شکنجه گر[1]
فریدریش دورنمات [2]
مترجم: علی صیامی
به خسرو دوامی*
بلوک ها ی سنگی مرده اند. هوا به مانندِ سنگ است. زمین از همه سو فشار می آورد. از درزها آبِ سرد جاری است. دملِ زمین نزدیک به سربازکردن است. سیاهی در کمین است. انبرهای شکنجه رویا می بافند. آتشِ در خواب برافروخته است. زجرها به دیوارها چسبیده اند. او در سه کنجِ شکنجه گاه چمباتمه زده است. به گوش نشسته است. زمان می خزد. او برمی خیزد. آن خیلی بالاتر دری باز می شود. آتش با سرخی شعله اش بیدار می شود. انبرها می جنبند. طناب ها کِش می آیند. زجرها دیوارها را ترک می کنند و بر هر شی ای فرومی ریزند. شکنجه گاه شروع به تنفس می کند. گام ها نزدیک می شوند.
او شکنجه می کند. دیوارها نفس نفس می زنند. بلوک ها می غرند. سنگفرش ها زوزه می کشند. دوزخ از درزها زُل می زند. هوا سربِ جوشان است. آتش خود را بر روی گوشت سفید می ریزاند. پله های نردبان می خمند. ثانیه ها جاودان اند.
او دوباره در سه کنج چمباتمه می زند. چشم هایش خالی و دست هایش به مانند یخ هستند. موها چسبناک. شکنجه گاه خسته است. خون در درزها نفوذ می کند. بلوک ها درخود جمع می شوند. تهوع از میان شبکه جاری است. سکوت خفه می کند. زمان بیدار می شود. ثانیه ها شروع به لمس اشیاء می کنند و ساعت ها برهم تلنبارمی شوند. شعله ای کوتاه بر آخرین ذغال لیس می زند.
شب بر شهر درازکشیده است. ستاره ها زردند. ماه قهوه ای است. خانه ها به سوی کفِ شان می خزند. او از کوچه ای می گذرد و وارد میخانه ای می شود. مشعل ها سیاه می سوزند. مردمان می گریزند. شراب، خونِ کهنه است. کسی فریاد می کشد. دورتر صندلی ای جابجا می شود. شوخی رکیکی از جایی به قهقهه شیهه می کشد. زنی پوستِ سفیدی دارد. دستی بر آن قراردارد. در باز می شود. سکوت همه جا را فرا می گیرد. بیگانه ای در کنارش می نشیند.
او دست های بیگانه را می بیند. آن ها لاغرند. انگشت ها با چوبدستی ای بازی می کنند. دسته ی نقره ای برق می زند. چهره رنگپریده است. چشم ها خبر از درون می دهند. لب ها از هم بازمی شوند. بیگانه به صحبت می آغازد.
تو شکنجه گرهستی. تو پست ترینِ بشر هستی. زشت ترین اش. من طلا دارم، یک زن و دو کودک دارم، دوستانی دارم. زمانی می آید که هیچ چیز نداشته باشم. پیر خواهم شد. خواهم مرد. پوسیده وخاک خواهم شد. همانی خواهم شد که تو اکنون هستی. زندگی من سراشیبی ای است به سوی هیچ . از آنِ تو، در همان هیچی که بود باقی می ماند. به تو حسودی ام می شود. تو خوشبخترینِ بشرها هستی.
من تمامیِ لذت ها را مزه کرده ام. اما دیگرحس لذت بردنم ازهم پاشیده است. لذتِ تو پایان ناپذیر است. جاودانی است. تو شکنجه می کنی. در زیرِ دستانِ تو تصویر بشریت درهم می شکند. از او حیوانی فریادکش باقی می ماند. کوچکترین حرکتِ تو موجد ترسی بی انتهاست. تو آغاز و پایان هستی. پیشنهادی برایت دارم. بگذارنقشِ مان را مبادله کنیم. تو می توانی زنم را داشته باشی. طلایم را. جوانی ام را. قدرتم را. اجازه بده من شکنجه گر باشم. پس از دوسال دوباره همدیگر را ملاقات کنیم. فراموشش نکن. وگرنه برای همیشه در این تعویضِ نقش باقی خواهیم ماند.
حرف های مرد بیگانه بر گوش هایش می کوبند. لیوانی می افتد. شراب روی میز جاری می شود. خرده شیشه ها بر زمین اند. او چهره ی بیگانه را می بیند. چهره زیباست. جامه اش فاخر است. دستان لاغر را می بوسد. صدای خنده ی خودش را می شنود.
آن ها وارد سالنی می شوند. سایه ها روی دیوارها پرواز میکنند. پنجره ها تُهی هستند. خفاش ها از سقف آویزان اند. کف سالن آینه است. "کاسه قربانی"[3] آبی رنگ می جوشد. دود به عمود بالا می رود. او دستانش را به سوی بیگانه دراز می کند. نور تاریک می شود. سایه ها از دیوارها جدا می شوند. هوا آواز می خواند. خفاش های آویزان از سقف زنگوله وار نوسان می کنند. پنجرها می چرخند. او شکنجه گر را می بیند.
هیکلی درشت وبی قواره. دمل های چرکین زل می زنند. شکلک گندیده ای کورسو می زند. چشمی سرخ، خیره می نگرد. مردمک چشم چرکین است. دهان کف می آورد. او می گریزد.
او از میان کوچه ها می گذرد. گام هایش آرامتر می شوند. مصمم است که هیچگاه بازنگردد. دستان لاغرش با چوبدستی بازی می کنند. خورشید بالا می آید. خانه ها برق می زنند. آسمان، دریایی پهناور است. آدمیان راهیِ کار هستند. دختری به او لبخند می زند.
او به خانه ای وارد می شود. دیوارها سفید اند. سگ ها خودشان را عقب می کشند. خدمه تعظیم می کنند. او بچه ها را می بوسد. زنی به پیش می آید. لطیف است. موهایش طلایی اند. پاهایش کوچک اند. مرد می خندد. زن او را در آغوش می گیرد. او دستش را بر سینه های زن می کشد.
شب کُند و آرام است. روز بسیار دور است. اتاق منظم نفس می کشد. تاریکی گرم است. زن، لخت دراز کشیده است. پوستش به مانند ابر است.
روزها می گذرند. ماه ها فزونی می گیرند. یک سال گذشته است. کوچه ها تهی هستند. دست ها با چوبدستی بازی می کنند. نقره برق می زند. آسمان بر زمین سنگینی می کند. زمین سفید است. برف غیژ غیژ می کند. او از خیابانِ پردرختی می گذرد. شاخه ای بر برف افتاده است. بچه ی کوچکی جیغ می کشد. شاخه به مانند انبرِ شکنجه است.
او بر مبل نشسته است. تاریک است. او می نوشد. شراب، خون کهنه است. تیرگی درمنفذها می خزد. سکوت می آزارد. آتشِ اجاقِ دیواری زبانه به سرخی می کشد. دیوارِ سفید کناری شکاف برداشته است. او پاشنه ی چکمه اش را به دیوار می کوبد تا گل و لایش کنده شود. بلوک ها به جلو می آیند. او از جا برمی خیزد و خارج می شود. او سگ ها را با ضرب تازیانه می کشد.
ساعت مقرر نزدیک می شود. او جشنی برپا می کند. سالن در شلوغی هیاهو می کند. میزها خم می شوند. نور بر چهره ها می لرزد. شانه های زنان گِرد است. مردان می خندند. سایه ها روی دیوارها پرواز میکنند. شوخی رکیکی از جایی به قهقهه شیهه می کشد. مرد می بوسد. زن لباسش را از هم می درد. شراب از روی میز جاری می شود. خون در درزها نفوذ می کند. مرد از جا می جهد. شتاب دارد. دوان از کوچه ها می گذرد. خانه ها سوت می کشند. برج ها به سرعتِ نیزه به سوی آسمان بالا می روند. کوچه فرومی ریزد. خانه ها به هم تکیه می دهند. راهِ او را می بندند. او راهش را باز می کند و خودش را به سالن می اندازد. "کاسه قربانی" شکسته است. پنجره ها به او خیره می شوند. کف زمین پوشیده از خفاش های مرده است. او انتظار می کشد. لب هایش می لرزند. شکنجه گر نمی آید.
او دزدانه بازمی گردد. آسمان تخته سنگ های سیاهِ سردِ لایه لایه برهم است. خانه اش رنگپریده است. زنش در خواب است. به آرامی درازکشیده است. موهایش به سانِ طلاست. مشعل را برمی دارد. آتش خودش را بر پوست سفید می ریزاند. تخت، نیمکتِ شکنجه است. کسی ناله می کند. خون سرخ است.
می نشیند. سکوت می کند. نورکم سوست. مردمان از کنار پنجره ای عبور می کنند. قضات در صحبتند. او برمی خیزد. قضات حرف هایی می زنند.
گذرگاه پیوسته عمیقتر می شود. راه باریک است. کف زمین از سنگ است. دیوار ها از بلوک.
دری باز می شود. اتاق چهارگوش است. شعله های آتش مقابل چهره اش می لرزند. هوا خیس است. از سه کنج، سایه ای پدیدار می شود. انبرها از درون آتش برمی خیزند. سایه نزدیکتر می شود. فریاد می کشد. همان شکنجه گر.
او بر کف زمین نقش بسته است. دهانش می غرد. سقف سنگی فرومی ریزد. هوا منفذها را پرمی کند. . وزنه ها، کره ی زمینِ نالان هستند . شکنجه گاه، خودِ دنیاست. دنیا زجر است. شکنجه گر خودِ خداست. او، شکنجه می کند.
انسانی فریاد می کشد:
چرا تو نیامدی؟
خدا می خندد:
چرا می بایست دوباره انسان شوم.
انسانی می نالد:
چرا مرا عذاب می دهی؟
خدا می خندد:
من به هیچ سایه ای نیاز ندارم.
انسانی می میرد.
علی صیامی/هامبورگ/26.03.2009 -26.01
--------------------------------------------------------- * خسرو دوامی را یکی از نوادرداستان نویس های ایرانی با ایده های مدرنِ شهری یافته ام. باخبرم که مشغول کار بر رمان "یاس ایرانی" است، این داستان را به خاطر او و برای آن رمان ترجمه کردم.
[1] --Der Folterknecht Winter 1943(Aus der Papieren eines Wärter, Diogenes-Verlag AG Zürich, 1980. ISBN 3 257 20848 0)
توجه به تاریخ نوشتنِ این داستان یکی از کلیدهای رمز لذت بردن از این داستان است. زمستان 1943 اوج لذت از پیروزی در رایش سوم آلمان و خود را خدایگان دانستنِ فاشیست هاست
[2] --Friedrich Dürrenmatt(1921-1990)
[3] - Die Opferschale
--
-
-