دوشنبه
Parvin Habib
گزینه شعرها(1)
شعر : پروین حبیب ، شاعر و پژوهنده ی بحرینی
ترجمه : حمزه کوتی

.............................

گر گرفتن

این عصر فرو رفته است
ما را سایه ای نیست
که گریه ی نخل ها را تکرار کند
و بریزد نقره ی میوه ها را
در سراب چشم ها .

ای لرزش آسمان
دریا را با موج کاونده مان
تنها بگذار .
.........................................

وزش

این منم ایستاده در هوا
بر مِه نی وار .
در نرینگی روشنایی
بر زمین می دوم .
دریا را تراویده می بینم
وآب را که پاره پاره می شود .

به دریایی بازمی گردم
که گستره را به هدر می دهد
به آتشی که اصول شب را
پشت سر ترک می کند .

در نور
از غوغای جان برمی گذرم
روز فرارسیده است
و در نهایت ای کاش
در آشوب روز برافروخته می شدم .
.........................................

هاویه

در فروهشتن غربت خویش
چون پاره ای ابر تنها مانده
بالا بلند
با تو بازمی گردم
تا شاید
از ناخشنودی بدورماندگان
در امان بمانم
و قلب تو را
در ساعت هاویه روشن کنم .
.........................................

چیزی براق

درضجه ی زندان ها
زیر خورشید خلأ
گرفتار چنگال ها
می وزد ومی افتد
تا بیدار نشود تن براق
و نهان گردد لذت
تو پیرشده ای ، ای دل .

روان در روزهایی نامُرده
گویی که صدات
از ناف رؤیا باز می گردد
از خشونت بیداری شبانه
و از آرامش شبق .
.........................................

دو چهره

در سرمستی شب
شما دو تن
اینجا بر اطراف خطا
دو صدا درخون تجربه اید
در فراسوی خوابالودگی پادشاهان
در سوراخ خرابی
بر ساز زدنی خلسه وار وپنهانی .
برای شما
جنگل های نرد
به آوار آذین است
و اردیبهشت کوفتگان
بر دریچه های چپ .
ما گرسنگی خالی را
در ضریح های انار داریم
تا با گناهان خویش
در اعماق سیلاب ها
گردش گری کنیم .
.........................................

یکی وقت

( به نزار قبانی )

اکنون در دوراهی وقت
نیایش می شکافد
و اخگر سرخ گل مرا
بر عابران پرتاب می کند .
کلمات من اینجا
مثل نور رخنه می کنند .
من بدانان
نیرنگ غریبان را داده ام
خطای جنین ها و گلوی نمک .
هنگام که سایه ی تحریم شده را
تماشا می کنی
گردن های مان پنهان می روند
اکنون در دو راهی وقت .
.........................................

آبیا

در بود ِ تو می پریشیدم
و در آن ، من
انتظار رویش گام ها را داشتم
وعطری تازه به ساحل ها
می رسید .

ما اینجا
سفر را سبک
به لرزش وامی داریم
و تن را چون سایه در تاریکی
باز می گشاییم
برای جان های مسافر
در اثیر گر گرفته . (1)
.........................................
1 : اثیر : فلک آتش ، اِتِر ، جوّ . م

مرا تا بلندا می برد

به تمامی ، عشق تو
مرا هر عصر از ظرف قهوه
و اشیایی بسیار
تا بلندا می برد
به عزلت کاهنان
و ژرف جای پریان .

تندی زنان
و حس شب زنده به گور را
با خویش می بردم
که گفتی : جاری شو
و من از پاره ابری سقوط کردم .
انگار که قلبم
از لرزه های روز
وآشفتگی معراج محتاط بود .
با شتاب به صدای مهیب ظهر
پیوستم
و غضب ام را فراموش کردم .
میان گهواره ای لم یزرع
و شوری لب ریز از ابران تن
تو را به لب هایم پناه دادم .
.........................................

برگ سفید

توان من ، وزش نسیمی
در روزی خندان است .
معصیتی بازی گر
در شهری رو به دریا .
وارد کادر می شوم
و هرگز بیرون نمی آیم .
لبخند فوتوگرافی من
بر قلبم نهیب می زند
و خانه ای در عصر است
صورت زردم .
آیا خیلی بزرگ شده ام
ویا اندکی ؟

شب من برگی سفید است .
.........................................

بر دریا

ترانه ای آرام
در قهوه خانه بانگ می زند .
آیا این منم ؟
پشت چشمم پنهان می شوم
و ماسه زار را می بینم
که تا دریا می گسترد .
آواز پرسش ها و اخگر اشتیاق ها
به یادم می آرند
که فردا که خواهم بود .
.........................................
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!