هنر بخاطر قلب
داستانی از روب گُلدبِرگ
ترجمه مانی جاوید
-
-
كاپِل، پرستار مرد بيمارستان، با ملايمت گفت: "بفرماييد، شربت آناناستون رو بگيريد"
كاليس پ. اِلسوُرث محكم جواب داد:"نه!"
"اما اين براتون خوبه آقا"
"نه!"
"آخه دستوره دكتره"
"نه!"
كاپل صداي زنگ بيمارستان رو شنيد و از اينكه پستش تمام شده و اطاق را ترك مي كند خوشحال شد. او دكتر كاسوِل را در طبقه پايين پيدا كرد و به او گفت:"من هيچ كاري نمي تونم براي اون انجام بدم. شربت آناناسش رو نمي خوره. دوست نداره براش كتاب بخونم. از راديو متنفره. اون اصلن به هيچ چيزي علاقه نداره."
دكتر كاسول با آرامش حرفه اي خودش اطلاعاتي را كه كاپل ارائه داد گوش كرد. از ويزيت نوبت قبل كمي بهش فكر كرده بود. اين يك مورد عادي نبود. پيرمرد ثروتمند نسبت به هفتاد و شش سال سنش وضعيت جسمي خوبي داشت. اما او بايد از خريدن دست مي كشيد. آخرين حمله قلبيش بعد از خريد مصيب آور راه آهن كوچك بيرون از شهر رخ داده. حمله قبل از آن ناشي از هيجاني بود كه از ورشكستگي فروشگاه هاي زنجيره اي خواربار كه با قيمت هنگفتي قبلن آن ها را خريده ، ايجاد شده بود. تمام خريد هاي سال هاي اخير او به طور موثري باعث آسيب رساندن به سلامتي و سرمايه او شده است. هر چند او هنوز ثروت فراواني دارد، ولي تاثيرات مضر انواع فعاليت هاي بازرگاني روي سلامتي اش جدي به نظر مي آيد.
كاليس اِلسوُرث كنار پنجره روي صندلي راحتي بزرگي نشست. او شروع كرد به تماشاي اطراف. و دكتر كاسول پرسيد:"خب، جوون، امروز حالت چطوره ؟!"
مجسمه نشسته روي صندلي با حالت تقريبن بي ادبانه اي گفت:"اَهَه"
دكتر گفت:"شنيدم كه به دستورات توجه نمي كنيد."
"مثلن كي مي خواد تو زندگيم به من دستور بده؟"
دكتر يك صندلي رو جلو كشيد و نزديك پيرمرد نشست. بعد با صداي آرامي گفت:"من برات يه پيشنهاد دارم"
اِلسوُرث پير با ترديد از بالاي عينكش نگاهي انداخت."چه پيشنهادي؟ داروي بيشتر، ماشين سواري بيشتر، حماقت بيشتر براي دور نگه داشتن من از دفتر كارم؟"
دكتر بخاطر تاثير احتمالي پيشنهاد ناگهاني اش روي قلب مريض گوشي پزشكي اش را آماده كرده بود."دوست داري به يه فعالتي هنري مشغول بشي؟"
اما پيرمرد با محكمي پاسخ داد:"احمقانس!"
دكتر طوري كه انگار جوابي نشنيده گفت:"منظورم كار هنري جدي نيست. فقط يه جور بازي با گچ و مداد رنگيه. مي تونه جالب باشه."
"احمقانس!"
دكتر از جايش بلند شد. "خيلي خب. من فقط يه پيشنهاد دادم، فقط همين."
كاليس يك لحظه متوقف ماند. بعد چروك هاي پيشانيش كمي بيشتر توي هم رفت. "حالا از كجا آوردي اين ايده احمقانه رو؟"
"خب، فقط يه پيشنهاد بود..."
"اما، كاسول، با فرض اينكه من به اندازه كافي احمق باشم؛ چطوري مي تونم بازي با گچ رو شروع كنم؟"
"به اينش هم فكر كردم. من مي تونم با يكي از مدارس هنري هماهنگ كنم كه يه دانش آموزشون هفته اي يه مرتبه بياد اينجا و نشونت بده. بعد از مدتي اگر ديدي علاقه اي نداري، مي توني بهش بگي ديگه نياد."
دكتر كاسول سراغ دوستش، جودسون ليوينگستون، رئيس موسسه هنري آتلانتيك رفت و موقعيت را توضيح داد. ليوينگستون يك پسر جوان هجده ساله را كه از بهترين هنرجويانشان بود معرفي كرد. جوان نيازمند پول بود. او براي پرداخت هزينه مدرسه شب ها روي يك آسانسور كار مي كرد. و براي هر جلسه ملاقات چقدر مي خواست؟ هر بار پنج دلار. بسيار خوب.
عصر روز بعد در سالن بيمارستان سويين جوان معرفي شد. كاليس اِلسوُرث با ترديد و بدگماني به او نگاهي انداخت.
پسر جوان پاسخ داد:"قربان، من هنوز واقعن يه هنرمند نيستم."
"اَهَه"
سويين تعدادي ورق و گچ نقاشي را روي ميز چيد. او پيشنهاد كرد كه:"بهتره اون گلدون رو كه اونجاست بكشيد."
"براي چي؟ اون فقط يه كاسه هستش كه روش چند تا لكه آبي رنگه. يا شايدم سبز هستن؟"
"آقاي اِلسوُرث لطفن اين كار رو بكنيد."
"اَهَه" پيرمرد يك تكه از گچ را با دست لرزانش برداشت و چند تا خط رسم كرد. بعد چند تا خط ديگر كشيد و سپس آن ها را با حالت ناشيانه اي به هم وصل كرد. بعد با لحن رضايتمندانه اي گفت:"اينم از اين، مرد جوون؛ عجب كار احمقانه ايه!" فرانك سويين صبور بود. او به پنج دلارها نياز داشت."اگر مي خواهيد نقاشي كنيد، اول بايد به سوژه نقاشي هم يه نگاهي بكنيد، قربان."
اِلسوُرث نگاهي انداخت "آخِي، نسبتن قشنگه ها. من قبلن هيچوقت درست توجه نكرده بودم."
كاپل وارد اتاق شد و اطلاع داد كه همينقدر براي اولين جلسه بيمارش كافي هست.
اِلسوُرث گفت:"اوه، دوباره شربت آناناس اومد." و سويين رفت.
.................
هفته بعد كه هنرجوي جوان آمد، نقاشي اي روي ميز بود كه تا اندازه اي به يك گلدان شبيه بود. پيرمرد ثروتمند در حاليكه چروك كنار چشم هايش در هم رفته بود پرسيد:"خب، نظرت در موردش چيه؟"
سويين جواب داد:"بد نيست قربان، اما خيلي صاف در نيومده."
اِلسوُرث پير لبخندي زد، "عجب، مي فهمم. دو طرفش با هم جور نشده." او با دست لرزانش چند تا خط اضافه كرد و فضاي خالي دور گلدان را هم، مثل بچه اي كه دارد با كتاب رنگ آميزي بازي مي كند، رنگ آبي زد. بعد او نگاهي به طرف در انداخت و نجوا كنان گفت:"گوش كن، مرد جوون، مي خوام قبل از اينكه اين شربت آناناس قديميمون برگرده، يه چيزي ازت بپرسم."
سويين مودبانه پاسخ داد:"بله، قربان،"
"دارم به اين فكر مي كنم كه آيا تو وقت داري هفته اي دو بار يا حتا سه بار بيايي؟"
"بله حتمن، آقاي اِلسوُرث."
"خوبه. بيا قرارامون رو روزهاي دوشنبه، چارشنبه و جمعه بذاريم. ساعت چهار."
كاپل وارد شد و از اينكه مريضش شربت آناناس رو بدون اعتراض گرفت شديدن شگفت زده گشت.
هفته ها مي گذشت و ملاقات هاي سويين بيشتر مي شد. او براي پيرمرد يك جعبه آبرنگ و تعدادي قوطي رنگ روغن هم آورد.
وقتي دكتر كاسول براي سركشي آمد، اِلسوُرث شروع كرد به حرف زدن در مورد خط هاي خوش فرم و زيباي بخاري ديواري. وي همچنين به غناي تنوع رنگ هاي يك سبد ميوه اشاره اي كرد. او با افتخار لكه هاي متعدد رنگ را روي روپوش بيمارستانيش نشان مي داد. به خدمتكارش اجازه نداده بود آن ها را بفرستد براي شتشو. مي خواست به دكتر نشان بدهد كه چگونه سخت تلاش كرده.
روش درماني داشت عالي كار مي كرد. پيرمرد رفت و آمد به دفتر كارش در بخش تجاري مركز شهر، را رها كرد. طرح هاي تجاري ديوانه وارش براي افزايش توان اقتصادي هم كه باعث ناراحتي هاي بعدي بود پايان يافته بود. هنر يك شفاي تمام عيار براي درد او شده بود.
دكتر با خودش فكر كرد كه عيبي ندارد تا به اِلسوُرث اجازه بدهد همراه سويين از موزه مركزي كه ويژه هنر مدرن و نمايشگاه هاي ديگري بود، ديدن كنند. دنياي كاملن جديدي با جلوه هاي رازگونه اش در مقابل چشمان او گشوده شد. پيرمرد حس كجنكاوي فوق العاده زيادي از خودش در مقابل آثار هنري موزه و نقاشي هاي ارائه شده در بخش نمايشگاهي نشان داد. گالري ها چطور برپا مي شوند؟ چه كسي نقاشي را براي نمايش انتخاب مي كند؟ فكري در سرش در حال شكل گرفتن بود.
وقتي بهار شروع به رنگ آميزي طبعيت نمود، اِلسوُرث نقاشي مبتديانه ي وحشتناكي كشيد كه اسمش را گذاشت "درختان سفيد پوشيده". سپس خبر شگف آوري به بقيه داد. او قصد داشت كه نقاشي اش را در نمايشگاه تابستاني گالري لاتروپ شركت بدهد.
نمايشگاه تابستاني گالري لاتروپ در زمينه هنر، از نظر كيفي و حتا كمي بزرگترين نمايش در طول سال به شمار مي رفت. و از اينرو بزرگترين آرزوي حرفه اي هر نقاش بزرگي در ايالات متحده دريافت جايزه اي از اين نمايشگاه بود. و حالا اِلسوُرث مي خواست "درختان سفيد پوشيده"اش را در ميان آثار نقاشان برجسته هنري جاي بدهد. و در نظر بگيريد، اين نقاشي شبيه حالت اثري روي ديوار بود كه مشتي چاشني و ادويه سالاد با خشم به سمت آن پرتاب شده باشد.
كاپل گفت:"اگر روزنامه ها چيزي در اين باره بشنون، همه مردم شهر به آقاي اِلسوُرث مي خندن. ما بايد جلوش رو بگيريم."
دكتر تذكر داد كه:"نه، ما الان نمي تونيم تو كارش دخالت كنيم، چون ممكنه باعث بشه تمام فعاليتاي مثبتي كه داشتيم خراب بشه."
شگفتي هر سه نفر و به خصوص سويين وقتي كامل شد كه "درختان سفيد پوشيده" براي ارائه در نمايشگاه لاتروپ مورد پذيرش قرار گرفت. كاپل با خودش فكر كرد، تنها آقاي اِلسوُرث نيست، بلكه گالري لاتروپ هم مخش خراب شده.
خوشبختانه نقاشي جايي نصب شد كه توي چشم نبود و توجه و نظر كسي بهش جلب نشد. سويين جوان يك روز بعد از ظهر، به صورت اتفاقي به نمايشگاه رفت و وقتي "درختان سفيد پوشيده" كه زشتي اش را فرياد مي زد، در كنار نقاشي هاي زيبا و چشم نواز ديگر روي ديوار ديد، از شرمساري تا بناگوشش سرخ شد. آنچنانكه تا ديد دو تا دانش آموز در حال خنديدن كنار اين نقاشي عجيب توقف كردند، سويين سريع آنجا را ترك كرد. او نمي توانست آنچه را آن ها مي گفتند تحمل كند.
در طي زمان برگزاي نمايشگاه، پيرمرد به جلسات تمرين نقاشي ادامه مي داد و به ندرت به نقاشي اش كه در حال نمايش بود، اشاره مي كرد. او به طرز غير عادي خوش برخورد شده بود. هر وقت كه سويين وارد اتاق مي شد، اِلسوُرث را خندان مي ديد. شايد كاپل درست مي گفت كه پيرمرد ديوانه شده است. اما موضوعي كه به همان اندازه عجيب بود، انتخاب نقاشي او توسط هيئت مديره گالري لاتروپ بود؛ كه حماقت پيرمرد را مورد تشويق قرار مي داد.
دو روز مانده به پايان نمايش آثار، يك پيغام رسان ِ مخصوص بسته ي پستي بلند بالايي را كه ظاهري رسمي داشت در حاليكه سويين، كاپل و دكتر هم در اتاق بودند، براي آقاي اِلسوُرث آورد. پيرمرد گفت:"اون رو برام بخونيد، من چشمام به خاطر نقاشي كردن خسته شده."
"با نهايت افتخار اعلام مي داريم كه گالري لاتروپ جايزه نخست هزار دلاري خود را اهدا مي كند به كاليس پ. اِلسوُرث به خاطر نقاشي اش "درختان سفيد پوشيده".
سويين و كاپل چنان شگفت زده شدند كه زبانشان بند آمد. دكتر كاسول، در حاليكه با تلاش زياد سعي مي كرد خونسردي حرفه اي خود را حفظ كند، گفت:"تبريك ميگم، آقاي اِلسوُرث. عاليه، عالي... ببين، ببينيد ... من البته، انتظار همچين خبر بزرگي رو نداشتم. اما، اما خب، حالا، شما خواهيد پذيرفت كه هنر رضايت بخش تر از تجارته."
پيرمرد با تندي پاسخ داد:"هنر اين وسط هيچكارس، من يك ماه قبل گالري لاتروپ رو خريدم."
-
-
1-
درباره نويسنده
روب گُلدبِرگ –
Rube Goldberg- (1883-1970) كارتونيست (كاريكاتوريست) امريكايي، بيشتر براي سري كارتون هايش "
ماشين هاي روب گلدبرگ" شناخته مي شود. ماشين هاي پيجيده و مسخره اي كه با نوعي هنرمندي احمقانه براي انجام عملياتي ساده طراحي شده اند.
واژه "يك روب گلدربرگ" (a Rube Goldberg) در فرهنگ اصطلاحات امريكايي براي بيان طرح يا وسيله اي فوق العاده پيچيده اما غير عملي و ناكارآمد، استفاده مي شود.
روب ل. گلدبرگ در سال 1883 در سانفرانسيسكو به دنيا آمد. بعد از فارغ التحصيلي از دانشگاه كاليفرنيا در سال 1904، او تا سال 1907 براي روزنامه هاي سانفرانسيسكو كارتون هايي در زمينه ورزشي مي كشيد، و از سال 1907 تا 1921 براي نيويورك ايونينگ ميل (the New York Evening Mail) هم كار مي كرد. وي از سال 1915 كارتون هايي نظير "سوالات ابلهانه" (Foolish Questions) و "اختراعات احمقانه" (Crazy Inventions) را در كارهايش گسترش داد. از سال 1938 او سردبير بخش كارتون "نيويرك سان"(New York Sun) و سپس "نيويورك ژورنال امريكن"(New York Journal American) شد. از مهم ترين جوايزي است كه دريافت كرده، جايزه پوليتزار (Pulitzar Prize) در سال 1948 براي كارتون هاي سياسي و جايزه روبِن (Reuben) در سال 1968 از انجمن كارتونيست هاي ملي (the National Cartoonist Society) مي باشد. از سال 1964 او زندگي اش را به پيكر تراشي (مجسمه سازي) اختصاص داد.
-
-
2-
داستان كوتاه "هنر بخاطر قلب" نثري ساده و روان دارد. به طوريكه شيوه نثر رواي بسيار نزديك است به كلام كاراكترهاي داستان و اصلن گاهي متن و مكالمات در هم مي رود. لحن روايت ماجرا همراه است با نوعي نگاه طنز كه هم در قالب جملات و هم در كليت داستان ديده مي شود.
گره اصلي داستان شبيه همان سوال معروف "علم بهتر است يا ثروت؟" خودمان مي باشد. در اينجا البته ثروت در مقابل سلامتي و هنر قرار گرفته است. شخصيت اصلي داستان "كاليس اِلسوُرث" نگاهي اقتصادي به زندگي دارد. و تقابل اين ديدگاه در مقابل نگاه متفاوت ساير كاراكترها، ماجراي داستان را پديد مي آورد. پيام اين داستان جدا از اينكه چقدر با آن موافق باشيد، چندان فلسفي و عميق نيست؛ اما ممكن است شيوه نگاه و رفتار شما را در زندگي تحت الشعاع قرار بدهد.
-
-
-