چهارشنبه

انسان ِآتلانتیک*
مارگریت دوراس
ترجمۀ علیرضاسیف الدینی

به دوربین نگاه نمی کنید.چنین خواهشی درخارج ازدایره ی زمان جای می گیرد.
فراموش می کنید.
فراموش می کنید.
وجود ِخودرا فراموش می کنید،فراموش می کنیداین را.
فکرمی کنم انجام ِچنین کاری ناممکن نیست.
فراموش می کنیدکه این یک دوربین است.اما پیش ازهرچیزوجود ِخودتان را فراموش می کنید،شما.
بله، گمانم بشوداین کاررا کرد.برای مثال،می توانیدازحس ِ مرگ،مرگ ِقریب الوقوع وناهنگام ِخودشروع کنید.درست مثل ِکسانی که منتظر ِمرگ اند.
به آنچه می بینید نگاه کنید.اما نگاه کنید.سعی کنیدبه این کارتا موقعی که پرده ای نگاهتان را کدرسازد ادامه دهید،وبعدبازهمین طورنگاه کنید،تا آخر.
ازمن می پرسید:نگاه کنیم ، امابه چی؟
می گویم که خوب،به دریا(بله این واژه به عینه پیش روی شماست)،به دیوارهای مقابل ِدریا،به چیزهایی که بتدریج محومی شوند،به این سگ،به این ساحل،به این پرنده که درجریان ِباد آتلانتیک مانده است.
گوش کنید.تصورم این است که اگراحیاناً به آنچه نمی بینید نگاه کنید،این ،آشکارا برپرده ی (سینما)ظاهرمی شود،وپرده خالی به نظرمی رسد.
دراین جا احساس می کنیدچیزهایی را که دردیدرس شماست- دریا،شیشه ها،دیوارها،دریای پشت شیشه ها،شیشه های وسط دیوارها- قبلاً هرگزبه چشم ندیده اید.هرگزبه آن ها نگاه نکرده اید.
درمی یابید که آنچه دربرابرچشمان ِ شما جاری است،نه تکرار که سرآغازاست،درست مثل حوادثی که درهرلحظه اززندگیتان رخ می دهد.
درمی یابید که فقط خودشما می توانیدجایتان را ،درآن لحظه ازفیلمبرداری،میان هزاران ناظری که درکنارمن ایستاده اند،پرکنید.
درمی یابید که شمارامن انتخاب کرده ام.من .شما را.خواه باب ِمیل ِمن باشید،خواه نباشید،درهرحال،شما خودتان هستید،خود ِ خودتان ،درکنار ِمن .
به خودتان می اندیشید،طوری که انگاربه این دیوارمی اندیشید، به این دریا، به این باد واین مرغ ِدریایی که برای اولین بارازهم جداشده اند، یا به این سگ ِ گمشده...
درمی یابیدکه معجزه، نه درمشابهت ِ میان ِ این جریان ِپیوسته ،بل درتفاوتی است که این عناصررا مدام ازهم جدا می کند، وتا بی نهایت ادامه دارد؛ تفاوتی که آدم ها را ازسگ ها ، سگ ها را ازسینما ، شن را ازدریا ،...ودریا را ازاین مرغ ِ دریایی، که همچنان با باد سر ِ ناسازگاری دارد،بلورهای زنده ی چشم هایتان را ازبلورهای تیز وبرّ ان شن ها ،هوای خفقان آور ِ تالار را ازنور ِ آزاردهنده ی هتل ، هرکلمه را ازجمله ،هرسطر را ازهرکتاب ،هرروز را ازهرقرن وگذشته وآینده ی بی انتها وازشما ومن جدا می کند.
یعنی حس مالکیت نسبت به نقشی که تا پایان ِ{فیلم}برعهده دارید،ضرورت می یابد.
راه می روید؛خواه یکه وتنها،خواه دربرابرهزار چشم ناظر.انگارهیچ تفاوتی درمیان نیست.مثل ِ من یا این سگی که درامتداد ِساحل ِ دریا راه می رویم یا درست مثل موقعی که تک وتنها دربرابر ِ اشیای آتلانتیک راه می روید، وانگاراین باد ومرغ ِ دریایی غم انگیزدنبالتان می کنند.
می خواهم بگویم که :سینما گمان می برد که قادراست کاری را که شما همین حالا مشغول اجرای آن هستید منعکس کند.اما اگر شما ،هرکجا که باشد، بتوانید ارتباطی میان خود وماسه ، باد ،دریا یا دیوار ،پرنده یا سگ برقرارکنید ،درمی یابید که سینما نمی تواند ازعهده ی چنین کاری برآید.
حال این را به کناری بگذارید.رهایش کنید.راه بروید.
آن وقت می بینید بعدازاین که ستون های تالاررا پشت ِ سرگذاشتید ودرامتداد ِ ساحل ِ دریا شروع به راه رفتن کردید،همه چیز، حرکت ِ خودرا با حرکت ِ اعضای بد نتان ،که پیش تربه طبیعی بودن آن اصرارمی ورزیدید،شروع می کند.هماهنگ می شود.
سربه سمت ِ راست می چرخانید وبه موازات ِ شیشه ها ودریا راه می روید،دریا پشت شیشه ها، شیشه ها دردل ِ دیوارها ، مرغ ِ دریایی ، وباد وسگ.
تمام.
حالا به نظرمی رسد که به طول ِ دریا هستید؛به طول ِ تمامی اشیایی که با نگاهتان به هم گره خورده اند.
حالا دریا سمت ِ چپ ِ شماست.می توانید صدای دریا را که با زوزه ی باد درهم آمیخته است بشنویید.درای با نفس های عمیق وکشدار به سمت ِ شما درحرکت است.
ازنظر ِ من ، شما ودریا یکه وتنها هستید،حال آنچه باقی می ماند ،موضوع ِ نقش ِ من دراین ماجراست.من هم به دریا نگاه می کنم.شما هم مثل ِ من به دریا نگاه می کنید، اما شما باید مثل ِ من که جای شما با تمام ِ وجودم به دریا نگاه می کنم نگاه کنید.
حالا شما ازصحنه ی مقابل ِ دوربین خارج شدید.
نیستید.
به محض این که رفتید نیستی تان ظاهرشد،درست مثل ِ هستی ِ کمی قبلتان که با ظهورنیستی تان به پایان رسید،دوربین عکس ِ آن را هم انداخت.
زندگیتان دورشد.
تنها نیستی تان باقی ماند،نیستی ِ شما تسلیم هیچ خواهشی نمی شود؛ خواه ناگهانی وخواه نامحسوس.
حالا دیگرهیچ جا حضورندارید.
دیگرموجود ِ برترپیشین نیستید.
غیرازاین نیستی ِ بی تاب وسیّال چیزدیگری ازشما به جا نمانده است؛ نیستی ای که به خودی خود قادراست پرده را تسخیرکند؛نیستی ای که به خودی خود- چرا که نه – قادراست دشتی بی انتها،یا هتلی را که به درد این کارنمی خورد ویا این شن ها وماسه را دربرگیرد.
همان چیزی که اجازه نمی دهد این گریه ودرد برشما احاطه یابد.
نه.
به فراموش کردن ادامه دهید.یعنی به تکمیل این ناآگاهی ؛نسبت به تمامی این ها وخودتان.عصر ِ دیروز،به محض ِ آن که ازشما جداشدم،به تالار ِ طبقه ی هم کف رفتم که مشرف به پارک است – به تالاری که همیشه درآن خودم ماه غم انگیز ِ ژوئن ،که روبه پاییز می رود، احساس می کنم – خانه را روفت وروب وترتمیزکرده بودم؛ درست مثل این که بخواهم به استقبال ِ مرگ بروم.همه چیز را سر ِجای اصلی اش گذاشته بودم وخانه کاملاً پاک وپاکیزه بود.با خودم گفتم: برای این که بتوانم خودم را ازدست ِ یک عشق ِ روبه پایان خلاص کنم ، مجبورم قلم ام را بردارم وشروع کنم به نوشتن. ظرف هایم را هم شسته بودم.چهارتا چیزهمه شان تمیز بودند ؛ بدنم، موهایم ،لباس هایم وهمه آنچه این ها را درخود داشت (بدن ولباس ها را)یعنی این اتاق ها واین خانه واین پارک.
وبعدشروع کردم به نوشتن.
وقتی همه چیز برای مردنم آماده شد، شروع کردم به نوشتن مطلبی که درآن سعی می کردم شما نتوانید ادامه ی آن را حدس بزنید وکاملش کنید.همین طورهم شد.مدام به بی قراری وبی تابی تان اعتراض کردم.اگراین طورنبود،هیچ ضرورتی برای اجرای این کاروجودنداشت.می دانید که .
اما یکباره وجود ِ همین ناتوانی واستیصال،که درنهانتان بود،خیلی زوداهمیتش را برایم ازدست داد.آن را به خودتان واگذاشتم،هیچ چیزبا خودم نبردم.آن را به شما بخشیدم.فقط به این دلیل که پیش ِ خودتان نگهش دارید،ببرید،به خوابتان ،به عنوان ِ یک هدیه سعادتش بخش، وبه امید آن که با آرزوها وآمالتان تلفیقش کنید(که این سعادتی است زوال پذیر دردیدارهای میان عاشق ها ومعشوق ها ).
بعد، آفتاب ، مثل ِ همیشه، برگشت، با چشمانی خیس ازاشک،وحاضروآماده برای بازی. وبازی بار ِ دیگرآغازشد.
وبه جای مردن به تراس ِ مشرف به پارک رفتم وبا صدای بلند ، که کم ترین حسی ازهیجان درآن نبودگفتم ما دوشنبه 15 ژوئن 1981،دراین گرمای وحشتناک،ازهم جداشدیم وفکرمی کنم که این بار،بله ، این بار، هرگزبرنمی گردید.
تا جایی که به یاددارم،از رفتن وجدایی تان دلتنگ وناراحت نبودم.همه چیزمثل ِ روزهای قبل بود؛درخت ها ، گل ها ، سایه ی همین خانه که روی تراس افتاده بود؛ ساعت ، تقویم ، ودراین میان فقط شما حضورنداشتید.فکرنمی کنم که لزومی به بازگشت شما باشد.قمری ها ی پارک ازسر ِ عشق نغمه سرداده بودند.بعد ساعت ِ 8 شب فرارسید.
پیش ِ خودم گفتم دوستتان دارم.گمان می کردم تنها یک یادوخاطره ازشما برایم باقی مانده است.اما ، نه ، اشتباه می کردم.شنزاری دربرابر ِ دیدگانم بودکه نگاهم را متوجه بی کرانگی خودمی ساخت.درعین حال،این نگاه ، مرگ را مرکز ِ توجه خودقرارداده بود.
آن وقت به خودم گفتم چرا نه .می توانم فیلمبرداری کنم.ازاین به بعد نوشتن کارعبثی است.یک فیلم ،چراکه نه.
بعد، آفتاب طلوع کرد.یک پرنده، محاذی ِ تراس ودیوار ِ این خانه به پروازدرآمد.ازآن جایی که خیال کرده بودخانه خالی است،آن قدرنزدیک شد که با گل ِ گلدان ِروی تراس برخوردکرد؛با گلی که اسمش را گذاشته ام Versailles.
این تکان وجنبش به یک چشم به هم زدن رخ داد؛تکانی که حتی ذره ای درنورآسمان ،که برپارک می ریخت خللی ایجادنکرد.لرزش ِ گل را درپرواز ِ مخملی ِ پرنده دیدم.وبه گل نگاه کردم.ابتدا تکان خورد، انگارکه زنده باشد،بعد آرام آرام به شکل گل ِ ثابت همیشگی درآمد.
شما دقیقآً درحالتی مانده اید که درلحظه ی رفتن تان داشتید،ماندید ومن ازنیستی تان فیلمی ساختم.
بازدوباره باید جلودوربین بروید.این دفعه بایدبه آن نگاه کنید.
به دوربین نگاه کنید.
حالا دوربین شما را درآینه ای موازی با آینه ای که خودتان را درآن تماشا می کنید باردیگرظاهرمی سازد.
تکان نخورید.منتظرباشید.حواستان را جمع کنید.این را هم بگویم که : بازبه صورت خیال وشبح ظاهرخواهید شد.پیش ازاین به شما گفته بودم ،نه . بله ،دوباره شروع شد.
ازحالا درپشت ِ سرتان یک گذشته ویک صحنه وجود دارد.
ازحالا پیرشده اید.
ازحالا خطرشما را تهدید می کند.حالا خطر ِ بسیار جدی تری پیش ِ روی شماست؛ مثل خطری که ساعتی پیش ،درهمان صحنه ی اول ازبغل گوشتان گذشت.
بازفراموش کنید.
بازهم بیش ترفراموش کنید.
همه ی تماشاگران ِ حاضردرسالن را تک تک وهرکدام را با حالتی مخصوص به خودشان نگاه کنید.
این را خوب به خاطربسپارید.سالن ،خود به تنهایی یک دنیاست ؛ مثل ِ شما ، مثل ِ موقعی که تنها هستید ودرمرکز ِ تنهایی تان قرار گرفته اید.
به هیچ وجه این را فراموش نکنید.
نترسید.
حالا مشغول ِ اجرای کاری هستید که هیچ کس دیگری دردنیا قادربه اجرای آن نیست.یعنی گذشتن ؛ امروزازاین جا برای بار ِ دوّم گذشتن ،تنها وتنها ازمن گذشتن.
سعی نکنید زندگی را بفهمید،این عکس ِ حادثه ای را.
حالا دربرابر چشمان ِ خود خواهیدمرد.
به دوربین نگاه کنید،طوری که انگاربه دریا نگاه می کنید؛ به دریا وشیشه ها وسگ وپرنده ی بادوشن هایی که صحیح وسالم دربرابر ِ امواج ایستاده اند.
دوربین نشان خواهد داد که درطول راه پیمایی تان به چه چیزهایی نگاه کرده اید.
نگاه کنید.دو.ربین دروغ نمی گوید.
تلالوء آفتاب را می توان دید، اما،آن جا ، درآن جنگل ها وکشتزارها وبیابان ها حتی نفسی وجودندارد.هیچ کس نمی داند ما درتابستان هستیم یا درپایان تابستان ،و یا درهرفصل دروغگو ووحشتناک وبی نام دیگر.
دیگرشما را مثل ِ روز ِ اول دوستتان ندارم.دیگردوستتان ندارم.
دراین میان تنها کرانه هایی زنده مانده است که سراسرنگاهتان را تسخیرکرده وشما را درخوابتان تکان داده اند.
درعین حال ،مانده ام حیران که این کرانه ها را ،که توسط چشم هایتان کشف شده ،چگونه خواهم نوشت یا چگونه آن چیزهایی که ازاولین معنی ومفهوم به کلی پاک شده اند ازقلم ام تراوش خواهند کرد.
تنها چیزی که ازاین قضایا دستگیرم شده این است : کسی که زمانی این جا بود،اززندگی خودآگاه نبود(به شما گفتم که سعی نکنید زندگیتان را بفهمید)وفقط من می دانم که اوچطور زندگی کرده واززندگی اش شناخت کامل دارم ،با این حال نمی دانم با این سردرگمی چه کنم.کار ِ دیگری ازدستم برنمی آید.
می گویندکه دراواسط تابستان هستیم ،شاید.نمی دانم.گل ها هم خیلی وقت است که درگوشه وکنارپارک درآمده اند،بعضی ها هیچ وقت آن ها را نمی بینند.آن ها مدتی همان طوربا بوورایحه ای که دارند،درکنارآیندگان وروندگان می مانند،بعدش هم پژمرده می شوند.آن ها پیش ازآن که من بتوانم ببینمشان می میرند؛ زنی که آن ها را به کلی ازیادبرده است.
درفاصله ی مرگ وزندگی با عشق زندگی می کنیم.من ازقابیلت واستعدادی که دارید خرسندم،هرچندشمارا درخلایی عاطفی می بینم واحساستان می کنم.فکرکنم دلبستگی من به شما،نه به دلیل ِ ترک گفتن ِ زندگیتان ونه حتی به جهت ِ ادامه ی آن نیست ،که این ها جزو وظایف ِ من به حساب نمی آید؛ زندگی وحیات قادرنیست درخصوص ِ شما به من بیاموزد.نهایتاً می تواند مرگ را نزدیک تر،پذیرفتنی تر وخواستنی ترسازد.
راستش را بخواهید شما اکنون به این حالت درمقابل ِ من ایستاده اید؛ آرام ، مطمئن ، بی گناه ، ودرعین حال مستعد ِ انگیزشی دیوانه وار.
این را نمی دانید.


*این عنوان درکتاب ِ حقیقت وافسانه(سیری درآثارواحوال ِ مارگریت دوراس) مرد ِ آتلانتیک ترجمه شده است.درضمن، متن حاضر سال ها پیش از انتشار آثار دوراس درایران ترجمه شده است.

-
-
-
-
-









0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!