چهارشنبه
قصیده
شعر : نوری الجراح شاعر سوری
ترجمه : حمزه کوتی
-
همه ی آن چیز ها
که به آنها دل می بازم
غنی می شوند وطردم می کنند .(1)

( ریلکه )


I

ای خدای من
ای که در خانه
هرشب در بستر است .
ای خدای من
ای که به من نیکی رسان است
و امر خویش به من وامی گذارد
وخفته ی خفته ترک ام می کند .

ای خدای من
ای که در صداش
از بهر او پله ای باز گشودم
وبه سویش صعود کردم
و در بارگاهش او را نماز بردم .
و چون گریستم تنها برای وی گریستم
و از بهر اوست
که از سختایی فرابگذشتم
وبدو رسیدم
وخاطر خویش را به بازویش گره زدم
وبا هم در آیینه جلوس کردیم
تا آدمیان همگان مارا ببینند
وگمراه وهدایت شده بر ما رشک برد .
و عابر
در امر ما به عجب ماند
و هر آمرزیده ای شمشیر خویش
در بین ما در بستر آموزن کند .
...
ای خدای من ای یار من
تو را با خود می برم
هر دم که از من آزرده شدی
هر دم که شکنجیده ات کند غیابم
و صدایت از زیر قدم ها
می گیردم وبه راه می برد
در طریق گسترده به سویت .
هر دم که رفتن تو ندایم کند
تا بالش تو را از روز بازپس گیرم
واثر انگشت هایت را در تهی ِ بر غبار
مصون دارم .
آن دم که رفتی
ومن در انتظار ماندم .
...
ای خدای پر خنده ی من
بر نقش ونگارها
که بر دست خویش از یک سال
گل هایی داری
و درپس تو چهره ی من با تو
و رود در کنار رود
و کرسی بهر رستاخیز تو .
...

صدا روی لب است
وجناح می لرزد
و من به تو کلمات خویش می دهم
تا جان بپراکنی در اندرون
و مرا شرمگن کنی .
...

با سَهَرم
مفتونی ات را روشنی می دهم .
...

فاصله گیرم ؛
تا رقیق نشود هیچ جز تو
جز شراب تو در جام من
و تا هیچ عریانی روشنی نگیرد
مگر که عریانی تو باشد .
...

ای دلبند من
در آن ساعت که فرشتگان
بر خانه ها نازل می شوند
و تو را به دهلیز راه می برند
تا وابینی حکمت را که جمال توست
می بینیش
و تو را می بیند
و تکانت می دهد تا به خود آیی
و دستم را لمس کنی .
...

با تو ام
من با تو ام .
...

خدای من ای دست سای مرگ
که به هور روز به تمامی
دل می بندی
راه پیمودن من به سوی شب است
و هوش ِ نگریده ام در شکسته ها
بر صفحه ی آب است
بعد ازآنکه رفتند .
...
با کلید در می گشایم
وبه در می آیم .
...

تو حیرت منی در هنگامه ی تهی دستی ام
دهشت منی در هنگامه ی دیدن
حیرت منی در غیابم
سوزآتشناک خاموشم ، خاموش بلند
و امیدمنی که بی هیچ هدفی
داده می شود .
...

خدای من ای خفته ی پاس شده
ای که لشکریان من
ترس من است بر او
که کمال تو از آب طالع است
در پراش چشم و هلاک نگاه .
...

تو دلبند منی درجهان از پس جهان
تو خدای منی درجهان از پس جهان .
...

بر کرسی تو شب گستریده
و در دست تو آیینه است
اتاق در تو می خندد
و دست تو بر گذشته ی شکوفان ربایش گرست
دستی که دیری آرزو داشتم
که دست من باشد .
وآگاه شدن ات که خواب توست
و گم گشتن من .
...

خدای من ای که بدرود می گویمش
در شامگاهان
در دل جام
بر لرزش
ای که خیزش من تنها به سوی اوست .
...

ای خدای من
ای که بااو متواری می شوم
در پشت هر دری
و دیواری
وپشت هر شخص ایستاده ای
و پشت هر کاری
و هر نقابی
و هر صوتی
آن که از بهر وی خاموش می کنم
روشنایی را
و با نام او پرده برش می کشانم .
...

چنگ در او می زنم
و او را بر هر کتابی تلاوت می کنم .
...

دلبند من
ای که در خیابان او را نمود کردم
تا نگریسته شود
پیش که فرشته ای گردد
و من تنها
به خانه باز گردم .
...

تو را نماز می برم
وچنگ در تو می زنم
تا شبی دیگر بامن بمانی
در این کوشک بلند
با من بمانی
در این منزل گاه
چون دو پدر شکست دیده
که در نهان جای خویش
درفش هایی هست
برای روزی دیگر
آنان که آرزومند چیزی هستند
بهر تارک روز .
...

می ترسم
من عمر تو را سپری نکردم
من عمر خود را سپری نکردم
من معمای صدایت را نگشودم
من فاش نکردم وبدان شاد نشدم
بر آستان در جز تو را ندیدم
که شنل من بر دو کتفت بود
جز سپیدای فراموشیده ای
و وقتی
که وقت من بود
که کوتاه بود .
...

با پیرهن نزد تو آمدم .پیرهن بوییده شد
پس نظر کن
که من چقدر دوستارت شده ام
و چقدر سرگرم مرگ
تا با مرگ ادای دَین کنم
به عشق تو
چیزی با خود ندارم
و تو خوب می دانی خدای من –
مگر روزی که برآن
نام تو را مکتوب کردم
و برگ را پنهان کردم
وسپیدش وا نهادم .
با خویش ندارم هیچ
مگر تو را
روزی که بمانی
و روزی که بازگردی
پیش و پس از هر کسی .
...

در مقبره ام در نایز برگ
بر شانه ام می بری
به سوی سلامتی ام در نی زار
و سرگرم همدگر می شویم
تو مرا به خوراک سرایی
در رود کنار می بری
نیم تنه ی سپیدت را پوشیده ای
و بر شانه هات
رسولانی که همراهی ت می کنند
و مهری در قلب
و سخنی اندک
و شبی که راه می سپرد
و به تو همانند می شود
وشراب بسیار ِبسیار ِ بسیار .
...

ای دلبند من در میان جهانیان
که رودی جاری ساختند
تا بر آب زورقت را به من بنمایانی
پسران چگونه گذر کردند
آن بسیارانی که زورق را به تو وانهادند
تا شگفت زده ی تو شوم
هنگامی که خنده ات را بلند می کنی
بر آب
و از پس دستت بر آب .
...

در شب
در شب
در بخار شب می بینمت
با دو چشم خویش که مورچگانشان خورده اند
ومرا پاسپان گذاشتند .
راه می روی وبه دنبالت می آیم
وبا خود جایگهم را دارم
وآنچه را که از یاد برده ام .
وجامی که همسرای من شد تا تکانده شوم
که مرا نمی بیند
مگر آنکو تو را می بیند .
...

ای دلبند من در فروآمدن ساعت نو
که بر انگشت هاش فلس ماهیان است
و ژاله از پس دیدار
در راهروی طولانی به سوی شب .
و رایحه
و میهمانانی که مشتاق وار دیوانه شدند
و به سوی مائده رفتند
ویتیمی
که تسامح کرد
وبه سمت باغ بیرون شد
وبا اسباب بازی خود برگشت
و نامه ها هست کرد
در اتاق تا به در ِآن .
...

بر تو فریاد کردم
-و گشوده گشت –
و تو را دیدم که به سوی دریچه ها می روی
و دریچه ها را دیدم
که برای تو می گفت
و به من نه
و سرخی را در سیب دیدم
که برای تو می گفت
و برای من نه
و شکوفه ها را در زیر هلو
که می گویند و خاموش می مانند .
...

تو اینجا نیستی
وهیچ چیزی ، چیزی نمی گوید .
...

جامه ها را به تو دادم پس از خورشید
تا بستان طولانی شد
و ایشان همگان رفتند
اکنون بگو
شکسته ها را بشکن .صدایت را
تا شعاع در شعاع شود
و بر صفحه هیچ نماند
مگر نام تو
که آن را گذاردم و از یادش بردم .
...
چون نام تو
بعد از تند باد مانده
من آن را تکرار می کنم
تا روز گردد .
...
چون نام وچهر تو
وچون صدایی مرا خواند
و رخ گرداندم
و قایق ام را گم کردم
و هرگز باز نگشتم .
...
من اینجایم پشت در
تو بود ِ مرا حس کردی ؟
در امتداد کرانه
شیهه ای شنیدم
و از ورای خانه ها
زمزمه ی شهر های کوچک
بر من وزید .
...

دستِ سوده ات بر مرگ
شکوفه ی شکسته هایی ست
که حال وهوا را در هم شکستند
وسپیدای کهنی روشن کردند
راه ِ لرزه در مرمر را
وتهی ِ سقوط نگاهبان .
...

چرا در غیبت مرا نمی بینی
ای که مرا دیری
در بنِ چاله ی تکرارکننده اش رها کردی
به گونه ی صداهایی بازی گر
سپیدایی
که شکوفه هایی نگاهبانی می کنند
وعریانی آگنده به خطرگاه های خواب .
...

ای خدای من
من چرا خواستم که هر گونه رعبی
میان ما حائل باشد .
...

دستم را بگیر
پیش که صدایم جمجمه ای شود
و چشم هایم دو مهره در خاک روز .
...
من توام .. ای خدای من
من توام ... من توام
بر مهرگان راه رفتم
من در دریای دانش هایم
با دو پارو
در مملکت طلایی لندن می پویم .
قطاری دارم
و قاشقی و گوری
کودکی خفته دارم
که در بین گلدان ها می گرید
و ناله اش خونی می لرزاند
که برگ های شب را روشن می کند .
...

از سختای مشغولی به مرگ
تو همراه منی
و به عشق رغبت یافتم
وما در ستیزه بودیم
من تو را می بینم
و تو ای دلبند من مرا نه می بینی
و نه می خوابی .
...

تو را تنها می بینم
تو را بیگانه وش می بینم
تو با منی وشب با من است
با شمعی نجات می یابیم
چهره ی نازنین ات را می بینم
درپساپشت دری که بسته ایم
می گذری وسایه ات می گذرد .
...

چون تنها بودی
تو با منی
من وشمع ام
دو پیرو ترسان ایم .
...
قلب تو از آن من است
ای خدای من
قلب ماهی وارت
ماهی ، ماهی ست قلب تو
و دریا ست .
وقتی که ما را دریایی بود
قلب ماهی گون گریزانت .
...
III

یارای آن ندارم
که این سرنوشت را از هم بگشایم
رغبت گر و رهاکننده ام
و پیش از گام این صدای من است
می خوابم وچشم هایم
گشوده است
بر هر چیز بی معنایی .
این سخن من است که خاموش شد .
من نمی توانم ، نمی توانم
که به حد آن ماهر برسم
درظاهر شدن بر خاک .
...

تو را می بینم
و به خواب می روم با چهره ام
که تو را پیش که ببینم دیده است .
وقاب تهی ، از آن ماست
ودریچه ای
که برای هیچ کس نیست .
...

آنچه در توانم هست
این است که نمی توانم .
...

آزمودنی شنگ
زورقی
که از بستر شخصی خفته
می گذرد .
...
IV

از تو نیازم را بر آوردم
از شبی به تمامی
با بهار سرگرم شدم ، باشکوفه هاش
شخصی با سبدی آمد و ُ
باغی پیشکش کرد .

تا دم در
با پرده ها
و پا برهنه تاختیم
و با انگور برگشتیم .
تو دختری دانشجوبودی
و من نجار
و ما اکنون در قصاص عشق
به سر می بریم .

V

خاموش می شوم
تا نگاهبانی ت کنم
تا در فرودینِ دیدگانت
لشکریان حیاتم
برون آیند .
...
می گریزم
تا از بهر تو
افقی به هر گریختن بازبگسترانم
وبه هر موسیقی
جایگهی
تا تو را به هر کاهشی افزون کنم
تا مرگ را از تو بیاگنم .
...
چشم های من آیا بسنده نیست
وآیا نور در پیش ِ تو
صدایی نباشد .
درد آیا معرفتی نیست
ونابودی میانجی گر نمی شود ؟
...

خاموش می شوم
تا خطر را از تو دور کنم .
...

دست زنده ام را به تو می دهم
واز مرگت
با دست دیگرم حمایت می کنم .
...
نقش ها را در می آورم
و در به رویت می گشایم
تو تنها تماشاگر منی .
...
مَثَل من مَثَل موسیقارانی ست
که چیره بر مهرگانی می شوند
که سخت می شود
با موسیقایی که بر باد می رود .
...

خدای من
...

به تو آن می گویم
که مرگ
در غیاب من گفت .
...

نزد تو من
میهمانی هستم بر تنم
با من بیا
تا نشانت دهم
خوشگوار بیا
و مسرور
تو هوای سپارنده ی
هر برگی هستی به هر سوی .
................................................................................................................................................
1. برای ترجمه این بخش ازشعر ریلکه از ترجمه ی مترجم ، نویسنده وشاعر خوش قریحه ، علی عبداللهی استفاده کردم .م
2. شعر قصیده بخش اول از مجموعه ی دوبخشی " قصیده و قصیده در آینه " است که میان سال های 1989تا 1993 سروده شده اند . م
3. برای برخی کلمات توضیحی لازم دیده ام : کلماتی مثل هوش ، ، هور و سَهَر به ترتیب یعنی مرگ ، آفتاب و شب ــ بیداری است . م




0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!