چهارشنبه
عاقلی از قفس پرید
داستانی از الهه علی خانی

بی‌هوا می‌آید. وسط حیاط شاید یادش بیاید و بگوید یاالله، و تو سرت را بالا کنی و جیغی بکشی و بدوی توی اتاق؛ هرکدام که نزدیک‌تر باشد. می‌نشیند لبِ ایوان. بیش تر کنار پله‌ها. خوش اَش می‌آید یکی از پاهایش را بگذارد روی پله‌ي اول و پای دیگرش را دراز کند تا دو موزاییک جلوتر. حرف نمی‌زند. کسی را صدا نمی‌کند. تکان نمی‌گویم نمی‌خورد، که پای دراز کرده‌َاش را چپ و راست کرده و هی نگاه اَش می‌کند. بعد تو می‌آیی یا پولی کف دست اَش می‌گذاری تا برود بقالی، پنیری و نانوایی، نانی بخرد؛ و یا بشقابی غذا پُر می‌کنی با پاره‌ای نان و اگر تابستان بود لیوانی دوغ و برایش می‌آوری. ولعِ غذا خوردن اَش که تمام شد می‌گویی برود. کجایش را همه می‌دانند. یک‌یک کوچه‌ها را گز می‌کند. می‌رود تا «درّه آسیاب». کج می‌کند سمت «سرقنات» و باز می‌گردد توویِ کوچه باغ‌ها. تند می‌رود. دنبال اَش بیفتی، نفس کم می‌آوری. داد می‌زنی: "هی آروم‌تر!" و او انگار صدایت را نمی‌شنود و باز می‌رود. خسته نمی‌شود هیچ‌گاه. دور می‌زند شهر را و شب، باز بی‌هوا می‌آید و می‌رود توویِ هر خانه‌ای که درش باز باشد.
این جا شهر کوچکی است. این سر تا آن سرش را یک ساعته می‌توان گز کرد. درهای خانه‌ها را هر کس طاقت و توان مهمان‌داری داشته باشد، نمی بندد تا نیمه شب، و می‌شود «درخانه باز». خیلی‌ها توویِ این محل درهای شان را باز گذاشتند ولی «حاج عباس» سال‌هاست، «درخانه بازِ» معروفِ این محله است. خانه ی حاج‌عباس نیست که معروف است؛ این خودش است که به احترام اَش حتا پیرترهای محل پیش قدم می‌شوند سلام اَش کنند و جلویَ ش بلند شوند؛ و اگر در مجلسی وارد شدند از بلند نشدن اَش خم به اَبرو نیاورند و فکر کنند برای حاجی سخت است با هیکل سنگین‌اَش بلند شود و پیش هرکس و ناکسی مهره‌های گردن اَش را خم و راست کند. انگار کسی توویِ ناخودآگاهِ شان نوشته: سرت را می‌اندازی پایین، کلاهت را پل می‌کنی بین دست‌هایت و سلام اَش می‌کنی و می‌روی پایین دست اَش، جایی که انگار او برایت در نظر گرفته می‌نشینی و گاهی، آن هم فقط برای تایید حرف‌هایش یا لب خند به طنزِ جملات اَش لب‌هایت را می‌جنبانی .
اما «مجاهد» سلام اَش نمی‌کند. سرش را نمی‌اندازد پایین، که زل می‌زند توویِ چشم‌هایش و حتا می‌رود صاف می‌نشیند رو به رویش، کنارش، بالا دست اَش، هرجایی که بخواهد. چایی‌اَش را تعارف اَش نمی‌کند، اجازه ی خوردن اَش را نمی‌گیرد، و هورت می‌کشد. همه حتا خودِ مجاهد، قبل از آن‌که بند پوتین‌های سربازی‌اَش را گره بزند به هم و از کمربند شلوار سیاه اَش آویزان کند و پابرهنه بزند به کوچه‌ها، می‌دانند حاج عباس از صدای هورتِ چایی خوردن بَدَش می‌آید.
آن‌وقت شاید همه سرش داد بزنند که: "درست بخور!" ولی حاج عباس درحالی که لب خندی گوشه‌ی لب اَش را کج کرده، دست‌هایش را نه برای مجاهد که برای همه تکان می‌دهد، یعنی رهایش کنند و می‌گوید :"بخور مجاهد، بخور!" ولی مجاهد دیگر نمی‌خورد. استکان را وارونه می‌کند توی نعلبکی. قندها را می‌اندازد توویِ دهان اَش و خَلَش خَلَش می‌جودشان که هر کس باشد - حتا حاج عباس- از صدایش جرمی‌آید و خون خون اَش را می‌خورد تا مجاهد بلند شود برود دم در، کفش‌هایش را بردارد و از کمربندِ شلوار آویزان اَش کند و بزند بیرون.
بیش تر اوقات دور و بَرِ خانه‌ی حاج عباس می‌پلکد. گاهی می‌نشیند روی هشتی ِ کنار خانه و بچه‌ها دوره‌اَش می‌کنند. سیگارِ « زَر » برایش می‌خرند و برای این‌که بدهندَش باید برای شان آواز بخواند.
حاج عباس گره به ابرو انداخته که بیاید بچه‌ها پا گذاشته‌اَند به فرار. نگاه اَش نمی‌کند و یک‌راست می‌رود داخل که صدای تق آیفون می‌آید.
آیفون را می‌گذاری سر جایش. می‌دوی توی آشپزخانه. می‌گیری به قوری؛ می‌گذاری سر جایش. اسکاج را برمی‌داری؛ ظرفی نیست بشویی. کشوها را باز می‌کنی و می‌بندی، از بالا تا پایین و از پایین تا بالا. در را باز می‌کند و با صدای سرفه‌ای می‌آید داخل. می‌ایستی وسط آشپزخانه و خیره می‌شوی به پاهایت که یکی را صاف گذاشته‌ای آن یکی را کج! سرت را بالا می‌کنی تا از راه رو که می‌پیچد توویِ هال، بگویی: "سلام" و خیره شوی درست به وسط دو ابرویش که گره افتاده. گره ی کوری که باورت نمی‌شود بتوان بازش کرد.
باید لب خند بزنی. لب‌هایت را می‌کشی و می‌روی طرف اَش. می‌دانی وقتی ابروهایش بالا، توویِ پیشانی‌اَش رفته باشد، چیزی عصبانی‌اَش کرده. کُت اَش را می‌گیری. حرف نمی‌زنی. حتا این که: چای می‌خورد یا نه. نباید جلویش رژه بروی؛ چه آرایش کرده و مو افشان، و چه عبوس و بی‌عشوه. ولی باید باشی. جایی که حس‌اَت کند. می‌روی توویِ آشپزخانه. می‌خواهی غذا بپزی . می‌دانی بچه‌ها که بیایند، می‌ریزند سرش. یکی‌شان سوار شانه‌هایش می‌شود و با سبیل و موهایش وَر می‌رود و آن یکی با بنگ‌بنگ تفنگ و تهدید مجبورش می‌کند دست‌هایش را بالا ببرد و تسلیم‌اَش شود. آن‌وقت تو آزاد می‌شوی. می‌روی توویِ اتاقت. می‌نشینی روی صندلی کنار پنجره. چشم‌هایت را می‌بندی. می‌روی بالا می‌آیی پایین. می‌روی بیرون می‌آیی داخل. گوش می‌خوابانی؛ صدای آواز ِ مجاهد است که کوچه‌ها را گز می‌کند. دست اَش را حس می‌کنی که نرمه‌ی گوش‌اَت را لمس می‌کند. روی گونه‌اَت لیزمی‌خورد و می‌رود برای نقاشی لب‌هایت. دست‌هایت را می‌گیرد و می‌کشاندت بیرون. می‌روید توویِ کوچه باغ‌ها. می‌دوید لای درخت‌های بادام. حرف نمی‌زنید. نمی‌ترسید. لب خند نمی‌گویم نمی‌زنید که لب‌های‌تان را کشیده‌اید؛ ولی نه مثل آن‌روزها، که قهقهه را توی دل‌تان قایم کرده‌اید تا اگر کسی آمد توویِ اتاق، تو را نبیند که می‌خندی، که بلند می‌خندی. بالا و پایین فرقی نمی‌کند برایت. که این جا باشی یا نباشی. ولی باید پنهان اَش کنی. نباشد، نه. باشد، ولی جایی که کسی نتواند ببیند. آخر این‌جا شهر کوچکی است. همه از هم خبر دارند. گویی با نخی نامریی همه را به هم دوخته‌اند. و این را نه فقط تو که همه می‌دانند. حتا مجاهد؛ چه قبل از آن‌که برود سربازی و چه بعد از آن‌که‌ بند پوتین‌هایش را گره بزند به‌هم و از کمربند شلوار آویران اَش کند و پابرهنه بزند به کوچه‌ها. یا دور بزند شهر را، یا بی‌هوا برود داخل هر خانه‌ی «درخانه‌بازی». گاهی بنشیند پای ایوان‌شان و بزند زیر آواز . یا بایستد جلوی درهای شان، شلوارش را بکشد پایین و درحالی که دندان‌هایش را روی هم می‌ساید، شاش اَش را وِل کند روی سنگ فرش‌شان. آن‌وقت کسی قبل از آن‌که از آن‌جا رد شود، بزند پشت گردن اَش و بگوید: "شانس آوردی چیزی حالی‌اَت نیست وگرنه می‌دادم پدرت را بسوزانند"؛ تا او تندی زیپ شلوارش را بکشد بالا و برود توویِ جویِ آب، دراز بخوابد کَف اَش تا آب، نه نرم نرم که ناگهان، چون مار بخزد روی تن اَش و از سرش بگذرد. بچه‌ها دوره اَش کنند، بخندند و مردم نگاه اَش کنند و سر تکان بدهند که مجاهد پسرِ «شاطر جلیل»، همان که آوازه‌ی نجابت اَش شهر را دوره کرده بود، همان که مثلِ پدرش چهار شانه و کشیده بود، حالا با آن هیکل، دراز کشیده توویِ جوی آب تا آب از سرش بگذرد. تا کسی نگوید چرا سرت را می‌اندازی پایین و توویِ هر خانه‌ی «درخانه‌بازی» سبز می‌شوی. تا کسی نگوید چرا می‌روی درست زیر پنجره‌ی خانه‌ی حاج‌عباس می‌نشینی و می‌زنی زیر آواز؟
ولی تو خوب می دانی. می‌زند زیر آواز تا تو بشنوی و دو دست اَت را قلاب کنی روی پیشانی و برای بچه‌های بچه‌های حاج عباس بگویی مجاهد برای خودش کسی بود روزی و دلداده زیاد داشت. ولی، شهر می‌گوید مادرش که مُرد دیوانه شد.
مادرش را خوب به یاد داری و آن نگاه خریدارش را. حتا آن لحظه‌ای که دیدی‌اَش سفید، که کفن پوش اَش می‌کنند سفید‌تر شود .
شنیدی که می‌گفتند مجاهد که آمد زیر تابوت را بگیرد، شنیده‌اَند سنگینی‌اَش کمرش را شکست و فقدانِ های‌های گریه‌هایش را پوشاند.
بعد که رفتی، روی پاهایت نشستی و دست اَت را – نه دست چپ، که دست بی انگشترت را - آرام سُراندی روی پارچه‌ی خیس و سیاه و فاتحه خواندی، دیدی که او هیچ فاتحه نخواند انگار نمی‌خواست خاتمه‌ای باشد آن فاتحه‌اَش. نگاهت کرد. نه؛ هر بار که سرش را بالا می‌آورد نگاهت می‌کرد. گاهی حتا زل می‌زد. نمی‌دیدی‌اَش. سرت پایین بود و دست چپ‌اَت را قایم کرده بودی زیر چادر سیاه و می‌خواستی نبیند. گذاشت فکر کنی که ندیده است، تا بعد بتوانی بغض‌اَت را بترکانی روی خطوط نقش‌های رویه‌ی بالش‌های جهازیه‌اَت که باید خیلی زود تمام‌شان را گل‌دوزی کنی. درست مثل وقتی که او می‌رود توویِ بیابان و سر اولین چاه دو چاهی می‌ایستد. آب از چاه می‌کشد می ریزد توویِ حوضچه و می‌نشیند روی دیواره‌ی سیمانی‌اَش و پاهای تاول‌زده‌اَش را وِل می‌کند توویِ حوضچه و اشک‌ها‌‌یش را دو تا یکی می‌چکاند توویِ آب. تو نمی‌بینی‌شان؛ چه بخواهی چه نخواهی. کاره‌ای نیستی. چیزی آن بالا هست که این را می‌گوید. تو تنها، کاره‌ی مهمانی‌های هر شب حاج عباسی که به خوبی برگزار شود. تنها می‌توانی منتظر بمانی حواسِ شان پرت شود تا راحت رها شوی توویِ خودت. همان‌جایی که کسی جز خودت کاره‌ای نیست و تو می‌توانی بی‌هیچ مشکلی هر کاری که می‌خواهی بکنی. همان‌جایی که قدرت اول و آخر خودت هستی و حاج عباسی نیست تا در جلسه ی شورای شهر بگوید: مجاهد را باید به تیمارستانی که رییس اَش را خوب می‌شناسد بفرستند، که زمستان نزدیک است و اگر مجاهد بخواهد توی آن سرما، پابرهنه روی آسفالت‌های یخ زده‌، شهر را دور بزند و بی‌هوا توویِ هر خانه‌ی «در‌خانه‌بازی» سبز شود، دیگر حنجره‌ای برایش نمی‌ماند که بزند زیر آواز؛ آن هم درست زیر پنجره‌ی خانه‌ی حاج عباس.
آن جا - توویِ خودت را می‌گویم - رؤیاهایت کاری به قدرت‌های نه‌شاید مطلق، ندارند. قطعیت‌شان آزادی است. آزادی‌ای که وجدان را دور می‌زند و قال می‌گذارد. و تو چه لذتی می‌بری، تا جایی که یادت می‌رود باید بیرون بیایی. شاید گم شده‌ای آن توو که این‌طور می‌نشینی روی صندلی. می‌روی بالا می‌آیی پایین. هیچ نمی‌گویی. برایت فرقی ندارد این جا باشی. که این جا نیستی. نه حاج عباس را می‌بینی و نه پدرت را، که با آن کت همیشه پاره‌اَش ایستاده جلویت و تهدیدت می‌کند جواب اَش دهی. جواب اَش را نمی‌دهی، آن قدر که حاجی مجبور می‌شود در و پنجره‌های خانه‌اَش را ببندد و باز نکند آن قدر، تا هوای خانه را دَم بگیرد .
هر شب می‌آید و می‌نشیند رو به رویت و زل می‌زند به چشم‌هایت که بسته‌اَند. فکر می‌کند تو این جایی، روبه‌رویش. اما تو توویِ کوچه‌هایی و پا برهنه به دنبال مجاهد می‌دوی و داد می‌زنی: "هی آروم‌تر." و او انگار صدایت را نمی‌شوند و باز می‌رود و تو باز می‌دوی . آن قدر می‌دوی که نمی‌فهمی دست اَت را گرفته‌اَند و سوار ماشین‌اَت کرده‌اَند و بُرده اَندَت تیمارستان.
آن قدر می‌دوی که حتا مجاهد را هم نمی‌بینی که هر روز می‌آید پشت پنجره و زل می‌زند به چشم‌های بسته‌اَت. نه دیگر می‌زند زیر آواز و نه بی‌هوا سبز می‌شود توویِ اتاقت، تا تو سرت را بالا کنی و جیغی بکشی و بروی زیر ملحفه. می‌داند نه پولی داری که بگذاری کف دست اَش و نه غذایی که ولعِ خوردن اَش را تا آخر نگاه کنی.

شروع: آذر87 ------ پایان: 10/3/88

1 Comments:
سرکار خانم علی خانی
خطوطی از این نوشته در خور تشکر است /
بخش هائی در " عاقلی از قفس پرید" روندی نثر گونه داشت.

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!