کفش هایم
لقمــان تـدین نـژاد
کفش هایم را دزدیدهاَند. بین این همه کفشِ کهنه و گیوه و کفشِ کار و دمپایی لاستیکی؛ کفش های من یکی را دزدیدهاَند. حالا چه کار کنم؟ پول اَش. . . ، مادرم. . . ، روز اول مدرسه. . . ؛ تقصیر خودم بود. تا رسیدم دَمِ در، دیدم یک جا توویِ صف اول بین بزرگ ترها خالی است با عجله از وسط صحن دویدم رفتم آن را بگیرم. گفتم وقتِ پخشِ شیرینی که شد شانس بیش تری دارم که کارامل و شوکولات و شیرینی های مینو و آب نبات های پرتقالی بردارم. همیشه به ما که می رسید فقط آب نبات های سفتِ ارزان مانده بود تَهِ سینی. همان را هم بچه ها همه باهم می ریختند سرش. کفش هایم را که در می آوردم باید محکم می چسباندم شان به سینه و همه جا با خودم می بردم.
تقصیر خودم بود. خواستم خودنمایی بکنم. اگر مثل همیشه با دمپایی می آمدم. . . ، پابرهنه می آمدم. . . . همان لحظهیی که زنِ غلام از لای در چشم اَش به من افتاد و سر تا پای مرا برانداز کرد و پوزخند زد و گفت: “رضا جوون پس چرا از همه چی فقط کفش هات نوئه،” باید می فهمیدم که یک جای کارم خراب است. حالم گرفته شد. خجالت کشیدم. جوابی نداشتم بدهم. سرم را انداختم پایین و همان طور به راه خودم به طرف شلوغی بیرون مسجد ادامه دادم. باید تندی بر می گشتم خانه، درشان می آوردم، دوباره می گذاشتم توویِ جعبه، می گذاشتم بالای رَف تا روز اول مهر؛ دمپایی می پوشیدم و سریع بر می گشتم مسجد تا هنوز جشن شروع نشده. کفش های من حتمن نظر دزد را گرفته بوده بینِ این همه دمپایی و کفش کهنه و گیوه های نخ نما.
فایدهیی هم که نداشت. کمی که نشسته بودم اوستا صفر آمد. خودش را به زور توویِ صف جا کرد بغل دستِ من. هی جا به جا شد و هی مرا بیش تر و بیش تر هُل داد به بیرون از صف. اول با مش محمود مصافحه کرد بعد هی با هم چاق سلامتی کردند و از کار بنایی هایی که تازه گی زیاد شده بوده اطراف «مارون» و «معشور» حرف زدند. من را کاملن از صف انداخت بیرون. از آن جا اما تکان نخوردم. بعد نایب بقال از آن دوور خم شد و با نوکِ پنجه هِی چند بار زد به شانهام و هی گفت: “از جلو صف پاشو بچه. . . ، برو توو صفِ بچه ها. . . ، دِ برو دیگه. . . ، دِ چرا پا نمی شی. . . ؟” جواب ندادم. جای من آن جا نبود. بلند شدم رفتم. مغبون بودم. به صف بچه ها که رسیدم همه باهم به من خندیدند. توویِ صف بزرگ تر ها که بودم، هی از دور به من نگاه می کردند و هی اشاره می کردند. نمی فهمیدم چه می گویند. مثل این که داشتند می گفتند برای آن ها هم شیرینی بردارم. حالم آن قدر گرفته شده بود که وقتی که داشتند سینیِ شیرینی را می چرخاندند دست و دلم نرفت چیزی بردارم. اگر با بی میلی فقط چند آب نبات سبز و سرخ و نارنجی برداشتم فقط بخاطر صغرا بود. گفتم به خانه که برگردم بدهم به او اگر یک وقت بین زن ها چیزی بِهِش نرسیده بوده باشد.
حالا چی بگویم به مادرم؟ ضعف می کند اگر بهش بگویم. میدانم. خودش را می بازد، رنگ از رویش می پرد، به دیوار تکیه می دهد و اول بُهت زده نگاه اَم می کند. بعد به خودش می آید. با دستپاچه گی می گوید: “خدایا حالا چه کار کنم؟” عصبانی می شود. چندبار محکم می کوبد به پشتم. می زند توویِ سرم و می گوید: “چه طوری گُمِش کردی؟ آخه حواست کجا بود بچه؟” مهم نیست. منظوری ندارد. به او حق می دهم. بعد، خودش را جمع می کند، می دود به طرف ایوان، چادرش را بر می دارد و در همان حال می گوید، “برم تا مردم هنوز توویِ مسجد جمعند به مش مجید بگم جار بزنه ببینه کسی یه وقت اشتباهی بر نداشته باشه،” و به طرفِ در می شتابد. باید یک کاری بکنم. نمی شود که همین طوری بروم خانه و بی مقدمه بهش بگویم: "کفش هامو دِزدیدن."
ولی چه کار می توانم بکنم آخر؟ فهمیدم. . . ، باید بروم از خود کارخانه یک جفت کفش عین همان ها بگیرم. آره. . . ، همین. . . ، تا هنوز جشن تمام نشده می روم بالای پشت بام، از کَنیسه می کشم بالا، می ایستم؛ اول یک نگاه می اندازم به همسایه هایی که همه آن پایین توویِ صحن مسجد جمع اَند. یک نفس عمیق می کشم. پلک هایم را محکم روی هم فشار می دهم، تمام نیرویم را توویِ سینهاَم متمرکز می کنم، شانه هایم را می دهم بالا. اراده می کنم، جست می زنم، خودم را از زمین می کَنَم و عین کُرکِ پَرها معلق می شوم توویِ هوا. طولی نمی کشد که از بادبادک هایی که تک و توک این جا و آن جا دنباله های شان در نسیم به این سو و آن سو می چرخد هم بالاتر می روم. پرواز می کنم می روم به طرف تهران. راه اَش همین است.
رحیم می گوید: "تهران یه دنیای دیگهس. مثل این جا که نیست. مردم همه از دَم پولدارن. همه چیز نوئِه. همه چیز برق می زنه از تمیزی. مردمش مهربونن. یه زبون دیگه حرف می زنن." می گوید: "یه جاییه که آدم خودش باید از نزدیک ببینه. نمی شِه تعریف کرد از دور." خودش تهران بوده با باباش. می گوید شاه را از دور دیده که از توویِ ماشین طلا در آمده، سربازها همه خبردار ایستاده اَند، سرش را بالا گرفته یک وَری، سینه اَش را داده جلو و از روویِ فرش های بزرگ بزرگ قدم زده رفته تا که وارد شده توویِ مسجد سپهسالار برای روضه. "هیچکسو راه ندادن تووی مسجد؟" می گوید: “نه خَره، تهران خیلی با شابدوالعظیم فرق می کنه. اوون جا دهاته. اوونی که تو دیدی تهران نیست که. خیلی فرق می کنه تهران.” باید بروم. یک جفت کفش برای یک کارخانه به آن بزرگی نباید چیز مهمی باشد. فوری یکی بهم میدن. آدم های مهربانی هستند. همین کار را باید بکنم.
پرواز می کنم می روم. جمعیت توویِ مسجد را پشت سر می گذارم، از بالای منزل مان که رد می شوم برای آخرین بار به حیاط خانه و به اکالیپتوس بلند و به نارنج های پر شاخِ باغچه نگاهی می اندازم، تصویرشان را در ذهنم ثبت می کنم و می روم. از فراز پشت بام ها و خانه ها و کوچه ها و محلات قدیمی و امامزاده های محقر می روم تا می رسم به دشت های تفتیدهی حاشیه های شمالی شهر. بازهم دورتر می شوم و در جهت کوه های زرد و زیتونیِ مقابل به پروازم ادامه می دهم. آن جا که می رسم، تا ابرهای بُرّه بُرّهییِ بالای تپه ماهور ها ارتفاع می گیرم و باز هم از زمین دورتر و دورتر می شوم. آن بالا بالاها که می رسم باید مواظب باشم که یک وقت جهتم را گم نکنم. راه اَش این است که تمامن در امتداد «دِز» پرواز کنم. این طوری خیلی مطمئن تر است. می روم، می روم. از «دوکوهه» هم رد می شوم. به آن جا که می رسم دیگر رفتن من به تهران محرز می شود و معلوم می شود که دیگر بازگشتی درکار نیست. من هم مثل شاهین هایی که در آن حوالی پرواز می کنند سبک می پرم، بال نمی زنم، خودم را وِل می دهم و روی لایه های هوا سُر می خورم. در همان حال بر می گردم برای آخرین بار حدود شهری را که دارم برای همیشه پشت سر می گذارم از نظر می گذرانم.
از «گلمحک» و «شهبازان» و «آهودشت» رد می شوم. «کشور» را هم پشت سر می گذارم. همین طور بی وقفه می روم. نگاه اَم را اما یک لحظه هم از دِز بر نمی دارم. هر جا که یک ایستگاه دور افتاده می بینم در محاصرهی کوه ها که بچه های روستایی با لباس های فقیرانه آمدهاند بیرون از خانه های شان و برای مسافران قطار دست تکان می دهند و می خندند، یا یک دیوارهی عمودیِ هزار متری که مشرف است به رودخانه، یک پل طولانی، یک آبشار که کف می کند و آب به صخره های اطراف می پاشد و آن پایین یک استخر درست کرده است با یک عالمه بوته های خرزهره اطراف آن، یک دهانهی تونل که درست مشرف می شود به یک پرتگاه عظیم که آدم باورش نمی شود قطار تا آن نزدیکی ها هم می تواند برود، یک پیچ تند رودخانه که بیش تر از حد معمول کف می کند؛ و یک درخت بلوط که از شکاف بالای کوه خم شده و همیشه به آن پایین نگاه می کند، هرچی. . . ، هرچی را که دیدم جالب است یک نشانه می گذارم و خوب به خاطر می سپارم. راه بازگشت را بعدها باید از روویِ همین نشانه ها پیدا کنم. تمامَن در امتداد دِز پرواز می کنم و هرجا که توویِ تنگه ها و دره های زاگرس چرخید من هم با آن می چرخم. این طوری بیش تر به خودم اطمینان دارم. بهتر می دانم از کدام سمت آمدهام، به چه جهتی دارم می روم، چه طوری برگردم.
حقیقت اَش، بیش تر از هرچیز توو فکر مادرم هستم، واِلا با همان دمپایی های همیشگیاَم می رفتم مدرسه. چه طور می شد؟ هیچ طوری نمی شد. طفلک مادرم. مظلوم ایستاد دَمِ در، از همان جلوی درگاه آهسته گفت: “یه کمی پول می خواستم برا این بچه کفش بگیرم بی زحمت.” پدر هم چنان به جویدن لقمهاَش ادامه داد و دیوارِ رو به رو را نگاه کرد. مادرم ادامه داد: “آقای طبیبیان مخصوصن پرسید کفش مدرسه براش گرفتی؟ من گفتم هفته دیگه می گیرم.” آن جا می فهمیدم که چرا آقای مدیر مرا آن طوری سر تا پا برانداز کرده بوده. پدر یک لقمه درست کرد و قبل از این که به دهان بگذارد به حرف آمد: “یعنی میگی پابرهنه است حالا؟ خوب با دمپایی بِرِه مدرسه. مگه همه بچه ها کفش دارن؟ درس چه ربطی داره به کفش؟ بچه ی کلاس اولی . . . “ من در چند قدمی مادر ایستاده بودم و با بیم و امید گوش می دادم. یک کفشِ بندیِ مشکی محشر می شد. درست اندازهی پایم. نویِ نو. چرمِ براق. مادرم گفت: “مدرسهاَش دووره، پاشو زخم می کنه بند های دمپایی، جلوش بازه، پاش بخوره به سنگ ناخوونِ پاش می شکنه بچهم.” پدر جواب نداد. لقمهاَش را جوید. مادرم باز اصرار کرد: “آقای مدیر مخصوصن سفارش کرد که با کفش بیاد مدرسه. بچه م خجالت می کشه با دمپایی بِرِه مدرسه، بقیه بچه ها همه کفش داشته باشن.” بعد برگشت با نگاه اَش بِهِم قوت قلب داد. پدر با بی میلی به حرف آمد: “باشه. . . ، خودم بَعدَن می بَرَمِ ش اوستا صادق اندازه پاشو بگیره براش یه جفت کفش بدوزه. حالا دیگه برو بذار ناهارمو بخورم.” مادر با متانت جواب داد: “اوون تا دو ماه دیگه هم نمی شِه. از کجا معلوم که رویه ی کفش بچه گانه داشته باشه آماده. تا کِی بشه که از تهران سفارش بده. هفته ی دیگه باید بره مدرسه این بچه.” پدرم یکهو از کوره در رفت. لقمه را که داشت می گذاشت دهان اَش، پرت کرد وسط سینی. داد زد: “خو بذار اول یه لقمه زهر مار کنم. . . هنوز درست نرسیدم خوونه. . . نمی بینی که من هنوز ناشتا هم نخوردم؟” مادر دل سرد شد، مکث کرد، نگران نگاه اَم کرد و بعد آهسته از دَمِ در رفت کنار. گرفته بود. از کنار من که رد شد نه نگاه اَم کرد نه چیزی گفت. من هم رفتم کوچه بازی کنم با بچه ها. نمی دانستم چه خواهد شد. همه چیز را سپردم به مادرم. چه دادی کشید پدر. طفلکی مادرم.
همین طور بالای قله ها و یال های مُضَرَّسیِ زاگرس، دره های تنگ، کرت های کوچک سبزی کاری، دهات چند خانواریِ تَهِ دره، بلوط ها و گردو ها، جویبار ها و رودخانه های کمی بزرگ تر و فراخناکی های بین کوه ها پرواز می کنم. در دل آسمان خاکستری، تنها هستم. کفتر ها و گنجشک ها و پرنده های دیگر آن پایین پایین ها نزدیک به زمین پرواز می کنند. هی می نشینند روی سنگ ها و زیر درخت ها روی خاک و باز پر می گیرند. گاه به گاه شاهینی به موازات من پرواز می کند، به من نزدیک می شود، چشم اَش به چشم اَم می افتد، لحظاتی با تعجب نگاه اَم می کند و بعد بی مقدمه راه اَش را کج می کند و به سمتی پر می کشد و سریع دور می شود. از توویِ توده های ابر که رد می شوم صورت اَم خیس می شود. احساس مطبوعی بِهِم می بخشد. می روم و می روم تا می رسم بر فراز «اُشترانکوه». آن پایین ها یک دسته کوهنورد می بینم. دارند سینه کش کوه را «تراورس» بالا می کشند. مشکل می توانند مرا آن بالا بالاها ببینند. اگر هم ببینند یک نقطهی سیاه می نماید. مرا با پرنده ها اشتباهی می گیرند. این جا و آن جا از فراخناکی بین سیاه چادر ها دود خاکستری بلند می شود. حتمن دارند نان می پزند. عطر نان به آن بالاها نمی رسد. یک گله گوسفند توویِ سینه کش کوه بین صخره ها در حال چرا است. صدای دوورِ نِی می آید. یک نغمهی چهارمحالی است که در مایهی شوشتری می نوازد. صدای آن انگار از هفت طبقهی آسمان می آید. پدری دارد دختر کوچکی را که با سگ گله آن بالا بالاها بین صخره ها می چرخد، صدا می زند. پژواک صدای آن ها میان دره ها و تیغه های بلندِ «زردکوه» و پرتگاه های بلند آن می چرخد. کاش می توانستم می رفتم پایین، یک منزل پیش آن ها می نشستم و با لهجهی خودشان با آن ها سلام و احوال پُرسی می کردم؛ آن جا هوا خنک بود، بوویِ نان تازه می آمد، بوویِ «مال» می آمد، خرزهره ها را بوو می کردم، آب به صورت اَم می زدم از جویبار ها. اما نه. گرفتاری دارد. باید همین طور به راه خودم ادامه بدهم. نباید از راهی که می روم منحرف بشوم. اگر بنشینم زمین و نتوانم دوباره بلند شوم چه؟
می رسم به محاذاتِ «قالی کوه». نسیم خنکی از روی برف ها می وزد. از توویِ جریان هوا رد می شوم. نسیم به صورت اَم می خورد. احساس مطبوعی می بخشد. قله به همان زیبایییی است که از دشت های اطراف شهر می نمود. بی خود نبود که همیشه حسرت می خوردم از نزدیک ببینم اَش. از فراز آن رد می شوم، چشم اَم را از قله بر نمی دارم، از آن دور می شوم، بارها بر می گردم نگاه اَش می کنم و زیبایی اَش را ستایش می کنم. انگار با من حرف می زند با آن کلاه برفی و آن یال ها و آن درختان بلوطی که این جا و آن جا روویِ دامنهاَش روییده.
بازهم می روم. آن جا که دِز به جهت دیگری می چرخد مسیرم را خواه ناخواه تغییر می دهم و به سمت شمال می روم. بارها بر می گردم از دور به آب هایش که به نقرهیی می زند نگاه می کنم. از آن دورتر و دورتر می شوم.
از آن نقطه به بعد جهت اَم را با خط راه آهن تنظیم می کنم. کوه های انبوهِ زاگرس به تدریج تُنُک تر و تُنُک تر می شوند و تمام می شوند. زیرِ پاهایم بیش تر دشت است، تپه ماهور است، مزارع سبز است، راه های شوسه است، سپیدارها و بیدهای اطراف نهر هاست. از زاگرس که بیرون می زنم دلم می گیرد. اما بازهم می روم. مجبورم.
می رسم بالای شهری که پهن شده وسط کویر. آن پایین یک آرامگاه مجلل می بینم با گنبد ها و مناره های بلند و کاشی کاری های سبز و آبی، و با نقش های پیچیدهیی که به گل ها و حاشیه های قالی می مانند. این ها را حتمن اوستا کارهایی مثل «مش پولادِ» خودمان به این قشنگی در آورده. یک جوویِ خشکیده از کنار آرامگاه رد می شود. اطراف آن مملو است از دستفروش ها و بساطی های جورواجور. صحن آرامگاه موج می زند از آدم هایی که از آن بالا دیده می شوند به اندازهی یک مورچه و که به این سو و آن سو می روند و توویِ هم دیگر چرخ می خورند. مردی زیر بغل دختری را گرفته و به طرفِ «بابُ المراد» می رود. دختر می لنگد. به سختی روی پاهایش بند می شود. زنی کنارش راه می آید. هر چند لحظه چادر دختر را بالا می کشد و روی سرش مرتب می کند. مرد، گرفته به نظر می آید. زن نگران می نماید. دلم می گیرد. خیابان های اطراف آرامگاه به طور محسوسی شلوغ تر از جاهای دیگر شهر است. از فراز شهر می گذرم و از آن دور می شوم.
آن پایین ها تا چشم کار می کند همه جا کویر است. تک و توک کنار جاده یک قهوه خانه دیده می شود. یک ده کوچکِ چند خانواری می بینم. سایهاَم می افتد روویِ سر دختر هفت هشت سالهیی که تنها کوچهی ده را به سمت تپه بالا می رود. سرش را بلند می کند. دست اَش را سایبان چشم هایش می کند که مرا بهتر ببیند. کنارِ دِه چند باغچهی مختصر گل آفتابگردان و یک باغ کوچک انار می بینم. آن دور دورها رنگ خاک فرق می کند، برق می زند. شاید دریاچه باشد، شاید سراب باشد. کوه های زیر پا به سیاهی می زنند و به رنگ مسی تیره. تک و توک یک جادهی خاکی از کوه جدا می شود و لای خارها و گَوَن ها مارپیچ می زند و در امتداد کویر دور می شود. نور خورشید چشم را می زند. سایهی من روی سنگ های آتشفشانی می لغزد و بالا و پایین می رود. آن را آن جا که سوسماری نشسته روی صخره و پهنهی کویر را کنجکاوانه می نگرد گم می کنم.
به تهران می رسم. پای پله های میدان راه آهن مرد میانسالی می آید به طرفم. از موهای ژولیده و از ظاهر من و از طوری که حیرت زده به این طرف و آن طرف نگاه می کنم می فهمد از راه دوری آمده اَم. جلوتر می آید، لب خند می زند، دست اَم را می گیرد و می گوید: “بیا پسرم. . . منتظرت بودم. . . می دونستم که دیگه به همین زودی ها باید برسی. . . ، زیاد هم تأخیر نداشتی. . . ، بیا دنبال من. . . ، باید راه بیافتیم که تو هم هرچه زود به کارت برسی. . . “ دنبال اَش راه می افتم. درِ تاکسی «واکسهالِ» سیاه و سفیدی را که کنار جدول پارک کرده باز می کند برایم. خودش می رود می نشیند پشت فرمان. ماشین را روشن می کند، می اندازد توو خیابان ها و گاز می دهد و از بین ماشین ها می رود.
رحیم راست می گفت. خیابان ها پُر است از درخت های چنار و توت و درخت هایی که برگ های شان نازک است و به میموزاهای خودمان می ماند. هوا خیلی خنک تر از شهر ما است. از توویِ جووی های خیابان، آب زلال رد می شود. جان می دهد برای شنا. چه قدر دکان های جور واجور هست. چه ویترین های بزرگی دارند. خیابان ها پر از ماشین هایی است که من تا حالا به عمرم ندیدهام. معلوم نیست کجا دارند می روند با آن سرعت. آفیشِ سینما ها خیلی بزرگ تر از سینماهای شهر ما است. عکس زن های زیبا دارند. آرتیسته کلاه شاپو به سر دارد، سیگارِ برگ لای لب هایش است، ستارهی موطلایی را محکم چسبانده به خودش. لباس زن دکولته است، نگاه تحسین آمیزش را دوخته توویِ چشم های آرتیسته.
از توویِ خیابان های پر رفت و آمد می رویم تا می رسیم به «دروازه قزوین». برای اولین بار درشکه می بینم. همه به ردیف ایستادهاَند کنار خیابان منتظر مسافر. اتاقک های شان از چرم سیاه است. مالِ بعضی ها از چرم قهوهیی است. اسب ها گاه به گاه عضلات بینیشان را می جنبانند، از منخرین شان صدا در می آورند، سم می کوبند روی پِهِن هایی که زیر پای شان ریخته روی آسفالت، با حرکتِ دُم مگس ها را می رانند. درشکه چی پیر است. لاغر اندام است. گونه هایش توو رفته است. ترکهاَش را گرفته دست اَش قووز کرده نشسته روی نشیمن چوبی درشکه. کاش می توانستم بفهمم مسافران را به کجاها می برد.
راننده جایی توویِ میدان می زند کنار. از همان پشت فرمان مردی را از توویِ پیاده رو صدا می زند. با لهجهی تهرانی ها بلند می گوید: “پنج زار از اوون ذغال اَخته هات بده بیاد این جا.” مرد پیمانهی حلبی را از گوشهی گاری بر می دارد می زند زیر کووتِ ذغال اَخته های سرخ و زرشکیِ شفاف و سرازیر می کند توویِ قیفِ کاغذی. راننده با صدای بلند به مرد یادآوری می کند: “نمک یادت نره.” فروشنده روی ذغال اَخته ها نمک می پاشد، قدم بر می دارد و به تاکسی نزدیک می شود. راننده می گوید: “بِدِه دَسِ این شازده.” فروشنده قیف کاغذیِ لب ریز از زغال اَخته را می دهد دست اَم، پول اَش را از راننده می گیرد و از ماشین دور می شود. تاکسی دوباره راه می افتد. راننده روو به من می کند، لبخند می زند و می گوید: “بخور بچه جون. . . ، کم روو نباش. . . ، بخور. . . ، برات خوبه، ما این جا میخوریم میگیم صفرا بُره. میدونی صفرا چی هَس؟” و دوباره نگاه اَش را به جاده می دوزد و به راه اَش ادامه می دهد. کامیون ها تند و تند از جاده رد می شوند. طعم ذغال اَخته ترش و گس است. با نمک خوشمزه می شود. اول که می بینم فکر می کنم آلبالو است ولی بعد که می خورم می فهم اَم که خیلی فرق می کند. راننده می فهمد که ذغال اَختهیی را که برایم خریده است دوست دارم. نگاه می کند و لب خند می زند.
مقابل کارخانهی کفش ملی، روو شانهی خاکیِ جاده از تاکسی پیاده می شوم. به طرف درِ کارخانه می روم. دربان پیر برای استقبالم از کیوسک خارج می شود. لب خند می زند. لهجهی غلیظ ترکی دارد. دوست دارم. دست مرا می گیرد می برد داخل کیوسک می سپارد دست مرد دیگری که نشسته است آن جا. خودش به داخل کارخانه می رود. مرد خودمانی رفتار می کند. می خواهد که من غریبهگی حس نکنم. او هم لهجهی ترکی دارد. سعی می کند سکوت مرا بشکند. اسم اَم را می پرسد. می پرسد: "کلاس چندمی؟ مالِ کدوم شهرستانی؟" من رویَم نمی شود از تهرانی ها. جواب های کوتاه می دهم. می گویم دارم می روم کلاس اول. اسم شهرستانم را می گویم. قلبم تند و تند می تپد. کِی می شود دربان پیر برگردد. بعد از دقایقی دربان از پله های کارگاه پایین می آید. یک جعبه ی مقوایی زیر بغل گرفته. قُطرِ محوطهی بازِ جلوی کارخانه را با متانت پیش می آید. از دوور لب خند می زند. پس چرا تندتر نمی آید؟ در را باز می کند. وارد کیوسک می شود.
اما نه. اگر نتوانم برگردم به شهر خودم چه؟ اگر برای همیشه از آن جا کنده شده باشم چه؟ مادرم، خواهرهام، برادرهام، دوست هام، منزل اجدادی، باغ های حاشیه ی شهر، تابستان ها، رودخانه، شنا، هم زبان هام. . . ؟ اگر برای همیشه سرگردان بشوم توویِ شهرهای دوردست چی؟ تنها کنار جاده های شلوغ.
کامیون ها یکی پس از دیگری به سرعت از کنارم رد می شوند، اگزوز های شان صدا می دهد، دودِ سیاه بیرون می دهند و با سر و صدا دور می شوند. جعبه ی کفش را محکم می گیرم زیر بغلم و پیاده در امتداد جاده راه می سپرم. بعد از مسافتی خودم را در «یافت آباد» می بینم. از میان آلونک ها و خانه های فقیرنشین رد می شوم. جایی آن سوی زاغه های ابتدایی، یک تپه پیدا می کنم. بالا می کشم. آن بالا می ایستم، و برای بازگشت به شهر خودم آماده می شوم.
اما اگر هرچه اراده بکنم که از زمین کنده بشوم و هیچ فایده نداشته باشد چه؟ اگر هرچه چشم هایم را محکم ببندم، آرواره هایم را روی هم فشار بدهم، نیرو هایم را یک جا جمع بکنم و دوباره و چندباره سعی بکنم از زمین کنده بشوم که پرواز کنم به سمت شهر خودم از فراز زاگرس، در امتداد دِز، اما نشود چه؟ چند بار ناامیدانه به هوا می پرم، هربار نیم متری به هوا می روم اما باز دوباره می افتم روی تپه. هربار از زیر دمپایی های لاستیکی من خاک بلند می شود. هرچه سعی بکنم که پرواز کنم و هیچ فایده نداشته باشد چه؟ یک بنز گازوییلیِ سیاه از جادهی خاکیِ رو به رو رد می شود. توویِ آن یک خانوادهی پُر جمعیت نشسته. یک پسرِ هم سن من هم نشسته بین راننده و یک زن چادری. زن، دختر کوچک اَش را نشانده روی زانویش. ماشین گاز می دهد. دود سیاه از اگزوزش بیرون می زند، خاک بلند می شود و افقِ رو به رو و دشت ها و تپه ماهورها و منظرهی باغ های «شهریار» را در آن دور دست ها سیاه می کند. نه. اگر وقتی که برمی گردم دیر شده باشد چه؟
وارد شهر می شوم. عرض خیابان را طی می کنم. وارد کوچه ی «چادر بافان» می شوم. ساعتِ تاریکی دارد نزدیک می شود. هیچ کس در کوچه تردد نمی کند. درِ بیش تر خانه ها بسته است. کوچه ساکت است. از مقابل خانهی «تقی شابادی» رد می شوم. لای در باز است. صدای بَمِ سم کوبیدن قاطر ها روی کف پُر از کاهِ دهلیز تاریک می آید و با صدایی که از منخرین در می آورند می آمیزد. از طرف مسجد صدایی نمی آید. ته مانده های ذغال سماور ها را ریختهاَند پای دیوار مسجد. روی آن آب پاشیدهاَند. از آن بوی بخارِ آبِ تازه بلند می شود. قالی ها را همه جمع کردهاَند؛ لوله کرده گذاشتهاَند روی سکوی سیمانی بیرون مسجد. «اوستا نایب» رفته بالای پله و دارد پارچهی ساتن آبی گلدار را از روی دیوار پایین می کشد. از آن بالا خم می شود پایین می دهد دست «پولاد». آماده می شود که از پله بیاید پایین. چراغ های رنگی و تزیینات دیگر را قبلن از روی شاخه های درخت سدر و سر در مسجد پایین کشیدهاَند.
به خانه نزدیک می شوم. لای در باز است. وارد دهلیز می شوم. احساس نامأنوسی به من دست می دهد. حیاط خانه خالی است. همه جا را سکوت گرفته. درِ اتاق ها نیمه باز است. هیچ صدایی بیرون نمی زند. گنجشک ها تازه دارند می آیند برای شب لانه بگیرند توویِ شاخه های درخت اوکالیپتوس. از سمت خانه ی «صنم» می آیند. بالای پشت بام چرخ می خورند، سر و صدای شان فضای خانه را برای لحظاتی پر می کند. وارد شاخه ها می شوند، برگ ها به حرکت در می آیند و بعد باز همه جا را سکوت می گیرد. پای شیر آب خشک خشک است. حوضچه پُر شده است از برگ های خشکیدهی نارنج. کف حیاط را یک لایه خاک گرفته. روی آن رَدِّ پای گربه دیده می شود. از بغل باغچه شروع شده رفته تا آتشگاه ته حیاط. خاک باغچه ترک خورده. سرشاخه های درخت نارنج زرد است. ته حیاط، پای دیوار همسایه یک مشت روزنامهی مچاله شده و پارچهی کهنه ریخته. کفتر چاهی ها تَهِ خانه در نیمه تاریکی ها ردیف نشستهاَند زیر سقف سایبان، سرهاشان را کرده اَند توویِ بال هاشان. کِز کردهاَند. یکی از کفترها به دیگری نوک می زند. کفتر بغ بغو می کند، صدا می کند و از آن بالا می پرد می نشیند لای ظرف های سفالیِ شکسته ی بالای تنور .
از اتاقِ دَمِ ایوان صدای گنگی به گوش می رسد. سرم را بر می گردانم. مادرم از اتاق بیرون می زند. پای راست اَش می لنگد. آهسته راه می آید. گرفته است. درست مثل ساعتی که پدر به خاطر یک جفت کفش آن طور داد کشید سرش. صورت اَش چروک برداشته. مخصوصن دورِ لب ها و گونه ها، و اطراف چشم هایش. موهایش را حنا بسته. چند تار سفید مو از زیر روسری اَش افتاده بیرون. دل آشوب به نظر می رسد. دیگر نمی تواند هر از گاهی برود محله ی «خندق» منزلِ مادرِ حسن صورت اَش را بند بیاندازد، من توو کوچه منتظرش بمانم و در آن فرصت با بچه های محله آشنا بشوم و باهاشان بازی کنم. دیگر نمی تواند در آفتاب سایهی دیوارِ تهِ حیاط بنشیند سرش را یک وَری بگیرد و با شانهی چوبی موهای بلندش را مرتب کند ببافد بیانداَزد پشت شانهاَش. درِ اتاق پدر باز است. از آن بوویِ خلاء می آید و با بوویِ کتاب های جلد چرمی خاک خوردهیی که سال ها بسته مانده بوده باشند می آمیزد. من نگفتم دوست اَش نداشتم. گفتم مادرم را بیش تر دوست داشتم. گفتم او زود عصبانی می شد، بی خودی سرِ آدم فریاد می کشید، بیش تر توو خودش بود. همین. وِ اِلا آدم خوبی بود. دلم برای اَش تنگ می شود.
(( اگر خواهر هایم همه شوهر کرده باشند رفته باشند مثلن «اهواز»، «بهبهان»، «هفتگل» چی؟ اگر برادرهایم مدت ها پیش دیپلم گرفته و رفته بوده باشند «سپاهیِ دانش و ترویج»، دهات دور و اطراف «ممسنی» و «دالکی» و «کازرون» چی؟ زن گرفته و برای همیشه رفته بوده باشند سر زندگی خودشان چی؟ دیگر اولویت های شان عوض شده بوده باشد، از خانواده دور شده باشند چی؟ اگر تا من نبودهاَم همه ی هم بازی های من رفته بوده باشند دبستان، سیکل اول، دبیرستان، زن گرفته، دکان باز کرده، کارمند بانک صادرات شده، یا بنا شده بوده باشند چی؟ بچه دار شده و پسر های شان حالا شده بوده باشند هم قَدِ من چی؟ اگر همسایه های آشنای قدیمی همه از محل رفته و خانه های شان را فروخته بوده باشند به لُر ها ی مهاجری که از روستا های دوورِ بختیاری می آیند به این شهر چی؟ ))
مادر به من و به جعبه ی کفشی که زیر بغل گرفتهاَم نگاه می کند. با نگاه اَش می پرسد: "این همه سال کجا بودی؟ چرا آن طور بی خبر رفتی؟ همیشه منتظرت بودم. چه اتفاقی افتاد اوون روز؟ کجا گم شدی با کفش هایی که با اوون خونِ دل بَرات خریده بودم؟ تمام شهر را بَرات گشتیم. «دولتمند» گرفتیم رفت در تمام شهر جار زد. نشانی های تو رو به همه دادیم؛ اما انگار با بادهای «گرما بِبَرِ سرما بیاور» رفته بودی که رفته بودی. رفتیم صحرا های «سَبیلی»رو گشتیم برات. باغات و فلاحات اطراف شهر، کناره های سنگی رودخانه، کوچه های توو در توو و محلات قدیمی. . . ، همه جا را دنبالِت گشتیم. همسایه ها رفتند بیابان های اطراف شهر رو زیر پا گذاشتند دنبال تو. با دوچرخه هاشون رفتند تا اوون وَرِ «شیرینآب». رفتند تا نزدیکی های «شوشتر» و «عقیلی». یکی گفت ایلیاتی ها تو رو از راهِ «سردشت» بُردَن «بختیاری». بعدها «اسکندر» گفته بود که تو رو توو دامنه های «سالِند» دیده که داشتی می رفتی دنبال گوسفندها. اوومده بوده باهات حرف بزنه بلکه برت گردوونه، تو فرار کرده بوده ای باز گم شده بوده ای توویِ یکی از تنگه ها. کجا بودی پس این همه سال؟ طفلکی چه قدر صغرا دل اَش برات تنگ می شد همیشه.
لب خند می زنم و درِ جعبه را با افتخار برای مادرم باز می کنم. کفش های نویَم را به او نشان می دهم. برای اولین بار داخل جعبه را می بینم. نه! این کفش ها با آن ها که مادر برایم خریده بود فرق می کنند. این کفش ها درست اندازهی پای من است. آن هایی که مادر خریده بود برایم دو شماره بزرگ تر بود. گفته بود: تا کلاس سوم برسی هنوز هم می توانی بپوشی شان. کفش هایی که مادرم برایم خریده بود مشکی بود، چرم براق بود. چرم این ها قهوه ای است، مات است. جعبه ی کفشی که مادرم برایم گرفته بود بوویِ تازه گی می داد. روویِ این اما یک لایه خاک نشسته، از ساعت هایی که در شانهی خاکیِ جاده ی قدیم راه می پیمودم که بلکه برسم به «یافت آباد». من و مادر منتظر شده بودیم تا فروشندهی عینکی یک جعبه ی چوبی گذاشته بود زیر پایش و رفته بود جعبه ی کفش را از آن بالای قفسه ها در آورده بود و داده بود دست مادرم. از درِ شیشه ایِ فروشگاه زده بودیم بیرون، در پیاده رویِ خیابانِ «پهلوی» دنبال مادر راه رفته بودم، هی عقب افتاده بودم، تا رسیده بودیم خانه. در تمام طول راه توویِ پوست خودم نگنجیده بودم. دل مادر از دیدن خوشحالی بچهاَش پر گرفته بود. دلم می خواست هرچه زودتر روز اول مهر برسد بروم مدرسه ی «رازی» کفش های نویَم را بپوشم. نه، این کفش ها آن کفش ها نمی شود.
مادرم گرفته است. توویِ دل اَش می پرسد: چرا کفش هایی را که من مخصوصن خریده بودم برای مدرسهاَت، گم کردی به آن راحتی؟ آن کفش ها را دادی این ها را گرفتی؟ چه ساده. چه راحت. راست می گوید. دیگر هیچ کفشی برای من آن کفش ها نمی شود.
چه کار بکنم حالا بدون کفش بین این همه دمپایی لاستیکی و کفش کهنه؟