عشق های خنده دارِ میلان کوندرا را داده بودم بخواند
فردین نظری
-
زنی که از آن طرف گوشی را برداشته می گوید: « درست شنیدید. » گفته بود. در ساعت هشت صبح روز یک شنبه و شاید توویِ مراسم تشییع جنازه ی خودش که صد بار این اتفاق افتاده بود. گفته بود اما من گذاشته بودم به حساب شوخی، هرچند به قیافه اَش اصلن نمی آمد اهل شوخی باشد، و حتا در جُک هایش هم نمی توانستی ردی از شوخ طبعی پیدا کنی.
« دختره از طبقه ی پنجم می پره توو خیابون. مردم جمع می شن می گن: یه دختره پرواز کرد به سمت زمین و، بمب! » گفته بودم که خر نشود ولی خوب می دانستم که اصلن خر نیست، البته به معنی « اُلاغ! » حساب همه چیز را داشت، حتا آدم هایی که توویِ مراسم تشییع جنازه اَش شرکت می کنند، و گفته بود یک موسیقی جاز پخش کنند با صدای تند و بلند تا همه چیز لا به لای نُت های موسیقی برایش تمام شود. مثل مردی که توویِ یکی از شعرهای من توویِ برف تمام شد و هیچ وقت کوه ها صدای او را تکرار نکردند تا همان جازی که این دوست می خواست، برایش تداعی شود.
باید همان ساعت هشت صبح اتفاق افتاده باشد و حتا با موهای شانه شده ای که بوویِ ادکلن می داده اَند و بَرّاق شده بودند و چشم هایی که توویِ آینه درشت تر از همیشه نشان می داده اَند؛ آن قدر که انگار می خواستند آینه را توویِ خودشان گم کنند. هنوز ساعت ده نشده بود که گوشی زنگ زد و البته نه مثل همیشه، که این بار انگار خاکِ نرم توویِ گلوی سیم ریخته باشند. گفتم: « خبر داشتم، از دیشب »، که خندید و گفت: « عوضیِ خر، همین امروز صبح اتفاق افتاده. » گفتم - البته برای خودم - که این اتفاق بارها و بارها رخ داده و توویِ تمام تشییع جنازه ها هم با هم بودیم. با کنجکاوی توویِ آدم ها که فکر می کردیم کدام شان به درد داستان می خورند؛ دوست داشت که آدم های توویِ داستان را او انتخاب کند. حتا کلی کلنجار رفتیم برای شعری که می خواست روویِ سنگ حک شود، که گفت: « روویِ سنگ باید فقط چند تا نت موسیقی باشد؛ بدون اسم و تاریخ »، که گفتم: « حتمن می خواهی توویِ داستان هم نه اسمی باشد و نه جنسیَّتی. » مهم این بود که همه چیز در خودش تمام می شد و هرچه که می خواست باشد از او شکل می گرفت.
یادم افتاد گوشی خیلی وقت است که توویِ دستم دارد عرق می کند؛ وقتی به گوشم چسباندم اَش دیدم، یعنی شنیدم که صدای خفه ی آن طرف دارد برای خودش حرف می زند: « می گن بدجوری سوخته، توویِ مستراح، هیچ کس نبوده جز خواهر کوچیکِ ش » و البته تمام آدم هایی که همیشه توویِ تشییع جنازه هایش شرکت می کردند و البته ساکت، که دور تا دور حیاط چسبیده اَند به دیوارها و توویِ دست های گوولّه شده شان را با بخار دهان شان پُر می کنند تا گرم شان شود؛ و همسایه ها که، می ریزند توویِ حیاط و می بینند که چه قدر دیر کرده اند. کسی که همراه اَش بوده می گوید بوویِ گوشت و چربیِ سوخته کوچه را پُر کرده بوده و راننده مثل تیغ، آدم ها را می شکافد و می پیچد به سمت جاده که همان آدمِ همراه اَش بعد از پیچِ آخرِ گردنه می گوید: « برگردیم آقا، تمام کرد. » که راننده ادامه می دهد تا بیمارستان، و آدم های توویِ کوچه هم هر کدام برای دیگری و یا توویِ دل شان، ماجرا را یک جوری که دوست داشته باشند روایت می کنند و توویِ هر روایت هم عده ای متهم می شوند و عده ای تبرئه. نمی دانستم.
نمی دانستم این بار خودش توویِ مراسم هست یا نه تا برای داستان قهرمان انتخاب کند؟ و این بار قرار بود با موسیقی باشد یا صوت و صلوات و این جور حرف ها و آدم هایی که هر کدام روایت خودشان را دارند؟ همه حرف ها داشت توویِ سیمی که انگار توویِ گلویش خاکِ نرم ریخته بودند بده بستان می شد؛ و گفتم که: برایت تعریف می کنم، اما برایش بارها تعریف کرده بودم و گفته بودم که حتا توویِ مراسم سیاه نمی پوشد و می داند که همه چی توویِ موسیقی و خنده شکل می گیرد و چه قدر خودش جُک می گوید. و همه می خندیم و به هم می گوییم این مثلن سی و هفت اُمین مراسم تشییع جنازه ای ست که داریم برگزار می کنیم.
دستگیره ی در را که می کشید به طرف خودش گفت: « حتمن داستان را بنویس، که ساعت هشت صبح بود و توویِ مستراح که گالن بنزین را خالی کردم روویِ تازه ترین لباسَ م، با موهای شانه کرده و بوویِ ادکلن که لا به لای بوویِ شدیدِ سوختنی محو می شود. » گفتم: « همه چیز را خراب نکن، دَرس اَت هم که تمام شده؛ می توانی بروی برای خودت زندگی کنی، گور پدر همه چیز و همه کس. یک اتاق کوچیک با یک دست میز و صندلی کوچیک با یک فرش کوچیک و چند تابلوی قشنگ و یک قوری کوچیک که تووش فقط دو تا استکان چای جا بگیرد و اگر هم شد یک عشق کوچیک. » که گفت: « عشق کوچیک واسه توویِ کیف زنانه خوبه، لا به لای شورت و سینه بند و نوار بهداشتی و ماتیک و چند بسته آدامس. » حالا حرف هام را دارم رووی کاغذ مرور می کنم، و صدای آدم هایی که توویِ تشییع جنازه شلوغ می کنند و اعصاب آدم را به هم می ریزند، و خودش که دارد جلوی آینه موهایش را با لذت عجیبی شانه می کند و خودش هم حس می کند که چشم هایش چه قدر درشت شده و چه قدر خوشگل به نظر می رسد، و توویِ همان آینه می گوید که: باید یک داستان کوتاه بنویسم؛ که می گویم: نوشته ی کوتاه، و می خندد که: می ترسم از نوشته اَم ایراد بگیرند. در را که بست، از پشت شیشه انگار چشم هایش داشتند توویِ مه فرو می رفتند؛ با تکان خسته ای که به دست هایش داد.
گوشی را می گذارم زمین و یادم می افتد که آن روز اصلن تلفن زنگ نزد، و من بودم که تماس گرفتم تا زنی از آن طرف سیم بگوید: « درست شنیدید. »
-
-
-
رضا جان دست تو هم درد نکند
فردین لایق است نوشته هایش را بخوانند
و تشکر از شاهرخ عزیز