چند داستانک از رضا کاظمی
-
-
پسرک، شده بود تُنگِ شیشهای!
دست کرد توویِ تنگ، ماهیِ قرمز را گرفت، مُشت کرد آورد بیرون. هَوار کشیدم سرش: رهاش کن بچه! رهاش نکرد. ماهی داشت توو مشتَش جان میکَند. دُمَش از کونهی مُشتِ پسرک زده بود بیرون، تند تند تکان میخورد بال بال میکرد. دوباره فریاد کردم: تا نزدم پسِ گردنَت، پدرت مادرت جَدّ و آباءَت را نیاوردم جلو چشمهات، حیوان را وِلَش بده برود خدا نَدار؛ دارد جان میکَنَد. رهاش نکرد وِلَش نداد. با چشمهاش که برقِ خوشحالی تووشان پُرشده بود، شده بود خیرهی تووش و تَقَلّایِ ماهی. بعد، گشت طرفَم، سرش را آورد بالا نِگام کرد. توو چشمهاش مردمکهاش چیزی بود که زبانَم گرفت گریپاچ کرد نگشت دیگر دوباره چیزی بِش بگویم. سرم را انداختَم پایین زُل رفتم به کفشهام تا برود.
یک قرنی باید گذشته باشد از وقتی سرم را دوباره آوردم بالا ببینم کاش رفته باشد؛ و کاش چشمهاش مردمکهاش که تووشان چیزی بود خیرهاَم نباشد. بود. نرفته بود پسرک. ایستاده بود جلوم شده بود مجسمه: یک تُنگِ شیشهایِ بزرگ؛ و ماهیِ قرمزی که یک قرن پیش داشت توو مُشتَش دستَش جان میکَند؛ توو سینهاَش نزدیکای قلبَش آزاد و خوشحال برا خودش چرخ میزد.
18 تیر 88 - تهران
پسرک آینه بود؛ یا من؟!
ایستاده بود زُل زده به کوپههای قطار که به سرعتِ برق از جلوش میگذشتند میرفتند بروند توو تاریکیِ تونل از دیدش پنهان شوند. پاش روو خطِ قرمز بود. بِش گفتَم، سرش داد - یَشَر کشیدم برگردد عقب، بالَش نگیرد به بالِ قطار سووت شود بخورد به دیوارهی تونل سرش بِپُکَد خون بپاشد همهجا را که برق انداخته بودم گند بزند، رییس ایستگاه را هم بدبخت کند. هیچ نگفت. حتا نگشت طرفَم نِگام کند بگوید: به تو چه ربطی دارد؟ تو کی هستی اصلن؟ رفتَم جلو با دستهی تِی زدم به پاش. تکان خورد. انگار برق گرفته باشَدَش. برگشت طرفَم. نوجوان بود. بچه سال. دوازده سیزده را شیرین داشت. گفتَم: نشنیدی این همه روضه که خواندم برا تو بود؟ گفت: تو چهقدر حرف میزنی؟ چهقدر جملههات را کِش میدهی طولانیشان میکنی؟ چشمهام قُلُپّی زد بیرون. کم مانده بود مردمکهاش - تیلههاش بیفتند کفِ سالن قِل بخورند بروند بیفتند توو چاله - خطِ ریل. شبیه خودم حرف میزد خدانَدار! درآمدم با غیظ گفتَم: باشد، کوتاه میگویم. گفت: خُب، بگو. انگار فیلم را برگردانده باشم اولَّش؛ دوباره با دستهی تِی زدم به پاش گفتَم: عقب! سرم داد - یَشَر کشید، گفت: چه خبرت است میکوبی به پام، پام زخم میشود هُول بَرَم میدارد تِلو میخورم بالَم میگیرد به بالِ قطار سووت میشوم میخورم به دیوارهی تونل، سرم میپُکَد خون میپاشد همهجا را که برق انداختهای گند میزند، رییس ایستگاه را هم بدبخت میکنی ها؟ برقگرفته شدم. کمی بعد؛ از خودم درآمدم رفتَم جلو. مثل مجسمه ایستاده بود. انگار سنگ. دستَم را بردم به هوا صورتَش. تکان نخورد. پلک هم نزد. انگشتام را کشیدم به گونههاش مووهاش لباسَش. همهجاش. پسرک، پسرک نبود؛ آینه بود!
آبان 88 - تهران
دو پنجره اُمید
داشتَم ماشینِ عرووس گل میزدم که صدای پیر و لرزانی زیرِ گووشَم گفت: پسرم، بامبو هم داری؟ سرم را برگرداندم آوردم بالا طرفِ صدا و نِگاش کردم. پیرزن دوباره سؤالَش را تکرار کرد. گفتَم: ها، مادر. داریم. خوبَش را هم داریم. نرمه لبخندی روو لبهاش نشست و چشمهاش هم که عجیب ریز و کوچک بود برق برقی شد. گفت: بامبو خاصیتَش چی هست؟ همانطور که نِگاش میکردم گفتَم: برا خانهتان شادابی میآورد. نشاط. امید به زندهگی؛ نه که رنگَش سبز است. گفت: پس بیزحمت ده شاخه بِم بِدِه. چشمهام گرد شد. یعنی تعجب. گفتَم: ده تا؟ اَدای خودم را درآورد: ها، پسرم، ده تا. رووبانی که بلاتکلیف مانده بود توو دستَم چسباندم دستگیرهی ماشین و گفتَم: باشد ولی حالا که دستَم بند است. شاگرد-کارگر هم که ندارم. میانِ حرفَم درآمد گفت: با گلدانِ شیشهییش لطفن. گفتَم: دیگر بدتر. چشمهای ریزش را ریزتر کرد، کمی هم تعجب ریخت تووشان گفت: چرا؟ گفتَم: برا اینکه ندارم. باس تهیه کنم براتان. گفت: خُب؟ گفتَم: هیچ. شما آدرس بدهید، کارِ ماشین عرووس تمام شد همه را با هم براتان میآورم درِ منزل تقدیم میکنم. چشمهاش برگشتند به حالِ سابق. آرام گرفتند. خوشحالی ریخت تووشان و کمی هم روو لبهاش. گفت: خیر ببینی پسرم. بعد آدرسِ خانهش را داد؛ و رفت.
***
از ماشین پیاده شده زنگِ خانهش را زدم. طول کشید تا بیاید. آمد. در را باز کرد. تعارف کرد بروم توو، فنجانی چای میهمانَش. نه نیاوردم. حسَّم بِش خوب بود. داخل شدم. گلدان و بامبوها را گوشهای گذاشتَم نشستَم. چای آورد، توو استکانهایی با اِنگارهی نقرهای. کمی بعد گفت: اگر زحمتی نیست گلدان و بامبوها را برام بگذار روویِ رَفِ پشتِ پرده. گفتَم: روو رَف؟ پشتِ پرده- پنجره؟ روو به کووچه؟ گفت: ها پسرم، روو به کوچه. گفتَم: چرا؟ آخر، چیز...، گفت: لطفن. بی اختیار پا شدم گلدان را برداشتَم بُردم کنار پنجره، پرده را زدم کنار، گذاشتَم روو تاقچهش. داشتَم بامبوها را مرتب میکردم که نِگام رفت به هوا بیرون. کووچه. یکهو لَرزم گرفت. موور موور. پشتِ پنجره، روو به رووی خانهش، خانهای بود با پنجرهای بزرگ. بیپرده. و تختِ کوچکی؛ که پسرک یا دخترکی با مووهای ریخته، سُرُم بهدست، خوابیده بود رووش و نِگا بامبوها میکرد.
آذر 88 - تهران
-
-
یک شاخه اُرکیده برای تو
پیشانیش را چسبانده بود شیشهی مغازه، دستهاش را هم قاب کرده بود دورِ صورتَش توو را نگاه میکرد. خیابان پُر بود آفتاب. روشن. تَهِ مغازه ایستاده بودم پشت میز، گل میپیچیدم برا زن جوانی که همه گلهاش گلسرخ بود. نگا دخترک کردم. نگا گلها میکرد. اشاره کردم داخل شود، بیاید توو. توو آمد. زن جوان بیرون رفت. دخترک کنار در ماند؛ نگاش هم روو گلها. هفت سال نه، هشت سال را داشت. مووهاش خُرمایی بود. مجعد. فرفری. مثل فرشتهها که توو آسمانِ باسمهها - نقاشیهای کلیسایی معلقَند. لباسَش شندره بود؛ صورتَش اما تمییز، شسته و گِرد و تپل. دلَم براش رفت. گفتَم - پرسیدم گل میخواهد؟ نگشت طرفَم بگوید مثلن: ها. میخواهم. دلَم گلهات را خواسته، براشان رفته. هیچ نگفت. فقط نگا گلها میکرد. بِش گفتَم یک شاخه بردارد به اختیارِ - انتخابِ خودش؛ میهمان من. فقط یک شاخه. چرخید طرفَم نگام - نگا صورتَم کرد و لبخند نشاند روو لبهاش و رفت میان گلها گم شد. گفتَم حالا یک شاخه رُز یا میخک برمیدارد میرود دیگر. به جاییم برنمیخورد. قیمت ندارند که. کمی بعد، از لا به لای گلها پیداش شد. دیدمَش؛ و برق از سه فازم پرید. برقِ چشمهام رفت قطع شد. یک شاخه ارکیدهی پدر مادر دار توو دستَش بود؛ توو چشمهاش هم برق خوشحالی - شادی. گفتَم چی بِش بگویم. حالیش نیست چی برداشته، چی باس برمیداشت خانه خراب نشوم. شاگرد مغازه بودم. بدبخت. رفتَم پیش ازش گرفتَم گفتَم: بگذار بهترش - خوشگلترش را بِت بدهم بوو داشته باشد صفا کنی باش. از دستَم کشید گفت: همین ارکیده را میخواهم. خودت گفتی به اختیارِ - انتخابِ خودم. نگفتی؟ میشناخت، میدانست چی برداشته پدر سوخته. گفتَم: حالا چرا ارکیده؟ اینهمه گل هست اینجا. گفت: برا اینکه ارکیده دوست دارد. گفتَم: کی؟ دستَم را - بالِ لباسَم را گرفت کشید بُرد سمتِ در. در را باز کرد رفت توو پیاده رو. پِیَش رفتم. جلوتر، یک ویلچر بود که تووش دختری با لباس عروسی نشسته بود. نگام را پُر کردم علامت سؤال ریختَم توو نگاهِ دخترک. گفت: عروسیش است. با یکی مثل خودش. خواهرم است. بِش قول داده بودم برا عروسیش یک شاخه ارکیده بخرم.
نگام را اَزَش گرفتَم انداختَم پایین، کمی مکث کردم؛ بعد برگشتَم توو مغازه.
25 دیماه 88 ؛ تهران