یکشنبه

همه‌ی انجیرهای دنیا
شیوا ارسطویی
-
به شهر شما که می‌آمدیم تو تووی خانه‌تان برای خودت یک اتاق داشتی. تووی اتاق تخت‌‌خواب داشتی و کنارش یک گنجه‌ی کوچولو. رووی گنجه آینه داشتی و پایین تخت‌خواب یک قالیچه‌ی کوچولوی رنگ به رنگ و رووی دیوار عکس یک آدم خوشگل داشتی. بووی دریا از پنجره، پرده‌های حصیری را پس می‌زد و می‌آمد توو. ( پرده‌ها شاید حصیری نبود. هرچه بود حالا که می‌نویسم حصیری بود. ) آن کیسه‌ی سیاهِ بزرگ که از سقف اتاقت آویزان بود، رووی آن یک عالمه مُشت کوبیده داشتی. دوتا هالتر سنگین گوشه‌ی اتاق که می‌شد برداشت و نتوانست بلندش کرد و خندید و تو آن‌ها را هر روز صبح بالای شانه‌هات تووی دست‌هات داشتی. صبحانه که می‌خوردی، آدم دلش می‌خواست نهار و شام با تو صبحانه بخورد. چه می‌خواستم از جانت؟ که هر روز صبح با تو صبحانه بخورم. که هر نهار و هر شام با تو صبحانه بخورم؟ چرا چیزی نمی‌گفتی؟
تو هم که از شهر خودتان می‌آمدی به شهر ما و یک روز هم به خانه‌ی ما، به کمدم نگاه می‌کردی و به اتاقی که اتاق همه بود و به میز تحریر کوچکم که گوشه‌ی اتاق بود بغلِ رخت‌خواب‌های چیده شده بر هم. کتاب‌های مدرسه‌اَم را ورق می‌زدی. نگاه می‌کردی به کیف نارنجی و برزنتی‌اَم که به دسته‌ی صندلی آویزان بود. همان صندلی که پشت میزتحریر بود. به کلاسورم که عکس یک آدم خوشگل رووش بود هم نگاه می‌کردی و من به خودم می‌گفتم از این‌جا که برود یک‌روز می‌نشیند می‌نویسد: توویِ خانه برای خودت یک کمد داشتی. توویِ کمد یک قوطیِ کوچکِ کِرِم گذاشته بودی بغلِ یک آینه‌ی کوچولوی پایه‌دار. سنجاق‌سرهایت را مرتب چیده بودی و هر روز یکی را برمی‌داشتی تا بزنی به یک‌طرفِ موهات. یک‌روز سنجاقی را که پروانه داشت، یک‌روز دیگر آن‌که یک توت‌فرنگی به‌ش چسبیده بود و یک‌روز آن سنجاقی که مرواریدهای ریزاَش آویزان بود و می‌ریخت بغلِ گوشَ‌ت. چه می‌خواستی از جانم؟ چرا چیزی نمی‌گفتی؟
گفتن نداشت که. باید یک‌روز صبح با هم از خواب بیدار می‌شدیم. من موهام را شانه می‌زدم، آن سنجاقی که مرواریدهای ریز ازش آویزان بود را می‌زدم به یک‌طرف موهام و می‌نشستم رو به روی تو که توویِ حیاط پانصدتا طناب زده بودی و گرسنه نشسته بودی تا با هم صبحانه بخوریم. ولی بعدش چی؟ اصلن اگر بعدش را می‌دانستم همان شب که رفته بودیم انجیر بچینیم بله را گفته بودم. همان شب که بالای دیوار سه بار گفتم "نخیر!" و پریدم پایین و دویدم توویِ اتاق. از آن‌شب به بعد همه‌ی تصنیف‌های پُرسوز و گداز شد مال تو. وقتی می‌دویدم تو پشت سرم جایی توویِ خیالم نشسته بودی و می‌نوشتی: پس از جانم چه می‌خواستی؟ چرا وقتی خانه‌تان بودم، وقتی صبح زود از خواب بیدار شدم و همان‌طوری توویِ حیاط خودم را زدم به خواب، تو رفتی روپوشِ مدرسه‌اَت را پوشیدی آمدی توویِ حیاط جایی ایستادی که من ببینمت. سرت را انداختی پایین. موهات را ریختی جلو و از پشتِ گردن هِی به موهات شانه زدی. آن روبان قرمز را بستی و موهات را ریختی پشت سرت. چرا روبان را آوردی بغلِ گردنت و آن‌طوری گره‌اَش زدی. که بگویی هر روز وقتی می‌روی مدرسه این‌قدر خودت را خوشگل می‌کنی؟ که بگویی من را نمی‌بینی و خیال می‌کنی هنوز خوابم؟
سه بار گفتم: "نخیر!" از دیوار پریدم پایین و دویدم توویِ اتاق. تو هم چند دقیقه بعد آمدی. همه بودند. هرچه عمه و دایی و عمو و خاله انگار توویِ دنیا بود، آن‌جا نشسته بودند دورِ یک‌سُفره. من قاطیِ خاله‌ها و عمه‌ها و تو قاطیِ عموها و دایی‌ها نشستیم کنار سفره. هیچ‌کس حرف نزد. تو دیگر سر به سر کسی نمی‌گذاشتی. تو که ساکت بودی، همه ساکت بودند. صدای قاشق و چنگال‌ها و جویدنِ آن ماهیِ بزرگِ بِرِشته تمامی نداشت. سبزی‌پلو بود انگار با چندتا ماهیِ کپورِ بِرِشته که چشم‌هاشان زُل زده بودند به تو. من دلم صبحانه می‌خواست. مربای توت‌فرنگی می‌خواستم که تو با کارد پهن کنی روویِ نان و کره و بدهی دستم و من فنجان چای داغ را با لقمه‌های تو تمام کنم. اما بعد از صبحانه چی؟
اصلِ کار همان‌شب بود که دیگر تمام شده بود. آن‌شب که مادرت یک سبد داد دستت و گفت بروی تهِ حیاط و برای بعد از شام انجیرِ تازه بچینی. انجیرها چیده و نچیده توویِ سبد و پایین دیوار و روویِ شاخه‌ها بود و ماهی‌های سرِ سُفره هِی کوچک‌تر می‌شدند تا آخر سر هم فقط کله‌هاشان ماند توویِ بشقاب و چشم‌هاشان که زل زده بودند به تو.
اول شب که رسیدیم خانه‌ی شما، تخمِ چشم‌های تو را توویِ چشم‌های مادرت دیدم. گفتم، به خودم البته، این نی‌‌نی‌های ناز این‌جا چه می‌کند؟ فورَن نگاه کردم به چشم‌های خودت. مادرت بودی. تو دیگر با هیچ‌کس تخته بازی نمی‌کردی. مُهره‌ها را وِل کرده بودی و می‌خواستی بروی برای بعد از شام انجیر تازه بچینی. مادرت یک سبد هم داد دست من و فرستادم دنبال تو. توویِ سبد پارچه‌ی سفیدِ گلدوزی شده پهن کرده بود. بوویِ دریا از دیوارهای حیاطِ بزرگ شما آمده بود توو و همه‌ی گل‌هایی که پدرت آن‌قدر خوشگل کاشته بود توویِ باغچه‌های پهن و باریکِ حیاط، بوویِ دریا می‌داد. مادرت لامپ‌های گِرد و تُپُلی و رنگ به رنگِ وسطِ باغچه‌ها را روشن کرده بود و به باران گفته بود همان اندازه ببارد که برای آن‌شب لازم بود. نم و نم و نم روویِ گُل و لامپ‌های تُپُلی و برگ‌های انجیر.
از اتاق که آمدیم بیرون، صدای ریختن تاس روویِ تخته‌نردِ عموها و دایی‌ها پشتِ سرمان بود. و صدای رجزهایی که برای هم می‌خواندند. دو قطره باران که می‌افتاد روویِ حبابِ یکی از لامپ‌ها، صدای شش و بِشِ تاس‌های آن‌ها روویِ تخته درمی‌آمد و ما می‌رفتیم که انجیر بچینیم. پریدی بالای دیوار. سبد را از دستم گرفتی و گذاشتی کنار سبدِ خودت روویِ دیوار. دستم را گرفتی و کشاندیم بالا. گفتم جای پدرت خالی که برامان « زیر درخت انجیر » بخواند و همه بزنند زیر خنده. یک‌دانه تو می‌چیدی و یکی هم من. تاس‌های آن‌ها جفت شیش می‌ریخت وسط تخته. هرکدام انجیری که چیده بودیم می‌گذاشتیم توویِ سبد خودمان و تاس‌ها جفت یک می‌شد، صدای خنده‌شان تا تهِ حیاط می‌آمد. ما نمی‌خندیدیم. آن‌ها را از پشت شیشه‌های بزرگ می‌دیدیم که چهار زانو نشسته‌اَند روویِ قالی و تاس می‌ریزند و مهره‌ها را جابه‌جا می‌کنند. گاهی یکی‌شان برمی‌گشت و نگاه می‌کرد به ما. بقیه که جابه‌جا نشسته بودند توویِ اتاق، هم به ما و هم به بازی آن‌ها نگاه می‌کردند. یکی انگار بُرد که سبدِ من برگشت و همه‌ی انجیرهایی که چیده بودم ریخت پایین دیوار. آخ گفتم و تو گفتی که همه‌ی انجیرهای دنیا فدای من! و من خنده‌اَم گرفت که تو چرا امشب اَلَکی این‌قدر مهربان شده‌ای. بی‌خودی قربان صدقه‌ی من می‌روی و یادت رفته چه‌قدر اذیتت کرده‌اَم. یادت رفته بود وقتی می‌آمدیم خانه‌ی شما و تو با عموها و دایی‌ها تخته‌نَرد بازی می‌کردی، چه‌قدر اذیتت می‌کردم. آخرِ شب‌ها که باران می‌آمد و نمی‌شد رفت کنار دریا، زن عموها و زن دایی‌ها می‌نشستند به وِر وِر، دایی‌ها و عموها به بازی. من می‌آمدم یک‌جایی می‌نشستم که موقعِ بازیِ شما، تو من را ببینی ولی عموها و دایی‌ها نبینَنَم. یک کتاب می‌گرفتم دستم و شروع می‌کردم به خواندن. یک صفحه می‌خواندم و دو صفحه تو را نگاه می‌کردم. حواسِت پرت می‌شد و می‌باختی. خنده‌اَم می‌گرفت. می‌رفتم آشپزخانه که مثلن آب بخورم. جات را می‌دادی به یک عمو دایی دیگر و می‌آمدی آشپزخانه که مثلن آب بخوری. ولی نه من آب می‌خوردم و نه تو. تو دعوام می‌کردی که چرا نمی‌گذارم بازی‌اَت را ببری. نمی‌فهمیدی که دست‌های تو وقتِ جابه‌جا کردن مُهره‌ها و ریختن تاس و نی‌نیِ چشم‌هات وقتِ چرخیدن با آن مُهره‌ها و تاس‌ها روویِ آن تخته‌ی لعنتی حواسِ من را پرت می‌کند و نمی‌گذارند کتابم را بخوانم. می‌گفتی بروم یک‌جای دیگر و کتابم را بخوانم. می‌گفتم که فقط روو به روویِ تو، پنجره‌ای هست که پشت آن صدای باران می‌آید و می‌شود کتاب خواند. حِرصَت درمی‌آمد و هرکس که آن‌موقع می‌آمد توو، خیال می‌کرد ما راستی راستی با هم دعوا می‌کنیم. همه می‌دانستند من و تو همیشه با هم دعوا داریم. من راستی راستی با تو دعوا داشتم. چرا تو آن‌قدر همان‌جووری بودی که من دوست داشتم؟ برای این‌که یک‌روز با هم بیدار بشویم و روو به روویِ هم صبحانه بخوریم؟ چرا چیزی نمی‌گفتی؟
گفتی "همه‌ی انجیرهای دنیا فدای تو." ولی وقتی می‌گفتی دیگر همان‌جووری نبودی که من دوست داشتم. همه می‌دانستند تو چه می‌گویی. همه دیدند. همه شنیدند. همه می‌دیدند که سبدهای ما پُرِ انجیر می‌شد. همه می‌خواستند همه‌ی انجیرهایی را که ما چیده بودیم بخورند. گفتی"همه‌ی انجیرهای دنیا فدای تو." ولی همه‌ی انجیرهایی که ما چیده بودیم داشت فدای آن‌ها می‌شد. سه بار گفتم: "نخیر!" و از دیوار پریدم پایین. از آن شب همه‌ی تصنیف‌های پُر سوز و گداز شد مال تو و یک عالمه تصنیفِ نخوانده شد مال من.
از آن‌شب به بعد تو جایی نشسته‌ای و همه‌ش می‌نویسی: "پس از جانم چه می‌خواستی؟" و عموها و دایی‌ها هِی تاس می‌ریزند، هِی تاس می‌ریزند، هِی...


( از مجموعه داستانِ آمده بودم با دخترم چای بخورم - شیوا ارسطویی - نشر مرکز - 1384 )


0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!