پنجشنبه
Reza Kazemi
روسپی خانه ای درونم است !
رضاکاظمی

چه خبرت است در را شکاندی ، از پایه - بُن در آوردی. آمدم ، آمدم. دم پایی هام را لنگه به لنگه کرده اَم پام
می روم سمت در حیاط ، آن طرف باغچه ی گل سرخ. هر جا نشاء ، قلمه یافتم - خریدم - هدیه گرفتم آوردم چپاندم توش ، توش پُر شده ست گل. بِش می گویم باغچه ی گل سرخ. صاحب خانه خوشش آمد - می آید ؛ می آید خودش گاهی آب پاشی هم ، آب هم می دهد باغچه م - باغچه ش را. آمدم خدانَدار ؛ دارد می ریزد تو شلوارت این طور که وِل کنِ کوبه نیستی؟ بلند گفته اَم - می گویم بشنود راه نرود رو اعصابم. می دانم تا در را باز کنم ترکیده گند زده به باغچه م - خودم.
باز می کنم. ایستاده پشتِ در. خَدَنگ. با چهره ای آرام. انگار او نبوده داشته در را از پاشنه در می آورده. نگاش می کنم. یک لحظه. بعد چشم هام را - نگام را سُر می دهم می اندازم پایین زُل می زنم به دم پایی هام که لنگه به لنگه دارند آبرو ریزی می کنند جلوش. شَرموک می شوم. عرق هم می کنم - می ریزم. شُرِه شُرِه. حتمی گونه هام هم شبیه - مثلِ دو تا گل سرخ ، سرخ شده اند.
بفرماش می زنم. می زنم کنار خودم را از جلوش ، داخل شود بیاید تو.
لب خند را چند لحظه ای می شود که چسبانده به لب هاش. لب هاش را کِش آورده ، گونه هاش را چال انداخته ، چشم هاش را خط کرده که یعنی: لب خند. زبانم رفته چسبیده به کامم ، دهانم خشک شده از بُزاقی که معلوم نیست تو کدام سوراخی فرو رفته. گریپاچ می کند زبانم. حرفم را نصفه نیمه می رساند بِش: بفرمایید تو نسرین خانم. بفرما را قبلاً زده - پَرانده اَم به هَواش ، اما انگاری نگرفته ست که دوباره می پَرانم. با تَه خنده - پوزخنده ای می گوید: شما خوب هستید مهران خان؟ اَه ! همیشه این تاپاله را می چسباند آخرِ اسمم دِقَّم بدهد - می دهد. دِقَّم را می ریزم تو خودم حرفی بِش نمی زنم. زیبا مانده هنوز لاکردار. زیباتر از دخترش پروانه حتا ، که زنم است. شهوت را می شود هنوز تو لب هاش سراغ گرفت ؛ که بازشان می کند از هم می گوید: پروانه ی من کجاست؟ بال هاش را نکنده باشی. دارد تلخ می شود نگاش. خجالت خجالت می گویم: غلط کرده شِکَر خورده باشم. مگر پروانه ی بی بال هم می شود. تلخ می شود نگاش - لب خندش - لب هاش هم به حتم. می شود زُقّوم - تریاک - زهر ، که اگر بخوریش قورتش بدهی ، تا آن جایت را می سوزاند ، پدرت پدرجدت را هم می آورد جلو چشم هات بال بال بزنند.
زنیکه را نمی دانم چند لایه دارد. اوایل که پروانه را تور انداخته شکار کرده بودم برا خودم ، رفتار - کردارِ مقبولی داشت. نسرین را می گویم. می گفت نسرین صداش کنم. خانم که می چسباندم دُمَش ، اَخم هاش می رفت تو هم ، ابروهاش تو چشم هاش - یکجورهایی که نمی شد ، نمی شود توصیف کرد - و می گفت: بَدَم می آید کسی این طور صِدام بزند. پیرم می کند خانم اگر تَهِ اسمم باشد - بچسبد. خدایی پیغمبریش هم ، جوان و لَوَند بود - هست. تو خیابان اگر می رفتیم قدم می زدیم سه تایی ، جایی پارکی هر کجا که می شد ، می دیدندمان فکری می شدند بگویند - می گفتند زنم است ؛ پروانه هم حتمی خواهر زنم. بدم نمی آمد زنم بود اگر. مدتی که گذشت از داماد شدنم ، رفتارهایی از خودش نشان داد ، داد خودش را دَم پَرِ صحنه ، و تیاترش - نمایشش شد دِرام ، خودش سلیطه. سلیطه گی هم می کرد. شیطانی هم روش. شیطانی ش را نمی دانستم من ، پروانه می گفت - گفته بود برام. گفته بود ازش آتو ، نه ، مچش را چند باری گرفته که افتاده دست و پا ، اکبر نفهمد. شوهرش. بابای پروانه. پدر زنم ، که بعدها کلاه قُرُمساقی گذاشت سرش ، سرش را انداخت پایین ، راش را گرفت رفت ؛ بی صدا گور و گم کرد خودش را.
کشیدم کنار خودم را از جلوش ، جلوش باز شد. با تلخی - زقومی - زهرماری که تو جانش نشسته به وَرجَلا وَرجَلا انداخته بودش از تو ، راه افتاد سمت زیرزمین. زیرزمین می نشستیم. عجله عجله که پایین می رفت پله ها را ، سرش گرفت پیشانیِ در ، هَوارش رفت آسمان و صدای جیغش با فحش ها لیچارهای کوچه - خیابان - چاله میدانی که بِش نمی آمد اصلاً ، گند زد به هوای حیاط. اصلاً فِکرت نمی رفت این رکیک ها از میان آن لب ها که نیمه باز بودند - هستند همیشه و آماده - حاضر به یراق تا شیره شان را بچکانند جانت را خودت را داغ کنند ، بیرون بریزد. بریزَدَت به هم ، اعصابت را خودت را گُه مالی کند وقتی می شنوی شان. می شنوم حرف هاش را که به پروانه می زند - می گوید. می گوید: بدبختِ پدرسگ ، جات این جاست تو ، که توش زندگی کنی - می کنی؟ بابای قُرُمساقت گذاشت گم شد - گم کرد خودش را رفت به درک ، خوشش باشد که ندید - نمی بیند این وضع توست. تو سگدانی چپیده ای ، یعنی زندگی می کنی؟ با این کلپاسه هم تو همین جا می خوابی؟ ( کلپاسه را به من می گوید ؛ لکاته ) ، غلت که می زنید - بزنید رو هم ، سرت می خورَد دیوار ، تاب برمی دارد می شکند که. دیوار که می شکند - بشکند سرت را ، بچه ت چه در خواهد آمد ، بدبخت؟ شکسته - بسته - مشنگ ، هان؟
بالای راه پله ، مات زده - بُرده ایستاده ام. کاری اَزَم برنمی آید. ترس دارم اَزَش. اَزَش حساب می بَرَم - می بُردَم همیشه. به پَروپاش نمی شود پیچید. می پیچانَد آدم را با حرف ها ، لیچارهاش. بعد دیدم - می بینم دست پروانه را گرفته می کشد ؛ که یعنی پاشو از این قبرستان - گورستان برویم ، برویم خانه ی خودم. مانده بودم - مانده ام بروم پیش ، جلوش در بیایم دست و بالِ پروانه را بگیرم رهاش کنم باز هم برام بپرد ؛ یا بمانم سرِ پله ها مثلِ بُزِ اَخفَش نگاش کنم کارش را بکند ، گورش را گم. می دانستم - می دانم جلوش ظاهر شوم ببینَدَم پاچه م را می گیرد ، واوِیلا می شود اوضاع احوالم.
یک ساک پروانه یکی هم نسرین انداخته دوشش ، بالِ زنم را گرفته از پله های نمور می آیند - آمدند بالا. خودم را تیز و تند از جلو چشم هاش - میرغضب هاش کشیدم کنار چپیدم تو جایی ، سوراخی ؛ یعنی ندیدم تان. نیستم. مُرده ام اصلاً. می روند. رفتند. به همین راحتی دستِ زنم را گرفت بُرد با خودش.
چمباتمه - قمبرک زده تکیه به دیوارِ سردِ سیمانی نشسته ام تو تاریکی ، چه کنم چه کنم را کاسه ی گدایی کرده گرفته ام دست. « دست به دنبکِ هرکی بزنی صِداش می رود تا هفت خانه آن طرف تر. » این را نسرین گفته بود برا پروانه ، آن هم وقتی گیرش انداخته ، مچش را گرفته مشتش را باز کرده بود. بعد که زَنَک بیش تر ترس بَرَش داشته بود راپورتش را به اکبر بدهد ، دست به هوای دنبک من هم بلند کرده زده صِداش را در آورده بود. در آورده بود پرونده ام را ریخته بود جلوش که: نگاه کن دختر احمق! و دختر احمقش هم نگاه کرده ، مچش را دستش را وِل داده بود برود باز هم استخوان های اکبر را هنوز تو گور نرفته ، بلرزاند آب کند گوشتش را ، کلاهِ زن جَلَبی هم بگذارد سرش. پروانه گفته بود بِم. پرونده ام را گفته بود که نسرین جلوش باز کرده - گشوده - مفتوح گذاشته بود تا ورق هاش هوا بخورند برا خودشان. بِش گفتم... ، چی گفتم که حالا یادم نیست - نمی آید؟ یادم نمی آید حالا ؛ حالا که چمباتمه - قمبرک زده تکیه به دیوارِ سردِ سیمانی نشسته ام تو تاریکی ، چه کنم چه کنم را کاسه ی گدایی کرده گرفته ام دست.
دست انداخته بودم پدر سگ. نسرین را می گویم. شبی زده بود سیمِ آخرش را پاره کرده پروانه را واداشته بود زیرِ زبانم را بِکِشَد. بِکِشَد نگفته هام را بیرون ، بفهمد من هم شبیه مادرش کج کج می روم راست راست نشان می دهم. از مادری ش هم کم نگذاشته ، مایه گذاشته بود ، غلیظ. پُرملات. چاک دریده بی پروا بِش گفته ، گفته بود با من هم بوده ، بام خوابیده. حالام اگر رهاش کند وِلَش بدهد آبروی نداشته اَش پیشِ اکبر را بخرد براش ، سه ماهه ای که اَزَم بار گرفته ، می اندازد و خلاص. شیطان دو زانو می نشست جلوش درس می گرفت اَزَش. آن شب استخوان هام را لرزاند حرف هاش که پروانه نقل کرد. حالا بیا عَلَمِ کج شده را راست کن که: قصه جای دیگری ، نه ، آب از جای دیگری گِل شده ، گِل و لای و لجن از من نیست ؛ مادرِ خدانَدارش پاشیده روم. کُشتیارش شدم تا صبحِ آن شبِ شوم که گوش بگیرد ، بِخَرَد حرف هام را به راست ، بفروشد خُزَعبلاتِ نسرین را به مُفت. گوش نگرفت احمق. نخرید. نفروخت. پیش از سپیده - روشنا ، خسته شدیم. نفس بُر. خواستم ازش زن و شوهری - جُفت بخوابیم تو جامان ؛ پشت کرد بِم رو به دیوار خوابید. بیدار که شد ساکِ سفری ش را پُر کرد لباس ، راهش را گرفت رفت خانه ی مادر جانش. سه ماه نشده - نگذشته برگشت خودش به تمنا - پوزش که: ریگِ بزرگ به کفشِ نسرین بود - بوده است.
زورم نمی رسد - نمی رسید ، توانم کم بود خانه بگیرم پنجره داشته باشد به باغ ، باغش هم بزرگ که تیر اگر بیندازی برود بخورد به سنگی دیواری آن سوی باغ ، صِداش را نشنوی. کارمند ساده بودم. هستم. اداره ی پست. چقدر درآمد داشتم مگر؟ نداشتم خانه بخرم ، اجاره کنم حتا. زیرزمینِ خانه را اجاره کردم رفتیم چپیدیم توش ، بغ بغومان را راه انداختیم ببینیم آخرش چه می شود. می شود - می شد یک روزی شبی آیا از زیرِ پتو - ملافه - لحاف مان ، یک دو توله ای پس بیفتند ، بیفتند بیرون ، زیرزمین را بگذارند سرشان؟
داشتیم زندگی مان را می کردیم برا خودمان. اما زنک مثلِ آبِ اِماله هی می رفت می آمد چوب تو سوراخ مان ، سوراخ سُنبه های زندگی مان می کرد می جورید می کاوید ببیند چیزی دندان گیره ای برا دَم تَقِه هاش یافت می کند بزرگ کند بکوبدش تو سرِ پروانه و گاهی هم چشم سفیدی - بی حیایی کند زُل برود تو چشم های خجالتیم لیچار بارم کند؟
مدت ها می شد که تشت رسوایی ش افتاده بود از بام. باکی ش نبود دیگر چه غلطی - گُهی می کند می خورد ؛ تنها می خواست مرا بکوبد پروانه اَش را آزاد کنم پَر بدهم سمتش بردارد ببرد تعلیمِ سلیطه گی ش بدهد. لاکردار دست بردار نبود. زنم زیبا بود - هست ، البت نه به زیبایی لَوَندیِ خودش. اما بَرو روش طراوت - جوانی دارد. ولی نسرین ازکف داده - داشت می داد. هرچند هنوز هم می توانست - می تواند شهوتِ مردها را ، مردها را از مسیرشان کج کند سمتی که می رفت می رسید به خانه ای که شده بود دیگر ، دیگر شده بود روسپی خانه.
من چه می توانستم بکنم؟ مادر زنم بود. بگویم - می گفتم نیاید خانه اَم؟ با دخترش حرف - گویه - گپ نزند؟ بیرون نَبَرَدَش هواش عوض شود آفتاب بخورد خشک شود نم و نای استخوان هاش؟ می آمد ، پچ پچ می کرد ، من ذلیل می شدم. می آمد ، فحش فضیحت ناسزا می داد ، من بی عرضه ، ناتوان می شدم. می آمد می رفت. می رفت دوباره برگردد زیرِ پای پروانه را شُل کند بِکِشَد بیندازد تو خطِ خودش. و انداخت.
در را باز کردم روش. در را باز می کنم روش. رو لب هاش که نیمه باز ، شکفته ست ، لب خند داشت - دارد امروز. با خودم می گویم - گفتم امروز سردماغ است ؛ کبکش خروس ، خروسش قناری می خوانَد. یکجور خوشحالی دوید تو رگ هام که: امروز آرام است ، طوفان نخواهد شد. بفرماش زدم. بفرماش می زنم. می گوید: شما خوب هستید مهران خان؟ دقم داد با خانی که مثل تاپاله چسباند دُمِ اسمم ، اسمم را گُهی کرد. سراغ پروانه ش را گرفت - می گیرد می گوید: بال هاش را نکنده باشی. جوابش را که دادم شروع کرد تلخ و تریاک شدن. از جلوش کشیدم کنار خودم را. رفت داخل حیاط. باغچه ی گل سرخ را ندیده گذشت. از پله ها که خواست پایین برود ، برود زیرزمین ، سرش گرفت پیشانیِ در ، دَرَقی صدا کرد. هَوارش را بُرد هوا ، لیچارهای کوچه بازاری ش را هم مثل تکه های گُه چسباند به آسمانِ حیاط. رفت داخل. سرِ پله ها نشستم فالگوش. نه ، ایستادم. یک ساعتی حرف زد. فحش - ناسزا گفت ، داد. مرا ، شغلم ، خانواده م ، زندگی م با پروانه را تحقیر کرد ، نکبت خواند ؛ و سرِ آخر بالِ زنم را گرفت - می گیرد از پله ها بالا می آیند می روند. رفتند. پروانه حتا نکرد نگاهی بیندازد ببیند کُجام ، حرفی بزند ، چیزی بگوید. خداحافظی ای ، حلال بودی ای. هیچ. مثل گاو انداخته بود سرش را پایین ، جلوش را نگاه می کرد - کرد ؛ و پشت مادرجانش رفت. درِ حیاط با صدای وحشتناکی توی گوش هام به هم خورد بسته شد.
حالام نشسته ام تو تاریکی ، چمباتمه - قمبرک زده ، تکیه به دیوار سردِ سیمانی و چه کنم چه کنم را کاسه ی گدایی کرده گرفته ام دست...



رضا کاظمی
اردی بهشت 88 تهران
2 Comments:
Anonymous ناشناس said...
نوشته های طولانی / نیمه طولانی
به ندرت خونده ی من میشن
این اسم
" روسپی خانه ای ..."
من رو کشون کشون بُرد سر کوچه پیش کیلید سازه
.
.
در خونه رو وا کردم
توش
یه دوچرخه ی دونفره
قائم شده بود
پشتِ بوته های گل سرخ
.
.
شما گاهی من رو یاد خودم می ندازین رفیق


ف. پناهی

Blogger Shayan Afshar said...
زبان در قالبِ "خودگویی" پخته و جا افتاده است. حس با تصویر گره می خورد و با تمام حالتِ بریدگی هایِ این نوعِ نقل، روان پیش می رود. پس، این داستان نویس، خوانده است، قدیم و جدید از ادبییاتِ داستانی... که در "جوانتر" ها کمتر (شاید خیلی کم!؟) دیده می شود (؟)[این نکته پرانی هم از یک معلم زبان امزوزی است...]
اما، موضوع، پیرنگ، ملاطِ داستان تازه نمی نماید!
حیف نیست که برش هایِ فردی یِ امروزه تری را، این چنین زبان و قلمی، تصویرِ کلامی نکند؟
به هر حال چسبید!
دست مریزاد!

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!