چهارشنبه

نی زدن در جنگل های متافیزیک
گفت و گویی با نوری الجراح شاعر سوری
گفت وگو و ترجمه : حمزه کوتی



در شعرت می بینم که انگار در سرزمین های رگ هایت راه می روی ونه بر سرزمینی بر صفحه ی جغرافیا . شاعری هستی که تمام نیرویت را متمرکز نقطه ی روحت کرده ای و سعی نمی کنی به طرف جهان ظاهر بروی . یعنی می خواهی که خود شعرت از ذات و از آفرینش خودش سخن بگوید . نوری ِعزیز ، بگذار از این نقطه شروع بکنیم . این گردش در جهان زیرین وسفلی را چگونه پی می گیری ومی بینی . در همان حال که تو روح و وجودت را از این جهان به سمت مرز وبوم صفحه ی سفید پرتاب می کنی ؟

شعر من در اصل جست وجوی هستی زیر پوسته ی هستی است . برای همین هم واژه های من در چشم انداز و در فراسوی آن تبلور می یابند ، می درخشند و در آن حس غربت می کنند . آنگاه دارای صدا شده متبلور می شوند . در اشیاء ومیان اشیاء درخشش پیدا می کنند . در زبان وفراسوی زبان . کمی در تصریح کردن و در مخفی شدن بسیار . در ساختار و تکه های آن ساختار . این گونه به نظر می رسد که شعر دارد چیزی می گوید . در حالیکه دارد غیر از خودش را بازگو می کند و بسیار بارها هم جز از خودش هیچ نمی گوید . پس در نتیجه جز سکوت را نمی نویسد . پس سکوت خود ذات عمیق آن است . سکونی مبهم و تک صداهایی ابهام انگیز ، وصدا در شعر چیزی جز معماهای آن همهمه ای نیستند که از هستی مبهمی ترشح می شوند . این مستغرق شدن در اعماقی تخدیر کننده نیست . بلکه خواب هول ناک هستی شناسانه است . خواب ، حقیقت هستی است . « مردم خفته اند . چون بمیرند بیدار می شوند » . -
آیا وجود انسان بر زمین ، زیبایی خسبیده ای نیست . حکایتی نیست که تا بیاید از خویش آگاه شود مرگ آن را می رباید ؟
این اندیشه ای ناقص است . وجود آن اعترافی است به نیروی کمینگی و جمال آن و انسانیتش .
من شخصی غوطه ور در اعماق ام . مرا در سطح می بینی که به اشیائی مشغول ام که عرضی به نظر می رسند . اشیائی بی ارزش . اما این چیزی جز ابهام دیگری از سطح وجود ما و سطح جهان نیست . در حالیکه هستی حقیقی در آن اعماقی که بودن ما را می لرزاند ؛ در نوسان است . آنجایی که کودک ما همان کودک هستی است و خواب ما همان خواب اولیه و شعر ما همان زیبایی خاص ، نعمت تامه ، و در هر مرتبه درمی یابیم که این خود ، هستی ناقصی است . هستی که امیدی به کمال و تکاملش نیست .
اگر جغرافیا یک اختراع نظامی کهنی ست . شعر بر خلاف آن ، پدیده ای متافیزیکی است . صدای انسان در وحشت باری این جهان است .
نمی گویم که شعرم در اندوه و وحشتش به موسیقی چوپانان نزدیک است . اما صدایی از صداهای اندوهناک طبیعت است . صدایی از صداهای هستی فاجعه انگیز . که از وضعیتی دشوار سخن می گوید .
آیا شاعر می تواند شعر بگوید بدون آنکه نقشه ای داشته باشد برای سفر هستی شناسانه اش قبل از سفر در سطح جغرافیا ؟ جغرافیای حواس اش ، روحش ، اعماق در نوسانش ، نخ خاطره ها ، نوار عکس های قدیمی ونو ... سفر حواس اش در جهان و همه ی آنچه که به وجود وبودن انسانی تعلق دارد ؟
آنجا ، در آن حد ومرزها ، شعر من می کوشد که به زمان کلی بپیوندد . آنجایی که حد ومرز میان گذشته ، حال وآینده از بین می رود و موجود زنده همراه با کائنات به عنوان اشیائی متعدد از ذاتی کلی ، آغوش می گشاید . زمان شعر ، همان زمان رؤیاهای مطلق و حواس عمیق واشیاء بی قرار است . منظومه ای مرکب از حدس در اشیاء ، که با یک پردازش ویا با یک سخن ساده تفسیر نمی شوند .
پس زمان شعر ، زمان کلی هستی است . چون مثل آزادی هیچ مرزی را قبول ندارد . هر چند نظم ونظامش خلاف این را بازگو کند . اما شعر گریزان است مثل تمام چیزهای زیبا . مثل همه ی اشیاء مؤثر که زود اتفاق می افتند و زود از میان می روند . که شعر خود ، اثری از آن هاست . نشانه ی آن ها . دلیل مبهم آنچه که بر کائنات تأثیر می گذارد ؛ و برای همین ، نیروی یاری دهنده و نماد آن هاست .

تو را گرفتار و پوشیده به نور می بینم . گو اینکه برای اولین بار جهانی را می بینم که سابقا ً ندیده ام . تو را زخم خورده با خنجری می بینم که به قول خودت فرزند آن را از آب برگرفته واز پسری صحبت می کنی که چه بسا خودت را در او می بینی . آن خویشتن گرفتار را . درباره ی این نظر من چه می گویی ؟

فرزند در شعر من همان پسرم « رامی » است . که با تجربه ی درد آلود و تلخی همزیستی کرده و چه بسا حضور او در شعرهایم به مثابه ی چیزی باشد که در جهان وهستی وجود دارد و من یکی از دو نفری هستم که سببی شده برای بودنش در این جهان وسببی برای درماندگی اش .
این فرزند خود صورتی از من است و هم چنین صورتی از داستان های پسر در حکایات و اساطیر عربی و نیز اساطیر و میتولوژی های است که بر من تأثیر گذاشته اند .
او ایکاروس است وقتی ددالوس باشم . تلماک است وقتی اودیسه باشم .او یوسف است وقتی یعقوب باشم .
اما همه ی آن ها من هستم وقتی پدری ندارم . وقتی مرا آسمانی نباشد که حمایتم بکند .
به سؤال اول برگردیم . به نظر من شعری که نمی گذارد ما جهان را با چشم هایی تازه ببینیم ومی گذارد آن را همان گونه که قبلا ً دیدیم بنگریم ؛ شعر کوچکی است . شعر بزرگ خود ، همان گفتمان است . همان پردازش ، آن صدا و آن تصویر و رؤیاها وامیال ونشانه های برساخته وعلاوه براین ، برای من شعر ، موضعی فلسفی و رؤیاهایی فلسفی است ، به اضا فه ی انسان و هستی اش .

معتقدم که شما تا حدی در شعرت چهره ی اسطوره ها را تغییر دادی . به گونه ای که آن چه کتاب های اساطیر ذکر کرده اند در شعر نمی بینیم و از آن ها چیزی جز یک سری نام نمی یابیم که به خود اسطوره نمی پردازند . بلکه به چیزی که می گذارند حس بکنیم شما از این مرزها گذشتی وبه یکسان سازی همه ی مرزها پرداختی ؛ آن مرزهایی که میان شما وروح فاصله ایجاد می کنند .
رابطه ی اسطوره با شعر شما چیست و آیا این خود، کوششی برای خلق متنی متغایر با آن متن هایی نیست که طبق اسطوره ها پرداخته شده اند . یا انگیزه ی شما چیز دیگری است ؟


بگذار یک راست به قسمت دوم سؤالتان بروم . در ابتدا بگویم که « شاعران تمّوزی » (1) امثال یوسف الخال وجبرا ابراهیم جبرا از یک سو ، و السیاب والبیاتی از سوی دیگر با اساطیر یونان همان گونه که هستند رفتار کردند . به مثابه ی متنی والا وغیر قابل تغییر . در نهایت متون شعری خود را به واسطه ای جمال شناسیک و بیان گرانه تبدیل کرده اند . برای اینکه اسطوره را به عنوان یک سرنمون جمال شناسیک به خواننده ای که هیچ ارتباطی و آگاهی از آن ها نداشته برسانند .
کار تموزیان این گونه بود . یعنی از اسطوره ها الهام می گرفتند . بدیهی است که تمّوزیان جز در جاهایی ، نتوانستند فراتر از الهام وبه کار بستن اسطوره بروند و به ناگزیر این تصویرهای نو با نسبتی اندک وارد خود آگاهی جمال شناسیک و ذایقه ی عربی شد . پیش از آنکه شاعران دیگری بیایند و پروژه ی نوینی به تجربه ی شعر جدید عرب پیشنهاد بکنند .
برای من گوش سپردن به ذات اشیاء جزئی مهم در پروژه ی شعری من است . اما رابطه ام با اساطیر ، خصوصا ً اساطیر مدیترانه که من از آن هستم ، از حد الهام گرفتن وبکار بردن فراتر می رود . بسیار بارها من درخت اساطیر را تکان می دهم تا از آن جز دانه های نیرومند باقی نماند ؛ وگاهی وقت ها فکر می کنم که من روایت دیگری از اساطیر دارم و انگار آنچه می نویسم همان صدای پنهان و در حاشیه مانده ی آن هاست . مهم این است که ما آنچه را که قبلا ً نوشته شده را تکرار نکنیم . بلکه آنچه را که نانوشته مانده بنویسیم . یا حد اقل این گونه گمان کنیم که پیش تر نوشته نشده .
اما گشوده بودن شعر من در برابر اساطیر مدیترانه و همسایگانش : عراق ، مصر ، ایران وآناتولی ، این رسالت را دارد که می خواهد بگوید این جغرافیای شرقی ، خود طبقه ها وامتدادات تمدنی متصل و پیوسته است . که من به همه ی این ها تعلق دارم ؛ ودر آخر بگویم که تاریخ زبانی من ، همان تاریخ جغرافیایی من نیست ، و نه حتی تعلق مرا به یک خانواده ی شرقی نشان می دهد . که در آن تاریخ قدیم وتاریخ مدیترانه تجلی دارد .
بسیار بارها این گونه تصور می کنم که رابطه ی من و تعلق ام به اساطیر ، از رابطه ی یک غربی محکم تر است واین به نظرم برای شما بیان واضح وبلیغی باشد از تاریخ نوین .

از جهت دیگر می بینم که با شيء « عرفان می کنی » . آن را از ماده ی اولیه اش جدا می کنی و به قول ازراپاوند ، از نخستین بذر . می خواهی بگویی که اشیاء از دوردست نمی آیند . بلکه از اعماق . درباره ی این عرفان کردن با اشیائی که تورا مشغول می کنند وهمزمان مشغولشان کرده ای چه می گویی ؟ و کلمه این ماده ی فیزیکی ، چگونه به روح سرگردانی تبدیل می شود که درون تو و میان شعرت گردش گری می کند ؟

هر گونه خطر کردنی خود نوعی رحلت و کوچ است . که در آغاز ساده است . آنگاه پیچیده می شود ، تحول می یابد و خطرناک جلوه می کند . صوفیان می بینند که قرب وبعد یکی است . انگار هر چیز دهشت انگیز ، ناآشنا و جدید از یک زمین برخاسته اند . در شعر ، ما نمی توانیم بنویسیم مگر اینکه نخست کلمات را شست وشو دهیم . حافظه ی آن ها را تهی کنیم و در خلال پردازش ، به آن ها جانی تازه بدمیم . این مسئله ی ساده ای نیست . بلکه گاهی ناممکن به نظر می رسد .
کلمات روح اند . با کلمات می سازیم و ویران می کنیم . با کلمات درها را می گشاییم . با کلمات دریا را می شکافیم و کوه را دونیم می کنیم . پس کلمات نیروی خارق العاده وسحرآسایی دارند . کلمات خِرَدها را کشف می کنند و زمان های کوچک را به زمان بزرگ ، زمان غبار آلوده و زمان تازه زاد ، پیوند می دهند .
در شعر ، ذات اشیاء را لمس می کنم . آن ها را برای خودشان می خواهم . به کلمات نمی پردازم که به آن ها نقشی ونقابی داده شود . کلمات اشخاصی در جشن نیستند که از جاهایی نامعلوم می آیند وبه نامعلوم خود بر می گردند . کلمات این را نمی پذیرند که به عنوان پولی در بازار باشند ، واگر این گونه اتفاقی افتاد سرنوشت آن ها مثل اصحاب کهف می شود . خوابیدند و پول ها باطل شد و چون بیدار شدند وبه سوی شهر رفتند دیدند که هیچ ارزش وبهایی ندارند .
برای من هیچ چیز ارزش مندی چون کلمات نیست . کلماتی که در شعر خلاق اند . مثل سحر و جادو . ما در کلمات ارزش خود را پیدا می کنیم . کلمات ، نان شاعر و گندم زمان اند . به عجز خود در تفسیر کردن آب اعتراف بکنم . دانشمندان چه بسا از شاعران در تفسیر آب تواناتر باشند . اما هیچ کس تواناتر از شاعر نیست که صدای اعماق را می شنود و شعرش روشنایی زمانه گردد .
بنابراین ، آیا چیزی فراتر از آنچه شعر می گوید و صداهایش را زمزمه می کند ؛ هست ؟ آیا چیز قدرتمند تر از آزادی کلمات وجود دارد ؟
من کلمات را واگذاشتم تا جهان مرا کم وزیاد کنند ، و گذاشتم تا در من جریان یابند . همان گونه که رود بر روی زمین جاری است ، و گذاشتم که شعر مهمان کلماتم باشد . کلماتی که از آن ِمن نیستند . در نظرم مثال شاعر مثال صوفی است . از راه ، طریقت ایجاد می کند و از نرسیدن هدف می سازد ؛ و هرگاه او را دردی پدیدار شد ، فرحی درپی می آید و می داند که به « گوهر » نزدیک تر است . برای همین ضرر و خسارت نهایی ترین چیزی است که بدان فیروزی می یابد . یعنی بردن ، نیزه ای زهر آگین است .
شاعر دهان بشریت دردمند است . پش چگونه شخص طمعکار و سودایی ، می تواند یاری گر محرومین وفقیران ستم دیده باشد . واگر هر چه را که پیش از این گفتیم ، حذف بکنیم ، می توانیم بگوییم که قدرت شعر وکرامت اش این است که کلام از دست دادن وفقدان است .

بی شک شما « نمی کوشی » که بنویسی . یعنی شعرت « کوشش » نیست . بلکه به پردازش روحت و روح جهان با انسجام و نظمی خاص می پردازی . آن را لایه لایه می سازی وآنچه ارائه می کنی تصویری است که ذات خود را سطر به سطر بنیان گذاری می کند واین یعنی اینکه شما به آنچه انجام می دهی وقوف داری واین از ویژگی های شعر اصیل است . این « کوشش » چگونه به یک کارکرد هنری بزرگی تبدیل می شود به گونه ای که می خواهد از ماده واشیاء به شیوه ای جدید سخن بگوید ؟

نمی دانم که واژه های « اصیل » و « اصالت » چقدر درست باشند . از این گونه واژه ها سخت می ترسم . می گذارد از اشتباه این شیء اثیری مبرا باشم و سخت است که انسان از آن بری باشد . اما می دانم که من نسبت به تجربه ام وشعرم اخلاص دارم و تلاش سختی می کنم برای حفاری کردن در آن مناطق ، به طوری که گاهی وقت ها احساس نومیدی می کنم واندوهناک می شوم که منطقه ای که هستی من با آن الفت داشته را به اتمام رسانده ام . برعکس من کاری نمی کنم که « بکوشم » و در هر مرتبه حس می کنم که سخت ناکام شده ام . برای همین برنمی گردم که دوباره بکوشم . من به آنچه می گویم صداقت دارم و سعی نمی کنم که فروتنی وتواضع از خودم نشان بدهم . برای اینکه وقتی برای فروتنی وفریب کاری وجود ندارد . اما من بر این سعی ام که به چیزی برسم که گاهی شبیه به انسجام است . گاه شبیه به غور شدن در نوعی کشمکش و این زیاد با من تطابق ندارد . من اشیاء و نقیض آن ها را با همان شادخویی می گویم . پس شعر پوییدن در دهی وحشت ناک است . ساعت ها راه می رویم بی آنکه به کسی برخورد بکنیم ودر آن راه ، آن شخص را یک خیال وپندار قلمداد می کنیم .
شعر ما خلق کردن داستان ها و وانتظار وقوع چیزی است وبدتر از آن این است که اینها ، ما را غافل گیر می کنند و اتفاق می افتند . شعر با این معنا گردشی مصیب بار است . زمین طرفه ها و لطایف و زمین غافل گیر شدن است ، و گاهی دریچه ای است بر رعب ها وکابوس ها . اما همیشه و در هروقت ، شعر آزادی وحشت زده ی ماست ، و موضع نهایی در برابر هستی گرفتن هیچ مهم نیست ، برای اینکه بی فایده است .
شعر نمایش است . نمایشی که در آن همه ی آنانی که در برابر وجودشان تاب مقاومت نداریم ؛ تحرک می کنند وسر جای خود می نشینیم وبه کارمان مشغول می شویم . یعنی می خواهیم آنجا باشیم . مثل کودکانی که وعده ی هدیه به آنان داده شده . مثل اشخاصی که هیچ راه خلاصی ندارند مگر اینکه منتظر معجزه ای باشند . منتظر چیزی که هرگز نمی آید .
آنجا چیز دیگری هم هست وآن اینکه شعر برای من کاری خلاقانه ، به اضافه ی جهانی که کسالت روحی به بار می آورد و این خود ، خطر کردن روانی وجمال شناسیک سرسختی است ، در برابر جهانی که ترجیح می دهد مدت زمانی طولانی بنشیند تا سلامتی اش به خطر نیفتد . شعر ، پوییدن و رهیدن در زیبایی است ، در برابر جهانی که در آن همه چیز نسبی است . صدایی است که حق را می گوید ، در برابر جهانی که فریب کار است . صدای ناتوان انسانی و کرامت وبخشش است ، در برابر بی رحمی زندگی معاصر ، در برابر چیرگی و حرص داشتن برای تملک کردن ، و درپایان ، شعر نبردی است با گرایشی انسانی . تعلق به صدای حقیقت در انسان ، حتی وقتی که این تعلق برای شاعر گران تمام بشود و او را به هاویه ودره رهنمون شود .
آنچه تأسف برانگیز است این است که شاعران عربی هستند که « چهره » ی خود را به عنوان شاعران مدرن ونوآور نشان می دهند . چهره ای بر اساس طرفداری از آزادی و دفاع کردن از آن ، و مردم هم جایگاه ویژه ای به آن ها اعطا کرده اند وبه عنوان شاعران طلایه دار مطرح شدند . تا در ِ فلان حاکم عرب و فلان حاکم متخلف را بزنند . تا مهمان فلان سمینارها وجشنواره ها ی شعر وفرهنگ عربی باشند و تمام سعی وتلاش این سمینارها این است که آن ها را به یک دکور تبدیل بکنند ، وغرض از این همه ، چیزهای بی ارزش است ، و در مقابل ، حکومت های متخلف عربی از آن ها برهانی برای مشروعیت وجودی شان ساخته اند . این ها شعرایی هستند که از شعر جایگاهی اجتماعی را خواستارند و شعر را به عنوان وسیله ای برای رسیدن به خواسته های پست شان ، از جانب قدرت یا مرجع قدرت ، به کار می برند . در حالیکه شعر ، زمین آزادی وآسمان عمیق آن است ، و در هر زمان ، شعر مصفاترین صدای انسان است .

به تصویر بر گردیم . منظورم تصویر هنری . من اعتقاد دارم که تصویر در شعرت ، زاده ی لحظه نیست . بلکه نوزاد حادثه است . مثل پله کانی تازه زاد از پیری منزل به گفته ی شما ( در جام سیاه ) و این یعنی اینکه تصویر به شکلی جریان مند و از خلال حادثه شکل می گیرد . اهمیت تصویر هنری را در شعرت چگونه می بینی . آیا تصویر از اساسی ترین پایه های جهان بینی شعر شما نیست ؟

آیا چیز تازه ای آورده ام اگر بگویم که تصویر از اساسی ترین چیزهای شعر است . هیچ شعر بی تصویری وجود ندارد . در نتیجه تصویر هنری در بطن کار شاعری وجود دارد . منتقدان درباره ی تصویر شعری بسیار بارها سخن گفته اند وچه بسا سخنان شان بهتر از شاعران باشد . خصوصا ً اینکه تصویر هنری خود در ساختار و جوهر تنها مختص شعر نیست . بلکه در نثر هم هست . ما در هر قالب نوشتاری با تصویر هنری مواجه می شویم .
اما شعر امروز ، داستان دیگری با تصویر هنری دارد . آنجا جهان تصویری جدیدی هست که شعر مدرن برای ما به ارمغان آورده و خود بالضروره با زندگی جدید پیوند یافته وآنچه ارتباطات جدید میان اشیاء ایجاد کرده اند ؛ شعر را به واسطه ی تصویر هنری ، به نیرومندترین هنر در خلق و گشایش جهان هایی تازه تبدیل کرده اند .
برای من شعر زاده نمی شود مگر اینکه تصاویر ، با آن حس هایی که لحظه ی نوشتن درونم عمل می کنند ؛ هم خوانی داشته باشد . آن تصاویری که در خیال و نگاهم شکل می گیرند . من شعرم را می بینم ومی نویسم . نه بیش ونه کم . تنها می نویسم ومی نویسم و آن تصاویر سطر به سطر در نگاه من متولد می شوند و همراه با آن ها ، آن کلمات تصویر ساز در یک نظام ولادت می یابند ، خلق می شوند و شکل می گیرند و این نظام نتیجه ی همان تصویرهاست . در نتیجه به نظر من آن کلمات و سطرهایی که در شعر ، تصویر ساز نیستند ؛ شعر محسوب نمی شوند . بلکه تنها یک سری گفتارهایی شبیه شعر است .
شاید یکی از دلایل اشتیاق من به تصویر ، بر می گردد به علاقه ی شخصی ام به تئاتر وسینما . در اوایل می خواستم که در موسکو کارگردانی بخوانم و وسایل آن فراهم شد وتوانستم بورس بگیرم ، واین مسئله قبل از شروع جنگ اسراییل علیه بیروت بود . داشتم برای سفر به موسکو آماده می شدم تا اینکه جنگ رخ داد و این طرح را ول کردم وبه گروه های مقاومت پیوستم ، تا از شهر دفاع بکنم . این مسئله در تابستان سال 1982 بود و بعد از جنگ از آن به کلی منصرف شدم .
می خواستم بگویم که درون شاعر عقده ی کارگردانی وجود دارد . عقده ی شخصی عاشق تصویر و علی الخصوص تصویرهای غیر عادی .

سخت براین باورم که ادبیات حقیقی ادبیاتی انقلابی گر نیست . بلکه بر عکس ، ادبیاتی است آشفتگی خواه و هرج ومرج طلب است . یعنی ادبیاتی آنارشیست . این آنارشیسم را از پایه های اساسی شعرشما می بینم . یعنی خواننده در شعر چیزی را می بیند که قبلا ً ممکن است ندیده . شما این هرج ومرج را نمی خواهی . بلکه آن را بر روح جهان وماده تحمیل می کنی . در نتیجه در شعر شما ، نوح به پدری خنجر خورده تبدیل می شود که کنج خانه نشسته است ؟

این کار شعر نیست که تصویرهایی عادی ، منطقی و منظم وبه صورتی حساب شده بسازد . بعضی از شاعران این کار را می کنند . اما شعر برای من یک قدرت سرکشی است . با این تفسیر ، شعر هرج ومرج طلب نیست . بلکه گاهی خود ، این آنارشیسم را تداعی می کند و این هرج ومرج ِ درون موجود زنده را .
اما شعر در یک متن زبان ، ساختار ، رؤیاها و موضع است . صنعتی ماهرانه و ساختمان هایی منظم طبق منطق خاص خودش . شعر خود کلمات نیست . بلکه قدرتی است که کلمات را بازتاب می دهد ، ودر آنجا رابطه هایی هست که با کلمات هم ساز می شوند . اما در بدایت ونهایت ، ساختمانی است که از یک سری رابطه هایی ایجاد می شود که می توان آن ها را کشف کرد . مثلا ً آنجا جهت مند کردن چیزی قصد شده وجود دارد .
این ساختار وجود دارد . هر چند تجربه گرایی اش را به مشاهده برساند . ولی در نهایت ، ساختاری را بنیان می گذارد . در نتیجه ، شعر ، نظامی از کلمات است . نظامی پیچیده . هر چند ایحا گری می کند و هرچند به سادگی چنین پنداشته شود .
من دارم تصور خودم را درباره ی شعر می نویسم . اما نمی دانم ( و دقیقا ً مطمئن نیستم ) اگر شعر من ، آگاهی و تفکر مرا نسبت به ذات شعر و لو اندکی از آن را ، محقق کرده یا نه ، وباید اعتراف بکنم که فاصله ای هست میان گقته های شاعر درباره ی شعرش و بین خود شعرش . گاهی وقت ها ، شعر ما از هر آنچه درباره اش می گوییم ؛ زیباتر است . هم چنین شعر ، صدای نومیدی در سفر است . مادامی که انسان در زادگاه اش بیگانه است . در هر مکان دیگری که باشد در آنجا غریب تر وبیگانه تر خواهد بود .

می بینم که شما روی پروژه ی بزرگی کار می کنید . پروژه ای که می خواهد جهانی را زیر این جهان ونه فراسویش را ، برایم مکشوف بکند و این گونه به نظر می رسد که این جهان یعنی جهان زیرین ، برای شاعر از مهم ترین چیزهاست . به همین سبب گاهی حس می کنم که شاعر به گونه ای زمزمه می کند که در چاهی عمیق گرفتار شده و صدایی که از او می رسد یک زمزمه ی کم صداست . این طرح جهان شناسانه را چگونه می بینید ؟

بسیار بارها این گونه تصور می کنم که انسان معاصر شبیه به شخصی زندانی در یک چاه است ، و شاعر کسی نیست مگر صدای امید در آن چاله . در آنجا که هر انسانی ، اگر به هستی اش آگاهی پیدا بکند ، می بیند که او همان شخص اسیر است وصدای امیدی ندارد .
شعر من همان صداست و گاهی مثال شعرم مثال تعویذ آدم ترسان از سرنوشت است ، و صدای بلند شخصی که در راهی وحشت ناک راه می رود . اما رابطه ی من با کلمات ، و رابطه ی کلمات من با رؤیاهایی که مجسم می کنند ؛ رابطه ای لغزش گر ، بازی گر و وهم انگیز است ؛ با تمام سادگی شان . وگاه مبهم اند و بر ایهام وابهام ، که خود خالق شفافیت و نوزاد آن است ؛ کار می کنند . اشتیاق فراوان من ، گرفتن همان تصاویر شفاف و گریزان است . گرفتن آن احساس هایی که از فهمیده شدن تن می زنند . احساس هایی که وجود ما را با روشنایی دربرمی گیرند و دقیقا ً این ها همان احساس هایی است که ما را در برابر این حقیقت قرار می دهند که سرنوشت موجود زنده این است که باید به تنهایی با منظومه ی اقنوم وار و بی رحم وجودش مواجه شود . آن منظومه ای که از روابط زندگی ، مرگ ، اندوه ، عشق ، قدرت .. ساخته شده ، واینکه این موجود زنده با تمام هستی اش ، با جهان درگیر شود . تا شعرش را از خون آزادی ، واز اشتیاقی که تصویر آزادی را می سازد ؛ تألیف کند . پس شعر هماره وبی هیچ ملالتی ، صدای آزادی است . جمالی است که هر چه بیشتر با آن درگیر است . اما شعر ، رازی می ماند که کلمات هم آن را نمی گویند .

شعری در جهت مخالف شعر رایج امروز می نویسی . خود شعر به قول کافکا در نقطه مقابل ادبیات قرار می گیرد .شعری که می نویسی از شعار سیاسی به دور است . بدور از آنچه شاعران می کوشند بوسیله ی آن از احساست خود سخن بگویند احساساتی سخت بی هوده . شما به عنوان شاعر چگونه به اندیشه ی تروریسم در شعر رسیدی . آیا این اندیشه ، اندیشه ای سیاسی نیست ؟

سؤال شما اینجا سه مورد را در پی خود دارد :
یک مورد بر می گردد به شعر ، به عنوان ابتکاری مخالف روزمرگی . یعنی شاعر و شعرش در جهت مخالف ادبیات روزمره ، وبه طور مشخص شعر روزمره وافکار رایج پیرامون شعر وهستی ، قرار می گیرد .
دوم ، برمی گردد به حد و مرز این ابتکار وقدرتش بر خلق حالتی جمال شناسیک و خلاق .
و سه دیگر بر می گردد به هدف شعر .
اولا ً اینکه من از کسانی هستم که هیچ اعتقادی به این ندارم که هر چه امروزه به عنوان شعر جدید و نو نوشته می شود ، شعر نو و مدرن است . یعنی می بینم که اکثر آنچه امروز به نام شعر نو مکتوب می شود ، نسخه بدل شعر دیگری است . وقتی حیات شعری عرب ، امروزه ، به شکلی شرمناک ، حرکت نقد روشنی را کم دارد . تصورش را بکن که ما تا چه حدی دچار کوری ادبی هستیم ، وآشفتگی شعر امروز عرب چقدر است .
شکی نیست که شعر مکتوب به زبان عربی ، امروز محتوی منطقه های بسیار هول انگیزی است و اینجا تجربه های شعری عرب تا سطوح جمال شناسیک بلندی رو به ترقی دارد ، ومی توان بعضی از این تجربه ها را نو به حساب آورد . در برابر دریایی از تجربه هایی عربی که هیچ موهبتی ندارند . بلکه در همان حین تنها از اشتیاق این امت به شعر و رابطه اش با شعر ، حکایت می کند .
از جهت جمال شناسیک می بینم که شعر عرب توانست که دگرگون ساز باشد و همراه با عصر پیش برود . بواسطه ی آن پویایی که از مواضع بزرگ ، درادوار مختلف پیشرفتش، به دست آورده ؛ وبه نظر من شعر عرب در قرن بیستم شاهد پیشرفت دهشت انگیزی شده که خیلی شتاب ناکانه و شمول گرا بوده . خصوصا ً در به کارگیری کلمات مدرن ، وشعر عرب ثابت کرد که کمتر و بی شأن تر از فرهنگ های شعری ملت های دیگر نیست . به رغم تأخیر جوامع عربی در سطوح مختلف به خصوص در سطح سیاسی واجتماعی .
مورد سوم این است که شعر بیان گر روح انسانی است .آیا هدفی از وجود انسان بر کره ی زمین هست ؟ هدف شعر به هدف وجود انسان مرتبط است و اگر ما آن هدف وغایت را نمی بینیم . پس نمی توانیم هیچ چیز دیگری را ببینیم .

در شعر شما چیزی می بینم که می توانم آن را « اشغال کردن نگاه » بخوانم . یعنی متن شعری شما بیش از آنکه رعب آور باشد ؛ اشغال گر است . اشغال گر رؤیت ونگاه خواننده . آیا با این نظر بنده موافق هستید ؟

آیا شعر می تواند راه دشواری را در اعماق ما بپوید . اگر نتواند جایگاهی در نگرش ما به هستی وآفرینش بشریت ، در طبیعت و تصویرها ، در انسان و آگاهی وشوقش را اشغال بکند ؟ آیا می توانم ادعای چیزی را بکنم که سؤال شما بر آن تأکید می کند . یعنی قدرت خارق العاده ی شعر من بر اشغال کردن نگاه خواننده اش ؟
بگذار سؤال شما را به منطقه ی نزدیک تری سوق بدهم و همزمان بگذار که این مسئله را به خودم محصور نکنم . تا بتوانم بگویم که : شعر قدرت سحرآسایی دارد . می تواند که حواس ما را با هر آنچه زیباست بشکافد ، و با هر چیز دهشت ناک ، خلاقیت بکند . حتی با آنچه که مبهم وراز آلود است . شعر قدرت سحرآسایی دارد بر ربودن جان های مشتاق اش . بر تبدیل کردن شاعر از شخصی مجذوب سرگشتگی به شخصی شعر دوست . اما آیا می تواند که این گونه معادله ی دشواری را تحقق بخشد . بی آنکه در جهت دیگرش ، شخصی عاشق ، جان آگاه و سرشار از لطایف به سوی اش پیش آید .
شعر زیبا ، هراس ناک است . رعب آور . بدین معنی ، در کلمات شاعر ، ترور و رعب دیدی و شاعر را رعب آور وتروریست . برای اینکه کلماتش می توانند حتی از سحر وجادو هم قدرت مندتر باشند . از آن جهت که با ژرف ترین اعماق وجود انسان پیوند دارند . وآیا آن چیز عمیق در وجود انسان ، همان چیز غریب ، ناآشنا وترس ناک نیست . در آنجا که زندگی با مرگ و هستی با نیستی رو در رو می شوند .
.................................................................................................

1 ـــ شاعران تمّوزی : به شاعرانی اطلاق می شود که در ابتدای قرن بیستم ، به اساطیر بابلی در شعر خود پرداختند . تمّوز یکی از خدایان بابل و نماد حاصل خیزی و برکت است و نیز یکی از ماه های سریانی که برابر است با ماه تیر خورشیدی ، و بدرشاکر السیاب (1926 – 1964) و عبد الوهّاب البیّاتی ( 1926- 1999) دو شاعر عراقی و نیز جبرا ابراهیم جبرا ( 1926- 1994) شاعر فلسطینی و یوسف الخال ( 1917- 1987) شاعر لبنانی ازجمله این شاعران تمّوزی هستند ، که شاعر در این گفت وگو به آنان اشارتی داشته است . م
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!