شنبه

قلک
حمید رضا ایروانیان

مشد غلام فراش مدرسه هنوز دکه کوچکش را باز نکرده بود . کنار میله های آهنی ایستاده بودم . سرم را میان میله ها کردم و مشغول نگاه کردن به خوراکیهای دکه شدم . . صدای مشد غلام را شنیدم ، گفت :
" این همه به این میله ها نچسب ، برو کنار "
مشد غلام تازه قفل در را باز کرده بود . با چشمان سبز و گردش نگاهم کرد . گفت :"چی می خوای؟"
-- نان ساندویچی ، مثل همیشه سسش رو زیاد کن
ساندویچ را گرفتم . آنقدر گرسنه بودم که بی وقفه به آن گاز می زدم !! به نظرم خیلی خوشمزه و دلچسب آمد !! . کسی به پشتم زد . بلافاصله برگشتم . احمد بود . نگاهی به من و نیم نگاهی به ساندویچ دستم کرد ، گفت: چی داری می خوری ؟
-- ساندویچ ، تو هم می خوای ؟
با چندش نگاهی به نان گاز زده که بیشتر سسهاش بیرون زده بود انداخت ، گفت : اه ، این دیگه چه مزخرفیه که تو می خوری ؟
چیزی نگفتم و با تعجب نگاهش کردم !! کمی جلوتر آمد . انگاری در فکر بود . یکدفعه نان را از من گرفت و انداخت دور ...!!
-- مگه مرض داری ؟
-- مگه ساندویچ نمی خوای ؟
با عجله به سمت دکه مش غلام رفت . وقتی آمد با دهان باز و چشمان از حدقه در آمده نگاهش کردم . باور کردنی نبود !! تو دستهاش دو ساندویچ و دو نوشابه بود ! گفت : ساندویچ کالباس ، بیا اینم سهم تو
-- چی ؟
خندید و گفت : اینم سهم تو ، بیا بگیر !!
-- سهم من ؟
-- اه!! بگیر بخور دیگه ، دستم خسته شد !!
-- پس پولش چی ؟
-- تو چیکار به پولش داری ! بیا بخور !!
با تردید ساندویچ را گرفتم! . مثل همیشه نبود . بزرگتر ، سنگین تر و لذیذ تر بود !! باز نگاهش کردم . شاید فکر می کردم که سر به سرم می گذارد . اما او می خندید و ساندویچش را با ولع گاز می زد . بی آنکه چیزی بگویم من هم شروع کردم به خوردن ساندویچ . هنوز نان گاز زده ام گوشه ای از حیاط افتاده بود ، به خودم گفتم : واقعا من داشتم نان پر از سس را می خوردم ؟!
از آن روز احمد با من بود . روزی 100 تومان با خود به مدرسه می آورد . نمی دانستم از کجا می آورد . ابدا برایم مهم نبود . هر روز خوراکیهای تازه ، بستنی های مختلف ، و شکلاتهایی که تا آن روز نخورده بودم .. !!
احمد بی دریغ و بی آنکه حتی کوچکترین انتظاری از من داشته باشد مهمانم می کرد و با کمال میل پولهایش را با من تقسیم می کرد . حتی گاهی اوقات آنقدر سیر می شدم که وقتی به خانه می رسیدم از نهار خوردن تفره می رفتم .. !!
" بچه ها سر صف ، هیچ کس کلاس نرود "
این صدای مدیر بود که در بلندگوی خراب مدرسه می پیچید !!
زنگ خورد و همه روی خطهای سفید و بلند حیاط مدرسه ایستادند . همهمه ای بین بچه ها برپا بود . هر کسی چیزی می گفت . انگاری دوست داشتند که ببیند مدیر آن وقت روز چه چیزی می خواهد بگوید ؟؟
لحظه ای بعد او آمد . مثل همیشه بود . ناراحت و عصبی !! روی سکوی صورتی رنگ ایستاد و با عینک ته استکانیش به ما نگاه می کرد ..!!
" بچه ها همگی شما خوب می دانید که کشور درحال جنگ ، و در و ضعیت نابسمانی به سر می برد . هیچ یک از شهرها ی کشور عزیزمان از حملات هوایی و بمباران دشمن در امان نیست . مدرسه ما یک مدرسه قدیمی است و صد البته احتیاج به پناهگاه دارد. زیر زمین مدرسه هم امن و قابل اطمینان نیست ! منطقه توان پرداخت هزینه ساخت سنگر را ندارد .. و اینجاست که شما باید به مدرسه کمک کنید تا زودتر بتوانیم پناهگاهی مستحکم بسازیم .. برای این منظور قلکهایی برای شما در نظر گرفته شده که اگر آرام و بی صدا باشید از مشد غلام می خوا هم که قلکها را بین شما تقسیم بکند .. مشد غلام ..... "
صدای کشیدن کیسه ای بزرگ روی آسفالت مدرسه مرا به خود آورد . مشد غلام را دیدم ! با زحمت انباری از قلکهای سبز رنگی که به شکل تانک بودرا به سمت ما می کشید !! شکل قلکها از پشت کیسه سفید بزرگ معلوم بود . شاید هیجانی را دردل بچه ها به راه انداخت !! مشد غلام قلکها را بیرون آورد و به هر کداممان قلکی سبز رنگ داد . قلکها مثل اسباب بازی بود . همه ما با دیدن قلکها به شوق آمدیم . احمد کنارم ایستاده بود و با چشمان ریز و مشکی اش قلکش را ورانداز می کرد !!
گفتم : کی پول داره اینو پر کنه ؟
احمد پوزخندی زد ، گفت: فکرش رو نکن . نگران پر کردنش هم نباش ، خودم پرش می کنم !!
-- تو؟
اما جوابم را نداد ! به یاد پولهایش افتادم . واقعا می خواست که از پولهای خودش قلکم را پر کند ؟
چیزی نگفتم و قلک کوچکم را با لبخند نظاره گر شدم . زنگ که خورد هنوز با او بودم . اما هیچ کداممان حرفی نمی زدیم ! بالاخره خودش سکوت را شکست و گفت: قلکت را به من بده !
چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم . ولی او اصرار داشت قلکم را بگیرد . وگرفت .
صبحی دیگر که آمد قلک تانکی من هم پر از سکه های پول شده بود . تا آن جایی که حتی یک ریال هم در آن جای نمی گرفت. با تعجب قلکم را نگاه کردم!! باورم نمی شد به این راحتی از این همه پول بگذرد . قلک را با تردید گرفتم . سنگین بود . خندید ، گفت : چیه ؟ چرا خشکت زده ..؟
-- آخه .. آخه ..
باز نگاهی به قلک انداختم ! و بالاخره من هم خندیدم . قلک را که دادیم هر دو تحسین و تشویق شدیم !! برای اولین بار بود که مدیر با دستهای پشمالویش سرم را نوازش می کرد ! دل تو دلم نبود . از هیجان و خوشحالی نفسم بند آمده بود . ... این روزها روزهایی بود که همه قلکهایشان را آورده بودند . بعضی ها خالی و بعضی دیگر سنگین و پراز سکه های پول ..... !!
آزیر قرمز ا اما از آن روز به بعد هر وقت صدای آژیر قرمز را می شنیدیم تو زیر زمین سرد مدرسه پناه می گرفتیم و در انتظار جیغ آژیر سفید لحظه های ترس و واهمه را همراه با مدیر سپری می کردیم !
پنج شنبه بود ، آن روز احمد بعد از تعطیل شدن مدرسه گفت : امروز اگه کار نداری با من بیا !
-- کجا ؟
-- تو بیا بد نمی گذره !
قبول کردم و به دنبالش رفتم . به مسجدی رسیدیم . ایستاد . اطرافش را نگاه کرد انگاری دنبال کسی می گشت . اما کسی آنجا نبود . داخل مسجد شدیم . کلیدی را از جیبش بیرون آورد . در کوچکی که نزدیک به در بزرگ مسجد بود را باز کرد . در با صدای ناهنجاری باز شد . گفت : بیا تو
-- اینجا کجاس؟
-- بیا تو دیگه ، چقدر سوال می کنی ؟
نگاهی به داخل انداختم ! چند پله کوتاه داشت ، مثل زیر زمین بود ! اول خودش رفت و بعد هم من . دو پله سیمانی را پایین رفتم ! همه جا تاریک بود ، گفت : خوب بیا دیگه ، چرا وایسادی ؟
کلید برق را که زد اتاق کوچک و سرد در زیر نور چراغ موشی روشن شد . . اطراف را نگاه کردم!! دورتا دور اتاق قفسه های چوبی بود که با بست به هم متصل شده بودند . تو قفسه ها کتابهای زیادی بود . . بیشتر چوبهای قفسه ها زرد و از هم وارفته بودند . با تعجب نگاهش کردم ،گفت : خوشت می یاد ؟
-- اینجا دیگه کجاس ؟ مال توئه ؟
-- نه بابا ، مال من ؟؟ من فقط اینجا کار می کنم
-- کار می کنی ؟
-- آره ، تو هفته دوروزشو بعد از مدرسه اینجا می یام . به بچه هایی که عضو هستن کتاب می دم .. ببین ، این میزهم مال منه ، همین جا می شینم و به بچه ها کتاب می دم .
اتاق سرد بود . گفتم : چقدر سرده !
-- بذار.. الان چراغ نفتی را روشن می کنم .
چند کشو را باز و بسته کرد و کبریتی را بیرون آورد و چراغ نفتی را روشن کرد . چند دقیقه طول کشید که هوای آنجا گرمتر شد . به سمت کتابخانه رفتم و مشغول نگاه کردن کتابها شدم ، گفتم :تو بابات چیکارست ؟
-- بابای من ؟ تو همین مسجد کار می کنه ، همه ازش حساب می برن .
-- تو مسجد کار می کنه ؟
-- آره بخدا ، همه کاره مسجد بابای منه
-- پس مسجد مال بابای توئه ...!! کتاب قرض می دی ؟
با شیطنت این کتاب و آن کتاب را نگاه کردم ، یکی را برداشتم ، گفتم : مثلا این .. !
احمد گفت: بردار ، اما بذار اسمت را بنویسم .
تا این را گفت کتاب را به طرفش پرتاب کردم . با تعجب نگاهم کرد . کتاب را از روی زمین برداشت . شیرازه کتاب از هم وارفته بود !!
-- چرا کتاب رو پرت می کنی ؟ ببین چیکارش کردی !!
دقایقی گذشت . صدای هیاهو و فریاد من و احمد در آن سالن سرد پیچید . تمام زمین کتابخانه پر از کتاب شده بود . کتابهایی که من و او به طرف هم پرتاب می کردیم و می خندیدیم . انگاری او هم از این بازی جدید احساس رضایت می کرد ... !!
ساعت 2 که شد گفتم : من باید برم .
با هراس نگاهم کرد ، گفت : پس اینا چی ؟
-- بذار فردا صبح جمع می کنیم ، من خسته هستم ..
-- نه نمی شه ، اگه بفهمن بیرونم می کنن !!
گفتم : ولی من باید الان خونه باشم
اطراف را با نگرانی نگاهی انداخت .! لبش را گزید ، با ناراحتی گفت : خوب تو برو، من هم اینجا رو مرتب می کنم ، بعد می رم !!
کیفم را از روی میز برداشتم و با عجله از مسجد بیرون رفتم . در بین راه ناراحت و عصبی بودم . شاید فکر می کردم که رسم دوستی و رفاقت را به جا نیاوردم . ایستادم .پشت سرم را نگاهی انداختم . اما بالاخره خود را راضی کردم که برگردم .
وارد حیاط مسجد شدم . در کوچک کتابخانه نیمه باز بود . در را آرم باز کردم . اما او آنجا نبود !! صدایش کردم ، ولی جوابی نشنیدم .. مسجد ساکت و آرام بود ! به نمازخانه که رسیدم ایستادم و از کنار در رنگ و رو رفته اش درون نمازخانه را دزدکی نگاهی انداختم . احمد را دیدم . خواستم صدایش بکنم . اما سکوت کردم . احمد کنار صندوق آهنی بزرگی پشت به من نشسته بود . پرده را کنار زدم و داخل شدم .. آرام و بی سرو صدا بالای سرش رفتم !!
-- خدایا این همه پول !!.
کیسه ای کهنه در دستش بود و پولهای خرد و اسکناسها را با عجله به درون کیسه می ریخت .. آرام صدایش کردم:
-- احمد.. !!
سراسیمه سرش را بلند کرد ..!! با ترس و وحشت و چشمانی گرد و از حدقه درآمده نگاهم کرد . انگاری باورش نمی شد که من را آنجا ببیند . ایستاد. ناگاه کیسه پول از دستش افتاد . صدای جیرنگ جیرینگی بلند شد ! پایش به در صندوق آهنی برخورد کرد . در حرکتی کرد و کلید بزرگ آن بی آنکه صدایی بدهد روی فرش افتاد . مدتی با بهت و حیرت همدیگر را نگاه کردیم ... !! آ
و اما از فردای آن روز او دیگر مرا مهمان صد تومانش نکرد

حمید رضا ایروانیان
17 اسفند ماه 1386
شیراز
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!