چهارشنبه
به م.مه­هام زل نزن جناب

South of No North 70
Stop staring at my tits, mister

داستانی از چارلز بوکوفسکی
ترجمه‌ی طاهر جام بر سنگ


بارت گنده­بک بی­رحم­ترین مرد غرب بود. دست به هفت­تیرش توی غرب همتا نداشت و جماعتی از زن­های غرب را گ.ائیده بود. از این نظر بی­رقیب بود. علاقه­ای به حمام کردن و کس شعر گفتن و دوم شدن در مسابقات نداشت. از این گذشته رئیس قطاری بود که به غرب می­رفت؛ جائی که یک مرد هم سن او را پیدا نمی­کردی که به اندازۀ او سرخ پوست کشته؛ زن گ.ائیده یا مردهای سفید را کشته باشد.
بارت گنده­بک مرد بزرگی بود که این را هم خودش می­دانست، هم دیگران. حتی گ.وزهایش هم منحصر بفرد بودند، بلندتر از صدای فیدوس ناهار و خوش­معامله هم بود. کار بارت گنده­بک این بود که قطار را به سلامت به مقصد برساند، زن­ها را شکار کند ، چند نفر را بکشد و واگن­های بارزده را برگرداند به مبداء. ریش سیاه داشت، سوراخ ک.ونی کثیف و دندان­های زرد براق.
تازه زن جوان بیلی جو را گ.ائیده بود و بیلی جو را مجبور کرده بود شاهد باشد. زن جوان بیلی جو را در حین عمل مجبور کرده بود تا با بیلی جو صحبت کند. او را واداشته بود که بگوید «آه بیلی جو، این ک.یر کلفت از ک.سم میره تو حلقم، نفسمو بند آورده! بیلی جو نجاتم بده! نه بیلی جو، نجاتم نده!»
بارت گنده­بک وقتی ارضاء شده بود بیلی جو را وا داشته بود تا آلتش را بشوید بعد همگی رفته بودند شام مفصلی شامل پاچۀ خوک و لوبیا چیتی و نان خورده بودند.
روز بعد آن­ها ارابه­ای دیدند که در چمن­زار می­رود. پسرکی شانزده ساله، استخوانی و آبله­رو سوارش بود. بارت گنده­بک تاخت جلو.
گفت: «آهای بچه!»
کید جوابی نداد.
«با توام بچه...»
کید گفت: «کونمو بلیس!»
بارت گنده­بک گفت: «من بارت گنده­بک­ام.»
کید گفت: «کونمو بلیس بارت گنده­بک»
«اسمت چیه پسر؟»
«بهم میگن کید.»
«ببین کید، اصلا نمی­شه با یه ارابه از این خطۀ سرخپوستا رد شد.»
کید گفت: «من خیال دارم رد شم.»
بارت گنده­بک گفت: «باشه، خود دانی.» و آماده شد که از اسب پیاده شود که در ارابه باز شد و یک دختر خوشگل جوان با سینه­های ۴۰ اینجی، ک.ونی خوشگل و چشمانی به رنگ آسمان بعد از باران؛ بیرون آمد. چشم­هایش را چنان به بارت گنده­بک دوخت که باعث شد سر بساط بارت به گوشۀ زین بخورد.
«کید به خاطر خودت باید با ما بیائی.»
کید گفت: «خفه شو، من به حرف هیچ پیری مادر جن.دۀ ک.ون به گه، گوش نمی­کنم.»
بارت گنده­بک گفت: «من آدم کشتم فقط به خاطر این که جلوم پلک به هم زده.»
کید تفی به زمین انداخت. بعد شروع کرد به خاراندن ماتحتش.
«حوصله­مو سر بردی پیرمرد. حالا از جلوی چشام گم شو و گرنه کاری می­کنم که شبیه یه تکه پنیر سویسی بشی.»
دختر گفت: «کید» و روی او خم شد و یکی از پس.تان­هایش جست بیرون، طوری که تیغۀ آفتاب هم شق شد. «فکر می­کنم حق با او باشه کید. ما تنهائی از پس این سرخپوستای مادر ج.نده بر نمیائیم. خر نشو. به این یارو بگو ما باهاشون می­ریم.»
کید گفت: «ما باهاتون می­آئیم.»
بارت گنده­بک پرسید: «اسم دختره چیه؟»
کید گفت: «هانی­دو»
هانی­دو گفت: «و به م.مه­هام زل نزن جناب، و گرنه می­رینم به هیکلت.»

برای مدتی همه چیز به خوبی پیش رفت. در بلوبال کانیون یک درگیری با سرخپوست­ها پیدا کردند. ۳۷ سرخ­پوست کشته و یک نفر اسیر شد. آمریکائی­ها تلفاتی ندادند. بارت گنده­بک ک.ون اسیر سرخ­پوست گذاشت و بعد او را به کار آشپزی واشت. در کلپ کانیون هم یک درگیری با سرخپوست­ها پیدا کردند. ۳۷ سرخپوست کشته و یک نفر اسیر شد. آمریکائی­ها تلفاتی ندادند. بارت گنده­بک ک.ون اسیر سرخ­...
واضح بود که بارت گنده­بک از دست هانی­دو ش.ق درد گرفته است. چشم از او بر نمی­داشت. ک.ونش، بیشتر ک.ونش بود که او را به خود جذب کرده بود. یک بار که به او زل زده بود از اسب افتاد و یکی از دو آشپز سرخپوست به خنده افتاد. نتیجه این شد که یک آشپز سرخپوست بیشتر زنده نماند.
یک روز بارت گنده­بک، کید را با یک گروه شکارچی فرستاد پی داغ گذاشتن به گاومیش­ها. بارت گنده­بک صبر کرد تا آن­ها دور بشوند. جست روی زین و در ارابه را عقب زد و داخل شد. هانی­دو دولا وسط واگن داشت ج.لق می­زد.
بارت گنده­بک گفت: «خدای من خوشگل! حرومش نکن!»
هانی­دو گفت: «گم شو از اینجا برو» و در حالی که انگشتش را به سمت او گرفته بود ادامه داد: «گم شو از اینجا برو بزار به کارم برسم.»
«شوهرت بهت نمیرسه هانی­دو؟»
«خوب هم می­رسه احمق، من سیرمونی ندارم. بعد از پریودم سیر نمی­شم.»
«گوش کن خوشگله.»
«خفه شو!»
«گوش کن خوشگله، ببینش...»
و پاندولش را بیرون آورد. سیاه سوخته بود و مثل پاندول ساعت پدر بزرگ در نوسان. چند قطره تف، ریخت کف زمین.
هانی­دو چشم از آن بساط نمی­کند. آخر سر گفت «این دسته خر را توم فرو نمیکنی!»
«طوری بگو که منظورته هانی­دو.»
«این دسته خر را نمی­خوای بکنی توم!»
«چرا آخه؟ چرا؟ ببینش!»
«به خاطر عشق کید.»
بارت گنده­بک گفت: «عشق؟ عشق قصۀ جن و پریه واسه احمقا! این دسته بیل لعنتی را ببین! همیشه می­تونه عشقو شکست بده!»
«من عاشق کید هستم بارت گنده­بک!»
بارت گنده­بک گفت: «اینم زبونم، بهترین زبون توی همۀ غرب!»
زبانش را بیرون آورد و گذاشت رو لبانش بغلتد.
هانی­دو گفت: «من عاشق کید هستم.»
بارت گنده­بک گفت: «خواهرتو.» و بعد دوید جلو و پرید روی هانی­دو. با خرحمالی توانست آن چیز را فرو کند و وقتی فرو کرد هانی­دو جیغ کشید. حدود هفت تقه زده بود که کسی او را از پشت کشید. کید بود. برگشته بود از شکار.
«بوفالوتو گرفتیم، مادر ج.نده. حالا شلوارتو بکش بالا، بریم بیرون بقیۀ حرفامونو اونجا می­زنیم.»
بارت گنده­بک گفت: «من سریع­ترین هفت­تیرکش تو همۀ غرب هستم.»
کید گفت: «شکمتو یه سوراخ بکنم که سوراخ ک.ونت پیشش مثل یه خال رو پوستت باشه. بجنب بذار کارمونو تموم کنیم. حسابی گشنه­م، این شکار بوفالو اشتها را زیاد می­کنه...»
مردها دور اجاق نشسته بودند و تماشا می­کردند. قاطعیتی در فضا بود. زن­ها در واگن­ها ماندند، دعا می­خواندند، ج.لق می­زدند و جین می­نوشیدند. بارت گنده­بک یک تفنگ کالیبر ۳۴ داشت و حافظه­ای بد. تفنگ کید ساده بود اما چنان اطمینانی داشت که تا آن روز کسی ندیده بود. به نظر می­آمد بارت گنده­بک عصبی است. نصف بطر ویسکی را با یک قلپ ریخت توی خندق بلا و رفت به طرف کید.
«ببین کید...»
«چیه مادر ج.نده؟»
«میگم که چرا خودتو باختی؟»
«میخوام تخ.ماتو با گلوله تکه تکه کنم.»
«چرا؟»
«داشتی دامن زنمو آلوده می­کردی پیرمرد!»
«گوش کن کید، چرا نمی­فهمی؟ یه زن ما رو رو در رو قرار داده. ما افتادیم تو بازی اون.»
«نمی­خوام ک.س شعراتو بشنوم بابا بزرگ! حالا برو عقب و اسلحه بکش! کارت ساخته­س!»
«کید...»
«برو عقب و اسلحه بکش.»
مردهای کنار اجاق حشکشان زد. باد ملایمی که بوی تپالۀ اسب می­داد از سمت غرب وزید. یک نفر سرفه کرد. زن­ها در واگن­ها قوز کرده بودند، جین می­نوشیدند، دعا می­خواندند و جل.ق می­زدند. هوا داشت گرگ و میش می­شد.
بارت گنده­بک و کید ۳۰ قدم با هم فاصله داشتند.
کید گفت: «سنده­تو بکش، بکش سنده­تو متجاوز!»
زنی از در یک واگن با تفنگی در دست به آرامی ظاهر شد. هانی­دو بود. تفنگ را بر شانه­اش تکیه داد و و با یک چشم بسته سر لولۀ آن را نگاه کرد.
کید گفت: «بجنب لات زناکار، بکش!»
دست بارت گنده­بک به سوی جلد تپانچه­اش رفت. صفیر گلوله­ای از دل گرگ و میش هوا به گوش رسید. هانی­دو تفنگش را در حالی که از لوله­اش دود بلند بود پائین آورد و به سمت واگن سرپوشیده رفت. کید مرده افتاده بود روی زمین، یک سوراخ روی پیشانی­اش بود. بارت گنده­بک اسلحۀ بلااستفاده را در جلدش گذاشت و گشاد گشاد به طرف واگن رفت. ماه بالا بود.
-
-
-
-
6 Comments:
Anonymous ناشناس said...
این چی بود؟ نوول بود؟ اگه که بود خیلی ول بود. اون ترکیب "به ممه هام دست نزن" شیرین ترین و محترمانه ترین بخش قصه بود انگار. زنها هم که همه اش تو واگن جین می خوردن و دعا می خوندن و... مردهام یا سرخپوست می کشتن یا همو تحقیر می کردن یا تو ... هم میگذاشتن. فکر کنم این آقای گنده بک اصلش ایرانی بوده باشه، فقط چسی های ایرونی های امروز رو نداشته که قابل فهمه... صد و خورده ای سال پیش پول نفت نداشتن که وسع چسی اومدن داشته باشن!

Anonymous علی عابدی said...
اندکی بعد از بلند شدن دود از لوله ی تفنگ "هانی دو", دود مرموز و بی رنگی از قلم "بوکوفسکی" بر می خیزد! درست در لحظه ای که ماه آن بالا ست! "بوکوفسکی" چه کسی را در این داستان نشانه می گیرد؟! "هانی دو" را؟! "بارت گنده بک" را؟! "کید" را؟! همه ی شخصیت های داستان را؟! یا مخاطب را؟!!!...
"بوکوفسکی" چه چیزی را در این داستان نشانه می گیرد؟! زن را؟ پشتوانه ی فرهنگی آمریکا را؟ عشق را؟ همه چیز را؟ یا خودش را؟!!!...
داستان پر از وجوه گونه گونی ست که بسته به حرکت نگاه مخاطب رنگ عوض می کند و در پس تیرگی و خشونت زبانی که به کار گرفته شده روشنی و ظرافت نابی ست که به زعم من گویا فقط مرز میان زشتی و زیبایی را با چنان شیطنتی می شکند که اصالت غریزی "غریزه" را از پس آن نمایان کند. اعتراضی در این داستان هست که به زعم من اعتراض نیست! بیان وجه معصومانه ی پلیدی انسان است شاید, یا بیان وجه کثیف حضور معصومانه ی انسان است به همانگونه ای که هست!!!
ترجمه, شاهکار بود. نام "طاهر جام بر سنگ" را به خاطر خواهم سپرد...

Anonymous مهران said...
بوکوفسکی جایی تو ادبیات ایالات متحده و کلن کشورهای انگلیسی زبان نداره. زمانی که اون شروع به نوشتن هجویاتش کرد چنین رفتاری مسبوق به سابقه نبود به همین دلیل اسم در کرد. شان ادبی این آدم در حد خاکشیر اصفهانی در ادبیات فارسی است.

Anonymous آرش said...
ترجمه بسیار عالی بود. تنها دو مورد هست که به نظرم میرسه مترجم می تونه تصحیح کنه:
1- کونمو بلیس
2- گفت «این دسته خر را توم فرو نمیکنی!»
ما توی فارسی چنین جملاتی نداریم. این جملات عینن از ساختار زبان انگلیسی به فارسی برگردانده شدن.
فحش ها در اصل باید طبق میزان شدتی که دارند براشون معادل فرسی انتخاب بش چون فحش اصولن نقش معنایی نداره بلکه برای ابراز میزان خشم به کار میره. بنا بر این مثلن برای Kiss my ass می توان نوشت "بیا سرشو بخور" یا "گه زیادی نخور" که البته به موقعیت جمله هم بستگی داره.
جمله ی دوم هم در اصل به معنای این است که "عمرن بذارم این دسته خرو بکنی توم" یا چیزی در همین مایه ها.

Anonymous احمدعلی said...
هرطور که بخواهیم زیبائی را معناکنیم داستان زیبائیست!... هم به قدر کافی تشبیه های شاعرانه و سمبلیک مثل دختری با چشمهای برنگ آسمان پس از باران و ماهی که بالاست و... درش هست هم به جهت اشاراتی به تاریخ ایالات متحده جنبه های نوستالژیک دارد و هم ازهمه مهمتر متضمن موضوعی باندازه ی کافی واقعی است...واقعی واقعی... اونقدر واقعی که سرسختترین انکارکنندگانش هم روزی چاره ای جز پذیرفتن این واقعیت نخواهند داشت...

البته این قصه از واقعیت گاه تلخی می گوید که خیلی از ما نمی خواهیم بپذیریمش ولی همیشه اتفاقهایی در دور وبر ما و زندگی های ما رخ می دهد که یادمان میاندازد که واقعیت همین است حالا تو خواه شیرین حسابش کن و خواه تلخ...

اما چیست آن واقعیت؟؟؟... این که جنس زن به خصوص در دوران باروریش نیاز مبرم به کیر دارد و به قول این داستان باید مرتب گائیده شود.... هر کیری که گنده تر و خوش تراشتر و قرصتر و محکمتر باشد ، لاجرم صاحب آن کیر در نزد زن محبوبتر و مهربانتر و دوست داشتنیتر به نظر میاید...و البته اعتبار چنین کیری نزد آن زن صرفا تا زمانیست که کیری کلفتتر و باحالتر پیدا نشده باشد!!.... به محض اینکه کیر تازه به بازار میاید کیر قبلی دل آزار خواهد شد...درست مثل کیر "کید" که به محض به میدان آمدن کیر گنده و سیاه و پاندولی شکل "بارت گنده بک" نزد خانوم"هانیدو" از اعتبار افتاد... تا آنجا که خانوم هانیدو حتی حاضر شد به افتخار دستیابی به یک کیر جدید یعنی کیر بارت گنده بک حتی دست به قتل شوهر خویش که کیرش دیگر تکراری و دل به هم زن شده بود بزند....

من این یادداشت کوتاه را فقط به درخواست یک دوست دوست داشتنی که ازم خواسته بود این داستان را بخوانم و نظرم رو بنویسم ، نوشتم... فقط برای اینکه بدونه حرفش برام مهمه.... وگرنه من هنوز خیلی نظر دارم درباره ی این قصه و واقعیت اون در زندگی....

Anonymous طاهر جام برسنگ said...
دوست ارجمند آرش!
از نکاتی که اشاره کردید بسیار سپاسگزارم. کاملا حق با شماست. نکات را در ذهنم خواهم سپرد. و باز سپاسگزارم.
شاید باید زودتر جواب میدادم، اما حقیقتش من نظرها را تا امروز نخونده بودم.
ط. جام برسنگ
چهارشنبه 31 مارس

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!