دبيرستان زرد
داستانی از اميد باقري
در ساندویچیِ ترمینال ایستاده بودی و زل زده بودی به تلویزیون بالای در.
- آقا! مغزتون.
دست به جیب بردی تا پول ساندویچ را بدهی. دست دیگری سینی ساندویچَت را گرفت.
- مالِ آقاست.
- مال من و مال آقا نداره. من هم مغز خواستهبودم، داااش.
ساندویچَت را گرفت. سینی زیر ساندویچ هنوز به رف کنار شیشه نرسیدهبود که نیمی از ساندویچ ناپدید شد. سرت را چرخاندی و ادامهی راز بقایت را تماشا کردی.
- آقا، ترشی هم بذارم؟
- نه داااش. آقا ترشی نمیخوره. یه وخ میچاد.
به چشمهایش زل زدی. نگاه شیطان اما مهربانی داشت. سیاهی چشمهایش دو دو میزدند. حوصلهی دردسر نداشتی. ساندویچَت را از آشپز گرفتی. مثل همیشه بیاشتها بودی اما از وقت قرصهایت خیلی وقت بود که گذشتهبود. ساندویچ را از سینی برداشتی. کاغذ دور ساندویچ را از کمر نان پایین میکشیدی که قطرهای خون از بینیات جدا شد و افتاد روی نان.
سرت را بالا گرفتی. ساندویچ را پرت کردی توو سطل زباله.
- هنوز هم تقی به توقی میخوره خون دماغ میشی که، آقا رضای عقابی.
با دستمالی مچاله اما تمیز دور بینیات را پاک کرد. رضا، تو بودی اما اولین بار بود که عقابی را پشت اسم خودت میشنیدی.
- خونِت خیلی کثیفه. سیگار میکشی؟
جوابش را ندادی.
- رسولم. دبیرستان هوشیاران.
به خاطر نیاوردیاش.
- من، رضا عقابی نیستم.
- میدونم آقا رضایِ هادیزاده.
تو را شناختهبود اما تو هر چه به ذهنت فشار میآوردی، حتا سایهی یکی از بچههای دبیرستان هوشیاران هم به ذهنت سرک نمیکشید.
- بعد از روزی که تو با حسین جوجه دست به یقه شدی و دماغش رو پیاده کردی، خودت نبودی اما خدات که بود، هر موقع حرف دعوا میشد، نمیشد که ذکر خیری از تو و شاهکارت نباشه.
از دبیرستان اخراجت کردهبودند. بینی حسین جوادی، بچهخور معروف دبیرستان را با صورتش یکی کرده بودی. زدهبودی که بمیرد، و شانس آوردهبودی نمرده بود. حسین جوجهی کفتار را با یکی از کلاس اولیها در انبار زیر شیروانی دیدهبودی.
- ببخشید آقا، اشتباه گرفتید.
خون، در دستمال مچاله در دستت لخته شدهبود. لختهی خون را لای دستمال پیچیدی و پرتش کردی توو سطل زباله.
- چهقدر تقدیم کنم؟
آشپز به یخچال ویترینی تکیه دادهبود و زل زدهبود به تلویزیون بالای در. سرت را چرخاندی سمت تلویزیون. یوزپلنگی در کمین گورخری بیخبر نشستهبود.
- قابلی نداشت.
تا پول ساندویچ را حساب کنی، رسول رفتهبود.
از ترمینال بیرون آمدی. تاکسی زردی جلوی پایت ترمز ِ چهار میخ کشید. راننده شیشه را پایین داد و گفت:
- دربست، تا آخرش.
در ماشین را باز کردی و نشستی.
- خیلی مردی بابا، آقا رضا.
راه افتاد.
گفت: چه خبر؟
گفتی: یه لیوان آب توو بساطت پیدا میشه؟
کنار خیابان ایستاد. پیاده شد و در صندوق عقب را باز کرد. یک لیوان آب خنک از کلمن ریخت و داد به دستت. قرصهایت را یکییکی در مشت خالی کردی و همه را با هم ریختی ته حلقت. آب را یک نفس سر کشیدی.
- نچ نچ ... نچ نچ. همه مریضند.
سر تکان دادی اما چیزی نگفتی.
- روزگاره دیگه. حضرت عباسی هر کی رو یه جوری منترِ خودش کرده.
رسول ملاجعفر. ته کلاس. آن سه جاف امن برای چرت زدن سر کلاسهای تاریخ و دینی. از آن گوشه کل کلاس را زیر نظر داشت.
- کدوم وری میری، آقا رضا؟
- فرقی نمیکنه.
گاز را بسته بود به شکم ماشین و به جلو نگاه میکرد. بیمقدمه گفت:
- فهمیدی که؟! شهبازی رو هفتهی پیش اعدام کردن. زنش و نیکوگفتار رو کشتهبود. داداشهای نیکوگفتار از خونش نگذشته بودن. خدا میدونه اما مثل اینکه داستانشون ناموسی بوده.
- نیکوگفتار، اون پسر عینکی، ریزههه؟
- نه. اون مطلبی بود. نقاش شد. معتاد شده، انگار. بعضی وقتها میبینمش. چمنرو هم نقاش شد. این یکی نقاش ساختمون. هههه. واسه رسایی کار میکنه. مصطفا رسایی برج ساز شده. بیچاره سرطان گرفته. امروز، فرداست که بمیره. قاسملو میگفت. میگفت با خداپرست شریکن. مردتیکه رفته کانادا دکتر شده. اونجا نشسته، با پولش اینجا بساز بفروشی میکنه. خیلی بیمعرفته. به خاطر زانوی مادرم بهش روو انداختم، بیصفت نه گذاشت نه برداشت، رووم رو انداخت زمین. رامین میگفت، مردتیکه خواهرش رو داده به حسین جوجه. توو دبی معاملات ملکی داره. اون قرمساق اونجا داره پول پارو میکنه، ممد افشار بینوا اینجا، معذرت میخوام؛ خیلی عذر میخوام؛ برا یه مشت گوساله که عن رو از گوشت کوبیده تشخیص نمیدن، کس موش چال میکنه. توو روزنامه مینویسه اینا همهشون پشتشون به یه جای دیگه گرمه. از اون نمیگه که، از اونایی میگه که پشتِشَن. کاظمی؛ دراز عینکیه بود، شبیه مونگلها بود؛ رفته آخوند شده. الان توو دادگستریه. سال به سال دُمِ ممد افشار رو میگیره یه چند ماهی میندازتش توو زندون آب خنک بخوره. توو دادگستری یه حاجآقا حاجآقایی پشت سرش میگن که باید ببینی. میخندیها. گُه!
سایبان را باز کردی. رد خون از بینیات بیرون خزیده و بالای لبت خشک شدهبود. دستمال به دستت داد. رد خون را پاک کردی. پرسید:
- تو کجا بودی؟ کجا هستی؟ کجا میخوای بری؟
سرت را چرخاندی و نگاهش کردی.
- اِ! دماغت.
شرهی خون پیراهنت را لک کردهبود. سرت را بالا گرفتی. به سرفه افتادی. پشنگههای خون از ته حلقت به شیشهی جلو پرت شدند و روی شیشه آهسته شُره کردند.
- دکتر رفتی؟
سرت را تکان دادی. سرفههایت شدیدتر شدند. لخته لخته خون قی میکردی. با دست اشاره کردی کنار خیابان بایستد. ایستاد. در را باز کردی و از ماشین خزیدی کنار جوی آب. تاکسی زرد رنگ راه افتاد. هنوز به سر چهارراه نرسیده، یکی برایش دست بلند کرد. مصطفا رسایی بود انگار. گفت:
- مستقیم، تا آخرش.
امید باقری
بیست و ششم دیماه هشتادوهشت
Omid-bagheri@hotmail.com