یکشنبه
باور
نویسنده: کوئیم مونزُ
برگردانی آزاد از داستان Der Glaube از مجموعه­ی " اصل ِ چیزها "
برگردان و پرداخت: فرهنگ کسرائی
نمایشنامه­ی رادیوئی به همین نام، اجرا در یکی از برنامه­های رادیوئی "رادیو صدای آشنا" در فرانکفورت سال 1998 . نمایشنامه در یک پرده اجرا سال1999 با همراهی ِ "پوراندخت"
-
مرد- نمیفهمم چرا مسئله رو اینقد بیخودی مشکل میکنی. من که گفتم چریان چی بوده عزیزم، تازه مگه باهم قرار
نذاشته بودیم...
زن- نه، نه، نه منظورم اینا نیس...!
مرد- پس چی یه؟
زن- میدونی... میدونی چی یه!... شاید تو عاشق من نیستی!؟
مرد- من؟... من؟... من عاشقِت نیستم؟ من عزیزم؟ چرا این حرفو میزنی؟ عاشقتر از من دیگه کی یه، هان؟ من
عاشقتم جانم، عزیزم. من همیشه عاشقيت بودم...
زن- از کجا میدونی... هان؟
مرد- نمیدونم...! حِسش میکنم. با تموم وجودم حسش میکنم.
زن- از کجا اینقد مطمئنی اون چیزی که حس میکنی عشق، وَ نه چیز دیگه؟
مرد- میدونم دیگه. یه حِسه. یه حس عجیب... تا حالا اینقد عاشق کسی نبودم. فکرم نمیکردم دیگه­ ام بتونم اینجوری
عاشق بشم. میفهمی؟ تو با همه زنای دیگه­ئی که تا بحال میشناختم فرق داری. تو یه چیز دیگه هسی. تو
عشقِ منی، جونَمی. همه کسامی. بذار یه چیزی واست بگم. اینو از ته قلبم میگم. من جونمو حاضرم برات بدم.
بخاطر تو حاضرم دست به هرکاری بزنم. میفهمی؟ حاضرم چشمامو درآرن. من عاشقِ هر ذره­ی تـَنِتم. عاشقِِ
موهات، عاشقِ دستات، عاشق ِ اون سینه­های قشنگت، عاشق ِ خود خودتم. عاشق نگاتم... باور کن! تو چشات
که نگا میکنم، خوشبتخترین آدم روی زمینم.
زن- جدی میگم، از کجا میدونی، نه واقعا؟ اگه میدونستم که تو واقعن عاشقمی، اگه میتونستم حرفات باور کنم، اگه
میدونستم تو به من دروغ نمیگی، ینی در واقع به خودت...! تو واقعا عاشق ِ منی؟
مرد- آره عزیزم، آره جانم، آره عشقِ من، آره، آره، آره، من عاشقتم. کی دیگه عاشقتر از منه، هان؟ ببین... تو حتا
اگه نخوان منو ببینی، ینی اگه منو از خودت برونی، برای دینت اگه شده هزار ساعت سر کوچه­تون وامیسم
منتظرت تا بتونم واسه یه لحظه ام که شده صورتِ ماهِ تو ببینم. تا بتنونم به اندازه­ی یه چش به همزدن تو
چشای ِ نازت نگا کنم... چرا این سوآلا رو میکنی؟ ینی چطور میتونی به عشق ِ من شک کنی؟
زن- چرا شک نکنم...! آخه رو چه حسابی این حرفارو میزنی؟ رو چه اصلی؟ ینی میخوام بگم چه مدارک واقعی
برای اثبات عشقِت داری یا میتونی بیاری، هان؟ تو هی میگی؛ عشاقِتم، تو عشق ِ من، جونمی، همه کسامی!
اما اینا فقط حرفه عزیز دلم. حرفم که میدونی، ینی باد! ببین، من میدونم که عاشقِت هستم. خوبم میدونم. ولی
چه جوری مطمئن باشم که تو عاشق منی؟
مرد- تو چشام نگا کن!... توچشام نگا کن! نمیتونی تو چشام بخونی که من واقعا عاشقِتم؟ نگا کن تو چشام؟ چشا
دروغ نمیگن. نگا کن!... فکر میکنی من میتونم تو رو فریب بدم؟ با این چشا؟ با این چشای عاشق...؟ نمیدونم
چرا منو اینقد عذاب میدی. چرا تو ذوقِ آدم میزنی؟
زن- من تو ذوقِت میذنم؟ من عذابت میدم؟ اینجوری عاشقی؟ یه همچین چیز کوچیکی تو ذوقِت میزنه؟ عذابت میده؟
اونوخ تازه ازم میپرسی، چطور میتونم به عشقِت شک کنم؟
مرد- من عاشقتم عزیزم، گوش میدی! میفهمی چی میگم، عا - ش ِ - قـ ِ – تم.
زن- عاشقتم، عاشقتم، عاشقتم...! گفتن عاشقتم خیلی ساده س عزیز ِ من.
مرد- خب دیگه پس من چیکار کنم؟ باید حتما خودمو بکـُشـَم تا تو باورت بشه؟
زن- خواهش میکنم احساساتی نشو. اینقدم قضیه رو ملودراماتیکِش نکن که اصلا خوشم نمی­یاد. آدمم انقدر
بیحوصله! اگه تو واقعا عاشقم باشی انقدر زود از اوره درنمیری!
مرد- من نه آدمه بیحوصله­ئی هستم و نه از کوره دررفتم؛ ولی فقط میخوام یه سوآل ازت بکنم. چطور میتونم بِت
ثابت کنم که عاشقتم؟
زن- من که نمیتونم بِت بگم که تو چطور باید عاشقم باشی. چطور عشتِ تو ابراز کنی یا اونو نشون بدی. خودت
باید بدونی چه جوری، چه فرمی، چه شکلی! من چه میدونم. باید تو وجودِت باشه، باید از اونجا بزنه بیرون.
به این سادگی­یا که نیس، چی فکر کردی...! ولی... ولی شایدم راس میگی؟
مرد- شاید...! شاید...! تازه میگی شاید! پس چی که راس میگم عزیزم. مسلمه این حسی که تو سینَمه، این عشقی
که...
زن- ولی چرا؟... هان، چرا؟ چرا میگی عاشقتم؟ با چه اطمینانی؟ ینی چه ضمانتی میتونی به من بدی؟... من میفهمَم
که تو... باورت شده عاشق ِ منی، ولی... ولی شاید ته قلبِت بدون اینکه خودت بخوای... واقعا عاشق ِ من
نیستی! خیلی امکان داره که داری اشتباه میکنی. میفهمی میخوام چی بگم؟ من میدونم که تو آدم صادقی هستی.
ولی شاید به این خاطر به من مگی عاشقتم چون اینقد به خودت گفتی، که دیگه امر بـِهت مشتبه شده عاشق ِ
اگه اشتباه کنی چی؟ اگه اون حسی که به من داری عشق نباشه چی؟ اگه یه چیزی باشه... شبیه محبت یا چه
میدونم علاقه، انوخ چی؟ از کجا میدونی که واقعا عشقه؟
مرد- وای دیگه چه جوریگم من. داری واقعا دیونم میکنی!
زن- دیونت میکنم! ازت میپرسم عاشقمی یانه، دیونت میکنم! اینجوری میخوای ثابت کنی که عاشقی، آره!
مرد- من... من... من نمیدونم... نمیدوم، نمیفهمم... من نمیفهمم... من دیگه... عزیز ِ من، جان ِ من، قربونت برم،
نازنین، دارم میگم عاشقتم... عاشقتم...! میدونی دارم چی میگم؟ میفهمی اصلا؟ دِ آخه دیگه چه جوری بگم.
چیکار کنم، عجب بدبختی یه ها...
زن- بدیختی یه!... بدبختی یه!... دیدی گفتم عاشقم نیست، دیدی!... من میدونستم


پایان

فرهنگ کسرائی
2009.2.7
-
-
کوئیم مونزُ Quim Monzo’
24 مارس 1952 بدینا آمده است و هم اکنون در بارسِلونا زندگی میکند و یکی از مهمترین نمایندگان ادبیات کاتالانی در اسپانیا و صدای معترض و فتنه­انگیز ادبیات کنونی اروپا میباشد. پیش از انتشار نخستین رمانش در سال 1976 که برنده­ی جایزه ادبی Prudenzi Tertrana Prize l در اسپانیا شد، سالیانی با عنوان خبرنگار جنگی در ویتنام، کامبوج، تایلند، کنیا و ایرلند شمالی کارکرده بود. سال 1977 مجموعه­ی داستانهای کوتاهش را به نام Self Servis منتشر کرد. او همیچنین در رشته­های گوناگون دیگری با عنوان کاریکاتوریست، گرافیست، فیلمنامه­نویس، مفسررادیو، مترجم و ترانه سرا نیز فعالیت داشته است. او، که به زبان کاتالانی مینویسد، تا بحال دو رمان، شش مجموعه­ از داستانهای کوتاه و چندین مجموعه از جستارهایش را منتشر کرده است. کوئیم مونز در سال 2002 جایزه­ی ادبی کاتالانیا را Premi dels escriptors catalans ازآن خود کرد.
-
کتابهای "کوئیم منزو" به زبان آلمانی
- بارسِلونا و داستانهای دیگرBarcelona und andere Erzählungen
- صد داستان Hundert Geschichten
- کیفِ دستیAktentasche
- اصل ِ چیزهاder Grund der Dinge
- عمق ِ فاجعهdas ganze Ausmaß der Tragödie
-
-
-
-
1 Comments:
Anonymous ناشناس said...
با سلام
خیلی مفید بود استفاده کردیم
متشکرم

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!