جمعه

پنتی منتو
به مارال پیشتاز ادبیات اذربایجان دکتر رضا براهنی
آتیلا اسکندانی
-
شنبه:
ناقوس برج شهرداری تبريز، هفت بار كه زنگ بزند ، پدر و لاشايی ، فحش های تر و تازه ای را از ته حنجره ، نثار همديگر می كنند. باد پر جوهر « باغِ شمال » فحش ها را صيقل می دهد و به گوش مردم می پيچاند. مريدان هر دو طرف ، پاهايشان را روی زمين سفت كرده اند و سيخ ايستاده اند رو به روی هم. دهان هايی كه باز مي شوند. دهان هايی كه بسته می شوند. دست هايی كه تكان می خورند. كلماتی كه از ميان لب ها كنده می شوند و روی خاك می نشينند. چند نفر الكی به آنها فحش می دهند و به سر و پز عاليشان میخندند .زنی پشت شیشه های امن میخانه مامت با باد بزنی از جنس چوب صندل، مگس ها را می رماند .
بايد صبر كرد تا لب ها و فك ها و چانه ها زياد شوند. بايد چيزي توي سرم بشكند و بيرون بريزد و بعد پرواز بكند. دلم مي خواهد نخي را به يكي از اين فحش ها ببندم و پرش بدهم بر فراز برج ميدان ، ببينم چقدر مي تواند بپرد. شايد يكي از آنها قرين صورت زن فاحشه اي شود كه صد سال پيش از بلنداي ارك عليشاه پرتش كردند پايين .
دايي بچه سالترين مريد پدر است. چشم ها را روي هم گذاشته و از ترس، گوشه اي كز كرده. كسي دلواپس او نيست. گاهي كه چشم باز مي كند ، صورتي خون آلود و كف به دهان را در برابر مي بيند.
دايي گفت: خيس آبم
مادر گفت: چند روزه نيستي ؟
دايي گفت: حالم خوب نبود
مادر گفت: بلد نيستي دروغ بگي
دايي گفت: رفته بودم جهنم
مادر گفت: لااقل بارونيتو در بيار سرما مي خوري
شنبه:
دايي موجود لاغري است. نمي خندد. انگار هر لحظه با سن و سالش افسردگي را بيشتر پيدا مي كند. ساكت است. شايد شخصي كه حرف نمي زند ، تجربه خاصي داشته باشد.كجا رفته اي دايي ؟
فكر مي كنم مادر از آن دهان نيمه بازت مي فهمد ، كجا بوده اي. مادر مي داند تاريكي وهم آلودي پشت سرت سنگيني مي كند. لم داده اي جلوي پنجره و قطره هاي تك تك افتاده باران را روي دست هايت احساس مي كني. سرفه. سرفه. شانه هايت مي لرزند. باران در چارچوب يكدست آبي پنجره مي بارد. شبيه چند تا از اين نقش هاي مادر. مادر مي فهمد. مادر همان زن ابروكمان تابلو هايش نيست . لب هاي عنابي مادر حيات دارند . مادر حرف مي زند. مادر مي داند ، سكوت ترس آور است. اما من چطور مي توانم اين حالت ها را توضيح بدهم.
يكشنبه:
بايد آبرويم را گرو بگذارم تا اين حالت هاي ظريف و تكرار شونده را توضيح بدهم . انگار كه برق حركتي ناگهاني را در تاريكي جستجو كني . دلم مي خواهد از پدر بنويسم . اما او براي من غريبه اي نااشنا است . ناآشناتر از صداي گام هاي نگهبانی که صداي گام هايش از ميان مفتول هاي درهم بافته دريچه، تو مي زند. تا صبح همينطور راه مي رود.لاشايي مي گويد: اگر اين مردك نمي آمد و كنه نمي شد اين همه آروغ نمي زدم. پدر آه كوچكي مي كشد و با ناخن، صداي تق تق دندان هايش را خفه مي كند. لاشايي مي گويد : من گرسنه ام . پدر مي گويد : جيره مان تمام شده.لاشای مي گويد: تو به اين نون هاي سياه مي گي جيره . پدر مي گويد: اين دخترهاي روسي با همين « چِرني خِلِپ »‌ ها اين طوري چاق و چله اند. دخترها هفته اي يك بار مي آيند به تبعيدگاه آنها در سيبري. پيراشكي و سیگارمیفروشند.شایدپدر ولاشایی برای لاس مختصری توي سروکله یکدیگر میزنند .
نگهبان چند قدمِ ريز و كوتاه برمي دارد طرف در. تقه پوتين هايش آرام است.
يكشنبه:
پوتين ها فشار سنگفرش را احساس مي كنند . پاهايي كه جان دارند سنگينتراند . بچه ها با چشم هاي وق زده و صورت تكيده از كوچه هاي باريك بيرون مي آيند . دهان خشكشان را باز مي كنند و داد مي زنند « روس ها از دور دورها مي آيند » . پشت بام ها، سرهاي گيج و خواب زده آرام آرام طنين تانک هاي روسي را مي شنوند. سربازها با غبار لباسشان پيش مي آيند . سگ ها گوش سيخ كرده اند به هوا . انگار از طاق آسمان تبريز چند پرنده سياه فلزي آويخته اند ، مغرورتر از كلاغ هاي عصر ميدان شهرداري كه پرهايشان مي ريزد .
پدر و لاشايي ، محو صداي آكاردئون سربازهاي روسي ، بوي خاك و گازوئيل گرفته اند. يكي از سربازها روي تانك نشسته و با صداي كشداري مي خواند « جوملِيِه نُچ ... جومليه نچ ... ». بهت و وحشت را مي توان در پهناي صورت مردم ديد. فرمانده روسي دستهايش را در هوا تكان مي دهد و با شوق حرف مي زند .
گفتم: دايي مي لرزي؟
مادر گفت: حتماً سرما خورده
دايي گفت: نه چيزيم نيست.
گفتم: سر خاكش رفته بودين؟
دايي گفت: سر خاك كي؟
گفتم: لاشايي
دايي گفت: نه
مادر گفت: دروغ مي گي
دايي گفت: بهتره حرفش را نزنيم.
دوشنبه:
بهتره حرفش را نزنيم . حدس مي زنم اين بي حوصلگي دايي از سماجت من است . اما روایت من ، در فاصله اغواگر حرف و کابوس شکل می گیرد . خيسي موها ، پك هاي عميق سيگار ، فِرِگرم موهاي مادر ، آفتاب روي سر پدر ، يخ هاي سيبري ، فرمان شليك به پدر و تابلوهاي مادر همگي کابوس حروفند . حتي ميزي كه من پشت آن نشسته ام و قاشقي كه توي ليوان قهوه مي چرخد . مادر مي گويد چطوره ؟ دايي مي گويد : چي ؟ مادر مي گويد : قهوه ، دايي مي گويد عاليه .
بايد با اين حروف مبهوت كلنجار بروم . بايد صداهاي فرو خورده را از ذهنم پاك كنم .دلم مي خواهد از بازوهاي برهنه مادر و نگاههاي پدر بنويسم . پدر گيلاسش را يكجا سر مي كشد . مادر مي پرسد چطوره ؟ پدر مي گويد عاليه. دستي به صورت مادر مي كشد . لاشايي سيگار را ميان دندان هايش مي فشارد . مادر روزنامه هاي روي ميز را جمع مي كند . يك لحظه كافي است تا پدر نزديكتر بيايد و پچ پچي ميان او ومادر شروع شود . مي توانم از نگاه تند لاشايي به مادر ، جهش خون به شقيقه ، لرزش لب ها و رنگِ پريده او بنويسم . ديگر چيزي نيست ، تا آخرسر كه صداي مامِت از بيرون مي آيد . رويشان را بر مي گردانند به طرف شيشه . مادر مي پرسد: چه خبره؟ . نه پدر و نه لاشايي نمي خواهند بروند بيرون . مامت چند بطر شراب دست ساز را سرکشیده . بايد صداي پاي لنگ او را بنويسم . امروز روز تاجگذاري است . همه مغازه هاي سنگي را آذين بسته اند . همه جا بسته است الاّ ميخانه. مامت قابلمه اي روي سر خود و كاسه كوچكي روي سر پسرش گذاشته، دور مي چرخد و داد مي زند « اي جماعت امروز روز تاجگذاري من است . اين هم وليعهد من . تا چند دقيقه ديگر هم ملكه تشريف مي آورند » . مردم كف مي زنند . مامت بادكنك هاي رنگي را مي تركاند . لاشايي مي گويد : اين مرتيكه خيلي بهتر از من و تو به ريش اعلا حضرت مي خنده . مادر مي گويد : بلندشيد بريم. چند دقيقه بعد آجان ها، مامت را كشان كشان مي برند .
میخانه مامت برای پدر مکانی است که تراش ساقهای مادر، در آن تکثیر می شوند. شکل شانه های مادر، عادت نشستن او روی صندلی و رایحه ای که پشت سرش می آید . باید این ها را بنویسم. میخانه جاي دنجي در كنار خانه امن شاخه افسران حزب است . مادر و پدر همانجا با هم آشنا شده اند . البته مادر را لاشايي به پدر معرفي مي كند . لاشايي مي گويد : ايشان يكي از خوب رويان گشاده رو هستند . مادر مي گويد : آقاي لاشايي محبت دارند . لاشايي مي گويد : من به خانوم مي گم لگد به بخت خودشان نزنند. از دست هاي كوچك ايشان طپانچه ليز مي خورد. اما خوب در عوض نقاشی هایش معجزه مي كنند.
گفتم: كي دفنش كردن ؟
مادر گفت: چرا روزنامه ها چيزي ننوشتن ؟
دايي گفت: كسي يادش نبود. خيال مي كرديم سال ها پيش مرده
مادر گفت: حيف شد.
دايي گفت: مزخرف مي گي
گفتم: ظاهراً از عرق خوري زياد مرده
مادر گفت: تو چيزي گفته اي ؟
دايي گفت: من لام تا كام حرفي نزدم
گفتم: شما گفتين از اين جماعت ودكا به دست بود.
مادر گفت: دروغ گفته
دايي گفت: فكر نمي كردم شیطونکِ خواهر تا اين حد دهن لق باشه
گفتم: كم لطفي مي كنين دايي
دايي گفت: چرا خودت چيزي نمي گي ؟
مادر گفت: چي بگم. هروقت قافيتون كم مي آد ياد من مي افتين ؟
دايي گفت: بالاخره تو هم حرف هايي براي گفتن داري
مادر گفت: چطوري مرد ؟
دايي گفت: بدجوري. مي گفتن مغزش پريده بيرون
مادر گفت: آخ
گفتم: كي دفنش كردن.
دايي گفت: يك هفته قبل.
مادر گفت: چرا مي پرسي ؟
سه شنبه:
بی خود نپرسیده ام مادر . دلم می خواهد برق چشمها یتان را بنو یسم . نه سایه های مات افتاده روی دیوار اتاقم را . دلم می خواهد حرف بزنید . مادر مي گويد : نبايد هر چيزي را كه مي بيني بنويسي. مادر نمي داند وقتي داستاني قلم انداز روي كاغذهاي سفيد مي تراود ، در وهله اول اين معصوميت بكر نويسنده است كه ازاله مي شود. انگار نويسنده به زندگي خودش سرك مي كشد.
سه شنبه:
بالاخره وقت آن رسیده که به خاطرات درهم پاشیده خاندانم سرک بکشم . باید حیله گرانه میان حرفهای دایی و مادر جا به جا شوم. مثل گربه ای که مرنوی کشدارش از حیاط دنگال خانه تو می زند . دایی حواسش جای دیگری است. مادر تندتند مژه می زند. باید به اتاقم بروم و از روح مردگانم فرصت بگیرم . دست کم این طوری ترس قورت خورده لاشایی را مینویسم که از دست نگهبان سیلی محکمی خورده است .
چشمشان که به تاريكي عادت مي كند ، از زير پتوهايي كه بوي سمنت گرفته اند ، سرفه هاي پكيده و صورت سردشان را بيرون مي كشند. سعي مي كنند از صدای پوتين هاي آن سوي ديوار مطمئن شوند. اشك سرما، روي صورت سوخته شان جا انداخته است. يك قوطي نصفه ودكا ته جيبشان مانده. سيگار اشنو و كرگان كه از تبريز با خود آورده اند ته كشيده است. ناچار توتون را توي روزنامه مي پيچند.
پدر پتو را مي كشد روي زخمهايش. لاشايي آروغ مي زند. پدرمي خندد. براي لاشايي اين بهترين بهانه است. از زير پتو ، لگدي محكم به صورت پدر نثار مي شود. فكر مي كنم لاشايي بيشتر ازنام رحيم متنفر است . پدر بايد بداند كه ، از مشروطه به اين طرف كسي را در روستاي لاشايي ، رحيم صدا نزده اند. وقت محاصره تبريز، تفنگچي هاي رحيم خان چلبيانلو ، به طرفداري از استبداد ، تمام زن هاي روستاي لاشايي را بي سيرت كرده اند.
گفتم: دايي چرا تا اين حد از لاشايي متنفرين ؟
دايي گفت: بايد به يكي زنگ بزنم
مادر گفت: گوشي توي اتاق خوابه
چهارشنبه:
دايي! ترفندهايت براي طفره رفتن ، خيلي كسل كننده اند . مي دانم كه زنگ زدن دروغي براي فرار است . تو از گفتن وامانده اي و هزاران حرف ، ناغافل توي مغزت خفه مي شوند . دايي! يادت مي آيد وقتي بچه بودم ، تو در برابر پرسش هاي بي پاسخ ، به من مي گفتي: شيطونك . حتي براي جشن تولدم ، عروسك شيطونك خريده بودي . هماني كه تنكه اش را پايين مي كشيدي ، جيش مي كرد . به تو نگفتم كه چندروز بعد وقتي عروسک زير پاهاي ناظم مدرسه، خرد شد ، بغض ، گلويم را گرفته بود اما گريه نكردم . ناظم بيشتر عصباني شد و گفت تو هم از همان قماش پدرت هستي .
اما پدر من شيطونك بزرگي بود . در تبعيد ، تُنُكِه اش را پايين كشيد و روي مجسمه برنزي استالين شاشيد . فکر می کنم كسي او را لو داده بود ، چند روز بعد تير بارانش كردند . نمی دانم خاک گمنام کدام قبرستان تن پدر را بلعیده است .
چهارشنبه:
باران تندی می بارد. شاید دايي چهره ماتم زده اش را پيش قبر لاشایی می بَرد. چند رديف آن طرف تر، سر قبري تازه ، قاري با صداي لهجه داري ، سوره جمعه را يك در ميان مي خواند تا مرده هاي ديگر را از دست ندهد . دايي داد مي زند ، بلند شو گورت را گم كن . قاري ادامه مي دهد . دايي به طرفش خيز برمي دارد . محكم مي زند پس گردنش . قاري دست هايش را به آسمان مي گيرد و به حق فلان و فلان تخم و تبارش را به آتش جهنم حواله مي دهد . باران می بارد و اشک در صورت خیس دایی گم می شود .
مادر گفت: زنگ نزدی؟
دایی گفت: گوشی کجاست؟
مادر گفت: زیر تابلو
دايي گفت: اين تابلو خيلي شبيه توست
مادر گفت: پرتره بأ تریسه. كار موديلياني
دايي گفت: همون نقاش ديوانه ؟ جايي خوندم كه مست كرده و معشوقشو از پنجره انداخته بيرون
گفتم: همش عشق و لطافته!
دايي گفت: هميشه مست بوده.
چهارشنبه:
مادر هميشه مست نيست. روزهايي كه بطري بطري كُنياك ، در خانه ما خالي مي شد ، پدر را تازه اعدام كرده بودند. پدر كه مرد ، مادر در تاريكي نشست و دایی از صدای گريه هاي عصبي اش ترسيد .
پنج شنبه:
اسم نمايشگاه مادر پيشنهاد من بود . « پِنتي مِنتو ». رنگ هاي كهنه بعد ازگذر سال ها شفاف مي شوند. در چنين حالتي به كمك بعضي از عكس ها ، خطوط قديمي نقاش آشكار مي شود. مثلاً از وراي تنه يك درخت مي توان مردي را ديد يا صورتي كه ديگر نيست. به اين حالت اصطلاحاً مي گويند « پنتي منتو » يعني نقاش پشيمان.
اين چهره هاي گنگ و مبهم ، آهسته آهسته در تابلوهاي مادر شكل مي گيرند . دست در جيب، سرها در يقه پالتو فرو رفته ، با چهره هاي پف آلود . گاهي از زير غبار ، چهره اي دیده می شود و زني با چشمهاي بسته به خود مي پيچد. من هميشه مأيوسانه پيگير اين چهره ها بوده ام . مانده ام كدامشان شبيه لاشايي است ؟
مادر گفت: خيلي دلم مي خواست دوباره ببينمش
دايي گفت: بس كن
مادر گفت: اما آن وقت ها لاشايي حامي تو بود.
دايي گفت: خب ناپرهيزي مي كرد.
مادر گفت: شب ها در خانه تيمي ، عطر توتون فرانسويش همه جا مي پيچيد.
دايي گفت: هميشه دنبال فرصت مي گشت تا فضولات فكريشو توي حلق ما خالي كنه. پيش ما جفتك هاي انقلابي مي انداخت و توي خلوتش مثل لاشه هاي چند ساله مي افتاد.
پنج شنبه:
اما لاشه که ضجه نمی کشد . وقتی پدر، ساقدوش تیرک اعدام ایستاده ، از آن سمت دیوار صدایی می آید . شاید لاشایی است .
در سرماي زير چهل درجه سيبري ، شصت كيلومتري آلاسكاي آمريكا ، پدر و لاشايي مفتخر به لقب تازه اي شده اند. « چُرني ژُب » يعني كون سياه. قحطي تبعيدي های مفلوك را به جان هم انداخته است. روس ها به اكرايني ها مي گويند خاخول. خاخول ها هم به روس ها مي گويند « كاستاپ » يعني ريش بزي. استالين خوشحال است كه جاسوسان امپرياليسم ، در يخبندان ، همديگر را مي درند.
گفتم: پس اين سال ها كجا بوده ؟
دايي گفت: اون شبِ آخر، من ديدمش . من و لاشايي تنها بوديم. يك لحظه صداي گریشو شنيدم. رفتم كنارش. قوز كرده بود كنار بخاري هيزمی . مي ناليد .
پنج شنبه:
شاید سرش را بلند مي كند كه دايي را ببيند. شانه هايش مي لرزند. چيزي زير لب مي گويد. دستش را مي برد ميان شعله هاي آتش. تكه اي نيم سوخته بيرون مي آورد. پيپ را روشن مي كند.. براي دايي خلوت مردانه و غرورآميزي است. يك لحظه دايي از باريكه پر سايه چهره اش مي ترسد. مثل خرس است. گوشه لب هايش مي پرد. دايي مي خواهد برگردد . دست مي گذارد روي شانه دايي. بنشين. مي نشيند و اعترافات لاشايي شروع مي شود. داييِ چهارده ساله چيزهايي مي شنود كه سالها آزارش خواهند داد. لاشايي در تاريكي گريه مي كند. دايي مثل آدم بزرگ ها مي رود سراغ او و لاشايي ...
پنج شنبه:
مادر هنوز عكس لاشايي را در آلبوم نگه داشته است . دايي دزدكي نشانم مي دهد . عکس کهنه را چینی، دو نیم کرده. خوب که نگاه کنی سر لاشایی ترک برداشته است . لاشايي پس از فرو پاشی، برگشته بود دِهِ اجدادي اش. شاید اگر باراني ، برفي نمی بارید ، معمولِ هر روز جلوي خانه باغ، كز مي کرد. گويا ساعت ها همان جا مي نشست و با كفش هايش به چيزي مي زد. قلوه سنگ يا تكه چوبي كه باد آورده بود. چرا ؟
پس به ناچار روی کاغذ های من ، باید اتفاقي بيفتد . بايد حافظه دايي و تخيل من قاطي شوند . با درماندگي، لاشايي را از اجزای متن بیرون مي کشم و کنارم می نشانم . روی صندلی قوز می کند. پیپش را می گیراند و دوباره عطر توتون فرانسوی اش در تمام خانه می پیچد . لبه هاي پالتوي سياهش را جمع مي كند . آب دهانش را قورت مي دهد . سيبِ گلويش مي جنبد. پك محكمي به پیپ مي زند . انگار مي خواهد ملالش را كم كند . مي گويد: واقعيت اين است كه همه ما سقط شديم .
دایی آهسته به اتاقم می آید .در طیف کمرنگ نور چراغ مطالعه، چهره عبوس او و صدای خشک کلمات به هم می آمیزند . اندام دایی کلمه لاشایی را مستور می کند . هر دو روی یک صندلی نشسته اند . یکی پیپ می کشد . یکی سیگار . خاکستر هردو را باید بنویسم که دستپاچه روی میز می ریزند . دایی چیزی زیر لب زمزمه می کند .گوش تیز می کنم آهسته می گوید: لاشایی، پدرتو لوداده بود .
یک لحظه برق چشمهای لاشایی را قلم می زنم . دیگر قادر نیستم ادامه دهم . انگار در انحنای ذهنم صدای پدر ولاشایی میان پایکوبی سربازهای روسی گم می شود .
مادر گفت: چطور اين اتفاق افتاد ؟
دايي گفت : تراکتور لهش کرد.
جمعه:
فكر مي كنم دايي دروغ مي گويد. گاهي حتي اهرمي را هم نشكني تراكتور با تمام هيبت و شكوهش راه مي افتد. كنده را از زير چرخ هاي جلو برداري، تراكتور راه مي افتد. سرازيري كمي تند است. كنده چسبيده است به زمين. اما تراكتور بايد حركت كند. سمجتر از آن است كه همانجا بماند. حيات لاشايي به كنده زير چرخ هاي تراكتور بند است. تراكتور خراب است. كسي چيزي نمي فهمد. صداي رودخانه مي آيد. بوي علف هاي پوسيده همه جا را پر كرده است . صداي گام هاي چند نفر از آن سوي باغ مي آيد. دايي مي ترسد . تراكتور مي جنبد. صداي مرغ و خروس ها مي آيد. تراكتور به لاشايي نزديك مي شود. لاشايي بايد بدود. اما مثل يك مجسمه خشك و بي روح نشسته است. لاشايي بايد بدود. تراكتور رسيده است. گاوآهن را ديده ايد ؟ ضربه هاي مهلكي مي زند... زد.تمام شد. حالا لاشايي به آسمان مي پرد. چشم راستش از حدقه بيرون مي زند و روي خاكِ گل آلود مي نشيند. جمجمه، شكاف بر مي دارد . توده اي لهيده از مغز به زمين مي چسبد . مرغ و خروسهای گرسنه هجوم مي آورند. تراشه هاي مغز لاشايي . اولين نك را خروس لاري مي زند. خروس لاري پاهاي بلندي دارد. سريعتر مي رسد. به مغز كه مي رسند نك مي زنند. تراكتور مي افتد توي رودخانه. آب فرو مي رود. آب بالا مي آيد. حالا تراكتور در آب عميق رودخانه رهاست. شايد آدم ها بشنوند. دايي مي گويد كسي آنجا نبود. شايد پيرمرد قهوه چي ، به هواي بردن ناهار پيش لاشايي مي آيد. داد مي زند. مردم سراسيمه سر مي رسند. بيچاره شديم. دهاتي ها به فكر مرغ و خروس ها مي افتند. توي كيسه اي بزرگ ،آن ها را مي چپانند. بعد يكي يكي روي سنگِ آبروِ چشمه ، سر مي برند . گوشت انسان حرام است . مغز لاشايي حرام است. زن ها جيغ مي كشند. يكي مي زند توي سرش. يكي مي گويد: حالا چطور ببريمش. يكي مي گويد بزاريد توي كيسه. همه جا را خون مالي مي كند. مرغ و خروس ها را همانجا دفن مي كنند. يكي مي گويد صد بار گفتم تراكتورش را بفروشد به من. دايي در كجاي اين معركه ايستاده است؟
جمعه:
ناقوس برج شهرداری تبریز هفت بارکه زنگ بزند باد سرد و خشک «باغ شمال» نخِ فحشهای مخدوش را گره می زند . صدای چند کلاغ خواب زده را مینویسم و بس . چراغ مطالعه را خاموش می کنم . مادر ، به اتاقم می آید . روی صندلی می نشیند و پاهایش را بغل می کند. فندك مي زنم. تاريكي به هم مي ريزد. من و دایی سيگاري مي گيرانيم. دودش را حلقه حلقه بيرون مي دهيم. بعد از مكثي طولاني ، هيچكدام از ما نمي دانيم ، چه كسي در تاريكي گريه مي كند .



1 Comments:
Anonymous ناشناس said...
مرثیه خوانی در خون ایرانی است. کاریش نمی توان کرد؟

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!