مرگ در ایستگاه اتوبوس
حمید رضا ایروانیان
باد شروع به وزیدن کرد و صورت و دستان پیرمرد را نوازش داد. دکمه های پالتویش را بست . برگها اندک اندک و چه بسا بسیار از آسمان بر روی زمین فرود می آمدند و صحنه خیابان و پیاده روها را با زیبایی وصف ناپذیری رنگین می کردند . نگاهی به آسمان انداخت . گویی آماده چیزی می شد. شاید آماده بارشی سهمگین و سیل آسا و یا شاید هم هیچ...!!
هیچ کس غیر از خودش و مردی لاغر اندامی که گوشه ای از ایستگاه اتوبوس نشسته بود نبود. نشست .
پیرمرد گفت : امروز هوا خیلی سرد است . فکر نمی کردم امسال انقدر سرد شود !
مرد سرش را تکانی داد ، گفت : بله ، البته ..
-- اوه خدای من ..!! واقعا نمی شود نشست !! معذرت می خواهم خط 99 هنوز نیامده ؟
لبخند کمرنگی بر لبانش نقش بست و گفت : هنوز که نیامده ..
پیرمرد کتابی که در دست داشت را روی صندلی ایستگاه گذاشت . دستانش را به هم مالید . مرد نیم نگاهی به کتاب انداخت ، گفت :
خدای من .. !! چه جالب ..!! شما نویسنده هستید ؟
--بله ..اما شما از کجا فهمیدید ..
--عکس شما روی جلد کتاب است .. مگر این عکس شما نیست ؟
پیرمرد خندید ..
بله .. البته به کلی فراموش کرده بودم . این کتاب جدید من است .
--اجازه می دهید نگاهی به آن بیندازم ؟
--بله . البته .. خواهش می کنم
:مرد کتاب را برداشت . برگه های کتاب را با سرعت ورق زد . نگاهش را دوخت به پیرمرد ، گفت : خیلی دوست داشتم با یک نویسنده حرف بزنم اجازه می دهید تا آمدن اتوبوس با شما حرف بزنم .. ؟
-- اوه البته ، خواهش می کنم ، امروز خیلی خسته شدم واقعا کار ، البته کار زیاد آدم را از کت و کول می اندازد
-- لابد همین الان هم دنبال سوژه جدید می گردید ؟
پیرمرد خندید و چیزی نگفت !
--"حتما من همان سوژه جدید شما هستم ؟ "
پیرمرد گفت : اوه نه ..!! این چه حرفیه !!
-- تا به حال کتاب هم چاپ کردی ؟ آه چه حرف احمقانه ای زدم ..!!
نویسنده پیر سرش را تکانی داد و در حالی که دستهایش را در جیب های پالتوی بزرگش پنهان کرده بود گفت :
... عجیب است هیچ ماشینی در خیابان نیست !! لعنتی انگاری اینجا خاک مرده پاشیدند!!
مرد گفت : نویسندگی را دوست دارم .. مثل یک رویا است ..!! .
-- شما با کدام خط می خواهید بروید .
--بالاخره با یکی از آنها می روم ..
و در حالی که خم شده بود و به انتهای خیابان نگاه می کرد ادمه داد و گفت :هنوز که نیامده.. بله ..بله .. البته .. خیلی دل می خواهد بدانم شما چگونه می نویسید .. ؟ از کجا .. سوژه پیدا می کنید ؟
نويسده پير به صندلی آهنی ایستگاه تکیه داد ، گفت: خودت بگو ، اگر تو می خواستی بنویسی از کجا شروع می کردی ؟
--من ..؟ بگذارید ببینم ..
اطرافش را نگریست . نفس عمیقی کشید ، گفت : آهان ، آن سمت خیابان را می بینید؟
-- کجا را می گویید؟ بگذارید ببینم..البته! !
-- متوجه شدید کجا را می گویم ؟
پیرمرد در حالی که لبخندی بر لب داشت ، گفت: البته ، آن سمت خیابان را می گویید ؟
--بله ، آن سمت، درست روبروی من و شما .. آن درخت را می بینید ؟ ببینید چگونه برگهایش فرو ریختند .. شاخه هایش را ببینید . خشک و ناتوان ..!!
پیرمرد كنجكاوانه نگاهی به آن سوی خیابان کرد . درخت بزرگ و تنومندی به چشمش خورد! هنوز شاخه های خشکیده درخت پذیرای برگهای زرد و قرمز بودند .
-- پشت شاخه های درخت را خوب نگاه کن ، چه چیزی می بینید ؟
پیرمرد از این سوال و جواب یا به عبارتی دیگر از این موش و گربه بازی کلافه شده بود با بی میلی گفت: بله دیدم .. اما چه چیزی را باید ببینم ؟
--تابلوی ایستگاه اتوبوس را می گویم .
ایستگاه اتوبوس ؟؟ اما آن سمت خیابان که ایستگاهی وجود ندارد !
مرد با تعجب و دقت بیشتری آن سمت خیابان را نگریست ! ناگاه چشمش به تابلوی زرد کهنه ای افتاد که پشت شاخه های درخت پنهان شده بود . . خنده ای کرد و گفت: خدای من..!! تابلوی ایستگاه اتوبوس !! ولی این غیر ممکن است! ایستگاه یک خیابان بالاتر است . باور کن این اولین باری است که چشمم به این تابلو می افتد! ، نگاهش کن چه شکل عجیبی دارد . با اینکه کهنه است و لی به نظر شکیل تر و قشنگتر از تابلوهای امروزی است ! . :
-- البته .
-- شاید این تابلو مال قدیماست ..شاید شهرداری یادش رفته آن را از اینجا بردارد!
--ممکن است .. ولی ابدا اهمیتی ندارد .حالا که برگها ریختند خیلی از مردم که نمی دانند و این تابلو را می بینند کنارش می ایستند و منتظر اتوبوس می شوند !
پیرمرد با حیرت گفت : آخر چرا ؟
چون دیگر شاخ و برگی وجود ندارد که پشتش پنهان شود . خیلی ها مي آيند و می ایستند . به همین راحتی !
-- چقدر شگفت انگیز !!
مرد خندید و گفت : نمي دانم ، شاید هم حق با شما باشد !
پیر مرد سکوت کرد و در فکر فرو رفت . ابدا فکر نمی کرد حرف زدن با مرد آنقدر جالب باشد ! . . مرد گفت : اگر من بودم همین این تابلو را موضوع داستان خود می کردم
پیرمرد سکوت کرد و چیزی نگفت !! ، مرد با تعجب گفت : از چیزی ناراحت شدید ؟
-- نه ابدا ، چیزی مرا ناراحت نکرده ، به نظرم کمی هوا سرد تر شده ...
-- واقعا ؟ ولی چرا من احساس نکردم !
پیرمرد خندید . یقه پالتو یش را بالا کشید ، گفت :
نمی دانم.. ولی من به هر حال خیلی سردم شده .. الان یک لیوان چای خیلی می چسبد
-- البته لیوان چای تو این هوای سرد بسیار دلپذیر است .
پیر مرد نگاههايش را دوخت به ایستگاه رنگ و رو رفته آن سوی خیابان . برایش عجیب بود که چرا تا به حال به این ایستگاه توجهی نکرده بود . مرد گفت: در تمام این سالها کدام داستان شما را بیشتر شگفت زده کرده ؟
-- شگفت زده کرده ؟
-- یعنی کدام داستان را بیشتر دوست دارید ؟
-- منظورتان داستانهایی که خودم نوشتم؟
-- بله .. البته ..!!
-- درست نمی دانم ، البته نه اینکه نمی دانم ، ولی باور می کنید تا به حال به این مطلب چندان فکر نکرده بودم !
--مگر می شود ! هر نویسنده ای بالاخره یکی از رمانها یش از همه .. وآن داستان داستانی است که شما ..
-- البته ، البته شما درست می گویید! بگذارید کمی فکر کنم ....
پیرمرد خندید گفت:
مرا ببخشید .. قصد تو هین ندارم ولی چیزی را به یاد آوردم که گفتنش خالی از لطف نیست
مرد حرفش را قطع کرد و گفت : اما اجازه بدهید مطلبی را بگویم .
پیرمرد آب دهانش را قورت داد . لبش را گزید . لحظه ای سکوت کرد !!
--خواهش می کنم ..تعریف کنید !!
-- دبستان بودم و مثل خیلی های دیگر درس می خواندم . برادر کوچکتر من تازه به مدرسه آمده بود. اما هنوز به مدرسه ، حیاط ، معلم و مدیر عادت نکرده بود . برای او مدرسه بسیارعجیب بود و شاید هم نامفهوم . یادم است وقتی که برای اولین بار وارد کلاس شد الم شنگه ای به پا کرد که هیچ گاه از خاطرم محو نمی شود !
-- مگر چه دست گلی به آب داده بود ؟
-- معلم سوالی از او پرسیده بود !
--چه سوالی ؟
مرد از این حرف پیرمرد جا خورد ! پوزخندی زد و گفت:
من نمی دونم چه سوالی پرسید! خوب صد البته راجب به درسش بود .
-- عذر می خواهم ، منظوری نداشتم .
-- مهم نیست ، فکر کنم من زود عصبانی شدم ! .. کجا بودم ؟ بله ، معلم سوالش را پرسید ولی جوابی ازاو نشنید . بیچاره شاید هم نمی دانست که الف یا ب یا .. چگونه می بایست می نوشت .. اما این سکوت برایش گران تمام شد . چون معلم با ترکه چوب تنبیهش کرد . فریاد برادر بیچاره من بلند شد ! می دانید چرا ؟ چون ترکه چوب به یکی از انگشتانش حورده بود .. . زار و زار داشت گریه می کرد. گریه او آنقدر بلند بود که تا چند کلاس آن طرف تر هم شنیده می شد !!.. معلم با فریاد او را دوباره به تنبیه مجدد تهدید کرد . اما او به ناگاه فرار را بر ماندن ترجیح داد و از دست معلمش گریخت .. نمی دانی چه جار و جنجالی در مدرسه به خاطر این یک وجبی به راه افتاده بود ! .
-- مگر چه اتفاقی افتاد ؟
هیچ، او مثل بچه گربه ای در حالی که انگشتش را در دستش فشار می داد می گریخت و گریه می کرد . معلم هم به دنبالش در حیاط مدرسه می دوید .. همه بچه ها و حتی معلم ها سرشان را از پنجره ها بیرون کرده بودند که تا ببینند چه اتفاقی افتاده .. مدیر شکم کنده مدرسه هم برای انکه جلوی شاگرد جديد مدرسه را بگیرد با آن شکم بزرگش به دنبال او می دوید در حالی که فریاد و می زد و می گفت :کجا می روی زود بر گرد اینجا !
اما برادرم فقط گریه مي كرد. و بالاخره گفت :تو برو زنگت را بزن شکم کنده بی خاصیت !!
پیرمرد خندید ، و مرد هم پشت خنده های او با صدای بلند خندید .
یادم است آن سالی که برادرم به مدرسه آمد برف زیبایی بارید . زمینهای سرد و آسفالتهای سیاه را غافلگیر کرد . هیچ کس باورش نمی شد ..!! حتی بزرگترها و پیرزنها و پیرمردها از این برف زیبا و سرد خوشحال بودند !! ولی بارش برف نیم روزی بیشتر طول نکشید و تا خواست زمینها و آسفالتها را سفید پوش کند ناگاه بارشش را قطع کرد . !!! بله ! واقعا دوران مدرسه چیزی نیست که بتوان به همین راحتی از آن گذشت . هر کسی خاطراتی را به همراه خود می کشد که ..
پیرمرد گفت : به هر حال همه چیز اتفاق می افتد .
--اما هنوز نگفتيد که کدام داستانتان بهترین بود ؟
نويسنده پیر متعجبانه نگاهش کردو گفت: واقعا آنقدر برای شما این موضوع اهمیت دارد !؟
--نه ابدا .. اما دوست دارم که بدانم .
نویسنده پیر چیزی نگفت و سکوت اختیار کرد !!
--اوه خدای من ! متاسفم ، نمی دانستم این سوال شما را نارحت
می کند !!
--نه ، مهم نیست ، بگذریم ..!!
مرد تا خواست چیزی بگوید پيرمرد حرفش را قطع كرد ، گفت:
راستش حالا که فکر می کنم ، اولین داستان من یک داستان عجیب بود ، اما هیچ وقت به چاپ نرساندمش ، واقعا داستان عجیبی بود .
-- داستان عجیب ؟
-- بله خودم هم نمی دانم که چگونه آن را نوشتم ..ولی مضحک بود !!
مرد گفت : قهرمان داستان چه کسی بود ؟
پیرمرد با تعجب گفت : حتما منظور شما این است که موضوع داستان چه بود ؟
-- نه منظورم قهرمان داستان بود
عجیب است وقتی شما موضوع داستان را نمی دانید چرا به قهرمان داستان علاقه مند شدید ؟
چیزی نگفت و سکوت کرد . لحظه ای بعد گفت ، البته اگر ناراحت نمی شوید اجازه بدهید داستانی را برای شما تعریف کنم ؟
--پیرمرد نگاهی به ساعتش انداخت .. لبخندی زد و گفت : البته .. بگویید .. گوش می کنم .
-- قهرمان داستان آدمی تنها و بی کس بود . البته تنهایی و گوشه گیری او عجیب تر و اسرار آمیز تر از دیگران می بود
-- یعنی چه ؟
مرد گفت : واقعا دوست دارید داستان را تعریف کنم ؟
--اوه ، البته ، البته .. حتما ..!! .
--ماجرای یک انسان است که مردم به طرز احمقانه ای از او می گریختند . واقعه عجیب ، در عین حال دردناکی بود . سر در نمي آورد ! ابدا باورش نمی شد که اینگونه مردم از او فراركنند . آخر تا ديروز صبح همه چيز وضعيت عادي خود را داشت . همه چيز سر جايش بود . خودش بود و زندگی روزمره اش ، و .. . اما امروز صبح اين اتفاق ناگوار زندگيش را دگرگون و ويران كرد . به خودش دائما می گفت مگر چه چیز عجیبی در من رخ داده که این گونه مردم از من می گریزند؟ . به یاد آینه افتاد. حداقل مي دانست كه آينه به او دروغ نمي گويد . با عجله خود را درون آینه نگریست ! اما چیز عجیبی ندید! مثل همیشه بود . شکل همیشگیش را داشت ، باز سر تا پای خود را نگریست اما.. اما نه، هیچ تغییری نكرده بود ! خود را مثل همیشه می دید . شايد آينه به او دروغ مي گفت و ظاهر واقعي اش را به او نشان نمي داد. شايد چيزي را از اوپنهان مي كرد ! اما آيا واقعا اين امكان داشت ؟ پس چرا مردم از او می گریختند ؟ با خود پنداشت که شاید خواب می بیند . یا شاید دیوانه شده و دچار توهم کابوس گشته است . اما انگاری همه چیز واقعیت داشت ! چون واقعا مردم را می دید که وقتی به اومی رسند با وحشت او را نگاه می کنند و بعد هم می گریزند! بدبختانه كابوس و يا خوابي دهشتناك هم نبود ، به نظر واقعيت داشت . دیگر داشت دیوانه می شد . از این وضع ، از این اتفاق مسخره و مضحک به تنگ آمده بود . تا ديروز داشت زندگيش را مي كرد . ولي با اين اتفاق ناگوار همه چيز به يكباره و به طرز خارق العاده اي تغيير كرد ، همه زندگيش ، همه برنامه ها و فكرهايش به يكباره فرو ريخت و از بين رفت . حالا گويي او نه تنها يك مرد عادي نبود بلكه انساني غير عادي وغير قابل تحمل و دهشت انگيز و چه بسا مضر و خطرناك مي بود !. ولي از همه دردناک تر ، چيزي را كه نمي دانست و نمي ديد شکنجه اش مي داد. چيزي را كه مردم مي ديدند ولي او وآینه اش نمي ديدند !! . خيلي دلش مي خواست بداند كه مردم براي چه اينگونه با وحشت مانند جزاميان از او فرار مي كنند ؟
در این موقع پیرمرد حرف او را قطع کرد گفت :اين چه اتفاقي بود كه همه را به وحشت مي انداخت ؟ حتي زندگي اين بيچاره را به هم ريخت؟
مرد گفت : روزي مرد بیچاره تصمیم گرفت به هر طریقی که شده از یک نفر بپرسد که چرا از او می گریزند ؟ چه چیز عجیبی در او دیده اند که این گونه آنها را به وحشت انداخته است ؟ . اما هر وقت نزدیک یک نفر می شد هراسان از او می گریخت !! یعنی او حتی فرصت نمی کرد که از آنها حتی سوال بکند . آه خدای من چقدر وحشتناک است! وقتی ببینی که مردم از تو می گریزند ..!! اما تو نمی دانی به چه علت! برای چه ، برای چه .. ؟؟ فکر کنم که نفرت انگیز ، تهوع آور و مزخرف است .. اما گویی هیچ کاری نمی شد کرد .. وقتی مردم می گریزند خوب می گریزند .. مگر می شود به آنها گفت که فرار نکنید، بایستید ؟ ..
"آه خدايا حداقل بگویید برای چه از من فرا می کنید ؟" آيا اين انتظار بزرگي بود ؟ فکر کنم این کمترین كاري بود که آنها می توانستند در حقش بكنند ... اما هیچ کس حرفی نمی زد ! گویی مرده ای را مقابل خود می دیدند . آه خدای من ، شاید هم همینطور بود! شاید مرده ای را می دیدند ! جنازه اي که ممکن بود تازه از گور بلند شده باشد .. اگر این چنین است پس چرا این بیچاره خودش خبر نداشت؟
مرد بیچاره فریاد می زد و ازآنها طلب کمک می کرد .. گریبان این یکی و یا آن یکی.. آه خدايا ، شاید هم آن کودک هراسان ، اما بی فایده بود .. بیچاره دیگر خسته شده بود ، دیگر تحمل این وضع را نداشت . نالان و خسته ، رانده شده از همه جا ، ژولیده و پریشان گوشه ای را پیدا کرد و نشست ودر فکر فرو رفت . گویی اين اولين بار بود كه مقابل چشمان وحشت زده مردم مي گريست ! به نظر مي آمد چشم هايش خود گريستن را آغاز كرده بودند! خسته بود و نای راه رفتن و حتی سخن گفتن با کسی را هم نداشت . چون فایده ای نداشت .. با چه کسی سخن می گفت ..با چه کسی ؟
اما در نهایت چه باید می کرد ؟ نباید این راز نفرت انگیز را بر ملا می کرد ؟ باید به هر قیمتی که می بود راز این کابوس احمقانه و دهشتناک را پیدا می کرد . کابوسی که خواب و خوراک را از او گرفته و اشک را در چشمان خسته اش جاری ساخته بود . ایستاد . یکی از آن مردمی که بی دلیل از او می گریختند را گرفت . مثل گرگی که گوسفندی را به دندان می کشد ! فریاد کشید . غرید و حقیقت را از او طلب کرد . اما سکوت بود جوابش !! . اما گویی چاره ای نبود . مرد وحشت زده باید حرف می زد ، باید می گفت حقیقت پنهان درون خود را ! پس لحظه ای درنگ کرد و آنگاه با وحشت لب به سخن گشود.
اما مرد داستان ما چیزی از حرفهای او نفهمید . خسته شده بود !!!. دستانش می لرزیدند و دندانهایش از خشم به هم می سایید !!
چرا این مردم چنین می کنند ؟ هر گز آنها را نخواهم بخشید !
مرد وحشت زده بار دیگر لب به سخن گشود و همان جملات را تکرار کرد !! بالاخره فهمید چه بلایی بر سرش آمده که مردم را این چنین گریزان کرده است ؟ آن مرد رهگذر همه چیز را گفت ! خوب و واضح برایش تشریح کرد .
" من هیچ چشمی را در کاسه صورتتان نمی بینم ! همه چیز از بین رفته ، آن دو مردمک ، حتی پوست و پلکها کاملا نابود شده . فقط کاسه و حفره سیاه دهشتناکی را در صورت شما می بینم .. !!!
" آه خدایا این چه دروغ بزرگی است که او می گوید ، حتما باید گلویش را با این چاقور پاره کنم تا حقیقت را به من بگوید ؟" شروع به خنديدن كرد ، گفت : چه شوخي بي مزه اي ، حتما مردم دارند با من شو خي مي كنند ، بله همه آنها ديوانه شدند ، احمق شدند !!
اما ترس به يكباره تمام وجودش را فرا گرفت. باز به خود گفت : "مگر می شود ، مگر امکان دارد که من چشم نداشته باشم ! حفره سیاه و خالی در صورت من .. این امکان ندارد ..!!"
باز خندید ، آن قدر خندید که اشک از چشمانش جاری شد
:" همه دیوانه شده اند ، همه عقلشان را از دست داده اند . اگر.. اگر من چشم ندارم پس چگونه می توانم مردم را ببینم ؟ خیابانها و در ختان و گلها را؟ آنها احمقند .. حتما دارم خواب می بینم !"
ولی او خواب نبود . در حالیکه دستانش را به آغوش آسمان گشوده بود فریاد زد ، گفت : ای مردم ، ای مردم این چشمان من است که هم اکنون دارند می درخشند ، این چشمان بينا و زنده من است که درختان و گنجشکان و .. و آسمان آبی و بی انتها را می بینند . اگر من کورم، اگر چشم ندارم پس چگونه است که این همه زیبایی را می بینم ؟ پس چگونه است دستانم را ، حتی لرزش آنها را می بینم ؟ آیا این هم دروغ است ؟ آیا من خواب می بینم ، یا دیوانه شدم . يا شما ديوانه شديد ؟ چرا از من فرار می کنید؟ بایستید ، بایستید تا با هم مثل همیشه حرف بزنیم . مثل دیروز، مثل هفته پیش ، مثل ماههای پیش، فرار نکنید ، فرار نکنید !!
ولی بی فایده بود . فریادهای او هیچ اثری روی مردم دهشت زده و هراسان شهر نداشت که نداشت .مرد بیچاره بارها و بارها خود را درآینه نگاه کرد و بارها و بارها چشمان خسته اش را در صفحه نقره ای آینه مشاهده کرد. اما سر در نمی آورد که چرا مردم او را این گونه می دیدند! گويي کرمها و موریانه ها وجودش را از درون خورده باشند .!!
مرد به یکباره سكوت كرد و پس از لحظاتی گفت : نمی دانم ، ولی شاید از این داستان ناامید شده بودم .
نویسنده پیر متعجبانه گفت : ناامید .. چرا ؟
-- احساس می کنم کمی احمقانه است !!
-- چه چیزی احمقانه است ؟
-- این که این داستان را ادمه بدهم ، خشونت ... و شاید هم یک دروغ !!
-- ولی به نظر داستان زیبایی است !
--واقعا ؟
پیرمرد کمی خم شد باز انتهای خیابان را نگاه کرد و بالاخره گفت:شاید چون که فکر می کنی کسی آن را نخواهد خواند ، یا شاید هم از چيز ديگر ي می ترسی؟
-- نه ، من از چیزی نمی ترسم !!
-- واقعا ؟
-- واقعا ، به خاطر همین موضوع...
حرفش را قطع کرد ، گفت ، می توانم بپرسم چگونه این موضوع به ذهنت رسید ؟
مرد گفت : ناگهانی ، براثر یک اتفاق
-- چه اتفاقی ؟
مرد باز سكوت كرد! و بالاخره ، گفت : من نمی دانم! شاید یک اتفاق بود. درست یادم نمی آید ، ولی هر چه بود ابدا خوشایند نبود .
-- مگر می شود آن خاطره را از یاد برده باشی ؟
-- شاید نه ، شاید هم آری ، ولی نمی خواهم به یاد بیاورم ! ، ابدا .. این که بعید نیست !
-- پس این بود !
مرد پوزخندی زد و گفت: چه چیز ؟ آه ، ممکن است ، شاید هم چیزی دیگری می بود . ولی بی شباهت به این داستان نبود .. به نظر شما آيا مردم حق داشتند ؟
-- حق ؟ نمی دانم ؟ لابد آنها هم برای خود دلیلی داشتند .. لابد آن هزران نفری که در خیابانها و پیاده روها و تو سطح شهر از صبح تا شب در حال رفت و آمد هستند اشتباه نمی کنند. لابد آن بدبخت واقعا چشم هایش را از دست داده بود و این ارمغان ساعتها و لحظه های بعدش می بود ... اما واقعا چرا ؟ آخر مگر می شود او در یک شب همه چیز را از دست داده باشد ؟ تازه اگر واقعا این چنین می بود پس چرا خودش چشمهایش را می دید ؟ اصلا چگونه می توانست ببیند ؟ .. خودت بگو ، آیا باید حرف آن هزارن نفر را باور کرد که می گویند پس کجاست چشمهايش .. یا حرف این مرد بيچاره را ؟
مرد گفت : من نمی دانم ، او که بود ، چه می خواست و چرا این گونه شد ؟خودش که می گفت هچ و باز هم هیچ نمی خواهم ! چرا این گونه شد خودش هم واقعا نمی دانست . حداقل فکر می کرد که خیلی راحت و عادی زندگی می کند . مثل خیلی های دیگر ..!!
این دهشتناک ترین لحظه زندگیش بود . البته لحظات بسیار سختی در گذشته ، زندگی به او تحمیل کرده بود . اما این اتفاق یک اتفاق ساده نبود . پستی و بلندی نبود .. فروپاشی بود ، کابوس بود .. . و گویی هیچ کارش هم نمی توانست بکند .!! یعنی از آن زمانی که این اتفاق ناگوار برایش افتاده بود نه تنها جرات راه رفتن در بین مردم را نداشت بلکه حتی مدتی بعد مردم او را با بی رحمی از خود راندند . او را به میز محاکمه کشاندند . آنهم به جرم رعب و وحشت و فریبکاری ! و خیلی های دیگر او را که جادوگر خطاب می کردندخواستار زندان و در قل و زنجیر کردنش می بودند ! روزی کسی به او گفت که عینکی بزند و آن دو حفره را از انظار پنهان سازد. مقابل چشمانش بگذارد . اما او نپذیرفت .
--چرا ؟
شاید دوست نداشت برای چیزی که نه می دید و نه به آن اعتقاد داشت چشمهایش ، یا به قول مردم ، حفره خالی و سیاهش را بپوشاند . ولی مردم گویی این حرفها را نمی فهمیدند.
تا جایی که روزی او را در قل و زنجیر کردند ! و در حالی که با چوب و زنجیر و چماق به جانش افتاده بودند او را به محکمه بردند . "خدایا محکمه برای چه ؟ مگر من چه گناهی کردم ؟" این حرفها دردی از او دوا نمی کرد . اما مرد هنوز کمی امید داشت. می پنداشت که قاضی محکمه حرف او را خواهد فهمید .. ، به خودش گفت "حتما او به دیوانگی این مردم حکم خواهد داد، حتما او با علم و فراست خود چشم ها ی مرا صحیح و سالم می بیند و این مردم نادان را نکوهش خواهد کرد .و قل و زنجیرها را ازدست و پایم بازخواهد نمود ."
در این افکار وخیالات بود که ناگهان خود را روی صندلی محکمه دید . تا قاضی شهر او را دید با حیرت او را نگریست و در حالی که دستش را مقابل چشمانش گذاشته بود گفت : سبحان الله! ! این دیگر چه جانوری است . لعنت بر شیطان !!
مرد در حالی که از شدت ناراحتی زبانش بند آمده بود با نگرانی به قاضی نگاه کرد و گفت: جناب قاضی ، شما به دادم برسید . نمی دانم این مردم از جان من چه می خواهند؟
قاضی هنوز با حیرت و دهشت او را می نگریست ، گفت: این چه بلایی است که بر سر خود آوردی؟
ناگاه یکی از همان مردمی که در جلسه دادگاه حضور داشت فریاد زد و گفت: جناب قاضی این مرد خطرناک است ! هیچ کس از دست او آسایش و امنیت ندارد !
دیگری گفت :" همه ما ، حتی بچه هایمان با کابوس او شب را به صبح می رسانیم ، او را زندان کنید ، هر کاری که خودتان می دانید با او بکنید! فقط او را نبینیم ، اوه خدایا چه روزهای مصیب باری را سپری می کنیم ، نمی دانم چه گناهی به درگاهش مرتکب شدیم که او را نصیب ما کرده ...!!"
هر کسی چیزی می گفت ! ناله و نفرین می کرد !! ناگاه قاضی در حالی که اخمهایش را در هم کرده بود فریاد زد و گفت :" ساکت باشید! اینجا دادگاه است . اگر دوست دارید شما درباره این مرد تصمیم بگیرد پس حکم را هم خودتان بدهید . اگر باز شلوغ کنید دستور می دهم از دادگاه بیرونتان کنند. "
قاضی باز نگاهی به مرد بی چشم انداخت ، گفت: تو متهم به رعب ، وحشت و فریب مردم هستی از خودتان چه دفاعی دارید بکنید؟
مرد متعجبانه گفت : جناب قاضی شما چرا این حرف را می زنید؟ من به چه کسی آزار رساندم . من کاری به کسی ندارم ، رعب و وحشت و فریب کدام است ..!!
-- "چرا خودت را به این شکل تهوع آور و نفرت انگیز تبدیل کردی ؟"
مرد گفت :کدام شکل ؟ من کاری نکردم ! چه بلایی بر سر شما آمده ، چیزی را می گویید که خود ، نه می فهمم و نه می بینم! شما چرا این کار را با من می کنید ؟
قاضی با حیرت گفت: برای فرار از مجازات نمی توانی به حیله و نیرنگ متوسل شوی . من به تو اجازه نمی دهم که دادگاه را فریب دهی !!
مرد گفت: کدام فریب؟
-- "این حرفها را تمام کن ، فکر نکنم دفاعی از خود داشته باشی ؟"
اما مرد بیچاره دیگر نمی دانست چه بگوید! هاج و واج قاضی وحشت زده محکمه را نگاه می کرد! گویی او هم از چیزی می هراسید! آیا وحشت از او بود که قاضی را هم به هراس انداخته بود ؟ مرد بیچاره هر چه می توانست گفت ..ولی گویی قاضی نمی شنید!
قاضی گفت : " زندان .. این حکمی است که من صادر می کنم .. آنهم ابد !!"
در این میان صدای شادی وهلهله مردم فضای دادگاه را پر کرد . گویی فریاد شادی و پایکوبی مردم تا چند خیابان آن طرف هم شنیده شد . قاضی از جای خود بلند شد و آهسته قدمهای سنگینش را از پله های چوبی پایین کشید و در حالی که با دست چاق و گوشت آلودش جلوی دهانش را گرفته بود به مرد نزدیک شد و آهسته در گوشش گفت :
"من نمی دانم چه تمهید و یا کار کثیفی کردی که خود را به این شکل در آوردی؟ ولی هم اکنون تو در برایر دادگاه و این مردم بیچاره و فریب خورده محکوم هستی . گناه تو قابل بخشش و گذشت نیست. ولی من به عنوان رئیس دادگاه نمی توانم تخفیفی برای تو قائل شوم !"
در دادگاه هیاهویی برپا بود!! گویی همه آن روز تمام مشکلات خود را رها کرده و به تماشای مرد بی چشم آمده بودند . حالا بعضی برای دادخواهی و بعضی برای دیدن وتمسخر کردن !! اما آن روز این غوغا ، این وحشت رقت انگیز مردم ، مرد را شکننده تر و هراسان تر کرد . آن روز در آن سالن تاریک و سرد دادگاه تنهایی خود را در نهایت اندوه و قلبی شکسته درک کرد! .تنهایی و فروپاشی خود را که گویی هیچ گاه احساسش نکرده بود !. چقدر دلش می خواست گریه می کرد! اما جلوی اشکهای خود را گرفت . فقط گویی بغضش را نتوانست فرو دهد!چون دیگر نتوانست کلمه ای حرف بزند !. همان جا ایستاده بود و منتظر قل وزنجیرهای وعده داده شده ماند !
مرد کنار صندلی های کهنه ایستاده بود و خیره به تکه ای از آینه که معلوم نبود دردادگاه چه می کند نگاه می کرد . گویی آن لحظه هیچ صدایی را نمی شنید . صورتش را در آینه شکسته دید ، شکسته و با گونه های استخوانی ، و اکنون با چشمانی خسته و گود رفته !! اما گویی فقط قسمتی از صورتش را می توانست در آیینه شکسته دادگاه ببیند . و لحظاتی بعد آن چهره در میان انزار مردم وآینه شکسته گریخت!! چشمانش را به مردم دوخت . با نفرت عجیبی نگاهش می کردند!در این هنگام مردی با قد کوتاه و با صورتی استخوانی و لباسهای مندرس جلو آمد . آب دهانش را به صورت او پاشید . مرد با تعجب نگاهش کرد! باورش نمی شد این همه حقارت را ! صدایی گفت :" باز هم این پیرمرد و غیرتش ! ازاین چاه کن شیر مردی را یاد بگیرید !" مرد یعنی همین چاه کن ! ."
زنی جلو آمد و دست مرد را گرفت و گفت : از این نکبت و آشغال دور شو ، نمی فهمی ممکن است بهت آسیبی برساند "
صدا در میان جمعیت غوغایی به پا کرد که واقعا دیدنی بود . چون هر کسی هر چیزی را در دست داشت به سر و صورتش می زد و فحش و لعنت می گفت !! اشکها جاری شدند. ولی فقط از یک چشمش !!. ته دلش خوشحال بود که یکی از چشمهایش می گریند. چون توانست با کف دست اشکها را پاک کند . در شبی خوفناک ، زندگی چهره بیمارگونه و بی رحمش را به او نشان داد، این تاریکی بنیادش را برانداخت و صبحگاه همه چیزش را فنا کرد ! آه خدایا ، خدای من ، با که فریاد کنم ؟ با که بگویم این دل خسته و شکسته ام را؟؟!!
اما او واقعا باید این گونه مجازات می شد ؟ آن روز چقدر احساس تنهایی می کرد ؟ گویی هیچ کس با او نبود و سالن سرد و تاریک دادگاه بر ناراحتی و عذابش می افزود !
همه فریاد می زدند! وقتی که از میان آنها می رفت مردم در حالی که با دست مقابل چشمانشان را گرفته بودند خدا را سپاس می گفتند ! گویی استغفار می کردند . و اودر میان هلهله و وحشت وصف ناپذیر مردم همراه با زندانبانان جدیدش از صحنه دادگاه گریخت و رفت !
و این گونه بود که او را از شهر خود به عنوان اخلال گر و مضر اجتماع به زندان انداختند ..!! آنهم زندان ابد !!
باران می آمد . و باد او را به این سو آن سو می کشاند .مثل برگ های خشک فرو افتاده ..!! شاید باد هم فهمیده بود که مرد تنهای تنهاست و رانده شده از همه جا و همه کس است . پس او را به تمسخر گرفت ! اما باران ابتدا بارشش را آرام و نم نم بر صورتش فرو ریخت . اما ساعتی بعد قطرها بزرگتر و بزرگتر شدند و ثانیه ای نگذشت که صورتش را خیس کردند . از گوشه خلوتگاه خود . در تنهایی خود دست در پالتوی سیاه کهنه اش ، سر در گریبان همچنان پیش می رفت .به کجا ؟ به زندان ..!! آیا این حکم حق او بود..؟ آن دم احساس تهوع و دلم بهم خوردگی داشت . از همه جیز و همه کس بدش می آمد !! از خودش و حتی از نگاه کردنش ..!! آه خدایا من چقدر احمقم ..!! با کدام نگاه ، با کدام روشنایی ؟؟
مرد باز سکوت کرد ، نگاهی به پیرمرد انداخت ، گفت : سالها بود که این داستان را فراموش کرده بودم !
پیرمرد گفت : خواهش می کنم بقیه داستان را تعریف کنید .. دوست دارم بدانم آخر داستان چه می شود ؟
اما مرد چیزی نگفت و فقط نگاهش کرد!!
--همیشه همین شکل بوده!تا به اصطلاح اتفاقی می افتد همه می خواهند زود سر از کار این و آن در آورند.
-- بله آقا ؟
-- هیچ ، منظوری نداشتم ، به شما نبودم.
مرد در حالی که با انگشت دستش با چین های پیشانی اش بازی می کرد ادامه دادو گفت: امروز، آه خدای من اواخر پاییز وقتی که برگها آخرین فریادهای خود را می کشند ، اوه ، البته که فقط قصد دارند رسیدن زمستان را نوید دهند .!! و باد این همیشه... نمی دانم ؟ گویی مقصر اصلی تمام این وقایع فقط باد است! باد سرد و ویرانگر که هم می خشکاند و هم برمی اندازد ! و در یک روز نهس و دلهره آور و به نظر مسخره ماجرایی عجیب برای نویسنده کهنه کار اتفاق می افتد . جالب تر این که این واقعه روح و روانش را به هم می زند . اعصاب برایش نمی گذارد و احتمالا کمی ، شاید هم بیشتر ، دچار استرس و نگرانی می شود ! حالا باید چه کار کرد ؟ هان ؟ نویسنده شهر کوچک ما عاجز از حل کردن معمای یک روز سرد پاییزی است ؟ ، البته آخرین روز پاییز . اگر اسمش را معما بگذاریم !
نویسنده پیر گفت :
شما دنبال چه چیزی هستید ، این مساله انقدر مهم است ؟ لطفا بقیه داستان را بگویید ؟
--ابدا! ابدا مهم نیست
پیرمرد خندیدو دستانش را باز کرد و به میله های ایستگاه گره زد . سرش را تکان داد ، گفت : واقعا آدم جالبی هستید
-- شما هم انسان با درایتی هستید ..اما مثل بچه ها رفتار می کنید !!
-- اوه ، گاهی اوقات بچه بودن لذتی دارد که در بزرگ بودن و بزرگ شدن پیدایش نمی کنی.
-- حتما دارم خواب می بینم ، آنهم یک خواب پریشان و احمقانه ! فکر نمی کردم شما این چنین حرکات کودکانه ای بکنید ، مثل بچه ها یکدفعه به جنب و جوش می افتید .!!
پیرمرد گفت : واقعا چه اتفاقی می افتد که مردم به یکباره یک آدم را از خود می رانند؟. من که نفهمیدم ؟ به خاطر چشمانی که نمی توان داشت ، چه می گویم ؟ ولی به نظر که چشم ها بودند ولی گویی کسی آنها را نمی دید ! کمی گیج کننده است ! به خاطر چه چیز ؟ اگر نداشت پس چگونه خودش همه چیز و همه کس را می دید و اگر داشت پس چرا آنها این ظلم را در حق او می کردند ؟
مرد پوزخندی زد و گفت : او فقط زاییده تخیل من بود!یک داستان بود.فقط همین !.
-- اگر این گونه است که تو می گویی پس چرا ، چرا این داستان را نوشتی ؟ فقط به خاطر خودخواهیت ؟ اما خودت خواستی داستانت را برای من تعریف کنی ..!!
--آیا درد فراموشی را باید چشید !! اوه نه خدای من !! اما این درست نیست ،
پیرمرد گفت : منظوری نداشتم ، ولی خیلی حیفم آمد که داستانت را در صندوقچه انداختی!!
مرد گفت : آن موقع به این داستان خندیدم ! خودم هم نمی دانستم چرا شروع به نوشتن چنین داستانی کرده بودم . ولی چیزی که آن زمان برایم اهمیت داشت این بود که داستان را با تمام جزئیات و سیاه نوشته ها به درون صندوقچه بیندازم!
-- خیلی دوست دارم بدانم که آخر داستان چه می شود ؟
مرد نفس عمیقی کشید نگاهش را دوخت به شاخه های خشکیده و شکسته ، گفت : زماني كه خورشيد طلوع كرد و زمانی كه آخرين نورهاي ضعيفش را خاموش کرد مرد بي چشم گريست ، گريست ، گريست!! يعني تا زماني كه آخرين برگ در شاخه ها مي رقصيدند او گريست !! ولي وقتي همه برگها فرو ريختند اشكهاي او نيز به پايان رسيد !!
--یعنی مرگ را پذیرفت ؟!
--نه .. مطمئنا این گونه نبود .. او مرگ را نمی خواست ..!!
--ولی حرف شما پیامی جز مرگ و نیستی نداشت .. این داستان چگونه تمام می شود ؟
مرد سرش را پایین برد . باد سردی شال گردنش را به این سو آن سو کشاند . نویسنده همان جا کنارش نشسیته بود و مات و مبهوت حرفهای او را گوش می داد... اما گویی حرفهای مرد تمام شده بود .
مرد گفت : این داستان هنوز تمام نشده است . از شما خواهشی دارم .
نویسنده گفت : بگویید !!
--او باید چکار می کرد ؟ حالا که هیچ کس چشم های او را نمی دید باید چه می کرد .. چه می کرد ..؟ هان .. زندان را باید می پذیرفت ؟
نویسنده خود را جمع و جور کرد و گفت : اتوبوس آمد . من نمی دانم .. این داستان تو است ..!!
مرد گفت : نه نه این ممکن نیست هنوز داستان ادمه دارد
پیرمرد از جای خود بلند شد . نگاهی به پیرمرد انداخت . شدت باد زیادتر شده بود . باد آخرین نوای فصل پاییز را در گوش هر دو زمزمه می کرد و آنها را در هراسی دوباره و یا شاید در انتظار خبری غیر منتظره سرگرمشان می کرد!! پیرمرد گفت : عذر خواهی می کنم ، البته داستان زیبایی بود ، هر چند که آخرش معلوم نشد..!!
مرد گفت : شما چی ؟ فکر می کنید او چشم نداشت .. حرف آن مردم را تایید می کنید ؟ آیا او گناهکار بود؟
نویسنده پوزخندی زد و گفت :او دیگر از بین رفته ، سالها پیش . شاید هم تکلیفی ندارد .. شاید تقدیر این گونه حکم می کرد .. شاید هم مردم راست می گفتند .. 99 به یک ..!! عاقلانه نیست حرف آنها را قبول نکنیم ..!! اتوبوس 99 آمد ..من باید بروم .. از دیدار شما خوشحال شدم .. امیدوارم باز هم شما را ببینم خدانگهدار ..!!
اتوبوس ایستاد . نویسنده پیر بلافاصله سوار اتوبوس شد . نفس راحتی کشید . دستمالش را بیرون آورد . عرق های صورتش را پاک کرد . گویی از اینکه از دست مرد خلاص شده است احساس خرسندی می کرد !! از پنجره کثیف اتوبوس برای آخرین بار مرد را نگریست . وحشت وجودش را فرا گرفت !! دو حفره تاریک و خالی از چشم را دید . مردی که چشم نداشت ..!!
حمید رضا ایروانیان
13 اسفند ماه 1387