دوشنبه
Parvin Habib-Poem
گزینه شعرها (2)
شعر : پروین حبیب ، شاعر وپژوهنده ی بحرینی
ترجمه : حمزه کوتی
.............................

درشادمانی از تو بالشی می سازم

I

متن غایب ـــ
در تو به غفلت رهسپارم
و در شادخویی برهوت
جان من
نام های تو را دیدار می کند .

نام های من
پس مانده های زنی
در نهایت راه است .

تو پور درخشش نیستی
تا در فراسوی غوغا فرود آیی
تا از نگین ها عبور کنی
و دل را در خون لذت
ترک کنی .

II

صورت من در آینه
آب مباهات کردن بود
کهن ِ خواهش .
دریا را از زبانش می ربودم
و با جان کندنی سخت
باز می گشتم .

III

مِهر خود را به تو می بخشم
زین ِ سپیده دم را .
در آنجا ، من
گندم گونی تورا بالشی می سازم
و در عطر بهت انگیزت
می روم .
شب ما سؤالی صیقل خورده است .

آیا این عمر دیگری است
که پایان می گیرد
یا نام هاست
که دور می شوند ؟

پابرهنگان
بر راه ها تن می سپارند
و سوگ
در تپش نادانستگی تو
می درخشد .
افسانه برق می زند
و کرختی تکیه گری
که با آن
نفس ِ مانده های برگشته
را می گشایم .
.........................................

بستری بی یار

I

بسترت را ، در روز آغازین اش
ترک می کنم
انگار که قلب مرا
همانند ترانه ای به سرقت می برد .
جامه های کهنه ی مقابر
پاره می شود .

در فروغ قالی تو
اقامت می کنم
و یگانه می مانم .

انگار که از چالاکی عود
به دورها می روم
از صدای گوشه گیری تو .
انگار که چون حیرت
در خونی فریادگر می دوم
و برای خویشتن
شادی را خلق می کنم
و تیشه ای را برای تنم .

II

تو ، من شدی
من در تو بوده ام
به باران حرف وارد شدیم .
در ابعاد موسیقی فرّاری
متفرق شدیم
و در وعده ای
افتاده در فرود دست بودیم .

III

تو سارق اندوه
از « باغی ایرانی » بودی
تو اعماق سازهای خون چکیده
در ساعت تندبادی
تو خون عقیق و پایان جان
و من ــ در دیدرس پیشانی سخت تو ــ
ستون های عریان آتش ام
سرگشته ای در خاموشی تن
به پیش آمده
در حضور اسرار آمیزت :
« دوستت دارم »
و در آن به تناوبی شکسته دراز می کشم :
« دوستت دارم » .
نخ نور در رخ گردان تو :
دوستت دارم
و چای را بر مبل آبی
تنها می گذارم
تو را می برم
و روز عابران را باز می گشایم .
.........................................
1ــ باغ ایرانی : اشاره به یکی از آثار شعری نوری الجراح شاعر معاصر سوری . م


مُخمّریّه

در فضای سور / شک
میان دانه های فتنه
دیدارشان کردم .

دو تن / دو سِفر

میان آن دو زنده به گور بودم
شکاری لذت بخش
گرفتار ِ شکنجه ی دریانورد
و گزافه گویی تخت خواب
پیرامون خواهش / مردن .
دستمال های حریر
از گناه نمناک است
از سکوتی پاکیزه و شیونی نهان .

همراه آنان می پویم
با شاهدخت می روم
یک بار میان خلایق
و یک آه در لرزش بید .

بی نشان
در غیاب بارش گر
بدانان گردن بندی می آویزم .
در آنان داخل می شوم
و می غلتم .

می درخشم
و هیاهوگرانه جریان می یابم
چون تنی نرم .

و در فروپوشیدگی نور / تاراج ِ
لب ریز ، پرستیده
آغاز را به پایان می برم
و زبانه های آتش را می بافم .
چون تبعید چیره می شوم
و شادمان می گردم
ژرف با کلاه خود کاکتوس .
.........................................
مُخمّریّه : نوعی عطر .
.........
نور خونالود

I

چشم من به تو می خورد
در مکان های عاشق .
تو را میهنی غایب می بینم
در لحظه ی بازگشوده ی بنفشه
بر دهشت روستاها .

روزهایی بی عشق
و سرنوشت ها ،
این ها چیزهایی ست
که اتفاق می افتد
هر وقت به دیدار کودکی می رویم .

برخیز
تا روزگار خونالود را
به جهان آریم
که آنان
در دروازه ی ذهنیات
شعله را بر افروخته می کنند .
در پسین گاهان قلب ها
اقامت می کنند
و با هیاهوی ما
مملکت های خیال را می خرند .

II

تو آن دشتی
که نوجوان
در ساعت فراق
بدان داخل می شود .
بید ، نور وتیغه
در مسواک توست .
رازی در فجر
تو را چون رودخانه ای می برد
چون فریادی تیز
میان دلباختگی ها .
و ابری گریان
از پروانه ها می گذرد
پیچان به صدایی یگانه .

III

مسواک به دست
بارها آسوده خاطر
گشتی
هنگامی که ماه ، نیایش تو را می ربود
و با شدت متواری شدن
دوباره باز می گشت .

ای یار
شهر زنده نبود
و تو آنجا پیشانی عروسک را
می ساختی
ای سرور نبودن ... کیستی ؟

یک بار پنهان می شوی
در آه عارفانی
که قدم های خود را در اشک دیوارها
ترک می کنند
ویک بار نزد ما می آیی
مایی که یاسمن ها
تا شبنم گورها می برند .
.........................................

تن پوش علف

I

به آغاز جان باز گرد
به انتهای میلاد
به زنی که تو را
جریان نور وبازوی دریا
بخشید .

وقتی ساعت خون چکیدن
فراگیردم
در آب های شعرت
تن می شویم .

در رؤیاها رهایت می کنم
و تو را
باران ونخل می بینم
سپیده دمی از آتشین ـــ زبانه هایی
زیر مِه عشق .

II

آتش وار گذر می کنی
و نام ات را ترک می گویی .
نزدیک شو
بهت آور ، تابستان مرغان آب
تاریک ، چهره ی رودخانه .
تک نوازی ها فرو می پاشند .
نزدیک شو
که عمر من بعد تو
بی توش وتوان است .

III

یک شب در تن پوش علفی ات
بودم .
خواهش من
ستاره ای بر مهتابی بود
ایستادی و صدایت آمد .
تو آنجا بودی
و دست هایت
گردن آویزهای مروارید را باز می گرداند .
با هم بودیم
و آذرخش را به مناظره بردیم
و تا اعماق پژواک
نفوذ کردیم .

من ، قلب خود را
به ضربت آتش تسلیم کردم .
.........................................

تک نوازی های کاولا

I

نه تهی
نه موسیقی که جان را
خرناسه کشد
نه ابهام
که پشت سرت
مرمر فریادگر را بالشی می کند .
نه بی راهه ای بعد تو
اساطیر را ورق می زند
نه عزلتی در این عصر .
و تو در تن پوشیده
به آرامش ناکامی
رشد می کنی .

با ترس
ما سه نفر بودیم
هیچ چیزی ، هیچ چیزی
جز پلک های پنجره گشوده نبود
بر خنده ای که تکه تکه شد
و میان برگ های توت
افتاد و بر آب گل کرد .

II

رؤیای عاری من
با تندباد می دود
در غوغای خواهش .
در ساعت ازدحام
با راز قلب می گریزم
بهار را از بازوی هایت
به سرقت می برم
و در آتش
رؤیای خود را
فرو می کنم
و وهم را در چرت تن
عطر آلود می کنم .

III

تنهایی
نقب تاراج
و دویدن شکست است .

IV

غیبت به یغما می برد
نوشتن را
و اشتباه را می خواند .

V

مرا یک کودک ترک می کند
کودکی که
در سوزش پشیمانی من بود
کودکی که لمس اش نکردم
و مثل گنجشکی
در سوختن سکوتم بال زد .

VI

قلب
همراه تو
رؤیاها و خاکستر است .

VII

قلب من
باز هم
دوستدار کوه های ماه است .

VIII

آهسته راه می روم با تو
در شبگیران .
ستاره ها ، برهنه تن
پرت وپلا می گویند .

تنها ، برای تو خواهم بودن .

IX

رود در انتظار
زن ِ آب است
و تو نوری
در قندیل خاموش من .

X

شراب ، گیسوان مرا
باز می کند
و غیبت خواهش گر است .
.........................................

این چگونه جنگلی است ؟

I

انگشتان من از شب خیس اند
و می لرزند
در آبی روزهایم .
تو را خمیده بر
آستانه های حیرتم می بینم
پناه برده چون ماه
به جنگل من
و آب جانم
تو را پرچین است .

II

بلند شو ... ای دلخواه .
آنچه گذشته است
از نور سرچشمه می گیرد
و در پراکندگی ام برمی خیزد
و از تو خواهش می کند
تا بیدار باشد
در هیاهوی فراق
و در خفتن قرائت گذرا .

III

ای سقوط مستتر
ای که کودکی ام را دندان می زند
و فراسوی دریچه های زاری
ترک اش می کند .
از تراوش حرف در تهی
چه فایده ای هست ؟
این چگونه سرگردانی است
وین چگونه جنگلی ؟

IV

تو را پناه ِ
گوزن های شکار شده
نامیدم .
از سکوت و رقت تو
خسته شده ام
از رنج ونگرانی که منم .
من از بی رحمی تله ها
دلتنگم .

V
ای کاش
پناه به پروانه ها نمی آوردی
ای کاش
در کاروان تفعیل های تشنه ات
شیهه ی آتش را شعله ور نمی کردی
ای کاش
ــ ای جنگل ــ
نمی بودی
ای التیام گردن .

VI

تو را دوست دارم
تا زنبقی باشم
در وحشت سپیدی ات .
تو را دوست دارم
تا باشم .
.........................................

پوسیدگی عَرَضه

در سوی دیگر تک نگاره ات
وقتی که رطوبت
در عید رنگ هایت
می دود
در شعر ، پیراسته تر می شوم
و تو حریروار
در برق سرمستی
جاری می شوی .
دهان به دهان
می گذریم به سمت ندای بارو ها .
انگار که با قلم موی خشک ات
لباس مرا می سوزانی
وبه تندیس زن فال بین
و تابلوی مادر بزرگ می بری ام
به زوزه ی انتظار و جنازه ی نقاب ها .
من در شبگیران اسرارآمیزت
سرگشته ام
بی رمق در وعده ی بوسه هایت .
با تو من
تن خود را روشن می کنم
با غفلتی آماده
برای روایتی ناتمام .

ای حدوث یافته ی خفته
در بالش ام
تو اختری هستی
که شکست مرا غافل گیر می کند
و در رقص بیابان می بینمت
که مرا به شکاری جمعی
تبدیل می کنی .
.........................................
عرضة : از هنرهای بومی است که در خلیج ، « رقص صحرا » نام دارد .


لبخند من در تلویزیون

آیینه ام روشن است
و عکس من
در عدسی وقت
گوشه گیری آتش
و درد درخشش است .
عکس ام پیش آهنگ من است .

آیینه ام روشن است
صورت من آنجا بود
که با شتاب گذشتم
تا مرا نبینند
و اکنون در برگک های تنهایی
دراز می کشم
وآنچه عشق
درجایی دیگر ترک کرد
قلب من بود .

خود را به برگ وساز تهی
به یاد می آرم
من ِ به جا مانده
درسایه هایی دور
که قلبم حکایتی هراسان است
اشتیاقی
بی تاروپود در روزی بی عمر
و دخترکی که دریچه ای را
در باران به یاد می آورد .
عکس مرا که به من شبیه است
عکسی که نمی دیدم .
لبخندی در تلویزیون
در عصر یکشنبه
و قلبم خاکستر روزی گذشته .
.........................................

سی سال

تو را اسطوره نامیدم
هنگامی که حرف
تو را رعد وار به آبیا فرستاد
و صعود وار
به بندرگاه های پراکندن .

یاسمن دیروز
در دست تو
پونه را می بوسید
و مادیان چموش
در ابرها
فرزند خویش باران را
بیرون می داد .

****

این گردن باد است
آقا
هنگامی که
در تن پوش های تراوش
دندانه های فراق را
می بافد .
این مدارهای دوری
و کران های تاریکی است
از راه رسیدن ماه
تا میانه ی دریا
و قافیه ای تشنه
که خواهان انگشت های توست .
آیا این فرصتی برای ساز زدن است
آیا این صمغ تن زدن است ؟

****

دوست من
این سی سال است
که در طاق خواهش
فریاد آن
میان زخم و سایه
میعادی است
که درخشش زمان ها را
انتظار می کشد
میان دهشت و واژه ی سرکش .

****
ای دوست
این سی سال است .
آیا این بارانی است
که به گردن آذرخشی دارد
یا شعرهایی گریان ؟

****سی سال
و گذشته
ناقوس هایی دورگشته .
.........................................
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!