-
-
ایکس ضربدر سه
داستانی از علی کیا
-
داشتند خاطرات مشتركشان را مرور ميكردند و ميخنديدند و انتظار ميكشيدند. انتظارِ خاطرهي مشتركِ جديدي كه چند دقيقهي پيش زنگ زده بود و گفته بود در راه است. از اولين بار صحبت كردند كه چهطور وقتي زنِ پنجاه سالهي بزك كرده از در وارد شد از شدت استرس دست و دلشان ميلرزيد و دلشان ميخواست به سمت دستشويي هجوم ببرند. ايكسِ اول كه هنوز هم با يك ژست پليسي هر وقت حرفَش پيش ميآمد به ضرس قاطع اعلام ميكرد زنيكهي شصت ساله حداقل ده سال سن و سالِش را دروغ گفته بود. نظر ايكسِ دوم هم اين بود كه اگر زرنگي به خرج ميدادند و چين و چروك دورِ آلَتَش را ميشمردند ميتواستند سن دقيقَش را بفهمند! آن وقتها ايكسِ سوم هم هنوز ازدواج نكرده بود و مثل دو نفر ديگر نابلد و چشم و گوش بسته بود. كسي نبود كه راهنماييشان كند. دفعهي بعد كه ايكسِ چهارم را توور زده بودند فهميدند دفعهي قبل چه كُلاهي سرشان رفته كه به يك پيرزن چروكيده با پستانهاي آويزان نفري پانزده هزار تومان براي يك ربع داده بودند. ايكس چهارم چيز ديگري بود. خيلي قشنگتر، دلرُباتر، تر و تازهتر. اگرچه حالا كه فكرش را ميكنند ميبينند انگار او هم چند سالي سِنَّش را كمتر گفته بود اما هر چه كه بود از آن لكاتهي دفعهي اول خيلي جوانتر بود. هنوز هم شمارهاَش را داشتند اما به خاطر اختلافي كه سر چاقياَش پيدا كرده بودند ديگر به او زنگ نميزدند كه بيايد. ايكس دوم از زنهاي چاق خوشَش نميآمد و ايكس اول اگرچه اين نظر را يك جور بد سليقهگيِ مفرط ميدانست اما هر چه بود هر سه نفر با هم قرار گذاشته بودند فقط به كساني زنگ بزنند كه همه بر رويش توافق دارند. روال هميشهگيشان همينطور بود. اهلِ تَكرَوي و تَكچَري و اين حرفها نبودند اصلن. هر كدامشان كه بعدِ سال و ماهي چيز خوبي به توورَش ميخورد دو نفر ديگر را هم خبر ميكرد. از آن دو نفر هم بالاخره يكيشان مكانَش را جوور ميكرد و در نهايت سوور و ساتِ سه نفرهيشان رديف ميشد. همهي غلطهايي كه در طول سالهاي رفاقتشان كرده بودند و تعدادشان هم از چند تا بيشتر نميشد همينطور سه نفره صورت گرفته بود. از ايكس چهارم گرفته تا ايكسهاي پنجم و ششم و هفتم و ايكسهاي بعدي كه خاطرات همهشان را با همهي جزیيات؛ خوبِ خوب به ياد داشتنتد. اين ايكس دهم بود كه در راه بود. هنوز مثل دفعهي اول كمي استرس داشتند. ايكس اول ميگفت آنطور كه رابطشان تلفني توضيح داده بايد زنِ بوور و سفيدي باشد. ميگفت تنها بدياَش اين است كه خيلي ناز دارد. آنقدر شكم سير است كه به ندرت آفتابي ميشود اما همان هر از گاهي هم كه سر و كلهاَش پيدا ميشود ارزش سي هزار تومان به ازاي هر نفر را دارد. آنقدر با آب و تاب اينها را گفت كه آب از دهانشان راه افتاد و استرس و ترسشان هم بيشتر شد. شايد به خاطر همين استرس و ترس بود كه سعي ميكردند با هم و در كنار هم اين كار را انجام دهند. در همهي اين سالها كه با هم رفيق بودند چند بار كه بيشتر از اين غلطها نكرده بودند. طبيعي بود كه هنوز هم از اينكه جلوي يك زن غريبه لخت شوند احساس شرم كنند. شرمي كه استرسشان را زياد ميكرد و نابلديشان را فرياد ميزد. حرفهاشان كه ته كشيد ايكس سوم مثل روز برايش روشن بود كه رفقاي مجردش الان براي گذران وقت دوباره دست به دست خودش ميدهند و سه نفري زير كتك لِهَش ميكنند. همينطور هم شد. كشيدهي ايكس اول درست چسبيد به صورَتَش: ـ ما رو كه ميبيني واسه رفعِ كُتيه كه اينجاييم. تو كه چشم و دل سيري ديگه مرضت چيه؟ كشيدهاي كه خودش هم بارها به خودش زده بود. ايكس دوم هم مُشتَش را توويِ آبگاهَش فرود آورد كه: ـ اتفاقن! مُتأهِّلا حريصترن. آخه هم قِلِقِش دستشون اومده، هم مزهشو خوب چشيدن. مُشتي كه خودش هم بارها به خودش زده بود. بعد كه بلند زدند زير خنده او هم به پيش پاهايش خيره شد و تلاش كرد تا جايي كه ميتواند با خندهي رفقايش همراهي كند. چسب روويِ پايش را كه ديد گاردش باز شد و آپرگاد سنگيني نشست زير چانهاَش. خنده روويِ لبَش ماسيد. انگشتهاي ظريف و لاغر زنَش را ديد كه روويِ پايش نرم ميلغزيد. چسب را كه سر جايش ميچسباند گفت "الان ماچِش ميكنم خووف ميشه" و خم شد و روويِ چسب را بوسيد. موويِ سرش را كه روويِ پايش حس كرد يادش آمد چهقدر عاشق اوست. خون از گوشهي لبَش بيرون زد. از همان يك ساعت پيش كه رفقايش اس ام اس دادند و خبرش كردند تا همين الآن يكسره با خودش گلاويز بود و زد و خورد ميكرد. زورش به خودش هم نميرسيد. با اينهمه رويش هم كم نميشد. به هر جان كندني كه بود خودش را رسانده بود تا مكان. آش و لاش. به زنَش گفت دارد ميرود نانوايي. زنَش چيزي نگفت. همانجا بود كه مُشتِ اول را توويِ فَكَش احساس كرد. دست سنگيني داشت كه با همان يك ضربه دندانهاي نيشَش ريخت توويِ دهنَش. قبل از اينكه نگاهَش به چشمهاي زنَش بيفتد يا كلامي بينِشان رد و بدل شود؛ خودش را با لگد از خانه توويِ كوچه پرتاب كرد. كمرش تير ميكشيد. توويِ راه هزار و يكجور صغرا كبرا براي خودش چيده بود كه اين كار خيانت نيست. بماند كه چهقدر تيپا خورد و چهقدر با كله توويِ جدول کنار خیابان رفت و چهقدر تن و بدنَش زخم و کبود شد. فكر كرد كه مقولهي سكس و عشق دو امر جداگانهاَند و نبايد با هم قاطي شوند. لگدي چسبيد لاي پاهايش. پيچيد به خودش. فكر كرد من مَردَم و هزار و يك رقم زن رنگارنگ از اول صبح تا آخر شب توويِ خيابانها ميبينم و تحريك ميشوم و گاهي به تنوع احتياج دارم و اين زنها را كه دوست ندارم و عاشق زنَم هستم و اين قبيل چيزها. البته آخرش را درست گفته بود. صداي تيزي را شنيد كه از ضامن در رفت. عاشق زنَش بود. تيغهي چاقو بيخ گلويش را كه فشرد كمي كوتاه آمد. پيش خودش فكر كرد: تَهِ همهي اين مغلطهها وقتي ميبينم با اين سي هزار تومن ميشود يك لباس قشنگ براي زنَم بخرم از دست خودم لَجَم ميگيرد. حق داشت لَجَش بگيرد. زنَش با همهي نداريهاي او ميساخت و توقعي هم نداشت. غر هم نميزد كه مثلن براي عروسي فلاني لباس نو ندارم و از اين حرفها. هر چه فكر ميكرد ميديد او همهجوره خود را وقف زندگيشان كرده. تازه هر از گاهي كه شوهرش خيلي به پيسي ميخورد و نميدانست از كجا بياورد بخورند تا از گرسنهگي نميرند؛ درست مثل يك كدبانوي اصیلِ ايراني از يكي از سوراخ سُمبههاي خانه پولي را كه براي روز مبادا پس انداز كرده بود بيرون ميآورد و ميداد دست او. الآن هم چند روزي بود كه به پيسي خورده بود. از خودش بدش آمد كه نميتواند جلوي خودش را بگيرد. از خودش بدش آمد كه اين همه با زنَش فرق دارد. در اين وا نفساي بي پولي به جاي اينكه يكجوري به فكر پول در آوردن باشد ميخواست سي تومن از رفيقَش قرض بگيرد و بعدن كه دريچهاي از خزانهي غيب به رويش باز شد حسابَش را تسويه كند. چند تا پس گردني خورد كه ديگر اينها را يادش نرود. هنوز با خودش صلح نكرده بود كه ايكس دهم از راه رسيد. زنگ را كه زد سه نفري از جايشان بلند شدند. او كندتر از بقيه قد راست كرد. وظيفهي باز كردنِ در مثل هميشه به عهدهي او بود. هر چه بود ايكس سوم از بقيه بزرگتر و مجربتر بود. چاقو دوباره بيخ گلويش را فشرد. دو دل شده بود. فاصلهي خانه تا در حياط را سلانه سلانه قدم زد كه شايد به نتيجهاي برسد. به چسب پايش فكر كرد. به بدبختي و بي پولي و ندارياَش فكر كرد و به خوبيهاي زنَش. يك لحظه پيش خودش تصميم گرفت: در را كه باز كردم راهنمايياَش ميكنم به داخل و خودم ميروم. نگاهَش هم نميكنم، اصلن نفس هم نميكشم كه بوويِ اُدكلنَش به مشامَم نخورد و تحريك نشوم. سعي كرد به چسب روويِ پايش فكر كند. بي وقفه پس گردني ميخورد. نگاهَش را ريخت روويِ پاهايش. نفسَش را حبس کرد توويِ سينهاَش و در را باز كرد. با دست به داخل اشاره كرد و گفت: ـ بفرماييد توو بچهها منتظرن و قبل از اينكه وسوسه شود لااقل يك نگاه به او بياندازد زير مشت و لگدهاي پياپي از خانه بيرون زد و در را هم پشت سرش بست. ايكس دهم قلبَش تند تند ميزد. چند ثانيهاي پشت در حياط منتظر ايستاد كه ايكس سوم دوور شود. بعد با احتياط در را باز كرد و مثل شوهرش از خانه بيرون زد. آش و لاش.
---