مردش خانه نشسته بود
نوشتهي داود خدايي، تبريز
فكر كرد شوهرش هميشه او را با دو سينه دوست داشته. هيچ وقت متوجه اين موضوع نشده بود. به طرف تخت برگشت. عروسك را توي دست گرفت. انحناي سخت دو پستان عروسك از زير پارچه صورتي بيرون ميزد. انگشتاناش را رويشان كشيد.
به خيابان نگاه كرد. پشت پنجره، زناني را ديد كه دست در بازوي مردانشان، چسبيده به آنها راه ميرفتند. از همين بالا هم ميتوانست برآمدگي اطمينانبخش سينههايشان را ببيند. شوهرش حالا بايد توي خانه باشد. بر پيشانياش عرق سردي نشست.
نخستين بار بعد از اين عمل جراحي سعي كرد راه برود، ميترسيد تعادلاش به هم بخورد. احساس ميكرد بدون يكي از آن وزنههاي گوشتي، مثل گربهاي خواهد بود كه يك طرف سيبيلاش را چيدهاند.
دو شب قبل را به خاطر آورد كه شوهرش آخر شب پيشاش آمده بود. موهاي سرش چرب و آشفته بود. كفش مشكي نوك پهني به پا داشت. ريشاش را برعكس هر روز، اصلاح نكرده بود. سلام كرد. دستاش را روي پيشانياش گذاشت و چيزي نگفت. كشوي كنار تخت را باز و بسته كرد. به انتهاي تخت رفت و برگهي بيمار را خواند. چند بار از بالا به پايين مرور كرد. سر جايش گذاشت. روي صندلي كنار تخت نشست. ميخواست پا روي پا بياندازد كه پايش به ميلهي زير تخت خورد و كفش از پايش افتاد. پايش كرد. به سينهي زنش نگاه كرد. پيشانياش چين انداخت.
زنش گفت: صبح بهت زنگ زدم، انگار رفته بودي بيرون.
گفت: «ميخواستم بخوابم. دوشاخهرو از پريز كشيده بودم». بلند شد و به طرف يخچال رفت. زن پرسيد: با دكتر حرف زدي؟
مرد تنگ آب را سر كشيد.
زن گفت: دو روز بعد مرخص ميشم.
مرد كنارش نشست. نور كمرنگي از پنجره روي آنها ميافتاد. مرد خم شد و پيشانياش را بوسيد. زن كنار كشيد و مرد سرش را روي بالش گذاشت. صداي كفش پرستار از توي سالن شنيده ميشد. طوري لم داده بود كه به سينهي زن فشار نياورد. سايهي هردويشان روي ديوار مقابل افتاده بود. پيراهن زن را بالا زد. به جاي پانسمان نگاه كرد. از تخت بلند شد. پرستار توي سالن راه ميرفت. مرد كنار پنجره ايستاد، زن به پهلو برگشت.
منتظر بود تا شوهرش بيايد. بياختيار ناخنهايش را ميجويد و با گره روسرياش ور ميرفت. بعد ديگر نتوانست صبر كند. از اتاق خارج شد. خواست از تلفن بخش به خانه زنگ بزند. به سالن رفت. پرستار چيزي را براي دكتر تعريف ميكرد. دكتر ميخنديد و پرستار، خود را به پس و پيش تاب ميداد. گوشي را برداشت. شماره تلفن خانهشان را گرفت. كسي جواب نداد. قطع كرد و دوباره گرفت. صبر كرد تلفن هشت بار بوق بزند، بعد گوشي را سر جايش گذاشت و به اتاق برگشت. پرستار ميخنديد. چشمهايش نمناك شده بود. همه جا را خيس ميديد. نتوانست تعادلش را حفظ كند. به ديوار تكيه داد و آرام خودش را به اتاق كشاند. روي تخت نشست و به خيابان نگاه كرد. ■
-
-
-
-