تبریک میگم شما یه احمق واقعی هستید!
علی زوار کعبه
شنیدم که همسرم شمارهی پروازم را به کسی که آن وَرِ خط تلفن بود میگفت و بعد تماس دیگری گرفت و شمارهی صندلیای که قرار بود رویش بنشینم را مشخص کرد: 3-A
بازهم شنیدم که با کسی صحبت میکند و اینبار انگلیسی و آن هم به لهجهی استرالیایی. در تمام این مدت، زیر تخت قایم شده بودم و صدایم هم درنمیآمد. قضیه کاملن برایم روشن بود: همسرم، جاسوسی همراه من به شیراز میفرستد.
اولینباری بود که بعد از ازدواجمان تنهایی به سفر میرفتم. کنگرهی شعری در شیراز برگزار شده بود و از من هم دعوت به عمل آمده بود که همراهیشان کنم. آنقدری بودجه نداشتند که هم برای من و هم برای همسرم بلیط و باقی قضایا را تدارک ببینند و حالا این جا را باش: زنم جاسوسی اجیر کرده که وجب به وجب بپایَدَم. همین که کنگرهی شعر در شیراز برگزار میشود کافیست که آدمی مثل من قالب تهی کند، چه برسد به اینکه تحت تعقیبِ نامحسوس هم باشد.
بعد از این که از اتاق خارج شد، خودم را از زیر تخت بیرون کشیدم و ساک سفر را بستم. بعد دَمِ درِ خروجی، به آخرین تذکرات اَش هم گوش دادم:
- با هیچ دختری حرف نمیزنی
- با هیچ دختری
- با هیچ زنی هم
- به جز تو
- چشماَم بِهِت خواهد بود آقای شاعر
- چشمِت همراهم
صندلی من کنار پنجره بود و صندلی بغلی که جاسوس من باشد، تا آخرین دقایق پر نشد. حالا از کجا فهمیدم که جاسوس قرار است کنار من بنشیند را به حساب خوششانسی بگذارید: همسرم وقتی داشت با آن جاسوس فرنگی صحبت میکرد، شمارهی صندلی مرا به او گفت و او هم شمارهای گفت که همسرم روی کاغذی یادداشت کرد و جاماند روی میز توالت اَش.
جاسوس ثانیهای پیش از آخرین ادا و اصولهای دو میهماندار رسید و با ورودش خاکبرسر من شد. عشق اثیری من، همانکسی که الهامبخش همهی اشعار من است، در نقش جاسوس پا به زندگیاَم گذاشت: Naomi Watts
بلافاصله با ورودش، خلبانِ دهنلق گزارش کرد که در بینمان مسافری نامآشنا هست که نه تنها در دنیای انسانها کشته و مردههای بسیاری دارد، بلکه حیوانات هم عاشقاَش هستند. مثلن میخواست مزهپرانی کند ولی حتا خودِ نائومی هم به این لطیفه نخندید. بعد هم فرمان بستن کمربندها برای پریدن صادر شد.
نائومی همان اولِ کار رو به من کرد و گفت: بیکمر پریدن یه لذت دیگه داره.
سعیاَم را کردم که جوابی ندهم. بهجای من یکی از میهماندارهای عزیز به نائومی زیبا گفت: این یه هواپیمای توپولوفه، لطفن یه کاری نکنید که تحریک بشه و سقوط کنه.
نائومی کمربندش را بست و ما پرواز کردیم. هنوز به ارتفاع هزارپایی نرسیده بودیم که نائومی گفت: عطرتون چیه؟
من چرخیدم و بال هواپیما را نگاه کردم.
نائومی گفت: بوش یه جوریم میکنه.
وانمود کردم که نمیشنوم.
بعد گفت: من عاشق سعدی و حافظ و شراب شیرازم.
چشمهام را بستم، یعنی میخواهم بخوابم.
- به این زودی خوابِ ت گرفت؟
خُرررررر...
- دوست داری نازت کنم توویِ خواب؟
چشمهام را باز کردم.
- دوست داری بدونی چرا دارم میرم شیراز؟
دست چپَ م را جوری در هوا تکانتکان دادم که حلقهاَم کاملن به چشم بیاید.
- من عاشق مردهای متاهلَم.
سریعَن حلقه را از انگشتَ م بیرون کشیدم.
- با پسرای مجرد هم میتونم کنار بیام.
لب خندی زدم و مهماندار را صدا کردم:
- چیه آقا؟
- من میخوام صندلیم رو عوض کنم.
- بیخود میکنی. این اُردا مالِ First class ئِه.
خلبان گزارش کرد که در ارتفاع 20000 پایی هستیم. نائومی چه پاهای بلند و سفیدی داشت. بیرون را نگاه کردم. نائومی آفتابگیر را کشید پایین. من دادم بالا. نائومی کشید پایین. من دادم بالا. نائومی کشید پایین. خلبان گزارش کرد که افتادیم در چالهای هوایی. نائومی نالهی مختصری کرد. من آوردم بالا. من کشیدم بالا.
نائومی گفت: چه نگاه مهربونی داری.
اخم کردم.
- چهقدر بِهِت میآد.
خودم را با کیف دستیام مشغول کردم.
- بذار حدس بزنم چیکارهایی.
- دستِ ت رو بده به من.
دستهام را کردم توی جیب اَم.
- از روی پیشونیاَم میتونم بگم.
- تو شاعری.
می دانستم زنم بِهِش گفته.
- البته کار سختی نیست. توویِ کشور شما همه شاعرن.
یکی به نعل میزد یکی به میخ. خونسردیاَم را حفظ کردم.
- یکی از شعرات رو برام بخون.
- یالا!
به هوای توالت برخاستم. کراواتم را گرفت: خوشتیپ زود برگرد.
در برگشت، کراوات را فرو کرده بودم توی جیب کتم.
به محض نشستن، نائومی دست کرد توویِ کیف اَش و کارتی بیرون کشید:
- این آدرس هتلییه که من توشَم. اتاق 204
دست اَش را پس زدم و این سختترین کاری بود که در تمام عمرم کرده بودم.
نائومی گفت: باشه. باشه. هرجور که راحتی. من فقط یه همصحبت میخواستم.
سرم را انداختم پایین.
- یکی که به من نگاه فراجنسیتی داشته باشه.
- یکی که منو به چشم یه دختر عادی نگاه کنه.
- یکی که شهامت خطر کردن رو داشته باشه.
- یکی که مرد باشه.
صورت اَم را با دستهام پوشاندم و به عواقب کار فکر کردم. به دزد و جاسوس نمیشد اعتماد کرد. همسرم پوست سرم را میکند. مهریهاَش را به اجرا میگذاشت. قوم و خویش و همپالکیها تحریمَام میکردند. بدبخت میشدم.
آفتابگیر را دادم پایین و تا مقصد خوابیدم.
صدای خلبان بود که از خواب پراندم: مسافرین گرامی کُلَّن نه سوخت داریم و نه موتوری برامون مونده! چترای نجاتِ تون رو ببندید و بپرید پایین. از دو حال خارج نیست: یا زنده میمونید و مجبور میشید به زنده گیِ گُهِتون برگردید و یا پودر میشید و خانوادهتون رو مجبور نمیکنین، کلی هزینهی کفن و دفن بــِدَن. تصمیم با شماست.
من و نائومی تصمیم گرفتیم به زندهگی برگردیم. با چتر پایین پریدیم و در چند قدمی حافظیه فرود آمدیم. نائومی بعد از اینکه خودش را تکاند به سمت من آمد و گفت: تبریک میگم، هم به شما و هم به همسرتون. خیانت نمیتونه وارد دژ محکم عشق شما بشه.
و نمیدانم چرا این جملهها اینجوری حس میشد: تبریک میگم، شما یه احمق واقعی هستید!
بعد، نائومی دست اَش را دراز کرد تا، چه میدانم، لابد دست بدهد. دست من هم تا نیمههای راه رفت و ناخودآگاه این جمله از دهن اَم پرید بیرون: someday in heaven
نائومی گفت: Maybe baby, maybe
این آخرین ملاقات من با نائومی در شیراز بود. بلافاصله به محل کنگره رفتم؛ درحالیکه دفتر شعرم در هواپیما جا مانده بود. برای همین، بداهه چیزی آن بالا خواندم و به شهرم بازگشتم. دوست دارید، شعری را که در شیراز خواندم، براتان بازخوانی کنم؟
آه نائومی! نائومی! نائومی
ولتاژم بده
من وات کم آوردهام
تا تو را دیدم
فیوز پراندم
بُز آوردهام
آه! نائومی! نائومی! نائومی
لطفن
بمیر با من
کمی
تا نگردد
دستان ما
جدا
حتا
اندککی
آه نائومی! نائومی! نائومی
بهشت از آن ِ ماست
زنم و کینگکونگ به درک
نهرهای جاری زیر پای ماست
خورشید را گو کج بتابد
حالا که شراب شیراز در کام ماست
غذای آمادهی بهشت را نمیخواهم
دستپخت تو خداست
آه نائومی! نائومی! نائومی
آرزو کردم
آرزویت باشم دمی
آرزو کردم
مگر
آرزو کردن خطاست؟
---
مثل همیشه