه؟
مرد: چی؟
پرستار: صبحانه با تشریفات اون هم در تبعید.
مرد: انگار کارتونو از همین الان شروع کردین.
پرستار: خیلی زودتر از الان. بقیه هم هستن.
مرد: مگه از بقیه هم قراره حرف بیرون بکشین؟
پرستار: )بی‌توجه می‌گذارد) اونارو دیدین؟ گمون نمی‌کنم. نمی‌خواین بذارین آفتاب اول صبح... (در حال کنار زدن پرده... )
مرد: کاش بذاری بسته بمونه. آخرین جایی که بودم پنجره‌هاش دیگه اصلاً شیشه نداشت! (پرستار دست نگه می‌دارد. ) آخه صاحب اونجام همینو می‌گفت که بذارین آفتاب اول صبح... البته اون بابا به خاطر نم اتاق و بوی نای ملافه‌ها می‌گفت.
پرستار: خب بعد چی شد؟
مرد: من برات خاطره تعریف نمی‌کردم! یعنی نمی‌تونی حدس بزنی؟ (پرستاراز پنجره دور می‌شود) پنجره قشنگیه!
پرستار: گفتم شاید دلتون بخواد بقیه رو توی محوطه ببینین. اونجا یه پارک جمع و جور داریم.
مرد: من با اونا فرق دارم.
پرستار: دقیقاً!
مرد: خوبه! داری تو کارت پیشرفت می‌کنی.
پرستار: فکر می‌کنی این دقیقاً همون کاری که باید انجام می‌دادم؟
مرد: مگه نمی‌خوای مجابم کنی که نباید می‌اومدم اینجا؟
پرستار: ولی نه دیگه به همون دلیلی که اولش می‌گفتم.
مرد: پس چی؟ نگرانی اتفاقی نیفته برام؟ !
پرستار: دیگه مهم نیست. به‌هرحال قرار بود یه شب بمونین و الان می‌رین.
مرد: از صبحونه ممنون!
پرستار: متاسفم (پرستار سینی را برمی‌دارد و می‌رود. مرد توی اتاق قدم می‌زند. پای پنجره می‌رود و همین‌طور به پنجره با پرده کشیده خیره می‌ماند. مدتی بعد در زده می‌شود و سرپرست داخل می‌آید)
مرد: منتظرتون بودم.
سرپرست: همه‌چی روبه‌راهه؟
مرد: خانم پرستار گزارششو داد؟
سرپرست: از صبحونه راضی بودین؟
مرد: می‌خواین بگین یه سرکشیه معمولی‌یه.
سرپرست: باید باشه؟
مرد: چرا نه؟
سرپرست: بهتره حاشیه نریم. دیشب وضع فرق می‌کرد. امیدوارم توی این مدت فرصت کرده باشین درباره‌ی کاری که کردین خوب فکر کنین.
مرد: من که گرفتم خوابیدم. اتاق راحتی‌یه. جای خوبی دارین.
سرپرست: می‌خواین چه کار کنین؟
مرد: هیچی باور کنین کاری نمی‌خوام بکنم.
سرپرست: (مکث) نه! می‌خوام بگم امروزو چه‌جور می‌گذرونین؟
مرد: پس منظورتون این بود.
سرپرست: خب؟
مرد: نمی‌دونم. شما چی پیشنهاد می‌کنین؟ اینجا بقیه چه کار می‌کنن؟
سرپرست: خب بعدش؟
(یک آن مرد از چیزی عصبی می‌شود. مثل یک چندش لرز آور. خودش را کنترل می‌کند... )
مرد: بعدش نهار می‌خورم. بعدشم عصرونه. بعدش شام و بعدشم می‌گیرم می‌خوابم.
سرپرست: فرض کنیم دو ماه این‌جوری سر کردین. خب؟
مرد: ... . ؟
سرپرست: یعنی برای همین اومدین اینجا؟
مرد: تقریباً! اگه خیالتون راحت می‌شه.
سرپرست: من خیالم راحته.
مرد: جدی؟ خوبه.
سرپرست: ببین آقا من نمی‌خوام متوسل به راه‌هایی بشم که... (مکث) بهتر نیست همه‌چی به خوبی تموم بشه؟ شما یک شب اینجا مهمان ما بودین، حالام می‌رین بی‌دردسر. از کجا اومدین یا کجا می‌رین به خودتون مربوطه. چی می‌گین؟
مرد: چی می‌شه اینجا بمونم. لااقل تا وقتی پولتونو می‌دم.
سرپرست: اینجا مخصوص سالمنداس.
مرد: ولی تو تقاضانامه که قید نشده بود.
سرپرست: این یه فرض توافق شده‌ست.
مرد: فرض کنین منم پیرم!
سرپرست: شما فقط سی سالتونه.
مرد: یه صفر بهش اضافه کنین می‌شه سیصد سال.
سرپرست: جدی باشین آقا.
مرد: مگه اونایی که گذشته‌ها رو به‌خاطر می‌یارن، مثلاً فلان جنگ داخلی، قحطی دوره‌ی فلان، سال وبایی یا چه می‌دونم سقوط شهاب سنگ، کشتار مردم، تبعید این، پادشاهی اون، معمولاً آدمای مسنی نیستن؟ الان دوره‌ای شده که لازم نیست صد یا صدوپنجاه سال بگذره تا یه نفر این چیزارو با چشم خودش ببینه؛ انقلاب، جنگ، رکود اقتصادی، تغییرات سیاسی، بحران، سرخوردگی،... اینا حالا برای امثال من فقط کلمات توی کتابای تاریخ نیستن. با تموم وجودم حسشون کردم. چیزایی که مثل غلتک از روی روحم گذشتن... (مکث) پس دیگه از جوونی و سالمندی حرفای صد تا یه غاز تحویل من ندین!
سرپرست: چه شر و شوری! همون‌طور که گفتم هنوز به انتها نرسیدی!
(در زده می‌شود. )
سرپرست: بله؟
(پرستار سرک می‌کشد و با اشاره سرپرست را بیرون می‌برد. به طور نامفهومی‌حرف می‌زنند و مرد سعی می‌کند آرامشش را حفظ کند... )


صحنه سوم

(همان صحنه قبل. خانم سرپرست دست به سینه، جلوی در اتاق ایستاده و مرد لبه تخت و تقریباً پشت به او نشسته است... )


مرد: من نگران چیزی نیستم.
سرپرست: چی مثلاً؟
مرد: چیزی فهمیده باشین.
سرپرست: مطمئنی؟
مرد: چون چیزی نیست.
سرپرست: کسی نیومده بود اینجا در مورد شما چیزی به من بگه.
مرد: خوبه. خیالمو راحت کردین.
سرپرست: جایی نمی‌خواین برین؟ تا ظهر.
مرد: مگه بقیه که اینجان جایی می‌رن؟
سرپرست: لزومی‌نداره جایی برن.
مرد: شایدم جایی ندارن که برن.
سرپرست: این‌جوری نیست.
مرد: برای همیشه؟ یه‌جایی که بمونن؟
سرپرست: موقت لااقل. این هیچ بدی نداره. اونا اینجا خوبن.
مرد: راستی؟ طبیعی‌یه؟
سرپرست: طبیعی‌تر از وضع شما.
مرد: وضع من. شما چی می‌دونین...
(سرپرست صندلی را بین میز و تخت می‌گذارد. مرد به نظر مطیع می‌رود و می‌نشیند)
سرپرست: سابقه بیماری ندارین.
مرد: دارین می‌پرسین یا تحقیق کردن؟
سرپرست: دنبال دردسر می‌گردین؟
مرد: شما دارین شلوغش می‌کنین. من دنبال دردسر نیستم. فقط اومدم اینجا.
سرپرست: اگه دنبالش نبودین نمی‌اومدین اینجا. خودتونم می‌دونین.
مرد: اشتباه می‌کنین.
سرپرست: خیلی دلتون می‌خواد بقیه هم بفهمن؟ مثلاً روزنامه‌ها.
مرد: بفهمن! هیچ کی نمی‌خواد چیزی بفهمه. خود شما می‌خواین بفهمین؟ فقط می‌خواین سر در بیارین.
سرپرست: اینجا محیط آرومی ‌بوده. معتبر و خوش سابقه.
مرد: من سابقه تونو خراب نمی‌کنم.
سرپرست: شما... (مکث) ممنوع‌الخروجین!
مرد: چی؟ (عصبی می‌خندد) ممنوع‌الخروج! آره چه فرقی می‌کنه. من که هیچ‌وقت گذرنامه نداشتم. ببینم از کجا معلومه؟ مهرش خورده رو پیشونیم؟
سرپرست: استعلام شده.
مرد: اگه می‌دونستم این کلمه هنوز به عنوان علامت شناسائی بنده اعتبار داره خودم بهتون می‌گفتم.
سرپرست: ولی این فقط یه کلمه نیست.
مرد: ولی این موضوع مال ده سال قبله.
سرپرست: خب؟
مرد: یه بازجویی و بازداشت موقت. بی اون که حکمی ‌صادر بشه. یه پرونده همچنان در جریان... (مکث) ولی چه ربطی داره؟ من که از جایی خارج نشدم. اومدم اینجا. مگه که ممنوع‌الورود هم شده باشم.
سرپرست: ولی هر ورودی یه خروجی‌ام داشته.
مرد: از کجا؟ اینو می‌خواین بفهمین؟ ... از بیرون.
سرپرست: خب؟
مرد: خیلی می‌گین خب. خب چی؟ منتظر توضیحین؟
سرپرست: فقط من نیستم که...
مرد: خب؟
سرپرست: منتظر توضیحین؟
مرد: نه چون می‌فهمم. شما هم بفهمین.
سرپرست: چی رو؟ . . (سکوت)
مرد: خیلی دلم می‌خواست دراز می‌کشیدم یا تو اتاق راه می‌رفتم و به هیچی فکر نمی‌کردم. اینجا اگه بذارین می‌شه برای چند ماه هم که شده آدم اون بیرونو فراموش کنه.
(سرپرست سعی می‌کند او را ترغیب به بیرون‌ریزی حرف‌هایش کند. گاه یادداشت برمی‌دارد. )
سرپرست: چرا فراموش کنین؟
مرد: چرا به یاد بیارم؟
سرپرست: که خلاص بشین.
مرد: آدم با فراموش کردن خلاص می‌شه یا به یاد آوردن؟
سرپرست: ولی اولش باید به یاد بیارین تا بتونین فراموش کنین. این‌جوری بهتر خلاص می‌شین.
مرد: از چی؟ شما می‌دونین؟
سرپرست: ادامه بدین.
مرد: یه جایی رسیده بودم که نمی‌تونستم باید ادامه بدم یا نه.
سرپرست: به چی؟
مرد: درسته. اصلاً به چی؟
سرپرست: خب؟
(مرد یک آن نگاهش می‌کند)
مرد: چی دارین می‌نویسین؟ (عصبی می‌خندد. آرام پیش می‌رود) می‌شه بدینشون به من؟
سرپرست: حالتون خوبه؟
مرد: می‌گم حرفامو بهم برگردونین. اصلاً مگه من چی گفتم...
(سرپرست سمت پنجره می‌رود. پرده را کنار می‌زند...)
سرپرست: یه‌کم هوای تازه نمی‌خوای؟
مرد: چه کار داری می‌کنی؟ این کارا... (پرده را می‌کشد) ببینم خیال کردین چی؟ . . که من؟ ... نه. نه... من چیزیم نیست.
سرپرست: درسته آروم باشین.
مرد: ( داد می‌زند) من آرومم.
(سکوت)
مرد: دیگه با شما حرف نمی‌زنم. ترجیح می‌دم تنها باشم.
سرپرست: می‌خواین کسی رو بفرستم پیشتون؟ خانم پرستار؟
مرد: کتاب جدول ندارین؟
سرپرست: علاقه دارین؟ (مرد فقط نگاهش می‌کند) شایدم یه ملاقاتی لازم داشته باشین. (مکث) مثلاً برادرتون!
مرد: (برانگیخته) خبرش کردین؟

(سرپرست خارج می‌شود)


صحنه چهارم

(دفتر پذیرش خانه سالمندان. خانم سرپرست مدتی است شروع به توضیح مسائل پیش آمده برای پرستار جوانی که کمی ‌آشفته به نظر می‌رسد کرده است...)

سرپرست: اگه بخوای می‌تونی امشب خونه خودتون باشی. ولی من توصیه نمی‌کنم.
پرستار: کاش نیومده بود اینجا.
سرپرست: به خاطر دردسرش می‌گی یا روت تاثیر گذاشته؟
پرستار: نمی‌دونم چکار باید بکنم.
سرپرست: فقط اونچه که وظیفته.
پرستار: ازم برنمی‌یاد.
سرپرست: خب؟
پرستار: نباید اذیتش کنیم.
سرپرست: یادمه روزی که اومدی اینجا قرارشد از این جور نقطه ضعفا نداشته باشی.
پرستار: یعنی می‌گین دلسوزی...
سرپرست: به دردش می‌خوره؟ تو می‌دونی اون از چی داره فرار می‌کنه؟
پرستار: نمی‌فهمم چرا گذاشتین بمونه! چرا به اونا خبر دادین؟
سرپرست: این وضعو خودش پیش آورد. (مکث) من دارم بهش کمک می‌کنم.
پرستار: چه‌جوری؟
سرپرست: ما نباید جریانو تند یا کند کنیم یا بهش شاخه‌های اضافی بدیم. نباید جوری داخل ماجرا بشیم که انگار اصل ماجرا رو قبول داریم! در واقع اصلاً ماجرایی وجود نداره! احساس همدردی چیزی یه که قضایا رو فقط کش می‌ده، اما به سامون نمی‌رسونه؛ اسم این ارتباط برقرار کردن نیست. بهتره خودمونو گول نزنیم. هیچ اتفاقی بین تو و اون نمی‌افته. قرار نبوده.
پرستار: نمی‌دونم منظورتون چی‌یه.
سرپرست: عشق از همون امیدواری‌های فریبنده‌س که بدش نمی‌یاد امتحانش کنه، یا تو، اما یه‌جور دیگه.
پرستار: من فقط ... یعنی... به‌هرحال موضوع عشق نیست...
سرپرست: اینجا آرامشی داره که شاید برای تو دردناک باشه. یه‌جور سکون. اما تنها حقیقت همینه. به آدمای دور و برت نگاه کن. کالبدهایی که همه شر و شور سالیان گذشته، ته چشماشون ماسیده شده. حتی مرور خاطرات هم اونا رو زنده نمی‌کنه. همه‌چیز محو می‌شه. هر وقت به این نقطه برسی آروم می‌شی. تموم جار و جنجال اون بیرون که این جوونک مثلاً یه نمونه‌شه، برای فرار از همین یه نقطه‌س.
پرستار: پس چه‌طور برای فرار از اون چیزا اومده جایی که همون چیزا رو تداعی می‌کنه؟
سرپرست: اون بازم برمی‌گرده و ادامه می‌ده. برای آدمی ‌که به این نقطه می‌رسه دو راه بیشتر وجود نداره. یا می‌پذیره یا به طغیانش ادامه می‌ده. ولی فرار راه چاره نیست. چون یه عذاب دائمی‌یه... نظرم اینه که اون خودش می‌دونه اومدن و موندنش اشتباهه. فقط طول می‌کشه بهش اعتراف کنه. ما می‌تونیم زمانشو جلو بندازیم. که خودش بذاره بره. بعدش خبر می‌دیم که رفته.
پرستار: من نمی‌دونم چه کار باید کنم...
سرپرست: این وسط یه سر خوردگی عشقی مثل یه تیغ دو لبه‌س. خودش دنبال اینه که با توپ پرتری برش گردونه، ولی من امیدوارم حسابی بادشو خالی کنه. (مکث) باورکن این یکی بیشتر به نفعشه... خودتو خسته می‌کنی. خیلی راه می‌ری. بیا بگیر بشین.


صحنه پنجم

اتاق مرد جوان در خانه سالمندان. مرد خودش را با حل کردن جدول مشغول کرده است. خانم پرستار سر صحبت را باز کرده است...

پرستار: نمی‌دونم چرا به نظرم می‌رسه آدم دنیا دیده‌ای باشی.
مرد: اگه دنیا اون قدر کوچیک باشه که تو فکر می‌کنی، شاید! ولی اگه اون قدر بزرگ باشه که من تو خواب می‌بینم، نمی‌تونستم دیده باشم.
پرستار: به خاطر بزرگیش؟
مرد: خودت که می‌دونی.
پرستار: یه چیزائی، نه زیاد. مگه چکار کرده بودی؟ بهت نمی‌یاد خلاف کار باشی. یعنی حیفه!
مرد: چی بهم می‌یاد؟
پرستار: اولش فکر کردم ممکنه از خونه زده باشی بیرون... شایدم به یه نفر علاقه داشتی و ...
مرد: داشتم.
پرستار: جدی؟ ولی فکر نکنم به خاطر سرخوردگی... .
مرد: مثل این که شماها موضوع جالبی برای سرگرم شدن پیدا کردین.
پرستار: حتی تو پرونده‌های این‌جا گشتم. به فکرم رسید ممکنه کسی رو اینجا داشته باشی.
مرد: خانم سرپرست چی می‌گه؟
پرستار: اون می‌خواد کمک کنه.
مرد: کاش می‌گذاشتی جدولمو حل کنم.
پرستار: بلند بخون منم کمک کنم.
مرد: عادت دارم تنهایی جدول حل کنم.
پرستار: می‌دونی نظرش در باره‌ت چی‌یه... میگه تو موقعش که برسه خودت می‌ذاری می‌ری.
مرد: عوضش من گمونم نگهم داشتین و مواظبین جایی نرم.
پرستار: نه، چرا؟
مرد: ببینم به اونای دیگه‌ام همین‌جور دائم سر می‌زنین؟ آدم می‌یاد اینجا که راحت باشه.
پرستار: بستگی داره. مثلاً بعضی‌هاشون اسراری دارن که خونواده‌شون با این شرط که ما ازشون سر در بیاریم آوردنشون اینجا.
مرد: شیش حرفه.
پرستار: چی؟ ... البته ما حق چنین کاری نداریم. فقط سر حرفو باهاشون باز می‌کنیم.
مرد: فهمیدم.
پرستار: جدولو؟ ... مثلا یکی‌شون هست که خودش می‌گه دار و ندارشو بخشیده و اومده اینجا. بچه‌هاش هر روز می‌یان سراغش. اونم با بدجنسی فقط می‌خنده و می‌گه من که خیال مردن ندارم برین صد سال دیگه بیاین...
مرد: پس زیاد حوصله‌تون سرنمی‌ره.
پرستار: چند حرفه؟ نمی‌خوونی؟
مرد: افقی‌یه. (سکوت)
پرستار: راستش اولش هیچ فکر نمی‌کردم به این‌جا موندن عادت کنم. گاهی که سرم خلوت می‌شه و به خودم پیله می‌کنم می‌گم تا کی می‌خوای ادامه بدی... دخترای دیگه که به سن و سال منن، راحت برای خودشون می‌رن و می‌یان، برای آینده کلی نقشه کشیدن. من چرا باید خودمو وقف اینجا کنم؟
مرد: راضی نیستی؟
پرستار: (مکث) حقوقش زیاد نیست.
مرد: پولشو نمی‌گم. کلاً.
پرستار: یعنی مهم نیست؟ تو خودت درآمدت خوبه؟
مرد: چه‌جوری اومدی اینجا؟
پرستار: با یه گواهی قبولی دوره‌ی بهیاری. به اضافه توصیه خانم سرپرست.
مرد: آشناتونه؟
پرستار: دور. شما آشنا ندارین؟ (مکث) گاهی به درد می‌خوره.
(مرد باز معطوف به جدول می‌شود. پرستار منتظر می‌ماند. بعد دوباره ادامه می‌دهد)
پرستار: اما باز وقتی خودمو می‌ذارم جای اونایی که آگهی استخدام به‌دست می‌دون این ور و اون ور، می‌گم خب آخرش چی؟ من اگه برم، حالا کجا نمی‌دونم، خیلی‌های دیگه هستن برای گرفتن جای من...
مرد: برای همین کار می‌یای. با واقعیتی که خودتم احساسش کردی. داری درجا می‌زنی.
پرستار: وقتی با آدمایی سر و کار داشته باشی که کار خودشونو کردن ، منتظر هیچی نیستن، کسی‌ام ازشون انتظاری نداره...
مرد: اینارو به خودشونم می‌گی؟
پرستار: خب نه. نمی‌شه به روشون آورد. ولی واقعیته. (سکوت) دیگه جدول حل نمی‌کنی؟
مرد: وقتی یه جدول پر می‌شه می‌ری سراغ یکی دیگه. اما جدول زندگی...
پرستار: نه... نه! جدول زندگی من هنوز جای خالی زیاد داره.
مرد: از این می‌ترسی که تا ابد خالی بمونه؟ ... متاسفم!
پرستار: خب؟
مرد: آدم دلش می‌خواد خودش جدولشو حل کنه. این تازه شروع یه مرحله است. بعد ممکنه به جایی برسی که بخوای جدولتو خودت طرح کنی، با سؤالای خودت. (مکث) نمی‌گی خب؟
پرستار: چی؟
مرد: مثل خانم سرپرست. خانوم خب! ... مگه منتظر نیستی ادامه بدم؟
پرستار: خیال کردم داریم درد دل می‌کنیم. حرف می‌زنیم.
مرد: خودتم می‌دونی راست نمی‌گی.
پرستار: اگه ناراحت می‌شی چیزی از خودت بگی، نگو.
مرد: موضوع این نیست.
پرستار: موضوع اینه که نمی‌خوای مجبور بشی به خودت فکر کنی.
مرد: فقط نمی‌خوام پرونده‌تونو قطور کنم.
پرستار: با شما نمی‌شه حرف زد. من می‌رم... ولی اینو بدون فقط تو نیستی که جدول داری.
مرد: چی؟
پرستار: فکر نکنم اون بیرون هم گذاشته باشی کسی باهات خودمونی بشه.
مرد: یعنی تو می‌خواستی با من...
پرستار: من فقط خیال نمی‌کنم زندگی به آخر رسیده و می‌دونم اون بیرون جریان داره. اما اینجا کی رو می‌بینم؟ تا اینکه اتفاقی پای یه جوون... (مکث) گفتنش چه فایده داره؟
مرد: مسخره‌ست. زندگی جریان داره! اینو از کی شنیدی؟ یه روز نبود که دلت حسابی گرفته بود و خیلی می‌خواستی اونور نرده‌ها برای خودت آزادانه می‌گشتی، اون وقت خانم سرپرست دستتو گرفته برده پای یکی از اون پنجره‌های گرد، مثل وقتی که یه ناخدا دست یه ملوان جوونو که دلش از دریا گرفته و برای یه ذره خکشی لک زده می‌گیره و می‌بره رو عرشه می‌گه، به ته آب نگاه کن . کوسه‌های آدم خوارو می‌بینی پسر؟ زندگی جریان داره... (عصبی می‌خندد)
پرستار: ما متل قایق‌های جدا از همی‌هستیم که هر کدوم یه گوشه به گل نشستیم. با این تفاوت که تو هنوز پارو میزنی...
مرد: موقع ناهار نشده؟
پرستار: )مکث) قبل از اون...
مرد: به کسی خبر داده‌ن؟ ... کی؟ برادرم؟ ... نمی‌شه این کارو نکنین؟
پرستار: فقط آدرسشو پیدا کردن.
مرد: آخه می‌خواین برادرم چکار کنه؟ می‌دونی چند وقته ندیدمش؟ ده سال. حالا رفتین خبرش کردین، لطفاً بیاین... برای برادرتون اتفاقی افتاده... نه نمرده. نگرفتنش. فقط... فقط چی؟ چی بهش گفتین؟ زده به سرش؟...
پرستار: می‌خوای سرپرستو خبر کنم؟
(پرستار در را باز می‌کند. سرپرست بیرون در ایستاده است. آرام داخل می‌شود. مرد بی‌تابیش اوج می‌گیرد...)
مرد: چی می‌خواین بدونین؟ اون پولا از کجا اومده؟ (کیف را می‌آورد و روی تخت می‌اندازد) چقدره؟ زیاد نیست. لابد استعلام کردین. جایی رو سرقت نکردم؟ سر کسی کلاه گذاشتم؟! بهم ماموریتی دادن؟... مثل من جلوی بانکای مرکزی نبش چهارراه‌های پر رفت و آمد با یه‌دونه کیف سامسونت سیاه زیادن... دلار؟ دلار؟ نه آقا امروز فقط می‌خریم... دلار... نه خانوم امروز فقط می‌فروشیم... دلار! دلار! امروز هم می‌خریم هم می‌فروشیم... دلار! نه دیگه، نه می‌فروشیم نه می‌خریم... اینم از این. کار آخرم بود. می‌دونین برای چی ممنوع‌الخروج شدم؟ مال خیلی وقت پیشه. قاطی گروه‌های سیاسی بودم. نشریه می‌فروختیم، تو میتینگاشون بودم... فقط همین. اما نموندم. چون منو نمی‌خواستن، هیچکی رو مثل خودش نمی‌خواستن... حالام همینه! همه آدمو مثل خودشون می‌خوان، برای خودشون، نه مثل خودت، برای خودت... ولی باید بفهمن. یکی باید بفهمه. چی رو بفهمه؟ هیچی نیست. دیگه هیچی نمونده که کسی نفهمیده باشه. پس فایده‌ش چیه؟ جوش زدن حرص خوردن... اینه که دیگه نکشیدم، کشیدم کنار. از دانشگاه از نشست‌ها ... گفتم پس کی من خودمم؟ سهم ارث ته کشیده بود. باید یه کاری کرد. اما چه کاری؟ چه جوری؟ حرفامو بزنم، تو جریان باشم. می‌شه روزنامه چاپ کرد؟ حزب تشکیل داد؟ کی دستتو می‌گیره؟ هیچکی نیست. آخرش اینه. یه کیف که... بعدش چی؟ آره بعدش چی؟ شماها می‌خواین اینو یاد من بندازین؟ یا بقیه... بعدش چی؟ بعدش چی؟ باید ازش خلاص بشم. لااقل یه مدت. برم کجا؟ اونجا یه ساختمون مثل یه کشتی لنگر انداخته وسط یه جزیره... حالام اینجام... اون وقت اینجام همینو ازت می‌پرسن. می‌خوای چکار کنی؟ بعدش چی؟! خب؟! زندگی جریان داره!
(عصبی عبارت آخر را تکرار می‌کند. کتاب جدول را ورق ورق می‌کند و از پنجره بیرون می‌اندازد. پرستار و سرپرست آهسته از اتاق بیرون می‌روند... )


صحنه ششم

دفتر پذیرش خانه سالمندان. نیمه‌های شب است. پرستار ظاهراً پشت میز خواب رفته. مرد از سمت ساختمان لباس پوشیده و کیف به دست ظاهر می‌شود. نزدیک میز کمی‌ درنگ می‌کند. بسته پولی که برایش آشنا است دم دست گذاشته شده. بی‌آنکه برش دارد کلید اتاق را روی آن می‌گذارد و سمت خروجی راه می‌افتد. پرستار آرام سرش را بالا می‌آورد.

پرستار: بی خبر می‌ری؟
مرد: )می‌ماند) خیلی منتظر موندی؟
پرستار: منتظر که نه... نه خیلی.
مرد: عوضش من بودم خبری نشد.
پرستار: دیگه مشکلی نیست. اگه بخوای می‌تونی بیشتر بمونی. مگه همینو نمی‌خواستی؟
مرد: مشکل همینه که دیگه فرقی نکنه. خب بعدش چی؟
پرستار: دیگه این کلمه‌ها اذیتت نمی‌کنه. داری کنار می‌آی.
مرد: اون قسمتی هم که توش بهم اتاق دادین اسمش کناره‌س. مال سالمندائیه که دیگه بهشون امیدی نیست.
پرستار: به خودم می‌گفتم اگه امشب برای رفتن پیدات نشه ممکنه هیچ‌وقت دیگه نتونی اینکارو کنی . نباید احساس تموم‌شدگی داشته باشی.
مرد: نه،هنوز نه.
پرستار: جای خاصی می‌ری؟
مرد: از جایی نمی‌یام که به جایی برم.
پرستار: یادمه گفتی مسافرخونه بهت نمی‌سازه.
مرد: اونجور جاها رو برای تبیعدی‌ها نساخته‌ن.
پرستار: همه‌ش اینو می‌گی. کی تو رو تبیعد کرده؟
مرد: نمی‌دونم! شاید من حضور دارم، بهم اهمیت داده می‌شه می‌تونم کارمو بکنم... اما حسی که مدام بهم دست می‌ده حالت یه آدمه تو یه جزیره غیرمسکونی. انگار همه‌ی چیزا موقتن و زندگی واقعی نیست.
پرستار: آره همه چی می‌مونه برای بعد.
مرد: فعلا زندگی‌مون این‌جوری جریان داره...
(با جریان شب بیرون می‌رود. پرستار تا نزدیک در او را دنبال می‌کند. بعد پشت به در می‌ماند. سرپرست که گویی ناظر صحنه بوده است از طرف دیگر پیدا می‌شود...)
سرپرست: چیزی عوض نمی‌شد... حتی اگه می‌تونستی باهاش بری.
پرستار: لااقل اگه بتونم، دیگه اینجا نمی‌مونم. از این به بعد حتی با خیالشه که ادامه می‌دم.
(بی‌حرکت می‌مانند و نور بسته می‌شود.)


*نقل از وبلاگ شخصی محمود ناظری
www. mahmoodnazeri. blogfa. com
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!