نگاه کن بوی اطلسی از این جا می آمد
داستانی از مهتاب کرانشه
-
باید امشب کمی بخوابم. می گویند یک بار فقط بگو: "استاپ"، خودش اتفاق می افتد. همه چیز می رود و تو آرام می گیری. ده بار گفتم: "استاپ"، باز هم همه اِشان سر جای خودشان بودند. مثل شب های دیگر.
پشت به آینه نشسته اَم و زل زده اَم به دیوارِ رو به رویم. به مسیر رفت و آمد مورچه ها. فاصله ی دیوار و من، هر لحظه کم تر و کم تر می شود. روی صورتم احساس خارش می کنم. رو به روی آینه می ایستم.کرم های سفید دو به دو زیر گونه ی چپم و روی پیشانی اَم جا خوش کرده اَند. کرم ها را از پوستم جدا می کنم؛ از جای کرم ها خون می زند بیرون. صورتم پُر از رگه های خونی شده. از چهره اَم وحشت می کنم، فرار می کنم، دور می شوم. چه صحرای خشکی دور و بَرَم است! پس این بوی اطلسی از کجا می آید؟
در کنج اتاق، آن رو به رو نشسته ای و همین طور نگاهم می کنی. مثل همیشه با آن لب خندِ نصفه نیمه اَت. یادم می آید که روزی این خنده را دوست داشتم.
صدای اذان می آید. صدای پرندگان را می توانم بشنوم. صدای وَرجه وورجه های شان روی کولر برایم دلنشین است. صدای ماشین ها هم هست. می آیند و می روند. شهر، زندگی اَش را آغاز می کند. من اما هنوزخسته اَم. انگار هزار سال است که نخوابیده اَم. اتاق تاریک است.
نوری ضعیف به داخل می آید. ساختمان های کناری محصورمان کرده اند. همیشه صدای تق تق، صدای برخورد چکش به روی آهن و چوب در این خانه پُر است. همه ی روزهای مان همین طور بوده. ساختمان ها یکی یکی بالا می روند و نورِ ما هم کم تر و کم تر می شود.
کاغذ را جلوی چشم اَش می گیرد و بالا و پایین می برد. یک باره هجوم می آورد طرفم. قلب اَم می خواهد از جا کنده شود؛ اما همان طور می ایستم. مثل این که به زمین دوخته شده اَم. پیش او نمی توانم حرکت کنم. نمی توانم حتا جُم بخورم. باز هم حس می کنم صورتم خارش دارد. حرکتِ چیزی را روی پوست اَم احساس می کنم.
نگاهش می کنم. حرفی نمی زند؛ فقط خشمگین نگاهم می کند.
زنی آن طرف دیوار ایستاده، با موهای فرفری وصورت سبزه اَش. انگار گاهی در دیوار حل می شود و بعد دوباره پیدا می شود.
-می بینی ش؟
تو نگاهم می کنی و جوابی نمی دهی.
خطوط صورت زن با وجود نورِ کمِ اتاق، باز هم قابل دیدن است. لب خندِ محوی دارد.
- چرا چیزی نمی گه و فقط مثل آدمای نیازمند نگاهِ مون می کنه؟
تو باز هم سکوت می کنی.
صورتم را می چرخانم. کاغذ را تکان می دهی. از لا به لای کاغذ، گل های تازه ی اطلسی می ریزد بیرون. و باز هم، و باز هم اطلسی...؛ یک باغچه گل اطلسی در این کاغذ است.
می گویم:
ـ ببین چه گُلایِ خوش بویی این جاست!
فهمیدم بوی اطلسی از کجا می آمد. از لا به لای این کاغذ.
از پشت شیشه، اشعه ی آفتاب به داخل اتاق می ریزد. ساعت یازده صبح است .
*
فکر می کنم چیزی تغییر کرده. چیزی در من یا شاید در تو؛ و یا شاید هم در دنیای دور و بَرِمان.
نزدیک تر می آیم و توی دست هایت جا می گیرم. اما هیچ اتفاقی نمی افتد.
نگاهت می کنم. باز هم اتفاقی نمی افتد. نه در من و نه در تو...