جمعه
فرانكا رامه و داریوفو، ایتالیا
-
-
ماماجادو
نویسنده: فرانكا رامه
ترجمان: ایرج زهری


صحنه مانند بخش درونی یك كلیساست. میان صحنه، كمی نزدیك ِپیش صحنه اطاقك ِقفس مانندِ اعتراف قراردارد. زنی واردمی‌شود. پوشش او به لباس كولی ها مانند است. كیفی بزرگ همراه خوددارد، با احتیاط حركت می كند، گویی كسی در تعقیب او باشد.

زن: مرده شورشون ببره! … مثل سایه تا دم كلیسا دنبالم كرده اند، لعنتی ها. حالا كجا خودمو قایم كنم؟ برم تو عبادتگاه كشیش. اون كجاست؟ این طرف كه جای ِگروهِ ’كره؟ این طرف یا اون طرف؟(دنبال جایی می گردد، كه خودش را درآنجا مخفی كند.) وای خدایا كمك، دوتاشون دارن می آن. ... می رم تو اطاقك اعتراف. (می خواهد وارد اطاقك بشود، مُردد است.) اشغاله. كشیش توش نشسته. هرجا بری این جماعت اونجان. ’خب باشه، همینجا اعتراف می كنم. ببینم پلیس ها جرأت می كنند’حرمت كلیسا را زیرِ پا بذارن. ...(طرف ِراست اطاقك اعتراف زانومی زند. آهسته حرف می زند.) هی! نه بابا، این جوری نمی شه باهاش حرف زد، زشته. حضرت آقای كشیش! ای بابا، این هم كه خوابش برده.(با انگشت به درِمشبك اطاقك تلنگرمی زند.) پدرمقدس، بیدارشید دیگه! ... ای خدا! بابا، من اومدم اعتراف كنم، یه خرده سریع تر، اگه ممكنه. نمی شه؟ هنوزخوابین؟ باشه، پس حرف می زنم، تا بیدارشین. قبول؟ چی؟ باورم نمی شه، می خواین پیش از این كه اعترافِ منو بشنوید، اول برین پشتِ بار یه فنجون قهوه بخورین؟ نه خیر، قربون! شما از سرِجاتون تكون نمی خورین. تكون بخورین داد و فریاد راه میندازم.ها. حواستون باشه، اعتراف از واجبات دینی یه. واسه ی اینكه ما مالیات كلیسا می دیم. دین پایه و اساسِ دولتِ مونه، مگه نه؟ دولت به شماها حقوق می ده، غیراز اینه؟ ... یعنی ازما مالیات می گیره، می ده به شماها. بنابراین حقمه كه، ازم اعتراف بگیرید. معطل نكنید، پدرمقدس، اعتقادم به قدری بادكرده، كه داره خفم می كنه. كارِمون كه تموم شد، چشم، به یه فنجون قهوه ی اسپرسو دعوت تون می كنم. شروع كنم؟ رفتیم. چی گفتین؟ آخرین دفعه ای، كه اعتراف كردم كی بود؟ باید فكركنم. ... معلومه كه اعتقاددارم، اگه اعتقادنداشتم، اینجا نبودم كه. اعتقادِ من محكمه، به قانون هم احترام می ذارم و بهش عمل می كنم. ..’خب دیگه چی می خوایدبدونید؟ بله، بیست سال پیش وقتی ازدواج كردم، برای اولین دفعه اعتراف كردم. توكلیسا ازدواج كردیم. مراسم هیجان انگیزی بود! راستش اصلا دلم نمی خواست ، ولی مادرش خیلی مذهبی بود، واسه خاطرِ او توكلیسا ازدواج كردیم. ...چرا، منم معتقدم. .. یه كمونیست ِمذهبی. ” ته ایست “ نه، ” اته ایست “ و” انتی ته ایست “ هم نه، ... یك ماركسیست، خط تیره لنینیست ِساده، هوادارِ ” پتوله مه ئر
[i] “ها، هوادارِحواریون[ii] ، ... درسته خیلی هم پای بندِ قوانین نبودم. با خجالت باید خدمت تون عرض كنم، كه بیست ساله، كه واسه ی اعتراف پامو توكلیسا نذاشته ام. در عوض تو رستوران حزب بار ها وظیفه ی حزبی مون، یعنی ِانتقاد از خود رو انجام داده ام. دست كم یك بار در ماه. ... چی؟ این به حساب نمی آد؟ ولی من فكرمی كردم، با اون مصالحه ی مشهور میان حزبِ ما و دولت ... چی؟ بسیار’خب. پس به حساب نمی آد، باشه. خب، شروع می كنم. (برمی خیزد. رسمی:) قسم می خورم، خدا را به شهادت می گیرم، كه بدونِ كم و كاست حقیقت را بگویم.(حرفدش را قطع می كند.) ببخشید؟ پدرمقدس، این جوری درست نیست. این جوری تو دادگاه قسم می خورند. (دوباره روی نیمكت می نشیند و پاهایش را دراز ی كند.) می دونید، علت اش اینه كه من با دادگاه زیاد سروكار داشتم. (بافتنی اش را از كیفش در می آورد و مشغول بافتن می شود.) یك دفعه به خاطرِكتك زدنِِ مأموراجرای دادگستری، یك دفعه هم به خاطر تقلب و سرقت، درواقع تقلب نبود، درحین دزدی مچم روگرفته بودند. یعنی یه دزدی با مانع بود، مگه نه؟ نه، من دزدِ حرفه ای نیستم. فقط بعضی وقت ها، دست خودم نیست، همین جوری پیش می آد. حراجی یه چیزِ خاصی یه. هرجا حراجی باشه، من اون جام. خیلی عشق داره. سی تا، چهل تا، پنجاه تا زنیم، گروهی می ریم خرید. صدهزار لیر چیه؟ هیچ چی. نه. می زنیم تو سرِ مال! نصف ِقیمت رو می دیم،. تازه اونها با همون پنجاه در صد هم یه عالمه نفع می برن. (از تعجب واخورده ) ولی پدرمقدس این كه گناه نیست. پس تورم چی؟ اون گناه نیست؟ باشه، می گیم گناه كرده ایم، اینو بذارید به حساب ِگناه هام، پس اعتراف یعنی چی؟ اعتراف می كنم، كه بخشوده بشم دیگه. ... معلومه شوهر و خونه زندگی دارم. بله، یك شوهر و یك پسر. ... نه اونها كارِشون درسته. اهل دزدی ’مزدی نیستند. ... درسته، من تو خونه ام زندگی نمی كنم، گاهی اینجام، گاهی اونجا، تا چی پیش بیاد. می دونم، می دونم، نمی شه گفت یه زن و مادرِ نمونه ام، شاید چون خیلی پابندِ عرف و عادت نیستم. ... ولی اگه تو بی راهه افتاده ام به خاطرِ اینه كه می خواستم یك مادرِ نمونه باشم. حتی رفتم شیرخورشید سرخ برا پسرم خون دادم، چون می خواستم پهلوش باشم، من اونو تنهایی بزرگ كرده ام، به خاطر ِاون كارم رو ول كردم، كاری كه دوستش داشتم. من سركارگر بودم و عضوحزب. من این بچه رو انگارعیسی مسیح باشه بزرگش كردم، خودم حس می كردم مریم مقدسم و شوهرم یوسف نجار با گاو و الاغش! بزرگ كه شد و مدرسه رفت، سیاستِ بی پدرومادر كارا روخراب كرد، همون موقعی رو می گم كه پاشو تو دبیرستان گذاشت. می دونید، منظورم اشغال خونه های خالی و زد و خورد با پلیسه. اون روز كه پسرم نیمه جون به خونه اومد، خو نین و مالین. ... پدرمقدس باوركنین از وحشت غش كردم. از اون روز به بعد هروقت از مدرسه دیرمی كرد دلشوره می گرفتم. هروقت آژیرِ پلیس رو می شنیدم، دلم ’هری می ریخت پایین، دادمی زدم، پسرم، پسرم. آخ پدرمقدس، شما نمی تونید بفهمید مادربودن یعنی چی، ‌به خصوص وقتی توخونه بود هرچی من و باباش نصیحتش می كردیم گوشش بدهكار نبود. حالا فكرِ شو بكنید: ما هردومون عضوِفعال حزب كمونیستیم. اونوقت اون یه وجب بچه بهمون توهین می كرد، كه، ما اصلاح طلبیم، سوسیال دموكراتیم، سازشكاریم، خدمتكارهای چپ ِكلیساییم. حالا این كه هیچ حرف هاشو بشنوید. گفت:”می خواید بدونید، آخرعاقبت شماها رو چطوری می بینم: یه جفت كمونیستِ سازشكارِ تاریخی، با عینك سوسیال دموكرات، با كراواتِ جمهوری خواه ها، به اضافه ی ِپای تو گچ لیبرال ها و عصای دموكرات های مسیحی چلاق.“نمی دونید چقدرعصبانی شدم. آخه ایرادش به اعضاء فعال حزب ما چی بود؟ مخصوصا می خواست كاری بكنه كه جوش بیارم، منظورِ منو كه می فهمید؟ لجمو درآورد (بلندترحرف می زند ) ” حرف اول آخرتو بگو!“ ... نه، شما رو نمی گم پدرمقدس. ما كه تازه اولین باره باهم آشنا شده ایم. به پسرم گفتم: ”حرف اول آخرتو بگو! “” می خوام برم به همرزم هام بپیوندم.“ ”می خوای بگی من و بابات هم رزم تو نیستیم؟" "نه شما فامیلِ منید." كلمه ی فامیل رو یه جوری گفت، انگار، خلاف ادبه، یه دستمال ’پر از تاپاله...(حرف خودش را تصحیح می كند) پرازشن انداخته باشه جلوپام "نه، جانم كورخوندین، شماها از رفقا نیستین. شماها یه باندید، یه باندِ ماجراجو، شلوارتون گُهی یه!"،"نه خیر، شما كمونیست ها شلوارتون گُهی یه! نوكرهای كلیسا!" اینا رو به من وباباش. گفت و رفت، پدرمقدس. رفت كه رفت. من تو هر جا كه تظاهرات ِچپ های افراطی بود شركت می كردم، فقط برای اینكه تا مُرده شو بهم تحویل نداده اند، پیداش كنم. در تظاهرات ده قدم پشت سرش راه می رفتم، برای اینكه كنترلش كنم. بعضی اوقات احساس می كردم باید به حال خودم گریه كنم، چون مجبوربودم با اونها هم زبون بشم، باهاشون شعار بدم، كه فكرنكنند یه غریبه ام. تا زمانی كه شعارهاشون علیه فاشیست ها بود، مسأله ای نداشتم، اما وقتی، منی كه، عضو حزب كمونیست بودم می بایست هم زبان با اونها علیه دموركرات های مسیحی شعار می دادم و نعره می زدم... خدا می دونه چه حالی پیدامی كردم. با این وضع بازهم دنبال شون می رفتم. (ازجایش خود بلند می شود، انگاری توی تظاهرات باشد دنبالِ دیگر تظاهركنندگان به طرف چپ ِاطاقك اعتراف می رود.) یه دفعه دیدم تو تظاهرات غیبش زده. (متوجه می شود، كه كشیش دارد به طرف راست نگاه می كند. به این جهت به شبكه ی اطاق تلنگرمی زند.) پدرمقدس من اینجام. (می نشیند.) ... نه، عصبی نیستم. تو تظاهرات شون شركت می كردم. و هردفعه، كه شعارِ اونها را می دادم یكی از بچه های حوزه رو می دیدم، كه داره از اون ورها ردمی شه، حتی یه دفعه دبیركل ِحزب منو تو تظاهرات دید. اگه اشتباه نكنم، دیدم، با داس وچكش رو سینه اش صلیب كشید. (همان كار را انجام می دهد.) چه دردسرِتون بدم، به خاطرِعشقم به پسرم، منو از حزب انداختن بیرون. باوركنید پدرمقدس، به خاطرِ عشق تا حالا جز ضررخیری ندیده ام. نصیحت منو گوش كنید: هیچوقت عاشق نشید! یه روز رفتم تحقیق كردم."تظاهراتِ فردا واسه چی یه؟" "معلومه كه تظاهرات ِصلح آمیزی یه " رفتم لباس عادی پوشیدم، با كفش های پاشنه بلند. (با دست بلندی پاشنه ی كفش هایش را نشان می دهد.) و دامن ِتنگ ِمدِروز. كه یك دفعه یه فوج پاسبون مسلح حمله كردند، پشتِ سرِاونها پلیس سوار، به اضافه ی گارد مخصوص پاپ. حالا منو مجسم كنید، كه با كفش های پاشنه بلند دارم می دوم. چیزی نمونده بود، كه استخون سالم به تنم نمونه. دامنم رو زدم بالا (نشان می دهد ) تا اینجا، تا بتونم تندتر بدوم. حالا پلیس ها هم گذاشتن دنبالم. داد می زدم: "از جون من چی می خواید؟ گورتونو گم كنید!" نمی تونید تصورشو بكنید، برای نجات جونم با چه سرعتی از این كوچه تو اون كوچه می پیچیدم. از سرو روم عرق می ریخت، قلبم تاپ تاپ می كرد، خلاف ادبه، شورتمو خیس كرده بودم. (گویی كشیش او را به خاطر نحوه ی حرف زدنش سرزنش كرده باشد.) حرف بدی زدم؟ خودتون بگید، پدرمقدس، اگه كفش پاشنه بلند پاتون بود چیكارمی كردید؟ (ادامه می دهد.) چنان دودی راه انداخته بودند، كه نگو! باتوم، تیراندازی، گاز اشك آور، كوكتیل مولوتف، بدتر از همه اینكه ردِ پای پسرمو هم گم كرده بودم. دادمی زدم: "پسرم! پسرم!" پسرهای مادرهای دیگه جواب مو می دادند. ناگهان پیداش كردم. اون دستِ خیابون بود. یه پاسبون داشت با باتوم رو شونه ها و سرش می كوبید. اینجا بود، كه خونم به جوش اومد. درحالیكه مهی از گازاشك آور مردها و زن هارو پوشونده بود، انگار بال درآوردم، پریدم اون ورِخیابون، دست وگوش پاسبونه روگازگرفتم، اگه همپالكی هاش به دادش نرسیده بودند، گوش شو نه فقط كنده، كه خورده بودم. ... چی؟ جرم داره؟ می گم پسرمه، پسرم، پدرمقدس. خودم به وجودش آورده ام. نه ماه تو دلم بزرگش كرده ام، با دوتا چشم، بیست تا انگشت، به اضاقه ی چیزهای دیگه اش. مگه می شه بذارم یك پاسبونِ كثافت درعرض پنج دقیقه اونو ازم بگیره؟ خلاصه پسرم تونست از چنگ شون دربره ولی منو نه فقط خرد و خمیركردند، بلكه كشوندن و انداختن تو هلفدونی. بعدش هم دادگاهیم كردن، همه ش به خاطر یك گوش. رئیس دادگاه می گفت:"شما به گوش مأمورِدولت درحین انجام وظیفه حمله كرده اید." نمی دونید چه كشیدم. همه ش به خاطرعشق پسرم. عشق برا من همیشه تبدیل شده به یه جور مصیبت. (با حسرت به یادمی آورد ) چی بگم، كه نگفتنم به! علتِ ازدواجم هم عشق بود. پدرمقدس، نمی تونین تصورشو بكنین، چقدر شوهرمو دوست داشتم، عاشقش بودم. ... (با لحنی دیگر:) تا روزی كه ازدواج كردیم. ... بعدش هم چرا. بعداز اونی كه زندگی ای برا خودمون ترتیب دادیم، اونوقت شروع شد. (دنبالِ جمله می گردد.) اختلاف های ایدئولوژی و این جورچیزها. برای اینكه نمی تونستم با رفتارش، با طرزِ تلقی مردانه ش از ایدئولوژی و اخلاق كنار بیام. من هم مثل اون روزی هشت ساعت كار می كردم، بهتره بگم جون می كندم، با این تفاوت كوچیك كه وقتی پامو توخونه می ذاشتم باید رخت می شستم، لحاف تشك رو مرتب می كردم، غذامی پختم. اونوقت اون چی كارمی كرد؟ می شست رو مبل و تلویزیون تماشامی كرد، اونم چه برنامه هایی رو؟ میكی موز! یه روز بهش گفتم:"این جوری نمی شه. منم هر روز توكارخونه ام، مثل تو، شب هم مثل تو خسته ام. مگه نمی گین، زنان آزادی شونو وقتی به دست می آرن، كه مثل مردها كاركنن و مزدِكارشونو بگیرن؟ بفرما، من كارمی كنم و مزدمی گیرم، خودت بگو: كارِخونه رو كی بایدبكنه؟ این كار ها رو كه هیچكس دیگه، جز من انجام نمی ده، خب مزدم كو؟ عجب تساوی حقوقی! زنده باد! با ازدواج دو تا شغل پیداكرده ام." تازه شوهرم آسم هم داشت، مخصوصا وقت هایی كه عصبی می شد. درست همون مواقعی كه من از شدت كار گه گیجه گرفته بودم و دادم درآمده بود. متوجه هستید، كه پدرمقدس؟ ... اون مواقعی كه می گفتم:"خسته شده م، بابا! دیگه دست به سیاه سفید نمی زنم، همه شو می ذارم همین جور باشه. به جهنم! اون وقت اون به آه، آه، آه می ’افتاد. (ادای حمله های عصبی یك بیمار آسمی را درمی آورد.) یه وری می شد، خشك می شد، چوب می شد. عینِ ماهی دودی! این جور وقت ها دست و پاموگم می كردم. حالاچه خاكی به سرم بریزم؟ می گفتم:"نه، عزیزم، مگه گفتم، می رم؟ نمی رم، نمی رم. پیشت می مونم، برای تمام عمر." اونوقت یواش یواش حالش جا می اومد و دوباره آش همونو كاسه همون. بعدش هم آبستن شدم. ... نه، پدرمقدس، ِكی گفتم بدبخت شدم؟ نه، برعكس ... آرزوم بود، كه صاحب یك پسرِكاكل زری بشم و وظیفه مو نسبت به برنامه ی پنج ساله اداكنم. خیلی خوشحال بودم، كه آبستن شده ام. ماه ها حالتِ تهوع داشتم، رختخوابو ترك نكردم، از ترس اینكه مبادا بچه مو سقط كنم. با خودم می گفتم: "یه زن بدون احساس مادری چه ارزشی داره؟ یه موجودِ زنانه است، نه زن! یه چاك احمقانه!" آخ معذرت می خوام پدرِمقدس، می خواستم یه جورِ دیگه بگم، شما اصطلاحِ بهتری به ذهن شما می رسه، بگین. ...چشم، چشم! همین الان شروع می كنم، گناه ها مو براتون تعریف می كنم. آخه یه مقدمه داره، كه حتما باید براتون بگم. ... نمی خواید، باشه. می پریم سرِ اصل ماجرا. براتون تعریف می كنم، كه دو سال پیش چه اتفاقی افتاد. دو سال پیش متوجه شدم، كه پسرم مواد مخدر مصرف می كنه. من بیغ ِبیغ بودم، تفاوتِ مواد مخدرِ خفیف و قوی رو نمی دونستم. فقط اسم موادمخدر رو شنیده بودم و بس. وقتی شنیدم مردم به امثال او می گن معتاد، سربارِ اجتماع، تنه لش وحشت كردم. از خودم پرسیدم كدوم كارت غلط بوده، از شوهرم پرسیدم، اشتباه تو كجا بوده، باز شروع شد:" آه، آه، آه!" و (ادای حمله های عصبی یك بیمار آسمی را درمی آورد.) غش! پسرم و دوست های پسر و دخترش سعی كردند آرومم كنند، كه فرق می كنه آدم به سوزن وصل باشه، كه مرگ آوره، تا اینكه هرازگاه یه نفس بالابكشه. من مادرانه تهدیدش كردم. گفتم:"من مخالفم. چون استعمالِ مواد مخدر خودش یه جور ایدئو لوژی ای یه. اگر همین الان ترك نكنی، از خونه میندازمت بیرون، هم تو رو هم رفقاتو و این دخترای هرزه رو. می دونین عكس العملش چی بود؟ گفت:"تو به دوست های دخترِ من توهین كردی، من می رم." – "كجا می خوای بری؟ پیش عمه ت؟" كوتاه نیومدم، محكم وایسادم، گفتم: "هر گوری كه می خوای برو! برام بی تفاوته." درحالی كه داشتم این حرف رو می زدم، باوركنین قلبم داشت از قفس سینه ام می پرید بیرون. گفتم :"شرط می بندی، كه سه روزنشده پشت درِخونه وایسادی؟" یك هفته ی تموم پیداش نشد. من نه چیزی از گلوم پایین می رفت، نه خواب به چشمم. و شوهرم ... (ادای حمله های عصبی یك بیمار آسمی را درمی آورد.) اونوقت رفتم، كه پیداش كنم. تو خونه های اشغال شده، تو مدرس های اشغال شده. هیچ كس ازش خبری بهم نداد. من یه مادر بودم، سمبلِ اختناق! همه شون لال شده بودند، عین مافیا."این ها به من چیزی نمی گن، چون من یه مادرم؟ پس منم بهشون كلك می زنم. ... به ظاهرِ اونها درمی آم. به چه هیأتی؟ به هیأت یه مادر فریك freak كه چی باشه؟ جوون های حشیشی، دله دزد، ول گرد، بخور و بخواب، کارت نباشه. ... خلاصه بهشون بدنمی گذره! برای اینكه "فریك" باشم، یه خرده سنم بالابود. پس می شم یه كولی، برای كولی سن مطرح نیست. رفتم به یكی از این جمعه بازار ها، اونجاها كه لباس های شرقی ساخت ایتالیا و خرت و پرت های دست دوم می فروشن. سرپایی های سوریه ای، دامن مراكشی، جلیقه ی افغانی و روسری یونانی خریدم، پشت ِچشمم رو توشِ بنفش زدم، رو پیشونیم یك خالِ قرمز نقاشی كردم، دندونِ طلای خواهرمو، كه سه سال پیش با یك عطسه از دهنش افتاده بود، ازش گرفتم، بندكردم و به گردنم انداختم، به اضافه ی چندتا دستبند ِشیشه ای و انگشترهای بدلی و گوشواره. با این وضع با چندتا زن و مردِ دیگه، همه بیكار وكم و زیاد معتاد ساكن یكی ازخونه های اشغالی شدم. (با وقار و طمأنینه به آن طرف اطاقك اعتراف می رود. ) شده بودم مثل طاوس! همه یه طرف، من یه طرف! (به دراطاقك می كوبد.) پدرمقدس مثل اینكه گوش نمی دین؟ من اینجام. حالا وارد خونه هه شده ام. فكرمی كنید از طرزِ آرایشم، حتی ازفلان جای حتا یك نفرِشون هم برق پرید؟ انگارنه انگار. گوشه ای رو پیداكردم، بار وبُنه مو گذاشتم زمین و خودمو زدم به خواب. به موقع اش شیشه مو با معجونی، كه خودم درست كرده بودم از كیسه كشیدم بیرون. حالا بگین معجونه چی بود: تركیبی از"تربنتین"، روغن ماهی ، تاپاله ی اسب، الكل طبی، تنتور’ید - به خاطر رنگش - ، یك كم خمیردندون، مایع ضدعفونی ِتوالت و چندقطره آب لیمو، آب لیمو همه جا به درد می خوره. در ِشیشه رو بازكردم وشروع كردم به استنشاق كردن. بعدش یه چشم موچپ كردم و یه وری شدم. یك دفعه دیدم همه شون دورم جمع شده اند. یكی شون می پرسه: "چیه، چت شد؟" گفتم:"هیچ چی رفته ام تو حال." یكی دیگه پرسید:"موادش خوبه؟" گفتم: "عالی!" یكی دیگه گفت: "اجازه می دی ما هم یه نفس بگیریم؟" گفتم: "باشه. ولی حواس تون باشه، ممكنه برا بعضی ها خطرِمرگ داشته باشه." همه شون اومدند و بی خیال استنشاق كردند. خیلی خوششون اومد، بخصوص به علت خمیردندونه! طفلك ها، همه شون گول خوردند. "تو كی هستی؟ از كجا اومدی؟" این سؤال هایی بودكه می كردند. یه دفعه شدم نقل مجلس. پدرمقدس، اگه بدونید چه قصه هایی براشون تعریف كردم، از تعجب شاخ درمی آرید. گفتم: "من ازطرف مادری خون ِسرخپوستی تو رگ هامه، پدرم كولی بود، نون مو با كف بینی، رمل و اسطرلاب و فال ورق در می آرم. غذام هم خون مرغ و گربه است، چون جادوگرم." پدرمقدس، می خواید باوركنید،می خواید نكنید، از اون لحظه به بعد شدم محبوب القلوبِ همه. ... پسرم؟ پسرمو هیچوقت ندیدمش. چرا فقط یك بار، اون هم از دور، تو یك كنسرتِ هوای آزاد. به خودم گفتم: "همین الان گیرت می آرم، دیگر نمی تونی ازدستم دربری."یواش یواش بهش نزدیك شدم، ولی یك دفعه جماعت ِتماشاچی شروع كرد به تظاهرات. آقا نمی دونی، بلندگوها رو آتیش زدند، نه تنها بلندگو ها رو، صحنه و خواننده ها رو هم آتیش زدند. پلیس حمله كرد، اینو بزن، اونو بزن، اینو بگیر، اونو بگیر. حالا كی یو گرفتند؟ حدس بزنید، پدرمقدس! من فكرم جاهای دیگه بود، كه یك دفعه دیدم پلیس داره به دستام دستبند می زنه. بعد از سه روزمجبورشدند آزادم كنند، چون فهمیدند، تو ماجرای آتیش زدن نقشی نداشته ام. از درِ زندان كه اومدم بیرون دیدم جلوی در جماعت زیادی وایسادن، برای استقبال از من: رفقای حزبی، "فریك ها"، سرخپوست های ایتالیایی، فمینیست ها، همه شون منتظرِخلاصی من از زندان بودند.چنان شلوغ كرده بودند، كه نگو. سرود می خوندند، بغلم می كردند، ماچم می كردند، بعضی هاشون پرچم آورده بودند، كه روش نوشته بود: "ماما جادو باید آزادگردد!" جشنی برام گرفته بودند، كه نپرس! كاش اونجا بودید ومی دیدین. هیچ فكرنمی كردم، انقدر دوست وهواخواه داشته باشم. پیشاپیش همه یه دختر وایساده بود با یك مرغ زنده. گفت: "اینم واسه ی اینكه امروز یه غذای گرم داشته باشی." من بعد از این دیگه فقط با اون دختره و دوست های جوونش نشست و برخاست می كردم و به حرف ها و دردِ دل هاشون گوش می دادم. اوایل از حرف هاشون چیزی حالیم نمی شد، ولی به مرورِ زمان بهم فهموندند، كه مسایل شخصی هم سیاسی است. برای مثال سكسوالیته سكسوالیته را باید آدم ها خودشان معنی كنند. هركس باید سكسوالیته ی خودش رو، اندازه و نوع لذت رو خودش تعیین كنه، پدرمقدس. خودش باید مسئولیتِ زندگی شو به دست بگیره. قدرت تخیل، قدرتِ آفرینش خودشو گسترش بده. (آوازی ازمجموعه ی آوازهای مشهوربه گرگوریانی Gregorien را می خواند.) "كار آزاد می كند." این شعاری بود، كه روی یكی از بازداشت گاه های آلمان نوشته بودند. مثل اینكه از آوازهای عصرِ پاپ "گره گوار" خوشتون نمی آد؟... گفتین باید معقول باشم، چشم. ...(زانومی زند. ) به گوشم. ... (سخنانِ كشیش را ، به تقلید از او لغت به لغت بازمی گوید.) "من به دره ی سقوط افتاده ام، به دره ی شیطانی. ... دره ای ضداخلاق." ...نظم و قانون باید وجود داشته باشه، مگه نه پدرمقدس؟ نظم، فرمان. دختر باید از قوانین اخلاقی و عرفی تبعیت كند! از وقتی كه چشم بازكرده ام همین چرت و پرت هارو شنیده ام.
برمی خیزد و محكم و استوار برای تماشاگران حرف می زند.
ایست، خبردار، حركت!
لباس مرتب، شایسته و برازنده، ساكت!
زودباشید، بپرید، بلندشید، بشینید، بشورید!
پوره تو بخور، شیر ِتو بخور! زور بزن!
بخور دیگه، هام! هام! لالاكن!
مامان قشنگه، بابا خوبه.
به صف! پسرها این طرف،
دخترها آن طرف!
پسرها ایستاده پیپی می كنن،
دخترها نشسته.
همه روی لگن! همه: آآ !
همه: از دم آآ!
به آآ دست نمی زنند،
با آآ بازی نمی كنند!
آآ كثیفه، دست بهش نمی زنند!
به نظر می رسد، كه دارد طرف چپ با یك پسربچه حرف می زند:
به بوبول دست نمی زنند!
با بوبول بازی نمی كنند.
(با صدایی ملایم:) گنجیشكك ...
گویی دارد با یك دختر، كه طرف راست اوست حرف می زند. با اخم
اونجا رو دست نمی زنند.
پسرها به پیپی دست نمی زنند، پیپی اهه.
پسربچه ها به دختربچه ها دست نمی زنند،
دختربچه ها آآ اند، اه اند.
می خوام یه رازی رو براتون فاش كنم، پدرمقدس. به شرطی كه خوب گوش بدین، نمی خوام حرفم عوضی فهمیده بشه. عشق بی نظمی یه، اینو فهمیده ام. پدرمقدس، زندگی، آزادی، تخیل، در مقابل اون چیزی كه شما می خواید به عنوانِ نظم و ترتیب به ما بدین بی نظمی یه. عاشق شدن و عشق ورزیدن، بدون اون همه تشریفات، بدون نامزدی، بدون جهاز: "این دوره ی پدرمادرِ من بود." من بهتون می گم: عاشق شدن و عشق ورزیدن فوق العاده است. خودتون یه دفعه امتحان كنید، اونوقت می فهمین چی می گم. یه دفعه با یكی نزدیكی كردم، حتی اسمش هم یادم نیست... ولی چشماش خوب یادمه، دماغشو، دهنشو فراموش نكرده ام، مخصوصا حرفهاشو، اون موقع كه باهم یكی شده بودیم: "ای عیسی مسیح، ای حضرت مریم، من الان خود مو تو بهشت احساس می كنم.“ باور نمی كنین، اگه بگم: اته ایست بود. ... چی؟ من فرزندِگمشده ام؟ ... برعكس خودمو تازه پیداكرده ام، احساس می كنم آزاد شده ام، حالم هیچوقت بهتراز این نبوده. وهیچ هم علاقه ای به برگشتن به كانونِ خانواده رو ندارم. این تصمیمو برای پسرم هم توجیه كردم. ... بعله اون دنبال من می گشت و خیلی هم سریع پیدام كرد. لباس درست حسابی تنش بود، خیلی مرتب، خیلی آقا، سلمونی رفته وكراوات زده. گفت: ” مادر، من دوباره برگشته ام خونه. از زندگی ِخونه به دوشی و اعتیاد خسته شده بودم، حتی دیگه لب به سیگار هم نمی زنم، یه كارهم پیداكرده ام. پاپا هم سرِحال اومده، تازگی ها می ره تنیس بازی می كنه، یه دوست دخترهم پیداكرده. ولی می گه اگه مادرت بیاد، ولش می كنه. برگرد سرِ خونه زندگیت مادر! (احساس می كند حالت تهوع بهش دست داده است.) حالم بدشد. خودمو دیدم كه توخونه ام، تو همون كثافت های روزمره، خریدكردن، پیرهن اطو كشیدن... بدون اینكه لحظه ای برا خودم آزادی داشته باشم. فكرِ شو بكنید، برای روزنامه خوندن هم وقت نداشتم، باید روزنامه رو تو توالت می خوندم. اگه شیكمم كارنمی كرد، باید قیدِ رونامه خوندن رو می زدم. گفتم: "می دونی چیه، پسرجون؟ دلم رضانمی ده، هنوز تو مودش نیستم، می فهمی؟ - "چی؟ خجالت نمی كشی كه با این سرو وضع، مثل كولی ها راه می ری؟" – "آره حق با توئه. می رم كارمی كنم، یه كارِ نصفه روزه پیدامی كنم، كه خرجِ شام و ناهار و جای خوابمو دربیارم. بقیه ی وقت هامو می خوام با دوست هام، با زن ها باشم، چیز هایی رو كه می دونم و حس می كنم در اختیارِ شون بذارم و از تجربه های اونها یادبگیرم. می خوام حرف بزنم، بخندم، آواز بخونم، آسمونو، كه هیچوقت ندیده ام تماشاكنم. نه عزیزم، من دیگه برنمی گردم، مگه اینكه منو به زورِپلیس برگردونید."می دونید چیكاركردند؟ پسرِ خودم و شوهرم رفتند كلانتری تحتِ عنوان ترك ِ بی اجازه ی خانه و خانواده از دستم شكایت كردند. پلیس ها هم راه افتادن به تعقیب و دستگیری ِمن. می تونین تصورشو بكنین، تا درِ همین كلیسا دنبالم بودن. ... حالا كجان؟ آهان دیدمشون، پشتِ منبر شمانِ، كشیكِ منو می كشند. ببینم، مگه اعتراف تو كلیسا نباید به صورت راز بمونه؟ (می دود و كیفش را برمی دارد. سكوت.) بذارینش زمین! (به طرفِ درِ خروجی می دود.) من نمی خوان برم خونه... (طوری بازی می كند، گویی بهش دست بند زده اند.) باشه، بریم. .. من به هرحال به سن قانونی رسیده ام. ...خودم درباره ی زندگیم تصمیم می گیرم. (ناگهان می ایستد و به طرف اطاقك اعتراف فریادمی كشد:) ای كشیش خبرچین، ای جاسوس! تو پسرِ حضرت مریم نیستی!

نورمی رود ... موسیقی

[i] ) Petolemäer معتقدان به فرقه ی مسیحی كه درمصربودند و ازقرن سوم میلادی باكاتولیك ها در مسأله غسل تعمید اختلافِ نظردارند.
[ii] Apostoloke معتقدان به دوازه حواری مسیح. بانی این فرقه ”ِسگورلی“ ایتالیایی بود. او را كه از هواخواهان فراتس اسیسی و مبلغ زندگی ِدرویشانه بود به حكم پاپ وقت به آتش انداختند.
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!