دردسر های یک خانه
مرجان مجیدی
من از همان اول گفتم از روز اول به همه هم گفتم ولی کو گوش شنوا . هر کسی سرگرم کار خودش بود و برایشان کوچکترین اهمیتی نداشت لو رفتنمان . آن پیرزن موفرفری قد کوتاه و چاق که دائم دو تا میل بافتنی دستش بود و چند تا گلوله رنگی کاموا دور و برش . توی این چند سال اگر شما دیدی از این بافتنها بلوزی شالی دستکشی در بیاید ما هم دیدیم .
البته حداقل این حسن را دارد که حرف نمی زند و سرگرم کار خودش است بر عکس آن زن جیغ جیغوی قد بلند بلوند که عین مبصر ها همیشه یک خط کش چوبی در دستش است و دائم همه جا سرک می کشد و از کارهای همه ایراد می گیرد . هیچکس هم اعتراض نمی کند و نمی گوید به تو مربوط نمی شود . همه عقیده دارند همینکه شوهرش او را از بچه هایش جدا کرده و به اینجا فرستاده برایش کافی است و ما دیگر نباید اذیتش کنیم . مخصوصا آن مرد نیمه کچلی که با سماجت سعی دارد موهایش را طوری مرتب کند که خوش تیپ تر به نظر آید زیاد دوروبرش می پلکد و مزه می ریزد . یک وقتهایی هم که مزه ریختنهایش از حـــــد می گذرد یک ضربه خطکش فرم موهایش را به می ریزد و صدای جیغ و داد خانه را پر می کند تا حدی که صدای آواز خواندن پسر جوانی که همیشه لب باغچه نشسته و آهنگهای عاشقانه را گاه زمزمه وار و گاه با صدای بلند می خواند دیگر شنیده نمی شود اما در همین حال هم می توان حرکت لبهایش را دید در حالیکه به گلهای هفت رنگ خیره شده و انگار دنیای اطرافش را نمی بیند . روی گردنش کبودی محسوسی به چشــــم می خورد که ظاهرا یادگار اولین تلاشش برای خودکشی است . انگار وقتی دختری را که سالها با وعده ازدواجش دلخوش بوده در لباس سفید در یک ماشین گرانقیمت می بیبند به این حال و روز می افتد .
البته این حرفها را دختر ریزه میزه عشق سرعت می گوید که همان روز با آن ماشین گران قیمت تصادف کرده و عروس و داماد را راهی بیمارستان کرده است . بعد هم خودش را به اینجا فرستاده اند تا در موردش تصمیم گیری کنند . می بینید اینجا چه اوضاع بلبشویی داریم ؟ حالا شانس آورده ایم که تا حالا هیچ بچه ای را به اینجا نفرستاده اند چون من یکی که اصلا حوصله ونگ ونگ بچه ها و شیتنطهایشان را ندارم .
بعد هم من با این همه آدم بالغ و احتمالا کمی عاقل طرفم و نمی توانم حرفهایم را به آنها بفهمانم آنوقت بچه ها که با آن زبان مخصوص به خودشان دیگر تکلیفشان مشخص است .
داشتم می گفتم از همان اول که این خانواده پنج نفری شامل پدر و مادر و دختر نوجوانشان که دائم در حال نگاه کردن به آینه جیبی اش بود با پیرمرد و پیرزنی که با آن صدای اعصاب خرد کن عصایشان با دقت همه جای خانه را برانداز می کردند را دیدم گفتم که ما با اینها آبمان توی یک جوی نمی رود . اما هیچکس گوش نکرد و احتمالا با خودشان فکر کردند که مسئله اصلی خود من هستم و باید اول مشکل خودم را حل کنم . وگرنه نمی شود که همه بد باشند و بالاخره باید با یک خانواده کنار بیاییم .من هم با خودم فکر کردم حالا که اینها اینقدر بی خیال هستند بهتر است اهمیت ندهم و بگذارم کارها طبق روال خودش پیش برود هر کسی کار خودش را بکند تا نتیجه اش مشخص شود . بالاخره این مرد چپ چشم بد قیافه با آن لباسهای عجیب وغریب و بوی بد دهانش که موقع ورد خواندن گندش تمام خانه را می گیرد و تا الان پنج بار دست ما را رو کرده هم باید نان بخورد . ولی بین خودمان باشد از آب زیر کاهی و زرنگیش خوشم می آید . با اینکه می داند توی این خانه چه خبر است ولی اول به روی خودش نمی آورد کلی برای مشتریهایش کلاس می گذارد حسابی آنها را سر کیسه می کند آخر سر هم می ترساند و فراریشان می دهد که این کار آخریش خیلی خوب است .
این مردک هم از قبل ما به نان و نوایی رسیده است . عیب ندارد این دنیا به هیچ کس وفا نکرده همانطــــور که ... .
می گفتم . من از اول هم گفتم که بهتر است کاری کنیم که این خانواده به اینجا نیایند . حالا که با ترس و لرز اثاثیه شان را جمع کرده اند و دارند می روند همه مـرا چپ چپ نگاه می کنند و مرا مقصر می دانند . این ششمین باری است که ما لو رفته ایم و اینجا دیگر امن نیست . دلم می خواهد با دستهای خودم آن مردک رمال را خفه کنم ولی حیف که توانش را ندارم . جا پیدا کردن این روزها خیلی سخت شده و بعید می دانم هم خانه ای هایم دیگر حاضر باشند مرا در جمع خودشان بپذیرند .
خودم هم می دانم که نود درصد مشکلات به خاطر من بوجود آمده و هیچکس حاضر نیست این بو را که تازه منشا آن هم ناپیداست در خانه تحمل کند . ولی چه کنم که نمی توانم مشکلم را حل کنم .
بیچاره صاحبان جدید خانه چقدر ترسیده اند و با چه سرعتی دارند اینجا را تخلیــــه می کنند . از همه بیشتر دخترشان ناراحت است چون ظاهرا پسر همسایه روبرویی چشمش را گرفته بوده و انگار از همه بیشتر پیرزن ترسیده چون دائم با صدایی که نمی تواند لرزش آن را پنهان کند ورد می خواند و دور خودش فوت می کند .
مادر خانواده که خیلی عصبی است چون ظاهرا از اثاث کشی متنفر است و دائم سر شوهرش غر می زند . مرد هم بی حوصله و خستــه سر زنش داد می کشـــــد و می گوید :
- دست از سرم بردار آخر من از کجا می دا نستم این خانه روح دارد آنهم روح تریــاکی ؟
بین خودمان بماند من با اینکه می دانم تمام مشکلات به خاطر من ایجاد شده و پیش خودم شرمنده هستم اما سعی می کنم به روی خودم نیاورم و کارم را انجام بدهم چون اراده ای برای ترک ندارم .
من از دوازده سالگی کشیدن تریاک را پیش پدر خدابیامرزم شروع کرده ام و هیچوقت هم نتوانستم آنرا کنار بگذارم . الان هم که دیگر برای ترک کردن دیر است . آن موقع ها نتوانستم حالا شما بگویید الان که مرده ام چطور می توانم اینکار را انجام بدهم ؟
دوم مرداد ماه 87