من از باران بدم میآید
نویسنده: سیاوش ضمیران
آقای میری عزیز!مطمئنَّم که میدانید چهقدر از این پاییز لعنتی متنفرم. از باران. از خیس شدن. از اینکه سووز بزند توویِ سر و کلهاَم. از اینکه از ترس سووز مجبور باشم کاپشنِ کت و کلفتی تنَم کنم و بعد وقتی که توویِ خیابان راه میروم، بدنَم خیس عرق بشود. نه بتوانم کاپشنَم را در بیاورم، نه اینکه عرق بدنَم را خشک کنم.صبح که از خانه زدم بیرون چترم را گرفتَم روویِ سرم. ولی قطرههای سرد و یخ از پارچهی چترم رد میشد، از منافذ کوچک آن عبور میکرد و تالاپی میافتاد روویِ سرم. مثل یک شوک الکتریکی. وحشتناک بود. دلَم میخواست هر چه زودتر از شَرِّ این خیابانهای نکبتی خلاص بشوم. از خیابانهای خیس و گِلی. ازخیابانهایی که آب باران، هر چند متر از آن را تبدیل به دریاچهای کرده است. وقتیکه از کنار یکی از این دریاچهها رد شدم، یک یابوویِ "سانتافه"سوار گاز داد، از کنارم عبور کرد و یک عالمه آب را به شلوار و کاپشن و صورتَم پاشاند. دوست داشتَم طرف را میکِشاندم پایین و با مشت و لگد میافتادم به جانَش. لت و پارش میکردم... ولی تنها چیزی که اتفاق افتاد دو سهتا فحشِ نه چندان آبدار بود که توویِ دلَم به او دادم. و یک سری تفکرات سوسیالیستی و ضد سرمایهداری که مثل برق برای چند ثانیه از توو ذهنَم عبور کرد و بعد هم محو شد. همین.
به کتابخانه که رسیدم، یک میز درست و حسابی گوشهی دنج سالن برای خودم دست و پا کردم. بند و بساطَم را وِلو کردم روویِ آن و پشتَش لم دادم...ولی فقط برای پانزده دقیقه. بعد فهمیدم که سردرد لعنتی دوباره آمده است سُراغَم. دوباره سلولهای مغزم به همان تَوَرُّمِ همیشهگی دچار شده است. به آن انبساط وحشتناک. در حالی که جدارهی سفت و سخت جمجمهاَم نمیگذارد این افزایش حجم، این تورم، اتفاق بیافتد. توو فکر اینَم که برای انعطاف پذیری، جمجمهی سرم را یک برش عرضی بدهم. از این گوش تا آن گوش. آقای میری عزیز، پانزده دقیقه بیشتر دوام نیاوردم. سالن سرد بود و بیروح. باران، داخل کتابخانه هم با همان شدت و حِدَّت میبارید. جوری که کتابهایم خیسِ آب شدند. آب، روویِ شیشههای عینکَم شُرشُر میریخت. باعث شده بود انعکاسهای عجیب و غریبی از نور در داخل مردمک چشمهایم اتفاق بیافتد. باید مثل آن ماشینهای مطالعه چتر را باز میکردم و میگرفتم بالای سرم. تا شاید بتوانم چند تا مسئلهی ریاضی حل کنم. طاقت فرسا بود. حال به هم زن. برای همین تصمیم گرفتَم برگردم خانه. خانه خیلی دنجتر و امنتر از کتابخانه است. توو خانه باران نمیآید. نیازی نیست کاپشنِ کت و کلفت تنِتان کنید و چتری بالای سرتان بگیرید. ×ساعت شش عصر است. فقط لامپ مهتابی آشپزخانه روشن است. نور سردی دارد. نور سردِ آن هیچ چیزی را روشن نمیکند. فقط اسباب و اثاثیهی خانه را تبدیل به سایههای سنگین و مُردهای میکند. ترسناکِشان میکند. انگار که دارید در میان یک سری جسد خشکِ تاکسیدرمی شده زندگی میکنید. قوری چای را گذاشتهاَم روویِ میز. یک بسته بیسکویت ساقه طلایی. و یک نایلون پر از گردوی مرغوب پوست کنده شده. دو ساعت است که دارم به برنامهای پزشکی نگاه میکنم. در مورد راههای پیشگیری از سنگ کلیه است... یادم هست که شما از همان وقتها سنگ کلیه داشتید. من چهقدر مشتاق بودم یکبار بیایم توو کوچهی شما، کنار پنجرهی کوچکِ توالتِتان بایستم و زوزههای مرگبار شما را بشنوم؛ وقتی که از درد شاشیدن به خودتان میپیچید. لذت میبردم از اینکه شاش نمیتواند به راحتی از مجرای ادراری شما بیرون بیاید. لذت میبردم از تصور اینکه تووی توالت دارید خون میشاشید.
لیوان پشت لیوان چای میخورم، با بیسکویت و گردو؛ و به برنامهی پزشکی نگاه میکنم... هر موقع فشاری توویِ مثانهاَم احساس کنم فیالفور میروم توویِ دستشویی و با آرامش خاطر میشاشم. با فراغ بال. مطمئنَم میدانید شاشیدن از یک مجرای ادراریِ باز و سالم چهقدر لذت بخش است...خوشحالم از اینکه دیروز وقتی برای مدرک اصلی پیشدانشگاهیمان آمدم مدرسه، فهمیدم شما به خاطر همان مشکلات کلیوی توویِ بیمارستان بستری هستید. موقعی که مدرک پیشدانشگاهیاَم را از بایگانی گرفتَم و از ساختمان مدرسه بیرون آمدم، نگاهی به حیاط مدرسهتان انداختَم. به خطکشیهای سفید و ممتدی که صف کلاسهای اول، دوم، سوم و پیشدانشگاهی را تعریف میکند. و آن محیط ذوزنقهای شکل حیاط. آن روز را مگر میشود یادم برود؟ همان روز پاییزی که آسمان شده بود اقیانوس اطلس و آبَش را خالی میکرد روویِ کرهی زمین؟ زنگ دوم وقتی داشتید از توویِ سالن رد میشدید سیدیِ شویِ "جنیفر لوپز" را دستَم دیدید. برای یک لحظه از توویِ کولهپشتیاَم درش آورده بودم که بدهمَش به لهراسبی. همان موقع بود که چشمِتان به سیدی افتاد و خون چشمهایتان را گرفت. بعد ما دو نفر را بردید کنار دفترتان و بِهِمان گفتید همانجا بمانیم و جُم نخوریم. نیم ساعت بعد که همه رفته بودند سر کلاس و سالن خالیِ خالی شده بود آمدید سراغِمان. دستور دادید کیف و کاپشن و چترمان را بگذاریم روویِ صندلیِ دفتر. بعد ما را بردید توو حیاط. وسط حیاط ایستادید. چترتان را باز کردید و چپیدید زیرش. من فقط یک تیشرت نخی تنَم بود؛ و لهراسبی فکر کنم پیراهن مردانهای چیزی. طبق دستور شما روویِ زمین نشستیم، دستهایمان را پشت سر قفل کردیم و محیط ذوزنقهای حیاط را با حالت کلاغ پر دور زدیم. ده دور. یک ساعت. بیشتر هم. شما داشتید همهاَش با موبایلِتان حرف میزدید. و ما در حالیکه مثل موش آبکشیده شده بودیم به کلاغ پر رفتن ادامه میدادیم. نمیدانید وقتی باد میزند به یک موش آبکشیده چه سرمایی میپیچد توویِ استخوانهاش. احساس میکردم تبدیل به دوتا کلاغ سیاه شدهایم که پرهایِشان را با قیچی بریدهاید. قطرههای سرد و یخِ باران تالاپی میافتاد روویِ جمجمهی سرمان. مثل شوک الکتریکی بود. وحشتناک بود. دلَم میخواست هر چه زودتر از شَرِّ حیاط نکبتی خلاص بشوم. حیاط خیس و گِلی. از شَرِّ شُمایی که مثل یک یابوویِ تمام عیار زیر چترتان کز کرده بودید و با موبایل حرف می زدید. دوست داشتَم با مشت و لگد میافتادم به جانِتان. لَت و پارتان میکردم... ولی تنها کاری که از دستَم بر میآمد این بود که توویِ دلَم تمام فحشهایی را که بلد بودم نثارتان کنم. نثار خودتان و جد و آبادتان... ×آقای میری عزیز!عصرهای پاییزی خیلی بیروح است. احساس میکنم تنها آدمِ روویِ کُرهی زمینَم. چای و بیسکوییت و گردوی مرغوب هم بعد از دو ساعت حوصلهی آدم را سر میبَرَد. برنامهی پزشکی راجع به سنگ کلیه و بیماریهای کلیوی هم همینطور. حتا شاشیدن هم دیگر تکراری میشود. کسالت آور. احتیاج دارم با یکی حرف بزنم. الآن دوست دارم با "دلا"ی عزیزم حرف بزنم. مثل همیشه تا شمارهاَم را روویِ گوشیاَش ببیند با لحن هیجان انگیزی جیغ بزند: گورییییل. و من بهش بگویم: چهطوری؟ و او بگوید: مثل پلو توو دوری. ولی نه... وقتی گوشیاَش را برمیدارد با صدای آرام و گرفتهای میگوید که سرِ کار است و نمیتواند حرف بزند. خداحافظی میکند و گوشی را میگذارد...دوباره میروم روویِ همان مبل تک نفرهی جلوی تلویزیون مینشینم. سر دردم همچنان ادامه دارد. اصلن معلوم نیست این تورم مغزی تا کی ادامه خواهد داشت. بیرون صدای دزدگیر ماشین میآید. صدای هواپیما هم. و صدای سانتافههایی که از توویِ دریاچههای آب با سرعت زیاد رد میشوند و آب گلآلود را میپاشانند توو دهان و دماغ عابران پیاده. ×آقای میری عزیز... یادتان میآید که یک هفتهی بعد مدرسه نیامدم؟ به چه آنفولانزای شدیدی مبتلا شده بودم! مثل جسد افتاده بودم توویِ تخت و هر ساعت توویِ سطل کنار تختَم استفراغ میکردم. و بعد وقتی که دیگر هیچی توویِ معدهاَم نبود، صِرفَن عُق میزدم. چند قطره اسید معدهی به شدت لزج از لب و لوچهاَم آویزان میشد. من مجبور میشدم با دستمال کاغذی آن را از لبَم بردارم... موقعی که عُق میزنید، درد توویِ مغزتان رعد و برق میزند. غرش میکند. پالسهای الکتریکی از لای شیارهای مغز لیز میخورند و سلولهای مغزی را متورمتر از همیشه میکنند. -
siavash_zamiran@yahoo.com
چطور می تونی؟؟؟
عالی بود
xoxo
شقایق