سحر که از مدرسه برگردد
روحاله پیریایی
وقتیبیدار شدیم و سحر هم که بیدار شد، نان و چای شیرین هم که خوردیم، دست سحر را میگیرم و راه میافتیم به طرف مدرسه.
امروز اولین روز مدرسهی سحر است. موهایش را مادرم از پشت بافته است، آنقدر محکم که انگار سحر نمیتواند پلکهایش را به هم بزند. صورت گرد و روشنش، با چشمهای روشنتر که مثل دو تیلهی شیشهیی به همه سو میچرخند، او را شبیه عروسک بزرگ روویِ تاقچه کرده است که پیش از آنکه من به دنیا آمده باشم، او آنجا نشسته بود و تا چشم گشودم او هم کنار آینهی زنگار بسته بر دیوار مرا میپایید. چند روز پیش از شروع مدرسه، کتابهایم را از تنها کتابفروشی شهر خریدهام و جلد پلاستیک گرفتهام تا نو بمانند. یک دفتر مشق و یک مداد سوسمار نشان هم برای سحر خریدهام.
کلاس سوم را تمام کردهام و امسال به کلاس چهارم میروم. خرداد ماه که کارنامهی قبولیام را از فراش مدرسه گرفتم، تا خانه یک نفس دویدم تا خبر قبولیام را به مادرم بدهم.
بارها برای سحر قصه میخواندم، و او با چشمهای عروسکیآش به نوشتهها و عکسها نگاه میکرد و غرق میشد در قصهها، بعد خودش وارد قصهها میشد و خود دختر کوچولوی قصه میشد که یکروز به جنگل رفت تا صدای دورترین پرندهی جنگل را بشنود و دیگر به خانه بازنگشت. تا یک شب که مهتاب همه جا را پر کرده بود و همهی پشتبامهای کاهگلیْ مهتابی رنگ شده بودند، به خواب همه بچههای شهر آمد، حتا به خواب برادرش که هیچگاه او را ندیده بود. همهی بچههای شهر او را میشناختند و داستان دخترکیرا که یکروز پرندهشد، بارها خوانده بودند.
سحر نمیخواهد دستش را از دستم جدا کند. دم در مدرسه ایستادهایم و سر و صدای دانشآموزان از توویِ محوطهی مدرسه در هوا پیچیده است. دستش را رها میکنم و او آرام به طرف در مدرسه میرود و نگاهش را از من برنمیگیرد.
صدای زنگ مدرسه در آسمان طنین میاندازد و همهی پرندهها از لای شاخ و برگ درختان به هوا پر میکشند. به مادرم فکر میکنم که نگران من و سحر است. نگران آنکه مبادا خسته و گرسنه باشیم. به زمزمههای دل انگیزش و به دستهای روشنش وقتی که دارد رختهای شسته را بر طناب پهن میکند، فکر میکنم . . .
پشت میز مدرسه نشستهام و همهی حواسم پیش سحر است که نکند اولین روز مدرسه به او سخت گذشته باشد. کاش به او گفته بودم با همکلاسیهایش دوست شود، و قصههایی را که برایش خوانده بودم، برای آنها تعریف کند. از عروسک بزرگ روویِ تاقچه برایشان بگوید، که انگار خواهر من است و اسمش سحر است . . .
از پشت پنجرهی کلاس به آسمان زلال آبی و پرندهای که در بالای سر مدرسه پر میزند، نگاه میکنم که ناگهان پایین میآید تا دم پنجره و پشت شیشهی بخار گرفته مینشیند و با چشمان گرد شیشهایش به من خیره میشود.
آخرین دقیقههای کلاس که به پایان میرسد، فراش مدرسه با میله به صفحهی آهنی آویخته بر تیرک وسط حیاط چند بار میکوبد. طنین زنگ آهن بر آهن در هوا میپیچد و پرندهی کنار پنجره بال میگشاید و دور میشود. من با شتاب از کلاس بیرون میروم و از مدرسه وارد خیابان میشوم و با عجله خودم را میرسانم جلوی مدرسهی سحر. چند قدم دورتر از در مدرسه وارد خیابان میشوم و با عجله خودم را میرسانم جلو مدرسهی سحر. کنار تیرک برق جلو مدرسه به انتظار سحر میمانم. بیشتر دانشآموزان رفتهاند و فقط چند دختر بچهی همقد سحر، شاید همکلاسیهایش، روویِ پلهی جلو مدرسه نشستهاند و انتظار میکشند. سحر پیدایش نیست. چند دقیقه منتظر میمانم. حالا همهی دانشآموزان رفتهاند و کسی دیگر آنجا نیست. راه میافتم به طرف خانه. آنجا که میرسم، هیچکس در حیاط نیست. وارد اتاق میشوم. نگاهم به عروسک روویِ طاقچه میافتد که انگار لبخند میزند. کتابهایم را گوشهی اتاق میاندازم. سحر را از روویِ تاقچه برمیدارم و در آغوش میگیرم و با او دربارهی کلاس و بچههای کلاس حرف میزنم . . .