«احساسی که میتوانست فقط یک آرایشگر داشته باشد»
داستانی از یوسف انصاری
-
آب از آبپاش پلاستیکی سرریز شد و ریخت. درش را سفت کرد. ماشهی آبپاش را چکاند تا ببیند خوب کار میکند یا نه.آینه خیس شد. تلفن زنگ خورد. آبپاش را گذاشت جلوی آینه، کنار ظرف سابلون که شانهها و قیچیها را انداخته بود توی آن. شیرِ آب را بست.خم شد. از کمد زیر پیشخوان حولهی تمیزی برداشت. تلفن دوباره زنگ خورد.دستهاش را خشک کرد. حولهی خیس را تهِ سبد خالیِِ کنار سرشویی انداخت. تلفن که میخواست دوباره زنگ بخورد، اینبار گوشی را برداشت. مریم بود. دختر بیست وهشت ساله ی قد کوتاهی که سبزه می زد ،یکسال میشد با داوود رابطه داشت. برای اینکه وزن کم کند جمعهها میرفت کوه. همانطور که گوشی را چسبانده بود گوشش، نشست لبهی میز، خم شد ، کشوی میز را بیرون کشید و یک نخ سیگار برداشت، فندک زد، ، کمر راست کرد، دودِ آبی و سفید سیگار را فوت کرد سمت شیشهی مغازه که روی آن نوشته بود: پیرایش داوود.
خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. خاکستر سیگار را توی خاک گلدان شمعدانیهایی که پژمرده بود تکاند.ته سیگار مچاله ای توی خاک گلدان پلاستیکی فرو رفته بود. گوشی را گذاشت و رفت گوشهی مغازه، روپوش کارش را درآورد و روی صندلی انداخت، پیراهن سفید راه راهِ روی جالباسی را برداشت و پوشید، دکمهها را تا آخر بست و به ساعت مچیاش نگاه کرد. هنوز یک ربع وقت داشت. به سیگار پک زد. دوشاخه را از پریز بیرون کشید و مغازه نیمهتاریک شد. بیرون رفت، درِ مغازه را قفل کرد و کرکره را تا نصفه پایین کشید و راه افتاد. آن طرفِ خیابان، روبروی آرایشگاه، تهسیگار را انداخت توی جوب. دستش را توی جیب شلوار فرو کرد. سردرِ مغازه پشت شاخههای پُربرگ سپیدار گم شده بود.خیره شد. هر بار که میآمد این طرفِ خیابان میدید. با خودش فکرد کرد، باید فکری به حال مغازه بکند، اینجوری کسی مغازه را نمیدید و کسی که مغازه را نمیدید داوود را هم نمیدید. آفتاب رفت و سایهی سردی توی خیابان افتاد. از وقتی که خیابان یکطرفه شده بود، خطی ها ، خیابانهای اطراف مسافرکشی میکردند. داوود از همان اوّلش هم مشتری نداشت. یکطرفه شدن خیابان فرقی به حالش نمیکرد. شاید هم باعث میشد مردم بیشتر پیادهروی بکنند و آنوقت شاید مغازه راه میافتاد. نعل اسبی هم که میخ کرده بود جلوی درِ مغازه فایده نکرد.چند بار خواسته بود نعل اسب را از کف زمین بکند و دور بیندازد،کنده نشده بود . دیوار به دیوار آرایشگاه داوود، قصابی بود و قصاب حالا ایستاده بود پشت شیشه نگاه می کرد. شب که میشد داوود میشنید که کرکرهی قصابی پایین آمد و قفل شد. زُل میزد به شیشهی آرایشگاه و منتظر میماند تا هیکل قصاب میآمد و جلوی مغازه میایستاد. تقّهای به شیشه میزد و دست تکان میداد، میرفت توی تاریکی خیابان، تا توی تاریکی گم شود چندبار میایستاد، پاها را تا عرض شانهها باز میکرد، میان پاهای کوتاه و گوشت آلویش را می خاراند و گشاد گشاد راه میافتاد و توی تاریکی خیابان گم میشد.
به ساعت مچیاش نگاه کرد، دو دل بود. ده دقیقه به قرارش مانده بود. با تاکسی زودتر میرسید. پیاده هم میرفت، سرِ وقت، روبروی دانشگاه بود. رفت توی پیادهرو. برگی از شاخه ی تبریزی کنده شد و پیچ خوران افتاد روی سقف ماشینی که کنار خیابان پارک شده بود.برگشت پشت سرش را نگاه کرد .قصاب نشته بود روی پله های جلوی مغازه اش .سرش را برگرداند تا موقع راه رفتن زمین نخورد و راه افتاد سمت دانشگاه. تا به حال گوشتی چیزی از قصاب نخریده بود. اما قصاب، موهاش را پیش او کوتاه میکرد و تنها مشتری پایه ثابت آرایشگاه بود. خودِ قصاب هم مشتری چندانی نداشت. چند روز یکبار، داود کامیون سلاخخانه را میدید که جلوی مغازه می ایستاد، گوشتها را پیاده میکرد و میرفت. با اینکه هرروز چندبار همدیگر را میدیدند، هنوز اسم قصاب را نمیدانست.
سرِ خیابان سوار اتوبوس شد و سرپا ایستاد.دستش را به میله سرد وسط گرفت. یک ایستگاه بالاتر پیاده شد. از پلههای پل عابر پیاده بالا رفت. از بالاسرِ ماشینهایی که پایین سپر به سپرهم ایستاده بودند رد شد. پلهها را پایین آمد. هنوز مریم نیامده بود. جلوی ویترین کتابفروشی ایستاد.
بالابرِ برج نیمهکاره بالا میرفت و نیمتنهی بالای مردی که داخلش ایستاده بود دیده میشد. دوربین وسط چهارراه که تخلّف ماشین ها را ثبت میکند، آرام میچرخید.هر بار دوربین را می دید فکر می کرد اگر جای کسی بود که پشت دوربین مدار بستهی وسط چهارراه نشسته، توی مانیتور نگاه میکرد، خیابانهای اطراف را هم دید میزد. دوربین را زوم میکرد و تصویر آدمها را درشت از نزدیک می دید. آنوقت روزهای بعد دوباره همان کار را تکرارمی کرد و دنبال قیافههایی میگشت که روز قبل دیده بود. خندید. شاید آنوقت زود از آدمها سیر میشد. آدمهایی که بار اول میدید جذاب بودند. مثل مشتریهای گذریِ آرایشگاه. برعکس مشتریهای پایهثابتش، پیر و پاتالهای کسل کنندهای بودند که دیگر نای حرف زدن هم نداشتند.اما کشف اینکه مشتریِ گذری، خال درشتی زیر موها دارد یا زمانی پسِ کلّهاش برای عمل سوراخ شده، و حالا آن قسمت از موها ریخته و به رنگ سفید ماست درآمده، حسّ عجیبی به داوود میداد.
چراغ که سبز شده بود، دوباره قرمز شد. سرش را چرخاند به عطف کتابها نگاه کند. سایهی کسی افتاد روی شیشهی مغازه. برگشت. مریم بود. عینک آفتابی زده بود و مانتوی مشکی کوتاهی پوشیده بود که چند روز قبل با داوود داده بودند خیاطِ بازار لباسفروشها، کوتاه کرده بود. آمد کنار داوود ایستاد. سرسری نگاهی به کتابها انداخت و گفت:
- خیلی وقته اومدی؟
داوودسرش را برگرداند سمت قفسه کتاب فروشی گفت:
- سرِ کاری که نیست؟
طوری به کتابها نگاه می کرد که انگار دنبال کتاب به خصوصی می گشت.
مریم گفت
- شاید.
خندید و زل زد به کتابها. گفت:
- تو که نمیترسی؟
هاج و واج نگاهش کرد گفت:
- از چی؟
مریم خندید ،ساعت مچی اش را از زیر دستک مانتو بیرون کشید و نگاه کرد گفت:
دیر نشه؟
داوودشانه بالا انداخت .از لابه لای جمعیت توی پیاده رو گذشتند و آنور خیابان ایستادند.
□
آنور شهر، ردیف درختان پربرگ کنار خیابان سایه انداخته بود. از درِ ساختمان چندطبقهای تو رفتند. جلوی درِ آسانسور ایستادند. شمارههای قرمز طبقات یکی یکی پر شد و رفت بالا. شمارهی سه پر شد و پایین آمد. درِ آسانسور باز شد و زنی که لباس عرب پوشیده بود غرغرکنان بیرون آمد. مریم دکمهی طبقهی 8 را فشار داد و درِ آسانسور بسته شد. آسانسور تکان خورد و بالا رفت. داوود زل زد به علامت روشنِ نارنجیِ بالا میرویم. مریم به ساعت مچیاش نگاه کرد و گفت:
- یکَم زوده.
شال سُر خرد و افتاد روی گردنش. داوود گفت:
- زیاد که طول نمیکشه؟
شال را کشید روی سرش.گفت:
نه فکر نکنم !
گوشهی شال را مرتب کرد و زل زد توی آینهی آسانسور. گفت:
- یادته پریروزجلوی دانشگاه باهم اتاقیم دیدیمت . بهت گفتم اسم دختره چیه؟
داوود شانه بالا انداخت .توی آینه مریم داشت با انگشت دانههای پودر پنکِکی را که با عجله مالیده بود به صورتش پاک میکرد. سرش را چرخاند و گفت:
- نوشابه. مسخره نیست؟
نیشخندی به لبهاش ماسید وزیر لب تکرار کرد نوشابه. توی آینه زل زد و گفت:
- میدونی راجع به تو چی فکر میکنه؟
دستمال کاغذی را مچاله کرد.
- میگفت تو اصلاً شبیه اون آدمی که من براش تعریف کردم نیستی. یه جورِ دیگهای هستی.
و روی کلمه ی جوری دیگر مکث کرد. کمر راست کرد، لبها را با زبان تر کرد ومالید به هم.در کیف را باز کرد و دستمال کاغذی مچاله را انداخت آن تو و درش را بست. داوود گفت:
- همون دختری که چندتا جوش گنده تو صورتشه؟
آسانسور طبقهی چهارم ایستاد. در باز شد. کسی پشت در نبود. در خودکار بسته شد و آسانسور بالا رفت. داوود گفت:
- خیلی هم حشری بود!
مریم خندید.
- می دونی چی می گه ، می گه آدمها را نمیشه از قیافههاشون شناخت. منظورشم اینه که اون آدمی که ما نشستیم دربارش حرف زدیم و من کلی راجع بهش گفتم تو نیستی .
آسانسور طبقهی هشتم ایستاد. در باز شد . توی سالن داوود به تابلوی روی دیوار نگاه کرد. مریم گفت:
- این طرفه.
. جلوی درِ نیمهباز گوشه سالن تقّهای به در زد و گفت:
- همینجاست.
تو رفت .داوود پشت سرش رفت توی اتاق .پشت میز چوبی دختر جوانی نشسته بود و با کامیپوتر ور میرفت. مریم جلوی میز ایستادو کیفش را باز کرد.دختر از سر جاش تکان نخورد.مریم کاغذِ تا شدهای را نشان داد. یکدست مبل راحتیِ چرمی دورِ اتاق چیده شده بود. مریم که کاغذ را از دست دختر گرفت، آمدگفت:
- باید یه کم منتظر بمانیم.
داوود گفت:
- اون چیه؟
مریم لیوان خالی را جلوی صورتش بالا آورد گفت:
- باید چند لیوان آب بخورم.
و رفت سمت درِ سفید گوشهی اتاق. داوود نشست روی مبل چرمی که وقتِ نشستن غژغژکرد . دختر پشت میز تند و تند با کیبورد کامپیوتر چیزی را تایپ میکرد و همهی حواسش به صفحهی مانیتور بود. پا روی پا انداخت. دستش را دراز کرد و یکی از مجلههای روی میز را برداشت. لم داد به پشتی مبل و ورق زد. مجله آنقدر ورق خورده بود که صفحات کنده میشد. برای آرایشگاه مجلهی ورزشی میخرید یا مجلات ماشین. چیزِ به درد بخوری توی مجله پیدا نکرد. جدول مجله را هم یکی قبلِ او پر کرده بود. مجله را بست و انداخت روی میز و زل زد به درِ سفیدی که مریم تو رفته بود.
مریم که برگشت، نشست روی صندلی کنار داوود گفت:
- این یکی لیوان پنجمه.
وخندید.
درِ اتاق روبرو باز شد و زنی بیرون آمد. با دختری که پشت میز نشسته بود، خوش و بِش کرد. کلی معذرت خواست و بیرون رفت. تلفن روی میز زنگ خورد. دختر گوشی را برداشت. گوشی را گذاشت و گفت: نوبت شماست. مریم بلند شد و کیف را داد دستِ داوود. گفت:
- زنانهست!
داوود گفت:
- من میرم توی سالن. کارت تموم شد بیا.
و کیف را انداخت روی مبلی که مریم لحظهای قبل نشسته بود روی آن و جای تورفتگی مبل تکان میخورد و داشت مثل قبل صاف می شد . مریم که رفت توی اتاق و در را بست، داوود بلند شد و از جلوی منشی گذشت. رفت توی سالن. کنار پنجره ایستاد. لای پنجره را باز کرد. یک نخ سیگار مقنای قرمز از جیب پیراهن برداشت و فندک زد. تکیه داد به دیوار و پک زد. درِ یکی از اتاقهای کناری باز شد. مردی که کت و شلوار مشکی تنش بود از درِ اتاق بیرون آمد. داوود را از سر تا پا ورانداز کرد و رفت گوشهی سالن، جلوی درِ آسانسور ایستاد. برگشت دوباره به داوود نگاه کرد و رفت داخل آسانسور. درِ آسانسور بسته شد.
دود سیگار را از دماغش بیرون داد. از پنجره به شهر زل زد. آنورِ شهر، بزرگراه دیده میشد. ماشینها شبیه قوطی کبریت، توی بزرگراه اینور و آنور میرفتند. خاکستر سیگار را تکاند و دوباره پک زد. سیگارِ نیمهسوخته را از لای پنجره بیرون انداخت و چشم دوخت که غلت خوران پایین رفت و لابد توی خیابان افتاد. صدای خندهی ریزِ زنانهای ریخت توی سالن. برگشت به درِ اتاق سونوگرافی خیره شد. مریم از درِ اتاق بیرون آمد. بندِ کیف را انداخت روی شانهی سمت چپ. یک قدمیِ داوود که رسید، گفت:
- یک ربع دیگه جواب آزمایشو میده.
داوود گفت:
- منشی بهت چی میگفت؟
خندید.
- بهش گفتم تازه عروسی کردیم.
صورت مریم کک مک داشت.
- بدت که نیومد؟
مفش رابالاکشید.
مردی که چند دقیقه قبل پایین رفته بود، از درِ آسانسور بیرون آمد. مثل اینکه اصلاً آسانسور پایین نرفته و همانجا پشتِ در ایستاده باشد. نگاه کرد و رفت توی یکی از اتاقهای سمت راست و در را پشت سرش کوبید. مریم گفت:
- اینجا نایستیم.
صدای خرت و خرت چرخ خیاطی از طبقهی پایین تا بالا میآمد و از راه پله ها می ریخت توی سالن. داخل آسانسور بوی ادکلن زنانه پیچیده بود. درِ آسانسور بسته شد و پایین رفت. مریم گفت:
- اونقدر آب خوردم که همین حالا بالا مییارم.
باد به گلو انداخت.توی آینه آسانسور لبهاش را به هم مالید . داوود نگاه کرد به علامت روشنِ نارنجیِ پایین میرویم. مریم گفت:
- مادرم داره میاد اینجا. قراره خوابگاه بمونه. باید امروز از دانشگاه برگه مهمان بگیرم.
مکث کرد و گفت:
- گفته از ترم بعد دیگه نمیذاره درس بخونم. میترسم تابستون که رفتم شهرمون دیگه نذارن برگردم. ترم قبل که یادته؟
داوود سرش را تکان داد و به طبقهشمار نگاه کرد. آسانسور، طبقهی سوم ایستاد. در باز شد. پیرمردی عصا به بغل، تو آمد. تکیه داد به دیوارهی آسانسور و در بسته شد و پایین رفت.
- پشت تلفن میخواست بدونه تو چند سالته. قیافت چطوره، چهکارهای؟ شاید باور نکنی، همشو نوشته که وقتی به بابا میگه یادش باشه.منم اون طور که دلم می خواست گفتم.
پیرمرد که پوست صورتش مثل چرم آویزان بود، چشم دوخته بود به مریم. آسانسور که طبقهی همکف ایستاد، در باز شد. پیرمرد سلانه سلانه رفت توی سالن. مریم دکمهی طبقهی چهارم را زد و آسانسور بالا رفت.
- سال قبل که نمیذاشت بیام، بهانهم این بود که باید این ترمو تموم کنم. میگه داره 29 سالت میشه.
داوود توی آینه به موهای جلوی سرش که ریخته بود دست کشید. صورت توی آینه کج می شد و آینه موج داشت.آسانسور ایستاد و در باز شد. کسی پشت در نبود. در دوباره بسته شد. بند کیف از شانه مریم سر خورد افتاد .بند کیف را گرفت گفت:
- نگین هماتاقیمو که دیدی؟ تا اینکه فهیمد مادرم داره میاد،گفت من که می رم اتاق بچه ها می خوابم. میگه مادرت توی خواب بلند بلند حرف میزنه. دفعهی آخر پارسال که اومده بود یادته؟ بالششو توی اتوبوس جا گذاشته بود. حرفشم این بود که شما چطور توی این تختخوابا میخوابین؟
خندید و تکیه داد به دیواره آسانسور.
- اونوقت پتو میندازه کفِ زمین میخوابه.
عطسه کرد. دستش را گذاشت روی دهانش.
- چراغ اتاق هم نباید روشن بمونه.
دستش را از روی دهانش برداشت و گفت:
- فکر کنم از سال دیگه کسی قبول نمیکنه هماتاقی من بشه.
آسانسور ایستاد.. همهی دکمههای طبقه شمار روشن بود و کسی پشت در نایستاده بود. در آسانسور که چفت شد ،یکی از شمارهها خاموش شد. آسانسور تکان خورد و پایین رفت. دفعهی آخر آسانسور طبقهی هشتم ایستاد. در که باز شد، مردی که کت و شلوار سیاه پوشیده بود، پشتِ درِ آسانسور، خیره نگاه میکرد. مریم گوشهی شال را مرتب کرد. مرد کنار رفت. تهِ سالن، داوود تکیه داد به دیوار. مریم رفت توی اتاق. بعد از چند دقیقه که برگشت، داوود گفت:
- چی شد؟
- میگه فردا دوباره بیا.
آسانسور پایین نرفته بود. داوود، دایرهی طبقهی همکف را فشار داد.
□□
سرِ خیابان نرسیده به درِ ورودی خوابگاه، مریم در را بست و بی خداحافظی رفت سمت پیادهرو. راننده گفت:
- چکار کنم آقا؟ برم یا بایستم ؟
- توی میدون پیاده میشم.
راننده دنده عوض کرد و راه افتاد. از جلویِ درِ ورودی خوابگاه پیچید، خیابانِ سرازیری را پایین رفت. پشت چراغ قرمز روبه روی کتابفروشی ایستاد .پیاده شد. تابلوی دیجیتالی روی دیوارِ برجِ نیمهکاره، روشن و خاموش میشد و جملهی نود روز مانده تا پایان را نشان میداد.عرض خیابان را گذشت و از پیاده رو رد شد و رفت آنطرف خیابان، ایستاد، رعد و برق زد و چند قطره باران خورد به صورتش. ماشینها توی ترافیک پشت سرِ هم ردیف شده بودند. یکهو باران، تند شد .چند نفر دویدند زیر سایهبان مغازهها ایستادند. داوود هم دوید سمت سایهبان برای خودش کنار مردی روی سکوی سنگی جا باز کرد و ایستاد. باران روی سقف ماشینها ضرب گرفته بود. چند نفر دستفروش، تند تند بساتشان را از زمین جمع کردند و ریختند توی گونیها و دویدند کنار دیوار ایستادند. مانتوی زنها میچسبید به تنشان. مغازهدارها جلوی مغازههاشان به بیرون نگاه میکردند. بعضیها نایلون سرِشان کرده بودند و کتشان را چسبیده، از پیادهرو رد میشدند. آنجایی هم که ایستاده بود باز خیس میشد. با خودش فکر کرد، حالا اگر توی مغازه بود، مردم جلوی مغازه ایستاده بودند. یکبار که باران تند می بارید، درِ مغازه را باز کرد و گفت: هرکی میخواد، بیاد توی مغازه بشینه؟. چندتا مرد جوان زود آمدند توی مغازه و نشستند روی صندلیها. هرچی حولهی خشک داشت، بینشان پخش کرده بود. داخل مغازه غلغله بود. حتی روی صندلیهای اصلاح هم نشسته بودند. مردی که موی صاف و بوری داشت، بلند شده بود و گفته بود:
حالا که تا اینجا آمدهام، موهای مرا هم کوتاه کن.
یکی گفته بود:
صورت مرا هم تیغ بینداز.
پیرمردی که با حوله سرش را خشک میکرد، گفته بود:
چند ماهی این و آن پا میکنم برم سلمونی، موهامو اصلاح کنم.
اول موهای مرد ،مو بور را اصلاح کرده بود. باران بند آمده بود و هنوز مشتری داشت. شب که مغازه را میبست، همه جا ریخت و پاش بود و کلی حولهی خیس اینور و آنور مغازه افتاده بود. قصاب هم تقه ای به شیشه زده بود و دست تکان داده بود و رفته بود توی تاریکی خیابان گم شده بود.
خیس شده بود. آب نوک دماغش سر می خورد . شلوار چسبیده بود به تنش. برفپاککن ماشینها این طرف و آن طرف میرفت. یادش افتاد که مریم حالا ایستاده پشت پنجرهی اتاقش و تند و تند شمارهی مغازه را میگیرد. فکر میکند لابد خانه نرفته و تلفنِ توی اتاقی که وقتی نیست قفل است، همینطور زنگ میخورد .
- ببخشید آقا، بارون بند اومد.
مردی که پشت سرش زیر درگاهی ایستاده بود، گفت:
- بارون بند اومد.
از صدای کلفت مرد جا خورد و رفت توی پیادهرو. از روی چالهای که حالا پر از آب بود پرید. کنار خیابان ایستاد.باران آسفالت خیابا ن را شسته بود. بوی خاک بارانزده پیچیده بود. ترافیک سبکتر شده بود و ماشینها حرکت میکردند. دست تکان داد و ماشینی جلوتر ترمز کرد. سوار شد، شیشهی کنار دستش را پایین کشید. شیشه غژغژکنان پایین آمد. باد خنک خورد به صورتش. راننده گفت:
- خیس شدید.
دست کشید به موهاش و سرش را تکان داد. راننده به صندلیای که داوود نشسته بود، نگاه کرد. آب از شلوار داوود چکه میکرد و زیرپاییِ ماشین خیس میشد. سردش شد ،لرزید. راننده گفت:
- اینطوری که سرما میخورید. لااقل شیشه را بکشید بالا.
همینجا پیاده میشم.
راننده ماشین را کشید کنار خیابان و زیر درخت سپیدار ترمز کرد. داوود پیاده شد و در را بست. داشت تاریک میشد و چراغهای سردرِ مغازهها روشن بود. آب از درختهای کنار خیابان چکه میکرد. جلوی مغازه که رسید، خم شد. کرکرهی مغازه را بالا کشید. دست کرد توی جیب شلوار. یک دست کلید را چرخاند و انداخت توی مادگیِ و در را باز کرد. تو رفت. در را که بست، صدای بیرون ، خفه شد.
دوشاخهی برقها را فرو کرد توی پریز دیوار. کلیدها را زد. صدای غژغژ پمپ آکواریوم و وزوزِ نئون مغازه پیچید. نشست روی صندلی چرخان. به آینهی روبرو نگاه کرد که طرح سرِ مردی بود از نیمرخ. شیرِ آب را چرخاند. آب چند بار پت پت کرد و ریخت داخل سرشویی. کم کم رنگ آب عوض شد و به سفیدی زد. دستها را گرفت زیر آب. گرما دوید توی تنش. آبِ دماغش را بالا کشید. بخارِ سفید از سرشویی بالا آمد و روی آینه نشست. شیرِ آب سرد را هم باز کرد و دستش را زیر آب گرفت. بخار که از آینه رفت، سرش را برد زیرِ دوش و همانجا ماند و ماند تا حالش جا آمد. کمر راست کرد. داخل آینه موهای سرش چسبیده بود به هم. حوله را برداشت، موها را خشک کرد. بلند شد و حولهی خیس را انداخت تهِ سبد. دکمههای پیراهنش را که باز میکرد، آکواریوم را دید. مایهای سبز رنگ شیشهی آکواریوم را پوشانده بود و داخلش دیده نمیشد. رفت سمت آکواریوم، سرش را جلوتر برد. ماهیها توی آکواریوم دیده نمیشدند. حبابها بالا میآمد، سطح آب این طرف و آن طرف میرفت و یکجا جمع میشد. بوی گندِ آکواریوم، رفت توی دماغش. تقّه ای به شیشهی مغازه خورد. سرش را برگرداند. کسی صورتش را چسبانده بود به شیشهی مغازه و میخندید. دماغ و صورت، روی شیشه لِه شده بود. خوب که دقیق شد، شناختش. قصاب بود، که صورتش را چسبانده بود به شیشهی مغازه و میخندید و دستش را در هوا تکان میداد.