ده داستانک
نوشتهی محسن عظیمی
"انشاء"
خانه ما آن قدر کوچک است که پدر و مادرم مجبورند روی هم بخوابند.
"اعتراف"
اعتراف اول:
کارش که تموم شد منو توی اوج لذت جنسی ول کرد خوابید، منم کشتمش.
اعتراف دوم:
اگه دو تا دستش بود دیهش دو برابر میشد، گور پدرش! بچه من که نیست، ولی این دستشو نیگاه! عین دستای توئه.
اعتراف سوم:
این اعترافها نوشته من نیست.
"میمونک"
میمونک چون پیام گوریلپشمالو را،مبنی بر این که همه مکلفند فقط از آن مرجع تقلید کنند، نادیده میگیرد، مفسدفیالارض شناخته شده و به سنگسار محکوم میشود. آخرین سنگ به آینهای توی دستش میخورد. حالا هر میمون تکهای آینه دارد و از گوریلپشمالو تقلید نمیکند.
"نطفه"
من: انداختیش؟
تو: نه!
و من تو را میکشم، پیش از آن که بگویی
تو: دروغ گفتم، نطفهای نبود.
***
تو: انداختیش؟
من: نه!
و تو مرا میکشی، پیش از آن که بگویم
من: دروغ گفتم، نطفهی تو نبود.
***
او: انداختیش؟
او: نه!
و او، او را میکشد، پیش از آن که بگوید
او: دروغ گفتم، نطفهی اون نبود.
"شلیک"
شليك
تو: شما اولين مسافری هستين كه سوار میكنم!
من: ولی من مسافر نيستم.
شليك
من: شما اولين مسافری هستين كه سوار میكنم!
او: ولی من مسافر نيستم.
شليك
“REPEAT”
زن آرایشش تمام شده، نگاهی به مرد میکند، مرد غرق نوشتن است، زن استکانی چای میریزد، مـــرد پکی به سیگار میزند...
پکی به سیگارم می زنم، استکان چای را روی نوشتهام میگذاری و دستانت را دور گردنم حلقه میکنی...
: مگه نمیبینی دارم مینویسم، برو تنهام بذار!
خانه. داخلی. شب... زن در خانه را میبندد و میرود، تصویر دستهای مرد که به هم میپیچند و سیـنهبندی که پاره میشود. تصویر سینهای چروکیده که مانده روی چرکنویس آخرین نوشتهای که مرد نوشته "همیشه خیلی زود دیر میشه" و تصویر سینهای له شده کنار کتاب " ترس و لرز کیرکهگور" و صدایی که روی تصاویر میمیرد: "اگه چیزیرو میخوای اونو رها کن، اونوقت اگه برگشت تا ابد مال تو میمونه، اگه نه اون مال تو نبوده که باهاش شروع کنی"...
پکی دوباره به سیگارم میزنم، استکان چای را تا ته سر میکشم هنوز داغ است...
خانه. داخلی. شب... زن در خانه را میبندد و میرود، تصویر دستهای مرد که...
پکی دیگر و این بار سیگارم را توی استکان خالی چای میاندازم...
خانه. داخلی. شب... زن در خانه را...
دستم میلرزد، میبندد را خط میزنم که صدای در میآید.
-
"ماهعسل"
هر دو با هم يخ زده بودند. ماشينشان مانده بود كنار جادهای كه هنوز پُر بود از برف شب عروسیشان. داماد لُختِ مادرزاد، لباسهاش توی تن عروسش زار میزد.
"یک ملاقات يکطرفه"
آخه به چی میخنديدم؟ اون تنها كسی بود كه پُر حرفیهای من براش عاشقانه بود. عاشق عينک دودی بود، اين همه عكس از خودش برام پست كرد ولی عكسی از من نداره! بعد 9ماه اصرار داره همديگرو ببينيم! يه برچسب رو دماغم میزنم و با خودم میگم: اگه نخندم و لبامو غنچه نگه دارم همهچی حله... همون جايی که قرار داریم نشسته، پشت میز شماره... عصای سفيدشو كه میبينم همونجا چسبرو میكنم، حالا ديگه نمیتونم لبامو غنچه نگه دارم.
"تکهپاره دیالوگهای محکوم به سکوت"
۱
من: (سکوت) / تو: دروغ میگی! / من: آره دروغ میگم، اصلاً من خود دروغم، همون دروغی که ننهم به بابام گفتش، همین دروغی که تو داری به مامان جونت میگی تا به آقا جونت بگه! / تو: (سکوت)
۲
من: (سکوت) / تو: مگه دین و ایمون نداری؟ زبونم روزهس، یه کمکی بده این بیصاب موندهرو کولم بگیرم! / من: خب منم روزهم، خیلی هم گشنمه، شکم گشنهم که دین و ایمون نمیشناسه! / تو: (سکوت)
۳
من: (سکوت) / تو: پاهاشو گذاشترو سرمو پرید اونور، هر چی زور زدم پاهـام به سرم نرسید و موندم اینور! / من: (سکوت)
-
-
"داستان شعری که گفته بودی برایم بنویس"
شعری را که گفته بودی برایم بنویس مینویسم، روی زمین ذهنم که هنوز پوشیده از برف آن سال هاییست که برای اولینبار شعری برایت نوشته بودم، شعری که روی آسمان نوشتمش، آسمانی که آن روزها باورش داشتم، اما پر از ابرهای سیاهی شد که هنوز بیتوته کردهاند روی سرمان.
مثل همیشه شعرم به سر نمیرسد و وقتی میخواهم با همان سه نقطه همیشگی کلاغ قصههای شعرم را به خانهاش برسانم؛ مترسکی که تو خودت لباسهایش را دوختهای، همان کلاهی را که من بر سرش گذاشتهام به باد میدهد و یکباره به دنبال کلاغ میافتد و کلمه به کلمه شعرم را زیر چکمههای همان سربازی که از جنگ فرار کرده و لباسهای مترسک را پوشیده بود و چکمههایش را کنار پای مترسک انداخته بود، لگدمال میکند و برای این که کلاغ بترسد، فریادزنان با همان چکمهها روی سر کلمهها میکوبد و فریاد میکشد، تا جایی که از شعری که گفته بودی برایم بنویس چیزی نمیماند، فقط یک کلمه میماند که از ترس مترسک، زیر بارش برفی دوباره، کلاه را روی سرش کشیده و دارد میلرزد.
مترسک همچنان با نگاهش کلاغ را دنبال میکند که هنوز به خانهاش نرسیده و خسته از همه قصههایی که به سر رسیدهاند، بالبال میزند و من تمام تلاشم این است ببینم آن کلمه چه کلمهای است، اما سرم را نمیتوانم تکان بدهم، کمرم انگار له شده، فقط رو به کلمه با تمام توانم میگویم اگر زنده ماند داستان شعری را که گفته بودی برایم بنویس برایت تعریف کند، که کلاه را از سرت برداشته و به طرفم میآیی و...
-
-