دوشنبه
-
مرگ نقد/ نقد سفره یِ قلمکار نیست
قسمتِ آخر
رباب محب
-
اما آیا به راستی نقدِ علمی مرده است؟ این بحث شاید به کشورهای غربی که نقد را از غربال تجربه عبور داده اند، مربوط باشد. نقد ایران هنوز متولد نشده است که بمیرد. پس بیائیم برای نوزادی که در راه است قنداقی بدوزیم مناسب قامتِ نوزاد. و قنداغی بسازیم برایِ دردهایی که از بریدن بندِ ناف سرچشمه می گیرند. که جنین در زهدانِ مادر دردی احساس نمی کند. گرچه من به شخصه مطمئن نیستم که زهدان مادر همیشه پناهگاه خوبی است در مقابلِ دردها و رنجش ها، چراکه من خاطراتِ دورانِ جنینی ام را فراموش کرده ام و حتا حریرِ نازک قنداق، طعمِ شیرین قنداغ را. و وقتی به گفته هایِ فوکو فکر می کنم پیراهنِ نوجوانی ام کمی به تنم گشاد می شود.
فوکو نقد را موظف به ایجاد مناسبتی میان نویسنده و اثر نمی داند. به خود می گویم این یقینأ درست است چون اثر راهِ خود را می رود و نویسنده راهِ خود. یک متن وقتی متوّلد می شود که به دست همگان می افتد. حضور بیرونی یا فیزیکیِ متن شخصیتِ تازه ی آن را می زاید. مادرِ نوزاد از راه رسیده نویسنده یِ متن نیست. او دیگر نمی تواند نوشته یِ خود را به سامان برساند وُ تکلیفِ نهائی اش را تعین کند، بلکه این خواننده یِ اوست که با معیارهایِ خود به میدان می آید. خواننده مالکِ پیش فرضیه هایِ روحی و روانی،علمی، فرهنگی و تعلقات اجتماعیِ خاصِ خود است و آن چه را که می خواند آگاهانه یا ناآگانه از این غربال عبور می دهد، تفسیر می کند، می فهمد یا نمی فهمد، رد یا قبول می کند.
بلندکردنِ صدا یا خاموش ماندنِ خواننده سرنوشتِ اثری را رقم نمی زند. اثر خود سرنوشتِ خود را رقم می زند!
وظیفه یِ نقد امروزِما نیز اثر کردن یک نوشته نیست، بلکه باید به سمت و سویی برود که یک ترازو یا یک معیارِ علمی آن را به علمی تر کردنِ خود نزدیک و نزدیک تر کند. به عبارت دیگر هدفِ نقدِ امروز باید راهگشائی باشد. باید بکوشد به یک سقف برسد که برازنده یِ دیوارهای اوست. سقفی که از باران هایِ زاید نمی لرزد و فرسوده نمی شود. نقد علمی، مثلِ هر اثر ادبی/هنری خوب جاودانه خواهد شد، بی آن که مالکِ نقد نیازی داشته باشد که دست به دامن ابرهای بی باران بزند. اما نقد امروز ما عرصه ای دارد بی انتها. بوق و کرناهائی دارد بی شمار. دست هائی دارد بیهوده دراز. این نقد فقط و فقط یک وظیفه به عهده گرفته است؛ ایجادِ مناسبتی میان خود و نویسنده. از این روست که باید پرسید تعریف اثر چیست؟ آن که بدونِ لحظه ای درنگ راهِ خود را می رود، کجا می رود؟ کیست که بازتابِ اندیشه های صاحب اثر را برما روشن می کند؟ و اساسأ بازتابِ اندیشه یِ نویسنده از کجایِ اثر به بیرون فوران می کند؟ از دهانِ نویسنده ای دیگر که خود اکنون در مقامِ یک خواننده است؟ یعنی نویسنده ای مصرف کننده که برایِ تأییدِ خود دیگری را قبول یا رد می کند؟ این جا پاسخی برای این پرسش ها ارائه نمی شود زیرا که پاسخ مثلِ آفتاب تابستانی روشن است.
نوشته های ادبی گاه به شکل یک قیف در می آیند. کتاب های منتشر شده از دهانه یِ تنگ قیف وارد شده و از دهانه یِ گشادش به بیرون می ریزند. دهانه یِ تنگِ قیف را رابطه ها نقش می زنند. دهانه یِ گشاد آن را قوانینِ حاکم بر رابطه ها. این است که اندیشه ها کوچک می شوند و آب می روند. زیراکه ساختارِهای دروغینِ بزرگ شده به قامتِ یک غول در می آیند. غولی که دشمنِ اولِ هر اندیشه ی تازه است. از آن جائی که ما از ضعفِ حافظه یِ نزدیک رنج می بریم قادر نیستیم ببینیم در درازمدت این غول بیش از آن که قادر باشد دیگری را ببلعد خودش را به دهان خواهد برد. ما ناظرانِ بی طرفی هستیم که ایستاده ایم و به رابطه هایِ همگون و یک جنسه نگاه می کنیم بی آن که ببینم دسته چاقو می تواند گاهی هم خودش را ببرد.
نقد امروز ما نیاز به چند حبه قرصِ تقویتِ حافظه ی دور دارد.
عناصرِ درونیِ شعر، یا متن/نثرِ نقدشده و تقابل هایِ آن فراموش می شوند. تقابل درونی عناصرِ به تظاهر مبّدل می گردد و به سطح می آید. نفَس ها یعنی نفسِ نویسنده با نفسِ نویسنده در می آمیزد. نتیجه چیزی از آب در نمی آید مگر همگونیِ دوصدا در سطح. همرنگیِ دو مایه در یک و همان کاسه. اما به یقین تعابیر و تأویل ها مثل اثر نقد شده راهِ خود را می گیرند و می روند و گوشه ای گم می شوند. ولی اثر اگر اثر است در مرکزِ عالم می ماند، حتا اگر ما از ضعفِ دو حافظه در رنج باشیم.
این سرشکستگیِ نویسنده یِ معاصر ماست که پشتِ اندیشه هایِ خودش سنگر می گیرد و خودش را در دیگری که اگر نه خودِ او، همرنگِ اوست باور می کند. یکی در چشم دیگری کامل می شود، دیگری در چشمِ همان یکی. این گونه است که ما در شکل های هم غرق می شویم و انسانس ها را فراموش می کنیم. اولیایِ امور اما به اشتباه حقِّ کلام را مثلِ آب سر نمی کشند ،بلکه به عمد آن را یکجا قورت می دهند، چون تصور می کنند حقِّ کلام برایِ معده یِ مردمی که نقد نمی دانند و نمی خوانند سنگین و دیرهضم است.
ما خیلی کم می دانیم. از شعر و از زبان کم تر از آنی می دانیم که می نویسیم. این شاید خاصیتِ ما انسان ها باشد که ذاتأ کنجکاویم و برای فهمیدن به هر دری می کوبیم. گوئی کوبش درها رازِ بقای ما را در خود پنهان دارد. شاید از همین روی است که نگاهِ ما، ما را به دنبالِ خود می کشاند. اما قلمرو نگاهِ انسانیِ ما تا کجا می تواند دامن بگستراند؟ نگاه چگونه عنصری است ؟ چشمی که یک متن را می بیند آیا دارایِ همان خاصیتِ فیزیکی/شیمائی است که یک متن؟ چگونه این دو ظرف در تقابلِ درونیشان از هم لبریز می شوند؟
من معتقد نیستم که گذشت زمان همیشه حرف آخر را می زند. چون ما اغلب از گذشته ها و گذشتگان خمیری می سازیم برایِ نانِ امروزمان. یک عدّه سری می شوند و در حنجره یِ شاعران و نویسندگانِ رفته می افتند و صدایِ آن ها را تقلید می کنند.عدّه ای با شاخک های بلندِ به هر طرف سر کشیده می خواهند به درونِ متنی بروند که سایه دیگری را بر دوش می کشد. اما ما به هر طرف سر بکشیم به درون خود نقب می زنیم.
نقد امروز ما باید از چهارنعل رفتن دست بکشد و کم تر از حاشیه ها و مرزهای خود فراتر برود، زیرا که آفرینده یِ نقد هنوز مرزهایِ خود نشناخته است.
نقد سفره یِ قلمکار نیست با هزار و یک نقش برایِ مهمان هایِ آشنا که وقت و بی وقت از راه سر برسند و هردر گوشه ای از این سفره مأوا بگیرند.
نقد ماهی دل است به بویِ زُهم خودش عاشق. وقتی آب هایِ وسوسه سنگین اش می کنند راهِ دریا را خوب می شناسد و پرواز بر بالِ موج را.
-
رباب محب/ دسامبر دوهزار ونه میلادی – استکهلم
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!