جمعه
من یک جدیدم
علی کیا

نوک انگشت­های پایش را که می­خاراند یک نقطه­ی نامعلومی از دستش شروع می­کرد به خاریدن. تمام طول و عرض دستش را که پنجول می­کشید درست نقطه­ی مرکزی کمرش خارش می­گرفت. خِرت خِرت حساب آنجا را که می­رسید چند ثانیه بعد زیر کپلش می­خارید. آنجا را که چنگ می­زد باز نوبت یک جای دیگر از تن­اش بود که بخارد و بی خوابش کند. تن­اش ـ انگار که بچه­ی بازیگوشی باشد ـ نصفه شبی تخس بازی­اش گرفته بود. مونولوگی پیچید توی سرش که: تف به ذات پدر بد ذاتش! آنقدر سگ محل­اش می­کنم که خودش گور خودش را گم کند برود به درک. و باز انگار که هنوز جگرش حال نیامده باشد دنبال فحش دندان­گیرتری گشت. پفیوزی قرمپفی چیزی. خوب می­شناخت این قبیل خارش­ها را. می­دانست این مصائب ریز که مثل لشکر مورچه قادرند فیل را هم از پا بیاندازند ریشه­ی عصبی دارند و دخلی به نیش پشه پیدا نمی­کنند. پشه­ها را نمی­شد به روش سگ محلی از بین برد. برای چندمین بار غلت زد روی تخت­اش. دنبال یک مدل خوابیدن می­گشت که احساس راحتی کند و کپه­اش را بگذارد. مثل جسد زیر دست مرده شور چند بار از این پهلو به آن پهلو شد، طاقباز خوابید، دمر شد سرش را برد زیر بالش، لنگ­ها را داد هوا، پتو را پس زد، دوباره تا خرخره رفت زیر پتو، بالش را پشت و رو کرد، بلند شد نشست با غیظ اطرافش را نگاه کرد، ساعت گوشی­اش را چک کرد و دوباره پهن شد روی تخت. هر کار می­کرد حرف­های سردبیر از مخش بیرون نمی­رفت. به داستانش گفته بود یک کار کلیشه­ای نخ­نما شده. آن هم داستانی که چند روز تمام وقت برده بود و به نظر خودش کار خوبی در آمده بود از آب. بیشتر از اینکه احساس تحقیر کرده باشد نا امیدی مثل خوره افتاده بود به جانش. از همان دم غروب که از دفتر مجله با لب و لوچه­ی آویزان زده بود بیرون هی سعی کرده بود نقد سردبیر را تا سر حد یک جور سلیقه­ی شخصی، کم اهمیت جلوه دهد برای خودش. بعد هم که اصلا تیشه را زده بود به ریشه و پیش خودش فکر کرده بود این مرتیکه­ی کچل از هنر چه سر در میاورد اصلا. گرچه ته دلش خوب می­دانست که دارد مزخرف می­گوید. سردبیر آدم بی اطلاعی نبود. کچل هم نبود. هم داستان و داستان­نویسی را خوب می­شناخت هم آنقدری شوید پلاسیده روی سرش چسبیده بود که نشود کچل به حسابش آورد. اصلا برای همین هم بود که اینطور از نقد تند و تیز او سرخوردگی افتاده بود به جانش و حال و روزش شده بود این. و الا نظر افراد غیر متخصص که اهمیتی نداشت برایش. یک لحظه این خیال خام از سرش گذشت که کاش مثل همه­ی لوازم برقی دکمه­ی روشن و خاموشی داشت که می­توانست همین الان فشارش دهد و به طرفة العینی پرت شود توی عالم خواب. بعد انگار که سوژه­ی تر و تازه­ای برای یک داستان نابِ سردبیر پسند به ذهنش خطور کرده باشد روی تخت ثابت شد. جهان هزار سال بعد را تصور کرد، با آدم­هایی که یک دو جین دکمه­ی جور واجور روی کمرشان تعبیه شده. دکمه­هایی که هر کدام یکی از حالات و احساسات­شان را کنترل می­کند. خواب و بیداری­شان را، احساساتی شدن و عاقل شدن­شان را، گریه و خنده شان را. اینطوری هیچ کاری در کار دیگر تداخل نمی­کرد. وقت خنده دکمه­ی خنده را فشار می­دادی و حسابی می­خندیدی. بدون اینکه غم و غصه سراغت بیاید. دکمه­ی غم و غصه برای خودش سوا بود. توی محیط کار و دانشگاه هم دکمه­ی غریزه را خاموش می­کردی که حواست پی درس و کارت باشد و هی به برآمدگی­های فلان همکار یا همکلاسی­ات خیره نشوی. یک دکمه هم می­توانست برای منتقل کردن آدم­ها از جایی به جای دیگر باشد. فشارش که می­دادی کد محل مربوطه را وارد می­کردی و اینتر می­زدی. آن وقت به چشم بر هم زدنی همانجا بودی که می­خواستی. بابت فعال شدن کدها هم سالیانه باید حق و حقوقی به دولت می­دادی و شارژش می­کردی. سفرهای خارجه هم که البته به تایید سفارت احتیاج داشت تا کد کشور مربوطه فعال شود برایت. این­ها را اضافه کرد که داستانش واقعی­تر جلوه کند و بیشتر با شرایط سیاسی و اقتصادی دنیا جور در بیاید. فکر کرد احتمالا در هزار سال آینده هیچ چیز بی خاصیت­تر از وسایل نقلیه­ی امروزی نخواهد بود؛ و از این پیش­بینی تیزهوشانه به خودش افتخار کرد. می­توانست یک چاشنی فلسفی هم قاطی داستانش کند و این تلقی را به ذهن خواننده بیاندازد که تکنولوژی در نهایت کار، انسان را به ربات تبدیل خواهد کرد. حالت متفکرانه­ای به خودش گرفت. چند دقیقه­ای به اصطلاح خودش این ایده را ذهنمالی کرد. دوباره وول خوردنش شروع شد. چرخید طرف دیوار دستی کشید به ترک­هایش. فکر کرد این دیگر رئالیسم جادویی نیست. چنگی به دل نمی­زند. بیشتر به ژانر داستان­های تخمی ـ تخیلی می­خورد. خوشش نمی­آمد از این تیپ کارها. باز هم جابه­جا شد روی تخت. شده بود مثل سگ­هایی که قبل از خواب مدام روی جایشان می­چرخند و لگد کوبش می­کنند. یک لنگش با پاچه­ی بالا رفته از یک طرف تخت آویزان شد. بیشتر از این کلافه بود که با وجود سنگینی پلک­ها خوابش نمی­برد. یادش آمد شب­هایی که اینطور کاسه­ی چه کنم چه کنم دست می­گیرد خیالات جنسی خوب به دادش می­رسند. لابد به خاطر این که لذت رابطه­ی جنسی غصه­های زندگی روزمره را از خیال آدم دور می­کند. بارها به تجربه دریافته بود که غرق شدن در خیالات اروتیک خیلی زودتر از شمردن گوسفندها ـ که بی فایدگی­اش از همان بچگی واضح و مبرهن بود ـ پلک­هایش را سنگین می­کرد. دوباره دمر شد و دست­ها را از هم باز کرد. به حساب خودش خوب پخش و پلا شد که ریلکس باشد. در هزار توی عوالم حافظه و خیال دنبال طعمه­ی دندان­گیری گشت. نه حوصله­ی فامیل را داشت نه زنان و دخترانی را که توی محیط کار و تحصیلش دیده بود. همه­شان تکراری شده بودند! دنبال سوژه­ای بود که چیز تازه و جدیدی داشته باشد. درست مثل یک داستان غیر کلیشه­ای. دم دست­ترین آدمی که مدام توی مخش بالا و پایین می­رفت سردبیر بود. سردبیر اجازه­ی فکر کردن به هر کس دیگری را از او سلب کرده بود. هر چند ثانیه یک بار اندام چهل ساله­ی او جلوی چشم­هایش ظاهر می­شد که پشت میز بزرگ چوبی­اش لم داده بود و داشت با بی تفاوت­ترین حالت ممکن، که به اعتقاد خودش از هزار و یک فحش هم رکیک­تر بود، داستانش را به لجن می­کشید. برای بار صدم یا هزارم (صفرها توی تاریکی درست دیده نمی­شدند) تکرار کرد: از هزار و یک فحش هم رکیک­تر بود. و صفرهای این یکی عدد را خوب به خاطر آورد. هرچه بیشتر روی چهره و اندام سردبیر دقیق­تر می­شد یک جور حس سادیسمی وحشی ته دلش جوانه می­زد. سعی کرد خوب جزئیات اندام رسیده­اش را مرور کند. بینی ظریف و چشم­های متفکرش را. سفیدی تن­اش را که خودش حدس میزد احتمالا کم مو هم باید باشد. صورتش را که سه تیغ می­کرد مثل زن­ها می­شد لپ­هایش. جان می­داد برای کشیده زدن. فکر کرد خوب چیزی­ست کره خر! نه آنقدر لاغر است که استخوان­هایش توی تنم فرو بروند نه آنقدر چاق که مثل کشتیِ گرفتار شده در طوفان، مدام رویش این ور و آن ور شوم. از بابت ایده­ی ور رفتن با یک کامل مرد چهل ساله که به نظرش خیلی بکر و بدیع می­آمد به خودش آفرین گفت. بیشتر از آنکه بخواهد به او تجاوز کند دلش می­خواست مثل سادیست­هایی که با قربانی­شان ور می­روند زجرش بدهد. تجاوز دیگر کلیشه­ای شده بود، و او حداقل از غروب به این طرف دیگر آدمی نبود که به چیزهای کلیشه­ای راضی شود. تخیلش مثل وقت­هایی که شعری به خاطر نوابغ عالم ادب الهام می­شود فعال شده بود. چیزی در حد حافظ و سعدی. پلان اول فیلمش را با همان بی تفاوتی تحقیر کننده­ای که از خود سردبیر یاد گرفته بود شروع کرد. لوکیشن: دفتر کار سردبیر. نشست روی صندلی و پایش را انداخت روی پا. ترکه­ای را توی دستش تکان تکان می­داد. به سرش زد که یک کاشت فیلمنامه­ای هم داشته باشد. این بود که تصویر کفگیر را جایگزین ترکه­ی توی دستش کرد. بعد با صدای آرامی دستور داد تا سر دبیر جلوی او همه­ی لباس­هایش را در آورد. آرامی صدا هم بخشی از همان بی تفاوتی تحقیر کننده بود. سردبیر شده بود یک برده­ی مطیع. تک تک دستورات اربابش را بدون اینکه دیالوگی برایش نوشته شده باشد بی چون و چرا اطاعت می­کرد. لخت مادرزاد که شد اول از همه روی دو زانو نشاندش و چند تایی کشیده­ی آبدار خواباند توی صورتش که حساب کار دستش بیاید. بعد دمرش کرد روی میز و با حوصله­ای که باز هم بخشی از همان بی تفاوتی تحقیر کننده بود، دست و پایش را به چهار پایه­ی میز بست. نشست روی ران­های تو پُر سردبیر. یک تف پدر مادر دار انداخت روی کپل­های سفیدش و با لحن ترسناکی گفت: ممممممممم! چنان با دمپایی بیفتم به جانت... بعد فکر کرد دمپایی زیادی کلیشه­ای­ست. دنبال چیز دیگری گشت که خلاقیت بیشتری داشته باشد. سه تار دکوری روی دیوار را که دید لبخند رضایت نشست روی لبش. آرواره­هایش را به هم فشرد. ساز را از دسته گرفت و محکم با کاسه­اش کوبید به جایی که باید بکوبد. از انتخابی که کرده بود خوشش آمد. ضربات کم کم ریتم معنی داری پیدا کردند. درست مثل نت­های موسیقی ریتم­های مختلفی داشتند. چنگ، گرد، سیاه، سفید، دو لاچنگ، سه لاچنگ... . داشت مرغ سحر را روی کپل­های سردبیر اجرا می­کرد: مرد کچل ناله سر کن...ناله سر کن.... دام دا دام داامممم. و با هر نت یک ضربه فرود می­آورد. محکم و آرام بودن ضربات هم بسته به اوج و فرود نت­ها متغیر بود. کپل­ها با هر ضربه­ی سه تار لمبر بر می­داشتند و سرخ­تر از قبل می­شدند. کیفور شده بود از شنیدن ناله­های سردبیر. بلند فریاد کشید: ـ تازه اولشه کچل!... و خنده­ی هیستریکی کرد. حالا نوبت پاها بود که با چیز بکر و بدیعی بیفتد به جانشان و فلکشان کند. یک کفگیر چوبی نشسته و کثیف به نظرش از همه چیز بهتر بود. آنقدر که حتی فکر نکرد همچین چیزی توی دفتر سردبیر چه کار می­کند. تنها چیزی که به نظرش اهمیت داشت تحقیر کننده بودن وسیله بود و بس. ضربات را آنقدر محکم می­زد که مردک چهل ساله را درست مثل دختر بچه­ها انداخته بود به گریه و التماس. با این وجود بدون اینکه به آن همه عجز و انابه­ی جانگداز دل بسوزاند کفگیر را با اشک­های برده­ی بی رمقش خیس کرد و با بی رحمی خاصی دوباره شروع کرد به فلک کردن. این بار مجبورش کرد با هر ضربه با صدای بلند یک فحش رکیک هم به خودش و دودمانش بدهد؛ و چه خوب اطاعت می­کرد او. همه­ی تن و بدن سردبیر را که خوب خوب سرخ و کبود کرد نشست روی کمرش و یک نخ سیگار کشید. بی تفاوت کام می­گرفت و خاکسترش را توی ماتحت قربانی دست و پا بسته­اش خالی می­کرد. بعد هم چون این بخش آخرش را خیلی دوست داشت سیگارش را سریع تمام کرد و پاهای سردبیر را گرفت کشان کشان برد توی حمام و شاشید رویش. داد هم زد: ـ بیاااااا اینم داستان نویی که می­خواستی احمق نفهم!... و هر چه توی مثانه­اش بود خالی کرد روی صورتش. دیگر کاری نمانده بود که نکرده باشد. هر بلایی خواست روی سردبیر اجرا کرده بود اما بر خلاف همیشه اصلا احساس نمی­کرد که خوابش گرفته باشد. ته دلش احساس حماقت کرد. فکر کرد شاید بهتر باشد به جای این قبیل خیالبافی­های رقت­انگیز که فایده­ای جز اینکه در نهایت کار دلت به حال ضعف خودت بسوزد ندارند بگردد یک سوژه­ی خوب پیدا کند که مرد و مردانه پوز سردبیر را بزند. سردبیر برای او مظهر همه­ی مصائبی بود که در طول تاریخ بشریت بدبختی­های بزرگی را برای انسان به بار آورده­اند. مظهر سیل، زلزله، فقر، بیکاری، سرمایه­داری افسار گسیخته، توحش، جنگ، اعتیاد، رذائل اخلاقی، مفاسد اداری، زنان خیابانی، دختران فراری، طلاق، مدرنیته! و حتی مرگ. می­خواست یکبار برای همیشه به نام بشریت او را از میان بردارد. سعی کرد دوربین­گیری­های متفاوتی را روی سوژه­های مختلفی امتحان کند. مردی را در حال رانندگی تصور کرد که دارد از سفر برمی­گردد و ماجرایی را که موقع رفتن توی همین راه و همین ماشین برایش اتفاق افتاده بود مرور می­کند. دوباره همان مرد را مشغول قدم زدن توی سالن انتظار یک بیمارستان تصور کرد. مثلا بچه­اش داشت به دنیا می آمد و او در حالی که طول و عرض سالن را آهسته قدم میزد به آخرین مسابقه­ی گاو بازی که از تلویزیون دیده بود فکر می­کرد. لحظه­ای که در ورودی گوشه­ی زمین بالا می­رفت و گاو در نهایت گاو بودگی­اش با آن چهره­ی غضبناک وحشی مثل دیوانه­ها به داخل زمین می­دوید درست مصادف بود با زمانی که پرستار خبر به دنیا آمدن بچه­اش را به او می­داد. این بار همان مرد را در داستانی دیگر روی تخت خوابش تصور کرد که مدام با کلافگی بی پایانی این پهلو به آن پهلو می­شد و خِرت خِرت به تن و بدنش پنجول می­کشید. ناگهان انگار که جرقه­ای توی ذهنش زده شده باشد لبخند رضایت نشست روی لب­هایش. محال بود تا قبل از اینکه این لبخند رضایت به لبش بنشیند دست به نوشتن ببرد. همانطور دمر سر رسیدش را کشید روی تخت و در نور کم چراغ خواب شروع به نوشتن کرد. داستان مرد خارشک گرفته­ی بی خوابی را نوشت که کلافه روی تختش از این پهلو به آن پهلو می­شد و بی وقفه طول عرض خودش را می­خاراند. همه­ی افکار و احوال امشب­اش را بدون هیچ سانسوری آورد روی کاغذ و به ریش همه ی خوانندگانش خندید. آخر کار هم اسم خودش را به سبک جدیدی نوشت ته داستان. کمی لام و یاء علی را به شیوه­ی خط معلا کش داد و کاف و الف کیا را رقصاند.
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!