جِنِرال دو روز و دو شب خنديد
رضا ابراهیمی – نویسنده ی افغان
-
این داستان کوتاه برنده ی جایزه ی اولِ جشنواره ی قند پارسی شده و رتبه ی اولِ داستان نویسیِ جوانِ ایران را ( شب های شهریور ) در سال۱۳۸۳کسب نموده است.
آگوست، فرودگاه آتن
پنج ماه بعد از آخرين خبرت مرده بودي. نمي دانم چند روز بعد از تو بود كه مرا هم از آب گرفتند، اولين بار كه خبرت را آوردند كنار رود ايستاده بودم و به آب نگاه مي كردم، گفتند تو را يك جاي نامعلوم انداخته اند. باورم نشد، از جايم تكان نخوردم و آن قدر به آب خیره ماندم كه حالا همه جا را شكل روودخانه اي مي بينم و آدم هايي كه در آن دست و پا مي زنند و هر روز غرق مي شوند. تا چند روز از جايم تكان نخوردم، آب رودخانه بالا آمده بود و من تا زانو در آب رفته بودم. وقتي تو را پيدا نكردم؛ همه ی روودخانه هاي جهان را رفتم. از هِلمَند تا دانوب. تو پيدا نشدي. اما چشم ها و انگشت هاي كشيده اَت، دست ها و پاهايت همه جا را گرفته بودند. پنج ماه است كه به آب هاي جهان خيره شده ام. حتا اين جا كه روويِ چووكي نشسته اَم، آدم ها را مي بينم كه به سمت در خروجي مي روند و بعد با چمدان هاي بزرگ و رنگ رنگِ شان در آب روودخانه مي غلتند. تو در ميان آن ها نيستي. تو را از رخت هايت مي شناسم. بعد كه پيدا نشدي، چمدان به دست فرودگاه هارا گشتم. روويِ چووكي هاي انتظار با چمدانم منتظر ماندم تا شماره ی پروازي گفته شود و من دسته ی چمدانم را محكم بگيرم، تا جاي ديگري بروم. درست همين حالا يادم مي آيد، بعد از اين كه در هِلمَند پيدا نشدي چند شب در همان جا ماندم. بعد به كراچي رفتم. حالا همه ی فرودگاه هاي جهان را مي شناسم. از همان كراچي شروع شد. چمداني پُر از نكتايي و يك دانه لنگوته، شايد كه برگردم.
آبان، روودِ كارون
ديگر نمي خواهم خبري از جنرال بشنوم. اما انگار خبر هايش در همه ی روزنامه ها و ماهواره ها و شبكه هاي تلويزيوني پيچيده است. نمي دانم پاهايم بايد به كجا بروند، فقط مي دانم تو هنوز پيدا نشدي. مي ترسم زيبايي اَت را فراموش كرده باشم. جنگ تمام شده اما تا ابد از يادم نمي رود، نه جنرال و نه سرباز هايش. خدا كند اين نامه به دستت برسد.
از وقتي كه جنگ تمام شد تو را نديدم. تو در روودخانه ها و آب هاي جهان روان شدي و من بعد از آخرين خبرت از هِلمَند راه افتادم.
سربازهايي كه تو را گرفته بودند مي گفتند: به دستور جنرال تو را در آب انداخته اند. حتمن ديوانه شده اند. همان شب كه جنرال محاكمه مي شد، تو را در هلمند ديدم. ماه افتاده بود روويِ شكمَت. موج هاي ريز و تند نمي گذاشتند صورتت را ببينم. مووهايت را باز كرده بودي و آن ها روويِ آب شناور شده بودند.
نوامبر، سواحل شمالي مديترانه
" جنرال همه ی اسيرانش را در روودخانه انداخته است."
روزنامه را مي بندم. از صبح تا حالا از پلاژ بيرون نرفته ام. هر بار كه به دريا نگاه مي كنم زمزمه ی ترانه هايت در گوشم مي پيچد و من مدام به مديترانه نگاه مي كنم. روزنامه ها نوشته بودند، از جنرال نامِ روودخانه را پرسيده اند و او گفته است كه همه ی آب هاي جهان به هم راه دارند. هر روز از آدم هايي كه بر ساحل نشسته اند نشاني ات را مي گيرم، نامت را به آن ها مي گويم و مي گويم كه از كجا آمده اي، مي دانم كه حرفم را نمي فهمند، سر تكان مي دهند و لب خند مي زنند و جاي نامعلومي را ميان آب ها نشانم مي دهند. ببين باورت مي شود! امروز روزنامه ها نوشته اند جنگ تمام شده است و جنرال محاكمه مي شود. بايد برگردم مديترانه يا دانوب؛ حتا دارلينگ هم مي تواند جاي تو باشد. تو راهت را از ميان ماهي ها و جلبك ها پيدا مي كني.
دلم مي خواهد ماهي شوم، نپرس خودت مي داني. حالا كم كم باورم مي شود، كه جنرال ديوانه شده است، او گفته به ماهي ها هم دستور داده است جسد هايي را كه در آب مي اندازند، بجوند و بعد ذرات آن ها را رها كنند تا درآب ها حل شوند. مي ترسم از اين كه جنرال راست گفته باشد و تو را درآب هاي جهان حل كرده باشد.
فوريه، ساحل روود دانوب
ديگر از وقتي كه چشم هايم در آب مانده اند، تو را يافته ام. تو را لمس كرده ام؛ حتا گوشواره هايت را هم در آب ديده ام. اما هيچ خبرنگاري حرف هايم را باور نمي كند. چند ساعتي است كه به آب خیره شده ام و چشم هايت را از پشت موج هاي روودخانه، مي بينم كه به من زل زده اند. از آخرين باري كه تو را ديده ام پنج ماه مي گذرد. تو از وُلگا رد مي شدي و تازه از اقيانوس آمده بودي. انگشت هاي كشيده ات از سرما كبود شده بودند. روزنامه ها و خبرنگار ها باز هم باور نمي كنند. مهم نيست اين را براي خودت مي نويسم، تو از وُلگا رد مي شدي، آن شب ماه كامل بود و نوورِ خاكستريِ ماه افتاده بود روويِ سينه ات و جانِ كبودت را آن موقع ديدم. از شقيقه هايت هنوز خون مي آمد و بازوهايت لاغر شده بودند. آن شب ماه كامل بود رد شدي، لب خند زدي، گِل و لاي روودخانه ميانِ نافَت را گرفته بودند، اما شقيقه هايت، هنوز از آن ها خون مي آمد، انگار هيچ كسي سرت را بسته نكرده بود كه رَدِّي از خونت در ميان روودخانه جا بماند. گريه ام گرفت و برايت در روودخانه بانداژِ سفيد و بلندي رها كردم تا به تو برسد.
تَموز، درياي احمر
خبري برايت ندارم، جز اين كه دكترهاي معالج جنرال گفته اند دچار بيماري رواني شده است كه مدام مي خندد، دو روز و دو شب خنديده است، بعد او را آن قدر زده اند تا خنده اش بند بيايد؛ اين ها را در روزنامه خواندم. تلويزيون محاكمه اش را نشان مي داد. مي داني، يك دفعه حين محاكمه اش خنده اش مي گيرد، آن هم چه خنده هايي! چشم هايش تر مي شوند و صورتش سرخ مي شود. در خنده هايش حرف مي زند و مي گويد، قبل از انداختن جسد ها به رودخانه، دو طرف شقيقه ها را سوراخ كرده است، براي ماهي ها. گفته است ماهي ها هم حق دارند مغزِ سرِ تو را پووك كنند. پنج ماه است كه تو را نديده ام. ديشب در هتل بودم كه تلفن زنگ زد. تلفن را برداشتم؛ آن طرف خط هيج جوابي نمي آمد. صدايت كردم؛ هيچ كس جوابي نداد. صداي دريا و موج ها هر لحظه بيش تر مي شد. بلندتر صدايت كردم. شايد مي خواستي جواب بدهي صداي دريا نمي گذاشت. نمي خواستم گوشي را بگذارم اما صداي موج ها و مرغان دريايي در هم پيچيده بود. تا صبح بيدار ماندم؛ شايد تلفن زنگ بزند و تو آن طرف خط باشي جايت را بگويي. اما جز صداي پرنده ها و موج هايي كه به ساحل مي آمدند هيچ صدايي نمي آمد.
ماه مارچ، يك جاي نامعلوم در اقيانوس
اين جا را نمي دانم كجاي دنيا است كه برايت نامه مي نويسم. از سواحل استراليا دورتر رفته ايم و من فكر مي كنم به انتهاي نقشه ی جغرافيا رسيده ايم. يك ماه است كه با اين كشتي از كراچي راه افتاده ايم. هر روز باران مي بارد. گاهي وقت ها تا صبح زير باران مي ايستم و به رعد و برق هاي آسمان نگاه مي كنم. پنج ماه بعد از آخرين خبرت من هم مثل تو گم شدم.
كجاي دنيا نمي دانم. در اين پنج ماه از هر جاي دنيا، از اقيانوس ها گرفته تا فرودگاه ها برايت نامه نوشتم و يك يك نامه ها را به هر جايي كه جنرال مي گفت پست مي كردم. نمي دانم چه بر سرت آمده است؟ حتمن اول مغز سرت را ماهي ها خورده اند، بعد كه خالي شده؛ ميانش را آب گرفته است و خانه ی ماهي ها شده است كه از سوراخ شقيقه هايت مي آيند و مي روند. اصلن جنرال طوري حرف مي زند كه من فكر مي كنم جسدها را سوزانده، بعد خاكسترها را روويِ آب هاي جهان ريخته است. اين بار مي گويد جسدها را به درياي كاراييب برده است.
ماه جون، درياي كاراييب
اين جنرال كم كم ديوانه ام مي كند، هر وقت تلويزيون را روشن مي كنم، محاكمه ی او را نشان مي دهد. پيرتر از قبل شده است و مووهاي شقيقه هايش سفيد شده. هم چنان مي خندد، دستش را بالا مي برد تا دستور بدهد اما خنده امانش نمي دهد. مووهايش تا روويِ گوش هايش آمده اما محاكمه اش تمامي ندارد.
آخرين رخت هايي كه بر تنت ديده اند يك بَنارِسيِ آبي بوده كه گل هاي سرخِ ريز داشته است، اما من تو را برهنه ديده ام كه از گل و لاي روودخانه ی دانوب پوشيده شده بودي. با جلبك هايي كه نمي دانم از كجاي دنيا چسبيده بودند لا به لاي مووهايت. ديگر همين روزها تو را پيدا مي كنم. شايد دانوب يا درياي كابل.
ماهِ باران، رودخانه ی آمازون
همين قبيله به من گفتند كه ما را از آب گرفتند. من باور نكردم. آن ها گفتند هر دويِ تان شناور روويِ آب بوديد مثل چوب هاي جادوو. دست در گردن هم انداخته بوديد و صورتِ تان را طرف هم كرده بوديد؛ مثل اين كه تمام راه را با هم حرف مي زديد. سرخ پوست ها از دوور كه ما را مي بينند مي ترسند و بعد فكر مي كنند كه ما چوب هاي جادوو هستيم كه هر سال همين موقع با آب مي آيند. اما بعد كه نزديك شده بوديم، ما را به شكل آدم ديده بودند. ریيس قبيله گفته بود كارِ چوب هاي جادوو همين است، قادر هستند هر لحظه شكل شان را عوض كنند. آن روز كه از آمازون بر آمديم پنج روز مي شد كه باران بند نيامده بود. نمي دانم تو يادت هست يا نه؟!
از همان قبيله شنيدم جسدهاي هر دويِ مان كبود بوده است. مي گفتند شايد گله ی اسب هاي وحشي كه از روودها مي گذرند، جسدهاي تان را كبود كرده است. به آن ها از جنرال چيزي نگفتم، آن ها جنرال را نمي شناسند. بعدها از همان شبي كه ما را از آب گرفته بودند حرف زدند. گردنبندهاي شان را نشان مان دادند. از گردنبند تو هم خوشِ شان آمده بود. گفتم ساخت آن طرف دنيا است. گردنبندهاي خودشان شكل استخوان بود و من فكر مي كنم يك شب يكي شان از كشيده گيِ انگشت هاي تو خوشَ ش آمده؛ و استخوان انگشت هاي تو را گردنبند درست كرده و به گردنش آويخته است.
ماه حوت، درياي كابل
جنگ تمام شده است. آن هايي كه كنار دريا خانه دارند، هر وقت رخت هايِ شان را براي شستن كنار آب مي آورند، هر دويِ مان را مي بينند و آدم هايي كه هر شب به صداي موج هاي دريا گوش مي دهند، زمزمه هايِ مان را مي شنوند. با اين كه پيدا شده ايم اما جنرال؛ ما را كشته است و يك جاي نامعلوم انداخته كه خودش هم يادش نمي آيد.
تهران
21 دَلو يك هزار و سيصد و هشتاد و يك