شنبه
بد شانس
مرجان مجیدی

من سه بار ازدواج کردم و سه بار هم بیوه شدم . طلاق نگرفتم . شوهرهایم مردند . شنیدم که مردم پشت سرم می گفتند :
- سرخور
و برایم اصلا مهم نبود . از نظر قانونی هیچکس نمی توانست اتهامی به من وارد کند . اولی پیر بود . خیلی پیر و با وجود ثروت زیادش من لقمه گلوگیری بودم برایش . تقصیر خود شکم باره اش بود که غذا توی گلویش گیر کرد . از بس حرص می زد و تند و تند می خواست تلافی همه خوشیهایی که در شصت سال زندگی‌ی از دست رفته اش نکرده بود سر من هفده ساله دربیاورد .
وقتی دوباره ازدواج کردم همه از رقم نجومی مهریه ام مخشان سوت کشید و حیرت زده شدند . ولی نه به اندازه شنیدن خبر مرگ دومین شوهرم در سفر ماه عسل به جزایر قناری . بیچاره خیلی جوان بود و به اندازه زن موبور قد بلندی که در قایق با هم غرق شدند شوق زندگی داشت .

اینبار همه برایم آرزوی خوشبختی کردند وقتی برج ساز معروف شهر به خواستگاریم آمد . حالا من چهل و پنج ساله بودم و بسیار عاقلتر . همین می توانست بسیار خطرناک باشد . اما او نه به توصیه دیگران اهمیتی داد و نه به مخالفتهای من . برای محکم کاری تمام ثروتش را هم به نامم کرد تا دغدغه مرگی ناگهانی را نداشته باشد . اما او حساب یک چیز را نکرده بود . اول اینکه من عادت کرده بودم به تنهایی زندگی کردن و مرگ ناگهانی شوهرانم . دوم اینکه او بیمه عمر قابل توجهی داشت که اگر چه در مقایسه با ثروتهای به ارث رسیده به من رقم ناقابلی بود اما عدد سیصد میلیارد تومان را کامل می کرد .

این عدد من و مردی که همدیگر را دوست داشتیم، واداشته بود تا از شانزده سالگی تا چهل و هفت سالگی‌ی من صبر کنیم .
من فردا قرار بود با کسی که اینهمه سال برای رسیدن به او انواع و اقسام فداکاریهای عجیب و دور از ذهن را انجام داده ام ازدواج کنم . با اینکه تجربه سه ازدواج را پشت سر دارم ولی هنوز نتوانسته ام این مردها را بشناسم .
او پیشنهاد مرا مبنی بر انتقال تمام ثروتم به خود پس از عقد قانونی رد کرد و گفت اخیرا شوهر های پولدار عمر زیادی ندارند و راضی نیست مرا دوباره بیوه ببیند . در ضمن حاضر به تحمل فقر خودش هم در مقابل ثروت بی حسابم نیست و بهتر است با دختری هم مرتبه خودش ازدواج کند .

بعد از شنیدن حرفهایش خیلی گریه کردم . من راه درازی را برای رسیدن به او طی کردم و حالا تحمل مرگ او به خاطر سقوط از پله ها اصلا آسان نیست آنهم در حالیکه همه خودشان را برای جشن عروسیمـــان آماده کرده اند . اما خوب ، با تقدیر نمی شود جنگید . فکر می کنم تحمل عنوان سرخور و بیوه خیلی راحت تر باشد تا عنوان شکست خورده . شما اینطور فکر نمی کنید ؟
-
9 آذر ماه 87
-
-
3 Comments:
Blogger mana said...
کار زیبایی بود خیلی خوب درود

Anonymous ناشناس said...
با سلام و خسته نباشید
باید بگم که قصه از موضوع خوبی شروع شده بود که بعث تعلیق خواننده می شد ولی در اواسط قصه و نزدیکی اواخر آن قصه منطق خود را از دست می دهد و باور پذیری آن برای خواننده خیلی مشکل می شود. در ضمن قرار گرفت شخصیت سر خور زن در این شرایط بهرانی خیلی کم کار شده است و روی آن پرداخت نشده است و قصه ی به گونه ای بود که خواننده احساس می کرد که نویسنده خواسته تا زود قصه را به پایان برساند.و در آخر اینکه می بخشید که زیاد حرف زدم خوب این موضوع در حوزهی فعالیتهای ناچیز ادبی من بود
ممنونم

Anonymous ناشناس said...
سلام...... اكسير شادماني ما رنگ زرد بود.
ممنون.

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!