جمعه
اتاق زير شيرواني

بخش دوم نمایشنامه(بخش اول را اینجا بخوانید)

نوشته: محسن عظيمی-

-
4

سيمون به خواب رفته. خدمتكار توي اتاق مي آيد.كنار او رفته و نگاهي به دفتر يادداشتش مي اندازد متوجه دو برگه، لابه لاي دفترچه يادداشتهاي سيمون مي شود. بعد از لحظاتي صدايي از دور مي آيد. دستپاچه شده، برگه ها را زير لباسش مخفي مي كند. پرستار به همراه مردي جوان، جذاب با لباسهاي معمولي وارد اتاق مي شوند. خدمتكار خودش را مشغول كار نشان مي دهد.

پرستار: خواهش مي كنم بفرماييد،آقا!
مرد: (سكوت)
پرستار: (با اشاره به خدمتكار كه بيرون برود) فكر نكنم حالا حالاها بيدار بشن، خيلي درد داشتن، مجبور شديم از آرام بخش هاي خيلي قوي استفاده كنيم (به خدمتكاركه زل زده به چهره مرد) بهتره بري به كارات برسي! (به مرد كه خيره به سيمون مانده) بفرماييد بشينيد!
مرد: (آهسته و با آرامش) بيدار نشه؟
پرستار: شما راحت باشين، چند ساعتي مي شه كه خوابيدن، حالا ديگه داروها كاملاً اثر كردن!
مرد: (سكوت. مبهوت سيمون مانده)
پرستار: دردشون خيلي شديده... اصلاً خواب ندارن!
مرد: (بي توجه به پرستار) هميشه اينجوريه!
پرستار: (در حالي كه دزدانه وسايل سيمون را وارسي مي كند) البته پزشكها تشخيص دادن بيماريشون زياد حاد نيست، ولي خب خيلي بايد رعايت كنن، مي دونين ريه هاشون به شدت عفونت كرده، هنوز مطمئن نيستيم ولي ممكنه به سِل دچار شده باشن!
مرد: آروم بودن براش غير ممكنه.
پرستار: (با طنازي) ببخشيد شما جنابه...
مرد: (بي توجه) بدون درد حتي نمي تونه نفس بكشه.
پرستار: (سعي دارد جلب توجه كند) خودتونو معرفي نكردين؟
مرد: بله؟
پرستار: گفتين از اقوامشون هستين، آره؟
مرد: نه، گفتم كه من فقط يه دوستم، همين.
پرستار: (مكث. مبهوت مرد مانده)
مرد: چيزي شده؟
پرستار: اِ... نه! آخه خانوم سيمون خيلي سراغ شما رو گرفتن.
مرد: (سكوت)
پرستار: يعني كنجكاو شده بودن كه شما كي هستين!
مرد: هميشه همين جوريه، (زير لب) روح گرسنه اي داره!
پرستار: چيزي خواستين؟
مرد: نه، مزاحم شما نمي شم!
پرستار: بله! (مي رود، ولي مردد بر مي گردد) ببخشيد، فقط لطف كنين بهشون بگين اصلاً نبايد از تختشون پايين بيان... غذاشونم حتماً بخورن!
مرد: آخه نمي تونه!
پرستار: (متعجب) منظورتونو نمي فهمم!
مرد: يعني اين كه به گرسنگي و درد عادت كرده.
پرستار: عجيبه! ولي ايشون كه از يه خونواده بورژوان... حتي همكارشون خانوم ديتز، كه آورده بودنشون بيمارستان، خيلي سفارششونو كردن، تموم دكترهاي بيمارستانم ايشونو مي شناسن.
مرد: درسته ولي مي دونيد، اون هيچ وقت از اعتبار كسي استفاده نكرده و هميشه يه كارگر معمولي بوده.
پرستار: اتفاقاً خودشونم همچين نظري دارن، ولي مگه مي شه!؟
مرد: اگه بخواد، چرا كه نه!
پرستار: يعني خودشون خواسته ن؟
مرد: البته، اون حتي يكي از افراديه كه هميشه توي اعتصابات كارگري شركت كرده.
پرستار: يعني يه كمنيسته؟!
مرد: نه خانوم، اونا دنبال كسب قدرتن، سيمون فقط حامي كارگراست و كاملاً مخالفه اين سياسي بازيهاس.
پرستار: ولي خانوم ديتزگفتن ايشون از نوابغ فرانسه هستن، توي وزارت خارجه فعالن، در ضمن توي فرانسه استاد فلسفه بودن و...
مرد: درسته، ولي از تدريس محروم شده!
پرستار: اوه... (خيلي آرام) حتم دارم به خاطر اينكه پدر و مادرشون يهودي هستن؟
مرد: نه، اين ربطي به سيمون نداره، اونا با انديشه هاي سيمون مخالفند.
پرستار: ولي خانوم سيمون با مسيحيت هم ميانه خوبي ندارن!
مرد: چطور مگه؟
پرستار: آخه با پدر درگير شدن، حتي پدر مي گفتن خودشون گفتن كه غسل تعميد هم داده نشدن!
مرد: پدر؟!
پرستار: كشيش بيمارستانو مي گم!
مرد: اينا اصلاً مهم نيست، مهم اينه كه شما درباره اون هيچي نمي دونين!
پرستار: البته هيچی كه نه، مثلاً شايد براي شما جالب باشه بدونين ايشون دقيقاً زماني از يهودي بودنش سر باز مي زنه كه فرانسه، شكست خورده وكشتار يهوديها شروع شده!
مرد: سيمون هيچ وقت يه يهودي نبوده، خانوم عزيز!
پرستار: پس اگه اينطور باشه يه ملحده!
مرد: شما آزاديد هر طور كه مي خوايد فكر كنيد، خانوم محترم.
پرستار: ولي حقيقت هم جز اين نيست.
مرد: حقيقت؟! (مكث) حالا دونستن اين حقيقت چه كمكي به شما مي كنه؟
پرستار: (مردد)خب هدف ما سلامت بيمارانه.
مرد: سلامتشون يا تفتيش عقايدشون؟
پرستار: (مكث) شما كي هستين؟
مرد: بازم بايد تكرار كنم؟
پرستار: مي دونم، يه دوست، ولي هر دوستي نمي تونه اينقدر راجع به آدم بدونه.
كشيش: اگه يه دوست اونقدر كه شما فكر مي كنيد درباره آدم ندونه، دوست نيست!
پرستار: يعني تا كسي ندونه من چي،كجا و با كي غذا خوردم، دوست من نيست؟
مرد: من نگفتم سيمون؛ چي،كجا و با كي غذا خورده.
پرستار: ولي گفتين نمي تونه بخوره.
مرد: بله، نمي تونه!
پرستار: چرا؟
مرد: شما پزشكيد، و اين سواليه كه شما بايد جواب بديد!
پرستار: من يه پرستارم آقا، در ضمن خيلي هم به شغلم افتخار مي كنم!
مرد: (محترمانه) و البته وعده هاي غذايي هم خيلي براتون اهميت داره!
پرستار: (عصبي) شما حق ندارين به من توهين كنين، من فقط پرسيدم چرا ايشون نمي تونن غذاشونو بخورن، كه البته فضولي هم نيست و جزو وظايف منه.
مرد: اين كه ناراحتي نداره خانوم عزيز!
پرستار: ولي شما كه ادعا مي كنين دوست ايشون هستين، به جاي جواب منو مسخره مي كنين! (مي خواهد برود)
مرد: (مانع مي شود) خانوم محترم! من حتي نمي دونم تمسخر يعني چي؟ در ضمن، جواب ندادم چون فكر مي كنم شما هيچ وقت نمي خواين درك كنين كه اون عادت كرده خيلي كم بخوره، و حالا تو اين شرايطي كه هموطناش توي فرانسه دارن از گشنگي مي ميرن، همون مقداركمم، براش عذاب آوره.
پرستار: (با تمسخركامل) واي چه غم انگيز، چه از خودگذشتگي بزرگي، تحت تاثير قرار گرفتم! (مي رود)
مرد: خانوم، منو ببخشيد اگه...

پرستار جاخورده، برمي گردد نگاهي به مرد انداخته و بعد با عصبانيت مي رود، مرد همچون مجسمه اي سنگي خيره به سيمون مي ماند. سكوتي ديرپا. همه چيز در تاريكي گم مي شود.
5

مرد همچنان خيره به سيمون مانده است. خدمتكار دزدانه وارد مي شود. برگه ها را از زير لباسش در آورده و جلوي مرد مي گيرد.

خدمتكار: فكر كنم اين آخرين نوشته شون باشه، نتوستم زودتر از اين براتون بيارمش، مي دونيد كه...

مرد به خود مي آيد. برگه ها را گرفته و شروع به خواندن مي كند.

خدمتكار: اون همه ي كاراشو ول كرده و راجع به شما وراجي مي كنه.
مرد: (سكوت، لبخند مي زند)
خدمتكار: پرستار رو مي گم.
مرد: (در حال خواندن نوشته) راجع به من؟
خدمتكار: شما و خانوم سيمون!
مرد: نفهميد كه من به اتاق تو اومدم؟
خدمتكار: (با شيطنت دخترانه) نذاشتم بفهمه، تازه اگه قرار بود از رابطه هاي من سر در بياره، حالا اينجا نبودم كه!
مرد: (سكوت. همچنان مشغول خواندن)
خدمتكار: نمي دونين اون از اينكه فهميده خانوم سيمون گفته يه كارگر مثل منه و از بورژواها متنفره، چقدر مي سوزه، حالا مونده به دكترا چي بگه، همشون سفارش كردن كاملاً مراقب خانوم سيمون باشه! (مكث، كاملاً به مرد نزديك شده) چرا خانوم سيمون خيلي كم غذا مي خورن؟
مرد: (در حين خواندن) مگه پرستار دليلش رو نگفت؟
خدمتكار: پرستار؟! خب نه، اون فقط دنبال اينه يه شوهر تازه گير بياره!
مرد: (سكوت، رو به او لبخند مي زند، در حال خواندن)
خدمتكار: تا حالا چهار پنج تا شوهر كرده ولي همشون يا از دستش فرار كرده ن يا سكته كردن!
مرد: (در حال خواندن) تو اينا رو از كجا مي دوني؟
خدمتكار: همه مي دونن، تازه همه شوهراشم كشيش براش پيدا مي كنه.
مرد: (بدون هيچ عكس العملي به خواندن ادامه مي دهد)
خدمتكار: ( مكث) يعني واقعاً ممكنه با غذا نخوردن خانوم سيمون، گرسنه ها سير بشن!
مرد: خودت چی فکر می کنی؟
خدمتكار: نمی دونم، اما غذاي خانوم سيمون به دست گرسنه ها نمي رسه (مكث) غذاشونو من مي خورم.
مرد: خب گرسنه اي كه مي خوري.
خدمتكار: ولي اگه پرستار باشه مي ريزه توي سطل آشغال!
مرد: خب براي اينكه نمي فهمه گرسنگي يعني چي.
خدمتكار: ( خيره به سيمون) دكتر مي گفت اون به كم غذايي عادت كرده، اونقدر كه اگه بيشتر از چند لقمه غذا بخوره صدمه مي بينه، من خيلي وقتا هيچ چي نبوده بخورم ولي هيچ وقت عادت نكردم (مكث، رو به مرد كه همچنان در حال خواندن است) مي شه... بلندتر بخونيد منم...
مرد: (سكوت، خيره به پنجره، به فكر فرو مي رود.)
خدمتكار: چي شد، مگه اون تو چي نوشته؟
مرد: (سكوت)
خدمتكار: (ليواني آب براي او مي آورد) حالتون خوبه؟
مرد: (جرعه اي مي نوشد) سيمون درباره من چيزي از تو پرسيد؟
خدمتكار: نه! هيچكس نمي دونه من شما رو ديدم.
مرد: حتي سيمون؟
خدمتكار: راستش خواستم بهشون بگم ولي پرستار صدام زد، بعدشم كه اومدم اين نوشته شونو براتون بيارم، خوابيده بود!
مرد: (سكوت)
خدمتكار: مي شه بپرسم چي نوشته؟
مرد: اون چيزي از تو نپرسيد؟
خدمتكار: خب، خيلي چيزا ازم پرسيد!
مرد: سراغ جايي رو نگرفت؟
خدمتكار: چرا، اتفاقاً يكسره مي خواست بدونه اينجاها كليسا كجاست، حتي وقتي كه از پنجره به بيرون نگاه مي كرد، مي گفت يه رودخونه مي بينه و يه چيزايي كه اصلاً اينجا نيست!
مرد: ديگه چي پرسيد؟
خدمتكار: پرسيد كجا زندگي مي كنم، منم گفتم تو اتاق زير شيرووني!
مرد: خب؟
خدمتكار: بعدگفت اونجا اتاق زير شيروني يه كليسا بود.
مرد: كجا؟
خدمتكار: نمي دونم!
مرد: (در سكوت خيره به سيمون مانده)
خدمتكار: حالشون خيلي بده؟
مرد: ( لبخندزنان رو به او) هيچ مي دونستي كه تو خيلي مهربوني؟
خدمتكار: (مكث) ولي مث يه مريضم كه هيچ وقت خوب نمي شه.
مرد: تو مريض نيستي؟
خدمتكار: هميشه احساس مي كنم كه در حال مردنم.
مرد: (با لبخند) اگه بخواي خوبم مي شي.
خدمتكار: اونوقت ديگه نمي تونم مهربون باشم.
مرد: (با اشاره به سيمون) اونو ببين! سالهاست داره درد مي كشه و خفت و خواري رو تحمل مي كنه تا بتونه مثل تو باشه.
خدمتكار: (با تمسخر) من؟!... ولي من...
مرد: بله، مثل تو!
خدمتكار: آخه... اون از خيلي چيزها گذشته.
مرد: ولي از چيزي كه تو ازش گذشتي، هيچ وقت نگذشته.
خدمتكار: خب من مجبور بودم... يعني...
مرد: اون خودش مي خواد خفت و دردي رو كه تو تحمل مي كني، تحمل كنه شايدم هيچ وقت به درستي نفهمه كه مث تو بودن به چه معنيه!
خدمتكار: ولي مطمئن باشيد هر كس ديگه اي جاي اون بود...
مرد: درسته! (مكث) همينه كه منو به طرف اون مي كشونه.
خدمتكار: (به دور از هرگونه حسادت زنانه) شما... اونو دوست دارين، درسته؟
مرد: (مكث) ولي خيلي ازش دورم، خيلي، نميدونم چي مي تونه اين فاصله كشنده رو پر كنه؟
خدمتكار: ولي شما كه الان كنارشيد!
مرد: آره ولي نمي تونم باهاش روبه رو بشم، اون هيچ وقت آسودگي رو به جسم و روحش راه نداده، هيچ وقت خودش زندگي نكرده، اون هميشه در من زندگي كرده.
خدمتكار: مگه شما با اون...(مكث)
مرد: بعد از اينكه همه چيز تموم شد و خدا منو ترك كرد، اون كسي بود كه هميشه درد بزرگ منو درد مي كشيد.
خدمتكار: ( سكوت، مي خواهد چيزي بگويد، اما نمي تواند)
مرد: يه درد خيلي بزرگ، دردي كه بالاتر از رنجه، مث يه محنت؛ جسم و روح رو هميشه داغدار مي كنه!

سكوتي ديرپا، هر دو خيره به هم مانده اند، يكباره صداي جيغي بلند و همهمه كه از بيرون به گوش مي رسد، خدمتكار همچنان خيره به مرد خشكش زده.

مرد: (در حالي كه به سمت در مي رود) بهش بگو من برگشتم تا هميشه همراهش باشم، بگو من همونجا منتظرشم، بگو بياد به اتاق زير شيرووني!

مرد مي رود. همهمه، همه جا را پر مي كند. همه چيز در تاريكي گم مي شود.
6

توي تاريكي مطلق، از ميان همهمه هاي نامفهوم، آرام آرام صداي زمزمه وار سيمون به گوش مي رسد كه از سردرد به خود مي پيچد، با دور شدن همهمه ها، صدايش نزديك مي شود و نور آرام آرام مي آيد.

صداي سيمون : «اي پدر ما كه در آسماني، نام مقدس تو گرامي باد. ملكوت تو برقرار گردد. خواست تو آنچنان كه در آسمان مورد اجراست، بر زمين نيز اجرا شود. نان روزانه ما را امروز نيز به ما ارزاني دار. خطاهاي ما را بيامرز چنانكه ما نيز آنان را كه به ما بدي كرده اند، مي بخشيم. ما را از وسوسه ها دور نگاه دار و از شيطان حفظ فرما؛ زيرا ملكوت و قدرت و جلال تا ابد از آن توست. آمين!»

سيمون در خود فرو رفته، از پنجره به نقطه اي دور خيره مانده، خدمتكار حيرت زده به او نگاه مي كند.

خدمتكار: خانوم سيمون! حالتون خوبه؟
سيمون: آره، تموم شد!
خدمتكار: دعا كه خونديد خوب شديد؟
سيمون: آره، ولي اين فقط يه دعا نيست. تنها راه تسكين سر دردهاي هميشگي منه!
خدمتكار: دردش خيلي زياده!
سيمون: هر صدايي كه مي آد انگار يه مشت آهني مي شه و مي كوبه تو سرم، ولي اين كلمات عينهو يه سپر جلوشونو مي گيره وآرومم مي كنه، (مكث) درست زماني كه داشتم اين دعا رو مي خوندم ديدمش.
خدمتكار: كجا؟
سيمون: اومد به اتاقم وگفت: با من بيا!
خدمتكار: رفتين؟
سيمون: منو برد توي يه كليسا، يه كليساي تازه ساز و زشت، بردم طرف محراب و گفت: زانو بزن!
خدمتكار: زديد؟
سيمون: زدم.
خدمتكار: بعدش چي شد؟
سيمون: بعد بيرونم آورد و وادارم كرد بالا برم.
خدمتكار: رفتين!
سيمون: رفتم!
خدمتكار: تو اتاق زير شيرووني؟
سيمون: (مكث) تو از كجا مي دوني!
خدمتكار: خب... من ...
سيمون: (در حال جستجو)كجاست؟ كجا برديش؟
خدمتكار: چي خانوم؟
سيمون: نكنه اون پرستار لعنتي...
خدمتكار: نه خانوم! من...
سيمون: پس كار توئه!
خدمتكار: نه... يعني... آره!
سيمون: كجاست؟
خدمتكار: اون... اون...
سيمون: مي گم كجاست؟
خدمتكار: من...
سيمون: تو اون نوشته رو خوندي!
خدمتكار: نه!
سيمون: پس از كجا مي دوني من با اون رفتم به اتاق زير شيرووني!
خدمتكار: نه خانوم، من اصلاً سواد ندارم!
سيمون: پس از كجا مي دوني؟!
خدمتكار: اون گفت؟
سيمون: كي؟
خدمتكار: اون... نوشته رو برد، يعني از من خواست براش ببرم!
سيمون: كي؟
خدمتكار: همون... همون آقا كه اومده بود ملاقاتتون!
سيمون: كي اومده بود ملاقات من؟
خدمتكار: اون... اون نوشته تونو خوند، گفت: بهتون بگم...
سيمون: اون كي بود؟
خدمتكار: گفت بگم.. بيايد به اتاق زير شيرووني!

از شدت سر درد به خود مي پيچد، دوباره همان دعا را زير لب تكرار مي كند.

خدمتكار: ببخشيد، من نخواستم ناراحتتون كنم!
سيمون: (زمزمه كنان دعا را زير لب تكرار مي كند)
خدمتكار: شما بايد بريد خانوم سيمون!
سيمون: (همچنان دعا را تكرار مي كند)
خدمتكار: بايد بريد به اتاق زير شيرووني!
سيمون: (بافرياد) نه، اونجا وجود نداره، اونجا جاي من نيست!
خدمتكار: آخه چرا؟
سيمون: هر جاي ديگه چرا؛ شايد سلولي توي يه زندون، يا يكي از اون اتاق هاي مردم طبقه ي متوسط كه پر از جنس هاي تجملي بنجل و پارچه هاي سرخ مخمله، يا سالن انتظار يه ايستگاه، هر جا، هر جايي به جز اون اتاق زير شيرووني!
خدمتكار: ولي اون منتظر شماست، اون حتي نمي تونست با شما روبه رو بشه!
سيمون: نه، من پشيمون شدم از اينكه... شايدم مي ترسم... نمي دونم اما هر چي حرفاشو با خودم تكرار مي كنم، اصلاً نمي تونم بفهمم چيزايي كه يادم مي آد درسته يا...
خدمتكار: ولي اون اينجا بود، همه هم اونو ديدن!
سيمون: (مكث) آخه از كجا بدونم خودشه؟
خدمتكار: اون حتي به من گفت كه شما رو دوست داره!
سيمون: نه، اون هيچ عشقي به من نداره! آخه چطور ممكنه؟
خدمتكار: من مطمئنم خودشه خانوم سيمون!
سيمون: (جا خورده دستهاي خدمتكار را مي گيرد) مگه اون گفت كيه؟
خدمتكار: وقتي اومده بود ملاقات شما و داشت با پرستار حرف مي زد، احساس كردم شبيهشه! حتي به اونام گفتم، ولي بهم خنديدن! بعدش انگار كه مي دونه من كي ام صدام كرد، با هم رفتيم به اتاق من و سراغ شما رو گرفت، اون حتي از من خواست برگردم به مزرعه!
سيمون: (سكوت) مزرعه؟!
خدمتكار: آره! همون جايي كه توش به دنيا اومدم ومادرم مرد، هيچ وقتم نتونستم بفهمم پدرم كيه! بعدشم فهميدم صاحب مزرعه با مادرم رابطه داشته و از اونجا فرار كردم!
سيمون: پس چرا بهت گفت برگرد؟
خدمتكار: نمي دونم! ولي خودمم ديگه از اين سرگردوني و كثافت خسته شدم! از اين كشيشي كه فقط نصيحت مي كنه ولي خودش از همه بدتره! از اينكه هميشه جلوي حيوونايي خم و راست شم كه ازشون متنفرم! اونم فقط به خاطر اينكه گرسنه نمونم و كارمو از دست ندم!
سيمون: سالومه! تو از كجا فهميدي كه اون خودشه؟
خدمتكار: نمي دونم! اولش فقط يه احساس بود، حرفاشو كه شنيدم مطمئن شدم، اون گفت: من مي تونم ديگه به هيچكس و هيچ چيز، تن ندم و برگردم و زندگي تازه اي رو شروع كنم، اون خيلي چيزا راجع به من مي دونست، همين طور راجع به شما و نوشته هاتون؛ خيلي هم اصرار داشت كه آخرين نوشته تونو براش ببرم!
سيمون: پس چرا رفت!؟
خدمتكار: نوشته تونو كه خوند يه جوري شد، نمي دونم انگار حالش بد شد، احساس مي كنم نمي تونست اينجا با شما روبه رو بشه!
سيمون: (سكوت)
خدمتكار: خانوم سيمون، اون برگشته و به خاطر شما هم برگشته!
سيمون: ولي اون فقط به خاطر نجات آدما برميگرده!
خدمتكار: نه، اون اومده زندگي كنه، با شما!
سيمون: (از سردرد شديد به خود مي پيچد) نمي دونم، ولي يه جورايي مطمئنم كه عشقم موهوم نيست؛
خدمتكار: (مابين حرفهاي سيمون) خانوم سيمون،
سيمون: (بي توجه ادامه مي دهد) يه جورايي هم مطمئن نيستم،
خدمتكار: اون گفت،
سيمون: چون هيچ چيزي توي واقعيت با درك من وقتي اسمشو به زبون مي آرم كنار نمي آد؛
خدمتكار: از همون وقتي كه خدا تركش كرده،
سيمون: ولي چيزي كه بالاتر از درك منه موهوم نيست!
خدمتكار: شما دردشو درد كشيدين،
سيمون: (سكوت)
خدمتكار: يه درد خيلي بزرگ، دردي كه بالاتر از رنجه،
سيمون: (سكوت، در خود فرو مي رود)
خدمتكار: مث يه محنت؛ جسم و روح رو هميشه داغدار مي كنه!

سكوت مطلق. صداي قدم هاي پرستار سكوت را مي شكند. پرستار جاروي خدمتكار در دستش با عصبانيت مي آيد. خدمتكار بي توجه به او، سيمون را كه در خود فرو رفته، در آغوش گرفته.

پرستار: دختره ي عوضي جاروتو چرا ول كردي؟
خدمتكار: (سكوت، بي آنكه كوچكترين تكاني بخورد)
پرستار: چه گستاخ، مي دونم چه بلايي سرت بيارم، زود پاشوگورتو گم كن!
خدمتكار: (سكوت)
پرستار: بهتره از اون خانوم عزيز، فاصله بگيري دختره ي بي شعور، چون ممكنه دچار سِل بشي، تو كه نمي خواي عين سگ بميري كه، مي خواي؟
خدمتكار: (سكوت)
پرستار: باشه هر طور كه دوست داري، ولي خوب كه مبتلا شدي، قبل اينكه كپه مرگت رو بذاري (با تمسخر تمام) عُذراي سرخ رو آماده كن كه قدم رنجه كنن، تشريف ببرن آسايشگاه مسلولين گِراسوِنور، اتفاقاً جاي خوبيه، از اونجا مي تونن به راحتي از مزرعه هاي كِنت، فرانسه اشغال شده شونو تماشا كنن و با خيالت راحت بميرن! (در حال رفتن، دوباره برمي گردد) در ضمن خودتم آت و آشغالاتو جمع كن و گورتو گم كن!

پرستار مي رود. همه چيز در تاريكي گم مي شود.

7

از توي تاريكي صداي پرستار وكشيش كه مي خورند، مي نوشند و مي خندند، به گوش مي رسد.

پرستار: تازه، جالب ترگزارش پزشك قانونيه، ببين چي نوشته، ايست قلبي بر اثر سِلِ عضله قلب و ريه. متوفي در حالي كه تعادل رواني اش بر هم خورده بود خود را با امتناع از خوردن كشت و از ميان برد.
كشيش: يعني خودكشي! بله، كسي كه ادعا كنه مسيح رو ديده و با كليسا و پدر روحاني در بيافته طرد ميشه وكارش به همين جا كشيده مي شه!
پرستار: فقط اين نيست كه، اون دختره هرزه ادعا مي كرد، برگشته باهاش زندگي كنه!
كشيش: (با تمسخر تمام) زندگي كنه! (از خنده ريسه مي رود)
پرستار: اينجا رو ببين، يه داستان منتشر كردن؛ پروفسور فرانسوي خود را تا حد مرگ گرسنگي داد.
كشيش: پروفسور! (خنده زنان) ملعون باد!
پرستار: (قهقهه مي زند) مرگ بر اثر گرسنگي كشيدن، ايثار عجيب و غريب پروفسور فرانسوي!
كشيش: ملعون... باد!

صداي خنده هاشان با آمدن نور كم سويي روي جسم بي جان سيمون كه صليب وار افتاده، زير فريادهاي طنين اندازش كه از همه سو به گوش مي رسد و مي گويد: «چرا مرا ترك كردي؟» گم مي شود. سالومه، دسته گلي كه با روباني سه رنگ بسته شده در دست گرفته و روي جسم بي جان او ايستاده. صداي مرد از ميان فريادهاي سيمون به گوش مي رسدكه دعاي مراسم تدفين را مي خواند. سالومه، دسته گل را روي جسم بي جان سيمون انداخته و مي گويد: «تمام شد.»
-


محسن عظيمي


همين و ديگر هيچ.www.pardeha.blogfa.com
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!