آتشبازی
محمد برفر
-
ساعت بُرجِ عمارت بلدیه كه از فاصله ی بعید نواخت، شمس الضُحی پلك هايش راگشود. نيمه خواب، نيمه بيدار، هفت ضربه ی پياپي را شُمُرده بود و دانسته بود روز شده. چراغِ پايه مرمرِ رووی ميزِ پاتختي هنوز روشن بود و شعله ی آن در حُبابِ چينيِ صورتی تاب بر می داشت. بر شيروانی عمارت كُلاه فرنگي باران مي باريد. هنوز از خوابي كه ديده بود، هراسان بود. ظُلمتِ بلعنده ای كه او را با خود برده بود. پيچاپيچِ پلكاني ناشناخته، رايحه ی سرد كافور با بوویِ گَنديده گي و نَم؛ سرما تنش را موور موور كرده بود. از رواقِ غسال خانه ای متروك گذشته بود. در نورِ چركينِ پيه سوز، با نخ هاي سياهِ پيچانِ دود، غرفه هايي كارتَُنَك بسته را ديده بود، تابوت هايي در هم شكسته، كفن هايي پوسيده، استخوان هاي غُبار گرفته ی مُرده هايي از ياد رفته، و بعد، از گوشه اي در اعماق، همهمه اي گُنگ برخاسته بود؛ ضجه، مويه! در شُعاعِ مُتحرِک نور جلو رفته بود؛ مويه ها اوج گرفته بودند. گوشه ي تاريكِ سرداب، سه زن، سیاهپوش، حَلقه زده به گِردِ تابوتي چوبي. نورِ پيه سوز بر عباهاي سياهِ خاك آلود مي لرزيد. زنجير فلزي عود سوزي مسي در دست يكي از آن ها تاب بر مي داشت و دود غليظ و سياه كُندُر از آن بالا مي رفت. جلوتر رفته بود، زن ها برگشته بودند و از پشتِ رووبنده ی تاريك نگاهش كرده بودند. راه باز كرده بودند تا بُگذرد و برسد به تابوت كه پارچه اي سفيد با شَتَک خون بر آن پهن بود. نورِ لرزان پيه سوز بر آن افتاده بود. پارچه را به يك سوو زده بود و وحشت كرده بود، از پَرده ي جِگَر جيغ كشيده بود؛ صورتِ خُفته در تابوت، صورت خود او بود. آن وقت بيدار شده بود و ديده بود تاريكي سيال است و باد و باران هياهو به پا كرده. پس، دوباره چشم بَر هَم گذاشته بود و نيمه خواب، نيمه بيدار، منتظر مانده بود تا ساعتِ بُرجِ عمارتِ بَلَديه پي در پي به صدا در بيايد و يكي يكي بِشمارد تا بداند سپيده سَر زده است.
پاهايش را از تخت آويخت و گيج و با پاهايي نامطمئن به طرف پنجره رفت. دريچه ی مُشبك هلالی را گشود. طهران در خاكستريِ روزي ابري غوطه مي خورد. هواي پاكيزه ی صبح پاييزي به ريه هايش دويد و طَعمِ گَسِ خواب را كه هنوز ته حلقش مي گشت، شُست. كالسكه اي كروك دارْ شتابان از مقابل سفارت انگليس می گذشت. بی اختيار ياد ُپلو مشروطه افتاد و لب خند زد. نزديكِ پنج هزار نفر توو سفارت بست نِشَستَنْ شاه وادار شِه فرمانِ مشروطه رو امضا كُنه به همين تعداد زن اومده بود ولي گرانتادف نذاشت لابُد فكر مي كرد زن ها داخل آدم نيسَّن يا ضَعيفهَ ن ضعیف ضعف ضعف داري از دواخانه شوِرين يه جعبه آمپول نوروفيل بگير بِبَر مَحكَمِه رَحمانوف معجزه مي كُنه رَحمانوف يا نوروفيل نوروفيلَ رحمانوف پرستارش مُعجزه مي كُنه دوتا چشمِ قَشَنگِ آبي طلاي موها خَرمَنِ آتشْ توو دل بُروْ روسِ زيبا زيبای روس لياخوف روس مجلس را بست به توپْ چند هزار قزاق وُ امنيه سيلاخور ريختن توو باغ امين الدوله از كُشته ی مجاهدين پُشته ساختَن صدا كرد مث بمب افتاد جلو درشكه بخارِ شاه مخلوع جان به در بُردْ داد نَسَق چي ها چوب نتراشیده به ماتحتشان کنن سوزن عضلانیه بکشین پایین کشیدم این گُه هم زده که بخوری دیگه گُه زیادی نمی خوری مادر چاله سيلابيْ چاله سيلابي مالِ دُرُشكِه چي و كَناس و لولِئين دارهْ دست به دَهَن بِرِساشْ مي رَن كوچه قجرا وامانده هاي حَرَمِ شاهيْ شاهِ خاقان كليجه ي ترمه به بَر مي نشَس روو تختِ مُرَصَع تكيه به مُتَكايِ زَرْقليانِ جَواهر نشان می کشید از سُرسُرِه سُر مي خوردَن توو حوضِ مَرمَرْ توده ی گوشت زنده تپنده بالا پايين مي رَفتَن توو آبْ آبِ دارالخلافه سالك مي آره كوفت وُ سوزاك وُ سيفليس چطور شاهِ خاقانْ كوفت وُ سيفليس نمي گرفت با اون همه زن وُ دُخترِ چركسي وُ فارس وُ ترك وُ قفقازيْ قفقاز رو روس ها از ايران گِرِفتَنْ نايبُ السَلطَنه از غُصه دِق كرد ُمرد شاه خاقان خروارْ خروارْ سكه و طلا مي كرد بذل وُ بَخششِ اونجای زناي تُرك وُ فارس وُ قَفقازيْ رَقصِ قَفقازي تيارتِ سيروس جالب بود رفتيم با آنا ديديم " مادام بيدار شده اند ؟" "مي بيني كه بيدارم آنا. ""بارون قشنگي مي باره مادام. حمام رو آماده كَردَم. بَرگَرديد، صُبحانه مي خوريم، مي رويم با دُرُشكهْ تفرجي توو شهر مي كنيم. تا آن موقع كافه مادام لنا هم بازه. قَهوَه ش كه مي دانيد مَعرِكَه س." " مي دونم آنا، مي دونم." با اون قوري چيني كه نقشِ كاترينِ كَبير داره خم مي شه روو آدم تا قَهوه غَليظِ كَفْ كَرده بريزه توو فنجونْ فنجونايِ لب طلايي آنتيكِ كارِ روسْ تنش همیشه ی خدا بوو پودر عَطرِ كتَي مي ده مي رفتم كلاسِ پراتيكِ رقصِ مادام آلوارت فوقانی کافه مادام لناْ همون جا دیدمش می نشست گوشه ی دنج کافه كتُ شلوارِ فرنگي دوختْ تنش سيگارت دود مي كرد جرعه جرعه قَهوَه ش رو می نوشید تحصيل كرده ی اونيورسيته ی پاریس همیشه یه کتاب گُنده جلوش باز بود از گُلفُروشي ژُرژيك برام سَبَدِ گُل سفارش داد گفت زنم شو دیگه نرفتم كلاسِ رقصْ صفحه هاي رقص خرید توو خونه تمرین کنم سِرتسا مامي دريم لوپانزاْ سوئينگ وُ راسپا خودش دوست داشت می گفت تانگو برقصيم صفحه سِرتسا روو گرامافون مي چرخيد فشار مي داد لگد مي كرد پاهامو تصویرمون توویِ آينه لب تراشِ بلژيكي پیدا و ناپیدا می شد گفت شَمس الضُحي دستمُ بردم لاي موهاشْ تنم گُر مي زد گفتم بگو گفت بیا تا آخر دنیا با هم باشیم. آب این حمام لعنتی باز یخ کرد." آنا... آنا ... " شَمس الضُحي بله مادرْ بگذار از پدرت بگویم که چطور وقتي سرِ تو حامله بودم شمع آجين كردنْ با تبر چهار شقه كَردَنُ و به چهار دروازه طهران آويختن ْمي گفتن توو سوء قصد به جان ناصرالدين شاهِ گور به گور شده دست داشته ميرزا رضاي كرماني گور به گورش كرد رفته بود شابدوالعظيم رفته بوديم شابدوالعظیم " مي خواي مُشتُ مالِت بدم؟ " " نه آنا، نه. "بدم میاد اینجوری یکی زل بزنه زیر دوش بهم پايين تنه شونُ مي گرفتن به دوربينْ ظل الله عكس می گرفتْ عكس هاي الفيه شلفيهْ مي خواس لابد سِنده ي فروغُ السَلطنه وُ پيشابِ تاجُ الدوله ثبت تاريخ بشهْ رگِ وزيرشُ هم زدْ ثبت تاريخ بشه به خاصهْ تراشَش گفت حالا كه شاه و مهد عليا طالبِ مرگِ مَنَن مي خواهم اونطور بميرم كه خودم مي خوام رگهاي دو دَسَّمو با نيشتر باز كنْ چه خوني از تنش رفته بود فراش باشي گفت ميرغضب با لگد بزنه تخت كمرش وُ حوله توو گلوش بچپونه زودتر از شرش خلاص شنْ رفتيم ميدان قاپقْ يه نفرو برده بودن اون بالا می شاشید راه افتاده بود از پاچه تنبانش شُر وُ شُر روو نََطعْ ميرغضب با لگد كوبيد به تيره ی كمرش پهن شد با صورت زمينْ جمعيت قيه كشيد مي خواستن بهتر ببينن فشار مي آوردْن گفتم بريم مادر دستمو فشرد لباش كبود مي لرزيد ميرغضب كلاه پوستي نشان دارشُ برداشت خودشُ باد بزنه داغي بعد از ظهر تير سبيل هاي كلفت از بناگوش در رفته تاب مي داد قباي سرخش خونِ تازهْ موج مي خورد توو نورِآفتابْ جمعيت قیه كشيد چند تا پرنده روو يه سيم تلغراف پريدن نور روویِ خنجرِ دَسِه صَدَفي شکست مردك چهار دس و پا مي لرزيد كشيدش روو نَطعْ چنگال آهني انداخت توو سوراخاي بيني ش سرشو كشيد عقب رگاي گردنش بيرون زده بود خرناس كشان خنجر اومد پايين كشيده شد روو سيبك گلو بُريد خون تازِهْ داغْ از شكاف زير گلو جهيد ريخت روو سر و روويِ جمعيت زير سكو جیغ كشيدند دست و پا مي زد دست گرفت زير شكاف گلو نجوشد مي جوشيد زرداب مي جوشيد چمباتمه زدم ميان چادرهاي سياه زن ها گرد و خاك عُق مي زدم عُق عُق عُق شما حامله ايد بانوْ طبيب مريضخانه نجميه سيگارِتِشُ مي پيچيد دَرِ قوطي نقره ای سيگارت پَريده بود بالا رووش عَكسِ يه زنْ موها سياهِ افشانْ لوندْ مث زناي فرنگي سينماتوغراف رفتیم تماشاخانه ی روسي خانْ مرتبه ی فوقاني مَطبَعه فاروسْ زنِ ذُغال فروشْ حكايتِ تاراس بولبا يه نَفَر نِشَسِه بود پاي پيانو موزيك مي زد گفتم مي دوني پدر مي شي چشماش از شادی برق زد اتومبيلشُ تازه خريده بود با پولِ وام بانكِ شاهيْ يه فورد سياه با چرخاي تووپُر توو راه هي بوق سياهِ لاستيكي شُ به صدا در مي آورد گفتم نكن اين كارُ گفت بسكه ذوق زَدَه م كردي دارم پدر میشم آخه خنديد مي خنديد قشنگ تر مي شد زرين تاج گفت زديش به توور وبا گرفته از سرحد راه افتاده بودْ رسيده بود كرمانشاهان و ملاير و همدان بَعدِش قُم وطهرانْ دوغاب آهك مي ريختن روو جنازه ها با گاري هاي اسبي و درشكه هاي رووباز تلنبار مي بُردن گورستانْ گورشونو كندن توو خيابون ناصريه جلو دواخونه شِوِرين در و پنجره مي شكسن دواها رو غارت كنن حَب و آمپولجات و تنطورجاتْ امنيه ها اومدنْ سنگفرش خيابون سُرخِ خون شد يه وبايي تلو تلو خوران رفت زيرِ سُماي اسب صاحب منصب نظميهْ شكمش دريدْ روده هاش رفت لاي سُماي اسبْ بازي مي كرد تفنگ ها در مي رفتنْ گفتيم بريم دوشان تپه مادر مُرد قرمساق شاه با سوگلي هاشْ گريخته بودن شهرستانك مادر رفت شمعِ توو شعمدانِ سه شاخه ی بلور گردن بزنه دود مي كرد گفت فردا مي ريم دوشان تپه بارون مي اومد ابرِ دود سوزاندن لباس وبايي ها لابُدْ مي ريخت پشت شيشه روو حباب چراغ گازِ روشنْ وسطِ تاريكيِ باغچهْ تركيدْ صداش ترسناك مي ترسم شمسي مي شينم سرِ چاهك مث آب برنج ازم مي آدْ گريَه م گرفت مادرررررر مادر سر ظهر تموم كرد دويدم به كوچه يه گاري پُرِ جنازه مي اومد دوتا مردِ سياهْ پوش مي كشيدنش منو ديدن برگشتن نگا كردن چرخاي چوبي گاريْ روو سنگفرش كوچه از حركت موند مادرم اونطوري رفت بابامو كه اصلن نديدم تو رو نمي خوام ازم بگيرن روزنامه ی ناهید میونِ دستاش باز بود عكس احمد شاه با كلاه حصيري كنار يه دختر فرنگيْ مي رفت نيس كنارْ دريا سرِ ميزاي قُمارِ مونت كارلوْ از جيب ملتْ مجلسْ رأي داد به عزلشْ نمی خوام ازم بگيرنت بغلم كرد بوو بارون اومد گفت خاك تاكستان تنت بوو خاك تاکستان می ده رفته بودیم لقانطه مجلس نشسته بودیم كنار استخر زيرِ نم نم بارون وُدکا می نوشيديم گفت بارون رو دوس دارم گفتم می دونم وقتی پاشديم بريم حباب چراغ حاشيه ی استخر با صدای ترسناكش تركيد دلم لرزيد گفتم ديدي آخر ازم گرفتنت گفت کتابامو یه جای امن بذار يادگاري پسرمْ گريه م گرفت حالا از كجا مطمئني پسر گفت مي دونمْ خبرشو كه آوردن بارم رفت گفتند سكته مغزي پزشك احمدي رفته بود سر وقتش با آمپول هوا پيشتاب رو جاي امني گذاشته مْ نكنه آنا بوو ببرهْ نه عقلش نمي رسه به اينجاها گفت مادام امشب ميدان توپخانه مراسم آتشبازيه شاه جديد هم مياد گفتم مي ريم آنا مي ريم خدا كنه فقط تا شب بارون نباشه مطمئنم پيشتاب رو جای امنی گذاشته م تا شب خيلي مونده حالا.
" آنا ...، آنا...، حوله ی منو بيار. "
با داستانی کوتاه به روزم و در انتظار نقد و نظر شما
andishevahonar.blogfa.com