یکشنبه
آپاراتخانه
محمد برفر
-
-
بر گشتی . بُرجِ چراغِ دریاییِ سینما مایاک روشن بود؛ذرات نور می گشت. باران بردیوار کوب ِسر درِ سینما هاشور می ز د ؛ فرد آستر و جینجر راجرز زُل زده بودند به باران .نورِ سُرخِ ویترین برسنگفرشِ خیس می شکست .
مادرگفت :" عجله کن فرهاد . "
شانه ها،خمیده زیرچتر،می رفت؛غوطه وردرعصری خاکستری. ازآن کوچة تنگ ودرازو باریک که گویا تا به ابد ادامه داشت، آمده بودیدبیرون وحالارسیده بودید به خیابان روشن، به لکه های نور که از درهای شیشه خورِ مغازه ها به پیاده رو می ریخت. دویدی تا برسی به او، دویدی تا برسی به زیرِ دایرة آبی با خال هایِ سیاهِ چتر. دستت رامیان پنجه های سردش فشرد. درامتداد نورمی رفتید، در زیرِشُرشُرِیکنواختِ باران. جایی،صفحه ای برگرامافونی می چرخید؛سوئینگ بودیاراسپا؟مادر ایستاد؛مقابل حجم های رنگیِ میوه،کُپه های نارنجیِ پرتقال،سبزِخیار،سُرخِ سیب. ماهی های گُلی میان تُنگ های بلورمی چرخیدند. ذراتِ فسفریِ نوردرفضا معلق بود. ناخن مادربه ظرافت درپوست پرتقال رفت. عطرپرتقال رادوست داشتی،وحالاعطرپرتقال بودباعطرِآن همه سبزیِ بهاری؛شوید، نعنا ،پونه، جعفری. کنگروکُپة باقلای سبزآن سوتر بودند و پياز هاي گُل، بیرون،زیرِ سایه بانِ رنگی ؛ تاج الملوك ، نرگس و سُنبُل و زنبق.
باز، دستت میان دست مادر، می رفتید؛ از میان لکه های نور که جابه جا پیاده رو را روشن کرده بود. از میان بوها ؛ بوی پیراشکی،بوی قهوه ،بوی عود،بوی باران. اتومبیل ها،درشکه ها تک و توک می گذشتند. مادر چرخید، چتررا که دانه های باران از اطراف دایره روشنِ آن فرو می ریخت ،بست. پشتِ ویترین ، نور با رنگ بازی می کرد و بر شاخه های کریستالی نبات که از دلِ قدح نماها سر کشیده بودند بیرون، می شکست. یکسو حجم ِ سفیدِ نُقل های بید مشکی وبادامی و هِلی بود و دیگرسو،شکلات ها و آبنبات ها، پیچیده درزَرورَق های سُرخ وسبز وقهوه ای و سفید و آبی و طلایی و زرد. اینجا ،رنگِ خوشِ مایل به صورتی ِ میگوهای بوداده و آنجا ، زردی ِ اشتها آورِ قیسی ها. از درِ شیشه خور گذشتید و بوها هجوم آوردند؛ هل و گُلاب وزنجبیل و زعفران. نگاهِ تو ،به نان برنجی ها بود ، به نان مربایی ها ، وبه سینی ِ گِردِحاجی بادام و تَهِ دلت که هی مالش می رفت ، می رفت . باز می رفتید و باران، چون چتری بلورین بر سطحِ خیس و براقِ پیاده رو باز می شد. بویِ آجیلِ داغ در هوا می گشت. نگاهت تا دیوارکوبِ سینما خورشید رفت. دانه های باران از برابرِ آن پرواز می کردند: هوشنگ بهشتی و مهین دیهیم چشم دوخته بودند به باران، وشاید به هجوم ِآن همه رنگ ونور ، و انگار باخود می گفتند : اینهم ازعید . پایانِ رنج ها بود. با مادر تا آن سوی خیابان رفتید.
عکاس گفت:" لطفاٌ به دوربین نگاه کنید"در شلوار بند دار و پیراهن سفید ، پاپیون به گردن ، سر از پارچه سیاه آورده بود بیرون. می دانستی تصویرآینه ای مادر حالا واژگون افتاده در دوربینِ فانوسیِ عكاسخانه ؛ لبخند بر لب. مرد، شیشه عکس را گذاشت. نور،چشمان مادر را زد.
عکس میان دستت خیس است . دودِ سیگارِ میانِ انگشتانت روی آن می چرخد .لبخند بر لبان مادرمی میرد . "بمیرم برای اشکهایت فرهاد ."
پدر گفت :" لوسش می کنی خانم ."
آپاراتخانه نیمه تاریک بود. پرتونورآبی ازآپاراتِ ذغالی می زد بیرون. صدا در ذغالهای آن می پیچید. ریلِ فیلم ، پشتِ در پوشِ خاکستری، جا سنگین می گشت و نوار سیاه و سفیدِ نیتراتی می رفت تا از میان آن همه چرخ و دنده بگذرد و بنشیند پشتِ عدسی نورانی که ذرات غبار می پراکند ، و باز، می گشت تا در ریلِ دیگر ،جا خوش کند . صدای جان وین می آمد با مونتگامری کلیفت در رودِ سُرخ. می خواستی برگردی وازدریچه مستطیل شکل به سالن نگاه کنی، اما اشکها مجال نمی داد. پدربرگشت طرف مادرکه پشت داده بودبه گرتاگاربو؛سیگارروشن میان انگشتانش. " لعنت به سینما که پاک عقل این بچه رو زایل کرده ." مادر جا به جا شد . دود سیگارِ گرتا گاربو حلقه وار از گوشه تصویر می رفت بالا؛ خاکستری بود .
درخاکستری ِآن صبح ِبارانی، باران برچمن میدان ِتوپخانه و برشیرهای میدان مخبرالدوله می بارید ؛ صبح ِ عیدی که باباران آغاز شده بود . سفره هفت سین را آن سال ، پدر رنگین تر از همیشه تدارک دیده بود . سمنو را مادر از خانه عمه طوبی ، خواهر کوچیکه پدر ، آورده بود که نذر کرده بود تا ده سال مراسم سمنو پزان بگیرد . دیگ ِ بزرگ ِ مسی را، گوشه حیاط ،گذاشته بودند روی اجاق ِ آجری . دود، حیاط را برداشته بود. زن ها یکی یکی آمده بودندوگِرد دیگ حلقه زده بودند . آخرینش مادر بود که صلوات فرستاده بود و پاروی چوبیِ کوچک میان دو دستش در دیگ چرخیده بود. هم زده بود و هم زده بودند تا به غلظت نشسته بود و رنگ خوش ِ قهوه ای گرفته بود . آنوقت عمه طوبی که درِ دیگ رابرداشته بود، شادی کنان، با صدای جیغ مانند گفته بود:"قربان بزرگیت یا فاطمه زهرا . " زن ها، هلهله كنان،کاسه های چینی گُل سُرخی را آورده بودند وبا ملاقه ازسمنویی که می گفتند جای پنجه فاطمه زهرا بر آن نشسته ، پُرکرده بودند .
روشنک که کاسه گُل سُرخی را گذاشت گوشه سفره ، مادر دوباره صلوات فرستاد. پرتوِ شُعله شمعی که درحُبابِ نقش و نگاردارسُرخ ِ شمعدان بلور می سوخت و تاب بر می داشت، بر آن جا خوش کرد. مادرگفت :" پس کو این تخم مرغ رنگی ها ؟باز یه کار از این فرهام خواستم..."دوتا ماهی گُُلی میان تُنگِ بلورمی چرخیدندو بادهانشان،حباب های آب را می قاپیدند. رادیو روی رف روشن بود ؛بانو شهین بود می خواند ، یابانو دلکش ؟ در عکس سیاه و سفید ، آن صداها ، بوها ، رنگ ها، گُم شده، اما ، هنوز چیزهایی از آن صبح ، صبحی که با باران آغاز شده بود ، در خود دارد ؛ چهره ها ، نگاهها . پدر نشسته بالای سفره ؛ با گونه هایی که از حمامِ صبح ِ عید گل انداخته. قرآن میان دستهایش باز است . صدای مردانه اش در گوش می پیچد:" یا مقلب القلوب و الابصار ... " مادر ، نشسته مقابل او، دستها بر دامان؛ نیمرخ در آینه لب تراش ؛ پایینِ پایِ او ، بشقابِ عدسِ سبز شده . روشنک، تکیه داده به او و فرهام، چشم دوخته به تُنگِ ماهی های گُلی که بعد از چند روزِ عید ، جایشان در حوضِ کاشی است .جای تودراین عکس کجاست ؟ توپ ِ تحویل سال که در رادیو پیچید ، دستهای پدر لای قرآن را باز کرد . اسکناس های نو و تا نخورده دو تومانی یکی یکی آمدند بیرون. وتودویدی؛ زیر باران که اریب می بارید و می نشست بر شیر های میدانِ مخبرالدوله،بر چمنِ سبزِ میدان ِ توپخانه . بوی علف خیس در هوا معلق بود .
امیر گفت :" سینما ایران شب نشینی در جهنم می ده . "
دل توهوای آپاراتخانه پدررا کرده بود، هوای آپارات قدیمی و پوستر هایی که درودیواررا پوشانده بودند: گاری کوپر،بتی دیویس،باستر کیتون، امیل یانینگز با آن نگاهِ مفلوک در آخرین خنده، دخترِ روشنایی های شهر با گُلهایِ سفیدِ خیسِ سبدش ،ارول فلین درداج سیتی،باسترکراپ درفلاش گوردون،برت لنکستر و اوابارتوک دردُزدِ دریاییِ سُرخ پوش، فردریک مارچ و جانت گینوردرستاره ای متولدمی شود . دلت هوای صندلی های فلزی جوش خورده به همِ سالن نمور را کرده بود، و برگشتن و زل زدن به آن دریچه مستطیلی که پدر پشت ِآن،یا با آینه محدب جلوی ذغالهای آپارات ور می رفت و یا پشت آن میز چوبی ،دسته حلقه برگردان ِ فیلم را می چرخاند و بعد ،آن مخروط ِ نورِ غبار آلودکه از دریچه آپاراتخانه می تابید وبر پرده سفید نقش می گرفت: برنامه آینده ، بزودی وبعد،موسیقی هراس آورکه دستهایت رابه لبه های صندلیِ سردِفلزی قلاب می کرد.چشمهای ترسناک بوریس کارلوف پرده را پر کرد. پدر گفت:" سپرده ام تو سالن راهت ندن .دیگه مدرسه هم ازدستت عاصی است . "بوریس کارلوف زل زده بود توی چشمهایت . آقای مقدم که برگشت و ترکه انار را توی هوا چرخاند، هیولای فرانکنشتاین ذره ذره جایش را دادبه او؛ پالتو بلند پوشیده بود . بخار دهانش توی هوا لوله می شد. نگاهش ازبالاتهدید آمیز بود؛آمد تا هیکلش راهت را سد کند:"مدرسه جای قرطی بازی نیست پسر. "ترکه در هوا موج بر می داشت و وقتی به کف دستها می رسید، دست به دستِ سرما، پوست را می ترکاند. ستاره سینما میان دست دیگرآقای مقدم لوله بود ؛یک چشم ساندرا میلو از گوشه آن زُل زده بود به ترکه انار که بالامی رفت و پایین می آمد .
"بمیرم برای اشکهایت ."
این عکس باید مال سیزده به درچهل و یک یا چهل ودو باشد. اماچقدردرآن نحیف ورنجوراست ! تکیه داده به تنه درختی که تا نیمه در تصویر افتاده ؛ سماور ذُغالی،در کنارش ، بخار می کند. عمه طوبی و خاله عفت هم هستند. شوهرِ عمه طوبی،لم داده روی جاجیم، سیگار می کشد. خاله عفت شوهرنکرده بود هنوز،پدرهم نیامده بود؛باید می ماندوچرخ آپاراتخانه را می گرداند .برنامة نوروزی ، سوپ اردک بود گمانم ، پا فیلمش ، بانویی از موزاشینوِ میزوگوچی . لبخند محوی بر لبان مادر نقش بسته ، اما ، آنجا، ته چشم ها ، غمی پنهان سایه انداخته . دستش رفته طرفِ قوریِ گُل سُرخیِ روی سماور. ته عکس ، فریده ، دختر عمه طوبی، روی طنابی که بین دو درخت بسته شده ، تاب می خورد . فرهام و روشنک هم هستند . فریده ، زُل زده به دوربین ، به تو . با آن دو تاچشم ِ سیاه خیلی حرفها می خواهد بزند ، که نمی زند.عکس را که برداشتی ، از روی تاب پرید پایین ؛ چرخید، موج ِ سیاهِ گیسو تاب برداشت ؛ دوید طرف چشمه. تو، دوربین به دست ، پشت کردی به او که دور می شد.اما می دانستی درانتظار گامهایت است تا لای علفها دنبالش کنی تا هردو برسید سرِآن چشمه که غُلغُل می جوشیدوبر کرا نة آن پونه ها سر از خاک در آورده اند. گرامافون توپاز روشن بود؛داریوش رفیعی بود می خواند. خاله عفت گفت:" توروخدا این صفحه رو ورش دارین،آدم یاد بدبختی هاش می افته. "می خواستی به اعتراض بگویی نه ، اما دستِ شوهر عمه طوبی رفته بود طرف گرامافون وسوزن را از روی صفحه سیاه که زیر آن می چرخید، برداشت؛صفحه دیگری راکه ازجلدش درآورده بود، گذاشت جای آن: " عموسبزی فروش ؟ بعله. سبزی کم فروش؟ بعله. سبزیت گِل داره، دردِ دل داره ؟... عمو سبزی فروش ...."دلت می خواست تا چشمه می دویدی، آنجا که فریده،حالا لابد، نشسته بودرو تخته سنگِ خیسِ خزه گرفته و چشم دوخته بودبه موجِ گُذرانِ آب.کاش مثل فیلم ها بود. لورن باکال درداشتن و نداشتن به همفری بوگارت می گوید:" کارم داشتی، کافیه سوت بزنی . می دونی که چه جور سوت بزنی؟ " لبهایش را که غنچه کرد و سوت کشید،سالن یکصدا جواب داد. کاش فریده، لورن باکال بود؛کافی بود فقط یکبار بگوید :" کارم داشتی ، سوت بزن فرهاد. سوت زدنو که خوب بلدی . "
پدر،خسته،گفت:" دراین آپاراتخانة لعنتی دنبال چی می گردی ؟!"می خواستی بگویی گمشده هایم پدر؛ لابلای این تکه های فیلم که اینجا و آنجا به در و دیوار آویخته ای. این کینگ کُنگه و این، جانی ویسمولر در تارزان، مرد میمونی؛ شنا کنان از رودخانة پُراز سوسمار می گذرد تا جین را نجات دهد. با مادر و فرهام و روشنك آمدیم ، عمه طوبي و فريده هم آمده بودند. جاي من كنار مادر بود، فرهام نشسته بود طرفِ ديگر من ؛ روشنك ، خودش را انداخته بود توي بغل عمه طوبي، وفريده، ميان مادر و عمه بود . توي تاريكي ، گاه به گاه ،دزدانه بر مي گشتم تا نگاهش کنم . مي ترسيد ، مي خنديد. خنده هایش ريز و قشنگ بود .پردة اول كه تمام شد ، چراغها كه نورِ خفه شان را دادندبه سالن و پسرك ، جعبه به گردن آمد تا جاربزند:" تخمه، آجيل، ساندويچ ...تخمه ، آجيل..." فريده هم برگشت طرف عمه طوبي ، بهانه گرفت كه" مي خوام آپاراتخونة دايي رو ببينم. " دست عمه طوبي ، بفهمي نفهمي، رفت زير بازوي او و گوشت ِتنش را وشگون گرفت. اشك توي چشمهايش حلقه زد.مادر كه دلش سوخته بود ،گفت :" فرهاد جان ..."ومن ، از خدا خواسته ، دويدم واو را با خود كشيدم تا پله ها را دو تا يكي پشت سر بگذاريم و برسيم به تو كه داشتي با نور خفة آپارات ور مي رفتي .و وقتي برگشتي و چشمت افتاد به ما ، ابرو در هم كشيدي . دلیجان را ببین که در دشتِ مرتفع می تازد .این هم جون فونتین در نامه یک زن ناشناسِ ماکس اوفولس و این ، ماکس فون سیدو در چشمه باکرگیِ برگمان ، مارلنه دیتریش ، در ونوسِ موطلایی؛ زیرورویم کردند پدر، زیرورو. بوریس کارلوف هم که در عروس فرانکنشتاین یادته ؟ یک شب سرد و تاریکِ زمستانی ديدمش. شبي كه خيابانها پر بود ازسايه هاي لغزان ِگذران؛مثل همة فیلم های ترسناکی که تو در آپاراتخانه ات نمایش می دادی و بعد ، باران بودو رعد كه مي تركيد ونورِ خيس ِآذرخش كه می نشست برسرشاخه هاي لخت و تاريك ِدرخت ها.و من، كه تند و تند سوار بر دوچرخة هركولس ركاب مي زدم تا برسم خانه و از ترسي كه مثل خوره افتاده بود به جانم، خلاص شوم. اين هم ماسيست ، واين، هدي لامار و ويكتورماتيور در سامسون ودليله. هنوزبويِ سوسيس آلماني كه در روغن نباتي داغ ِ ماهيتابه جلز و ولز مي كرد و قبل از آمدن به سينما ، از اغذيه فروشيِ نبشِ خیابان خريدم،ته دلم را مالش مي دهد . كلارك گيبل و ويويان لي در برباد رفته ؛ با فريده و روشنك ديديم. ازسينما كه آمديم بيرون، هوا به تاريكي رفته بود و نرمه باد، میان شاخ و برگ ِ درخت هایِ دوسوی خیابان می دوید. من كه مي ديدم فريده كشته ومردةكلارك گيبل شده ،خون، خونم مي خوردودلم مي خواست كلارك گيبل آنجا بودويك مشتِ محكم مي خواباندم زيرِچانه اش. بعد كه رسيديم به بساط گردو فروش ِ كنار پياده رو، هم او و هم روشنك موقتاٌ كلارك گيبل را فراموش كردندو دلشان هواي فال هاي گردو كرد كه گردو فروش توي سيني ، زير درخت ِ چنار به سليقه چيده بود و نور چراغ ِ زنبوريش دايره وار افتاده بود بر آنها . آه پدر ، اين هم اينگريد برگمن در چراغ گاز ، مي داني كه مادر ديوانة اينگريد برگمن بود ، ديوانة كازابلانكايش بخصوص .
می خواهی بگویی و نمی گویی و خاموش می مانی . می دانی که کوچکترین یادِ مادر ، اشکش را مثل بچه ها سرازیر می کند . مثل آن روز لعنتی که راه طولانی بیمارستان تا آپاراتخانه را با بغض شکسته یکنفس زیر باران دویدی تا بگویی که مادر دیگر زنده نیست . داشت یکی از کمدی های برادران مارکس را نشان مي داد. خبر را که شنید ، در خود شكست . اولین بار بود اشکهای اورا می دیدی ؛ اشکهای تلخِ یک مرد .
برمی گردی تا قامت خمیده اش را از پشت ِ شیشه نگاه کنی .دور و برِباغچه می پلکد . تمام دلخوشی اش شده آن باغچه. مخصوصاٌ بعد از رفتن روشنک . تلفن كه زد ،گفت:" مانده ام والله داداش فرهاد ، از یک طرف دلم نمی آد تنهاش بذارم، از طرفی،... می دونی که......"گفتی :" آره می دونم . برو دنبال سرنوشتت روشنک، پدر يه جوري با تنهایی کنار میاد. " كنار آمده بود ؟رو از باغچه بر مي گرداند . پيازهاي گلي كه كاشته ، حالا سر از خاك زده اند بيرون ؛ سرخ و سفيد وزرد. تا ساعاتي ديگر عيد است ، اما هوا بويِ عيد نمي دهد . سماور ، گوشه اتاق غُلغُل می کند وبخارِ قوریِ چینیِ رویِ آن، حلقه وار می رود بالا؛ عطرِ چای ِ تازه دَم در اتاق، سیال، می گردد . صدای گامهای لرزانش را بر سنگفرش ایوان می شنوی . آلبوم را می بندی . می آید و خسته ، کنار سماور لم می دهد. چشمانش پشت شیشه های سفید ِ عینک خسته و بی فروغ است. می گوید کم کم بایدسروکله روشنک وشوهرش پیدا شود. فرهام ازاصفهان تلفن زده بودکه نمی آید؛عذرخواهی کرده بود. می پرسدتاکی ایران می مانی؟می گویی زیاد نمی مانی.قوری گل سرخی را برمی داردتا استکان های کمرباریک راازچای خوش رنگِ معطر لبریز کند:" عاقبت کارخودت روکردی پسر ،غربت و سینما... " آه می کشد . می خواهی بگویی سرنوشتِ مرا آپاراتخانه آن سینمای قدیمی رقم زدپدر ، اما ساکت می مانی . حسرت گذشته ای که جا گذاشته آنجا ، درد به دلش می ریزد : " سالهاست سینما تعطیل شده، آپارات رو بازکردند و قطعاتش رو دادنداوراق فروشی ، گچِ پرده اش جابه جا فرو ریخته حالا، سقفش شده لانه کبوترها. " کسی دستش را می گذارد بر شاستی زنگ. می گویی : " من باز می کنم پدر" بدون این که جوابت بدهد ، راه می افتد طرفِ در . قامتِ خمیده اش را که در حیاط می گذرد، از پشتِ شیشه می بینی . بلند می شوی ومی روی تا آلبوم را در جایی که برداشته ای بگذاری ؛ تصویرت از آینه می گذرد . موهای دو سوی شقیقه به سفیدی نشسته . از حیاط صدای خنده و گفتگو می آید . صدای ِ روشنک و صدایِ مردی که برایت غریبه است . صدای دیگری هم هست ؛ طنینِ دورِ آشنایش قلبت را توی سینه بالا و پایین می کند . خودت را می کشی کنار ِ پنجره . روشنک دوان دوان می آید تا خودش را برساند به تو . مرد که گام به گامِ پدر می آید ، جوان و چهار شانه است . نگاهت از آنها می گذرد تا برسد سمتِ باغچه؛ آنجا که او ایستاده. قامتش در نورِ آفتاب موج بر می دارد؛ می چرخد، عطرِ سیاه ِ گیسو هوا را پرمی کند . صدا در گلویت می شکند :" فریده ."
روشنک که خیز برداشته دراتاق، خنده شادش را ول می دهد:" ای داداش فرهادِ بدجنسِ من " وخودش رارها می کند درآغوشت." می خواستم سورپرایزت کنم." پدرودرپی او،مردجوانِ چهارشانه از آستانه درمی گذرند. روشنک خودش رااز آغوشت می کشد بیرون تا مردرا معرفی کند: " شوهرم ." دست مردرا که به سویت دراز شده ، می فشاری. نگاهت تا درگاه اتاق می رود . دستت از میان ِدست مرد رها می شود. دو چشمِ سیاهِ نمناک به عتاب نگاهت می کنند . در دلت آتشبازی است . فشفشه ها با نورسرخ وزرد و سبزِفسفری شان در آسمانِ تاریک میدان توپخانه می ترکیدند . دویدی، دوید . گل نراقی می خواند . دستها پرواز کنان آمدند تا رسید ند به هم ، گره خوردند به هم .
" بیا تا آخرِ دنیا مالِ هم باشیم . "
"آره ، تا آخرِدنیا."
چشمهایت نمِ اشک گرفته :" چقدر خوشحالم می بینمت فریده ."
می آید و در سکوت بر صندلیِ مخمل کوبِ زرشکی می نشیند .عطرِ تلخِ تنش آشناست . چروکِ زیر چشمها را خواسته زیر لایه ای از پودر مخفی کند . لبهای تُردش در گریه ای بی صدا می لرزد . خودت رامی اندازی روی ِ صندلی ، مقابلِ او . سایه شاخه های نرگسِ داخلِ گُلدانِ بلور، افتاده بر میز. ساعتِ لنگر دار یکباره ضربه می زند. ضربه های پیاپی اش،دیواری که از سکوت بین تو واوست،می شکند .
" بعد از این همه سال .... "
"ولی نامه هام؟تو هیچوقت به اونها جواب ندادی !"
" چه روزها و شبهایی که به یاد تو فقط اشک ریختم ، اشک ... "
" ولی نامه هام ... همیشه بی پاسخ می ماند . "
" وقتی بی خبر گذاشتی و رفتی ...."
" نوشتم چرا . خواسته بودم بیایی ، در غربت هم می توانستیم زندگیمون رو بسازیم ."
" چطور می توانستم این همه خاطره رو پشت سر بگذارم ؟!"
"ولی خاطره تو، من بودم ."
" من نبودم ؟"
روشنک می رود و با دوریِ گندُمِ سبز شده ، برمی گردد ؛ لبخند می زند ، می گذرد .
" همه این سالها ، روزی بی یاد و خاطره تو نگذشته ."
دست می برد لایِ ابریشمِ موها ، موج برمی دارند ، می ریزد بر یک شانه . جایی از اتاق ، شاخه ای عود، ناگهانی، می سوزد. دُردِ تلخِ اندوه می رود تا تهِ پیاله سیاهِ چشمها جابگیرد؛ شرابِ نگاه صافی شده :
" گاهی فکر می کنم همه چیز یه خواب بود ، یه رویا."
"همه سالهای من به خواب و رویا بود ، فریده . می خواهم برگردم به بیداری ، باتو باشم."
" نه فرهاد، دیگه دیرشده . حالا منم که دل بسته ام فقط به رویاهام ،مثل ماهی به آب . حال دایی رو بعد از خراب شدنِ آپاراتخانه بین ."
" ولی پدر هیچوقت آپاراتخانه رو دوست نداشت ."
"اشتباه می کنی،اوعاشقِ آپاراتخانه بود. بارویاهای اون بودکه زندگی می کرد. تورومنع می کرد ،چون نمی خواست به راهی بروی که خودش رفته بود ، یه رویا بین ."
صدای ِروشنک از صندوقخانه می آید :" دنبالِ اون شمعدان قدیمی ها می گردم پدر، کجا گذاشتیشون ؟چیزی نمانده به سال تحویل ."
دستهایش ، مثلِ دو شاخه سفیدِ یاس ، نشسته اند بر میز . چقدر محتاجِ آنهایی . دستت به تمنا پیش می رود ، پس می کشند .
" کی برمی گردی ؟"
" می مانم ، باتو ، برای همیشه ."
"نه ، بگذار برای همیشه در خاطره ام باشی ، در رویاهام."
پیچ رادیو باز می شود ؛ تیک تاکِ ساعت میانِ اتاق می دود. صدایِ شادِ روشنک می گوید:" این هم از سفره هفت سین ِ امسال."
" فریده...."
" فراموش کن فرهاد ..."
تیک تاک ِ ساعت در انفجارِ توپِ تحویل ِ سالِ جدید گم می شود .
تمام








0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!