یکشنبه
اتاق زير شيرواني
بخش اول نمایشنامه
نوشته: محسن عظيمي
--
شخصيت هاي نمايش:

سيمون
خدمتكار
پرستـار
كشيش
مرد
-
1

اتاقي در يك بيمارستان. سيمون؛ پايين تخت، روي زمين،كنار دفتر يادداشتش و ظرف غذايي كه پُر شده از فيلتر سيگار، خوابش برده. خدمتكار، در حال نظافت وارد مي شود؛ با ديدن او جيغ مي كشد و با شتاب از اتاق بيرون مي رود. پس از لحظاتي پرستار، دوان دوان مي آيد.

پرستار: خانم سيمون! چي شده؟
سيمون، با سردرد شديد و سرفه هاي پياپي چشمانش را باز مي كند.
پرستار: شما بايد بيشتر مراقب خودتون باشين!
سيمون: نه! خودم بلند مي شم. (زير لب) كجا؟ كجاست؟
پرستار: اگه بخواين اينجوري ادامه بدين... غذاتونم كه هنوز نخوردين (چشمش به فيلتر سيگارها مي افتد) واي! خداي من!
سيمون: (سرفه كنان) كجاست؟!
پرستار: دنبال چي مي گردين؟... آها، عينكتون!... اينجاست.
سيمون: (سكوت، عينكش را به چشم زده، لابه‌لاي دفتر يادداشتش دنبال چيزي مي‌گردد)
پرستار: خانوم سيمون! شما از وقتي اومدين اينجا، به جز اين سيگارهاي لعنتي، لب به هيچي نزدين.
سيمون: (سكوت، همچنان در حال جستجو)
پرستار: بدن شما دچار ضعف شديده، مي دونيد اگه... (مكث) دنبال چي مي گردين؟!
سيمون: (سكوت، به جستجو ادامه مي دهد)
پرستار: (بسته سيگار را پنهان مي كند) نكنه گرسنه ايد،آره! با يه سوپ تازه چطورين، ها؟
سيمون: (سكوت، مي خواهد زير تخت برود)
پرستار: نه، خواهش مي كنم، زير تخت كه چيزي نيست!
سيمون: ولم كنين!
پرستار: خانوم، شما حالتون خوب نيست، چرا نمي فهميد!
سيمون: (سرفه كنان) بريدكنار!
پرستار: سيگارتون اينجاست، لازم نيست زير تخت رو بگرديد!
سيمون: (سكوت، در حال رفتن به زير تخت)
پرستار: اجازه بدين من نگاه مي كنم... آخه اينجا كه چيزي نيست، غير از اين دو تا كاغذ باطله كه...
سيمون: (به شدت سرفه مي كند) خودشه! (كاغذها را گرفته، روي زمين مي افتد)
پرستار: (سعي دارد او را بلند كند) شما نبايد از جاتون تكون بخوريد، مي فهميد؟
سيمون: من خودم اومدم پايين، خانوم!
پرستار: ولي شما از روي تخت افتاده بودين، اگه راحت نيستين مي تونم...
سيمون‌: لازم نيست! من فقط داشتم مي نوشتم كه خوابم برد، همين.
پرستار: آخه روي زمين چرا !؟
سيمون: اون ديگه به خودم مربوطه!
پرستار: من قصد جسارت نداشتم خانوم! اتفاقاً خيلي خوبه كه تونستين بخوابين، هر وقتم خواستين مي تونم به كشيش بيمارستان بگم بيان ملاقاتتون!
سيمون: كي؟!
پرستار: كشيش!
سيمون: نه، نه! خواهش مي كنم!
پرستار: البته ايشون به همه مريضا سر مي زنن! ولي انگار شما...
سيمون: من حالم خوبه خانوم عزيز!
پرستار: به هر حال من فقط نگرانتونم، آخه خيلي سفارش كردن كه...
سيمون: كي؟كي سفارش كرده؟!
پرستار: خب خيلي ها... (با تأسف) واي، ببخشيد يادم رفت بهتون بگم!
سيمون: ديگه چي شده؟
پرستار: چيزي نشده، فقط... شما يه ملاقاتي دارين.
سيمون: حتماً منظورتون همون كشيش محترمه؟
پرستار: نه، راستش يه آقا.
سيمون: يه آقا؟!
پرستار: بله، يه آقايي از من خواستن كه شما رو ببينن!
سيمون: (كنجكاوانه) اون آقا كيه؟
پرستار: خودشونو معرفي نكردن، ولي خيلي اصرار داشتن شما رو هر چي زودتر ببينن.
سيمون: الان كجان؟
پرستار: توي سالن منتظر نشستن، اگه مايل باشين همين الان صداشون مي كنم.

بدون آنكه منتظر پاسخ بماند، شتابان مي رود. سكوت مطلق. سيمون، برگه ها را برداشته و نگاه مي كند، در حال خواندن، نيم نگاهي هم به در دارد.

پرستار: (بعد از لحظاتي، با شرمندگي وارد مي شود، يك دست لباس مخصوص بيماران در دست دارد) منو ببخشيد خانوم سيمون!
سيمون: چي شد؟
پرستار: رفتن!
سيمون: رفتن!؟
پرستار:‌ خب... شايدم... آره رفتن.
سيمون: مگه نگفتين اصرار داشتن منو ببينن؟
پرستار: چرا، ولي فكر مي كنم... يعني...
سيمون: گفتين خودشو معرفي نكرد؟
پرستار: نه متأسفانه! ولي...
سيمون: ولي چي؟
پرستار: راستش من فكر كردم شايد همسرتون باشه، ولي نه، فكر نمي كنم.
سيمون: خانوم عزيز، من كه ازدواج نكردم.
پرستار: مي دونم، دعا مي كنم يه شوهر خوب گيرتون بياد، تازه اگه هم...
سيمون: لازم نيست خانوم، پس چرا مي گيد شايد همسرتون بوده؟
پرستار: من.. خب...آخه... نمي دونم... شايدم يكي از اقوامتون بوده، يا دوستي،كسي؟
سيمون: نه، نه مهم نيست!
پرستار: مهم نيست؟!
سيمون: آخه اونا اينجا نيستن.
پرستار: ولي شما دوستان زيادي داريدكه...
سيمون: كه چي؟
پرستار: يعني... راستش آدم خاصي به نظر مي رسيدن!
سيمون: آدم خاص يعني چي، قيافه خاصي داشتن؟
پرستار: (چشمانش برقي مي زند، با آب و تاب) راستش... خيلي...
سيمون: خيلي چي؟
پرستار: خيلي چهره زيبا... نه! جذابي داشتن، خيلي هم خوش قيافه بودن، خيلي هم...
سيمون: يعني چي؟
پرستار: هيچي، منظوري نداشتم، فقط...
سيمون: (كلافه) فقط چي؟
پرستار: آخه مي دونين اين دختره، سالومه خدمتكارمون رو مي گم، بيشتر به چهره شون دقت كرده بود، مي گفت كه خيلي شبيه... شبيه... ولش كنين!
سيمون: شبيه كي؟
پرستار: اوه... هيچ كي! از دهنم پريد، اون فقط يه دختر چشم چرونه همين، خدايا منو ببخش... ببخشيد! (دستپاچه مي رود، دوباره بر مي گردد، لباس را كه هنوز در دستش مانده، روي تخت مي گذارد) ‌خداي من! پاك يادم رفت، مي گم بيان كمك كنن لباساتونو عوض كنين، (در حال رفتن، با خودش) اصلاً من ديگه چرا بايد حرفاي اين دختره ي ديوونه رو باوركنم!

پرستار مي رود. سيمون، به فكر فرو مي رود. دوباره برگه ها را برداشته و شروع به نوشتن مي كند. همه چيز در تاريكي گم مي شود.
-
2

خدمتكار جوان با يك ظرف سوپ كنار در ايستاده. سيمون بدون آنكه متوجه باشد، در حال خواندن است. سرفه هاش بالا مي گيرد. متوجه حضور خدمتكار مي شود كه به او خيره شده و با نگاه سيمون جا مي خورد.

خدمتكار: (با ترس) خانوم!
سيمون: (سرفه كنان) بله!
خدمتكار: مي خوايد... پرستار رو صدا كنم!
سيمون: نه!
خدمتكار: پرستارگفتن... همه شو بايد بخوريد.

ظرف غذا را كنار او گذاشته و شروع به نظافت مي كند. سيمون، سيگاري مي گيراند و سعي مي كند از تخت پايين بيايد.

خدمتكار: پرستار گفتن... نبايد از تختتون پايين بياين.
سيمون: ديگه چي گفتن؟
خدمتكار: گفتن... ديگه هيچي!
سيمون: پرستار خيلي چيزا مي گه، نه؟
خدمتكار: آره!... يعني... نه!
سيمون: كفشاي منو مي دي؟ (با كمك او سعي مي كند كنار پنجره برود) نترس!
خدمتكار: نه... نمي ترسم!
سيمون: پرستار چيزي گفته؟
خدمتكار: نه!... يعني... آره!
سيمون: حتماً گفته من ديوونه م؟
خدمتكار: نه! گفته بايد حتماً دمپايي...
سيمون: خب اونو واسه مريضا گفته، نه ديوونه ها!
خدمتكار: ولي شما ديوونه نيستيد.
سيمون: (لبخندزنان) اسمت چيه؟
خدمتكار: با من بودين خانوم؟
سيمون: مگه غير از من و تو،كس ديگه اي هم اينجاس؟
خدمتكار: آره!... يعني... نه!
سيمون: (با شگفتي، از پنجره به بيرون نگاه مي كند) اونو مي بيني؟ خودشه!
خدمتكار: چي خانوم؟
سيمون: همون داربست چوبي!
خدمتكار: كدوم خانوم؟
سيمون: كنار اون رودخونه كه كارگرا دارن بار خالي مي كنن!
خدمتكار: من... چيزي نمي بينم خانوم!
سيمون: بايد همين جاها باشه!
خدمتكار: چي خانوم؟
سيمون: اين نزديكيها كليسا هست؟
خدمتكار: كليسا؟
سيمون: (با خودش) ولي من كه همه جارو گشتم.
خدمتكار: اينجا خيلي كليسا هست خانوم!
سيمون: دقيقاً همين جوري بود، از همين فاصله، مگه ممكنه؟
خدمتكار: خانوم غذاتون سرد مي شه!
سيمون: بايد همين جاها باشه، خونه شما كجاست؟
خدمتكار: همين جا!
سيمون: يعني كجا؟
خدمتكار: اتاق زير شيرووني!
سيمون: (شگفت زده) اتاق زير شيرووني؟!
خدمتكار: آره خانوم، من توي اتاق زير شيرووني همين بيمارستان مي خوابم.
سيمون: اتاق زير شيرووني بيمارستان؟ ولي نه، اونجا اتاق زير شيرووني يه كليسا بود، من مطمئنم.(سرش به شدت درد مي گيرد)
خدمتكار: (ترسيده، اما سيمون را هم نمي تواند رها كند) خانوم... غذاتون...
سيمون: آخ، دوباره اين سر درد لعنتي شروع شد!
خدمتكار: بذاريدكمكتون كنم.
سيمون: توگرسنه اي؟
خدمتكار: نه!
سيمون: به من نگاه كن!
خدمتكار: بله خانوم؟
سيمون: گرسنه اي؟
خدمتكار: نه!... يعني... آره!
سيمون: بخور!
خدمتكار: ولي ...
سيمون: ولي نداره!
خدمتكار: ولي آخه شما...
سيمون: بخور!
خدمتكار: (مكث) آخه اگه پرستار بفهمه...
سيمون: خب بفهمه!
خدمتكار: من به كارم احتياج دارم خانوم.
سيمون: من قول مي دم هيچ كي نفهمه!
خدمتكار: (با خوشحالي) شما خيلي مهربونين، بقيه مريضا فقط بلدن ايراد بگيرن!
سيمون: آخه اونا دارن خوب مي شن، هركدوم كه وقت مرگشون برسه مهربون مي شن.
خدمتكار: ولي شما هميشه مهربونيد!
سيمون: (سرفه مي كند) از كجا مي دوني؟
خدمتكار: نمي دونم! (مكث) ولي خيلي ها فقط دم از مهربوني مي زنن.
سيمون: منظورت منم ديگه؟
خدمتكار: نه!
سيمون: مثلاً كيا؟
خدمتكار: مثلاً همين كشيش بيمارستان، فقط حرف مي زنه و يكسره نصيحت مي كنه (با اداي كشيش) فرزندم، اعتراف كن! تو گناهكاري، فرزندم! ... يكسره هم دنبال اينه واسه پرستار يه شوهر تازه گير بياره! پرستارم هميشه دنبالش راه مي افته و در حال اعترافه!(مكث) ولي شما واقعاً مهربونيد!
سيمون: ازكجا مطمئني؟
خدمتكار: خب معلومه، شما خيلي خوبين.
سيمون: (زل زده به دود سيگارش) نه... منم نيستم... هيچي نيستم. شايد همين دودي ام كه سرگردونه توي هوايي كه پر از خفگيه، هي داره مي ره بالا و بالا.
خدمتكار: توي ابرها... شايد يه تيكه ابر بشه، نه؟
سيمون: اونوقت گرفتار يه سرگردوني بزرگ تر مي شه.
خدمتكار: شايدم بارون بشه.
سيمون: نگفتي اسمت چيه؟
صداي پرستار: سالومه! سالومه!
سيمون: (سرفه اش مي گيرد) نمي خواي بگي؟
خدمتكار: (مكث، به صدا گوش مي دهد)
صداي پرستار: سالومه، باز كجا رفتي؟
خدمتكار: ببخشيد... من بايد برم!
سيمون: (با سرفه هاي پياپي) پس سالومه توئي!؟
خدمتكار: نه! ... يعني ... آره! (دستپاچه مي شود و ظرف غذا از دستش مي افتد، مقداري از آن روي لباس سيمون مي ريزد) واي! افتاد، ببخشيد!
صداي پرستار: دختره ي هرزه باز دنبال كي راه افتادي؟ سالومه!
سيمون: (به شدت سرفه مي كند) برو، برو، ولش كن!
خدمتكار: آخه... شما...
صداي پرستار: (فرياد مي كشد) سالومه!
سيمون: (با درد شديد) مي گم برو! نمي خواي كه اخراج بشي!
خدمتكار: (وحشت زده و دستپاچه) ببخشيد خانوم!

دوان دوان مي رود. سيمون، با ناتواني سعي مي كند آنجا را تميز كند. درد مي كشد. سرفه هاش بالا مي گيرد. پرستار در حالي كه دست خدمتكار را محكم گرفته مي آيد.

پرستار: خانوم سيمون!
سيمون: چيزي نيست.
پرستار: دختره عوضي جارو رو از خانوم بگير!
خدمتكار: ببخشيد... ببخشيد...
سيمون: كاري بهش نداشته باشين. اون فقط داشت كمك مي كرد من غذامو بخورم.
خدمتكار: (شرمگين) خانوم سيمون!
پرستار: خفه شو دختره ي بي شعور، زود باش اينجا رو تميز كن!
سيمون: راحتش بذاريد، من اينجا رو كثيف كردم.
پرستار: من مي دونم همه ي اين كارا، زير سر اين دختره ي پتياره س! دختره عوضي مگه نگفتم كمك كن خانوم لباسشونو عوض كنن؟
سيمون: (سرفه كنان) نه، نه، اذيتش نكنين، من خودم نخواستم عوضشون كنم!
پرستار: آخه اين جزء مقرراته، در ضمن لباساي تن شما اصلاً مناسب نيست!
سيمون: چرا نيست؟
پرستار: آخه با اين برش هاي مردونه و دامن گشاد و ژاكت بلند و تنگ، اذيت مي شين!
سيمون: من هميشه همين لباسها رو تن كردم، هيچ وقتم عوضشون نمي كنم خانوم عزيز!
پرستار: (به خدمتكار كه رو به سيمون لبخند مي زند) زود اين آشغالا رو ببر بيرون!
سيمون: (سرفه كنان) ولش كنين، بذارين راحت باشه!
پرستار: باشه هر طور راحتين، ولي خانوم سيمون لطفاً اينقدر از تختتون پايين نياين، اگه هم اومدين حداقل از دمپايي هاي مخصوص استفاده كنين!
سيمون: من هميشه كفشهاي پاشنه تخت خودمو پوشيدم و مي پوشم!
پرستار: (متوجه خدمتكار مي شود كه از لاي در سرك مي كشد، با عصبانيت تمام) گفتم گم شو، موش كور! (سعي مي كند آرام باشد) معذرت مي خوام خانوم سيمون!
سيمون: شما حق ندارين به اون توهين كنيد!
پرستار: آخه اين دختره با قوانين آشنا نيست خانوم! (چاپلوسانه) اذيتتون كه نكرد؟
سيمون: من خودم خواستم اينجا رو تميز كنم!
پرستار: شما مريضيد! در ضمن اين كارا كه برازنده شما نيست.
سيمون: از كار توي كارخونه ها و معادن و مزارع كه سخت تر نيست!
پرستار: منظورتونو نمي فهم!
سيمون: نبايدم بفهميد، هيچكدوم از اونا هم نمي فهميدن!
پرستار: من منظورتون رو نمي فهم، ولي در شأن يه پروفسور اونم از يه خونواده...
سيمون: (با ناراحتي) كي گفته؟ من يه كارگر معمولي ام، همين!
پرستار: (دلجويانه) اين حرفا چيه خانوم! از يه بورژوا با يه خونواده ي محترم بعيده كه...
سيمون: من بورژوا نيستم، حالمم خوبه و هيچ احتياجي هم به بستري شدن ندارم!
پرستار: خواهش مي كنم خانوم، براي ما دردسر درست نكنيد!
سيمون: اونا همشون يه مشت دروغگوان، تا حالا هيچ وقت قدم توي اون كارگاه هاي نكبت بار و حقير نذاشتن...
پرستار: خانوم...
سيمون: هيچ تصور درستي از وضعيت كارگرا ندارن...
پرستار: خانوم سيمون خودتونوكنترل كنيد!
سيمون: ولم كن! (سرفه هاش شدت مي گيرد، مي افتد)
پرستار: خانوم سيمون! چي شد؟ ... خداي من تبتون خيلي بالا رفته! (فرياد زنان به سمت در مي رود) دكتر! دكتر!

همه چيز در تاريكي گم مي شود.

3

سيمون روي تخت دراز كشيده، چشمانش بسته، ولي بيدار است، پرستار به همراه كشيش كنار در ورودي ايستاده اند.

پرستار: (رو به كشيش) نمي دونيد با چه دردسري تونستيم آرومش كنيم پدر!
كشيش: آرامش فقط نزد خداست فرزندم!
پرستار: (با تعجب) خانوم ديتز، وقتي آوردنشون بيمارستان مي گفتن از شدت ضعف توي اتاقش بيهوش شده بوده!
كشيش: خانوم ديتز؟!
پرستار: بله، اگه يادتون باشه هفته پيش توي كليساي هالند پارك باهاتون ملاقات داشتن!
كشيش: بله يادمه، همون خانومي كه توي وزارت خارجه فعالند!
پرستار: از همكارانشون هستن!
كشيش: (با تمسخر) ولي ايشون كه مي گفتن قراره به عنوان مامور، با چتر نجات به فرانسه اشغال شده برن؟
پرستار: درسته! ولي به من گفتن، خانوم سيمون كلي بهشون فشارآورده جاشونو با هم عوض كنن، حتي مي گفتن از شدت حسادت حالشون بد شده!
كشيش: از شدت حسادت؟
پرستار: خنده دار نيست پدر، با يه قيافه اي كه داد مي زنه يهوديه، عين ديوونه ها خودتو با چتر بندازي وسط آتيش؟
كشيش: حالا ديگه مطمئنم شيطان به روحش رسوخ كرده!
پرستار: (با خودستايي كامل) تازه نمي دونين پدر، وقتي منو مي بينه از شدت حسادت، چشاش از حدقه مي خواد دربياد!
كشيش: بله، اون دچار عذاب وجدانه كه فقط با اعتراف نزد خدا به آرامش مي رسه!
پرستار: شما معركه ايد پدر، كارتون كه تموم شد منتظرتونم!

پرستار مي رود.كشيش لبخندي به او ميزند و به طرف سيمون مي رود. كمي او را برانداز مي كند، مي خواهد به او نزديك شود كه سيمون سرفه مي كند.

كشيش: (مكث) فرزندم، به من نگاه كن!
سيمون: (سكوت)
كشيش: آيا حاضري به گناهاني كه باعث ضعف و ناتواني تو شدن، اعتراف كني؟
سيمون‌: (سكوت)
كشيش: فرزندم! آيا اعتراف مي كني؟
سيمون: (سكوت)
كشيش: نااميد نباش فرزندم! (از روي كتاب مي خواند) «سوال كنيدكه به شما داده خواهد شد، بطلبيد كه خواهيد يافت؛ بكوبيد كه براي شما باز خواهد شد...»
سيمون: «... زيرا هر كه سوال كند، يابد وكسي كه بطلبد دريافت كند و هركه بكوبد براي او گشاده خواهد شد. وكدام آدمي ست از شما كه پسرش ناني از او خواهد و سنگي بدو دهد؟ يا اگر ماهي خواهد ماري بدو بخشد؟... » ادامه شم مي خوايد بشنويد؟
كشيش: (متعجب) فرزندم! شما كه اينقدر با كتاب مقدس اُنس داريد، چرا؟
سيمون: كي گفت كه من مي خوام شما رو ببينم؟
كشيش: درد و رنجي كه مي كشيد، به من گفت.
سيمون: درد و رنج من به خودم مربوطه، نه به شما، حالا تنهام بذاريد لطفاً!
كشيش: فرزندم،گمراه نباش! تو حتماً خوب مي دوني كه «ايمانداران بايد نزد يكديگر اعتراف كنند و براي هم دعا كنند تا شفا يابند...»
سيمون: «... زيرا دعاي مرد عادل در عمل قوت بسيار دارد »... خواهش مي كنم منو تنها بذاريد!
كشيش: يعني شما نمي خوايد نزد خدا اعتراف كنيد؟!
سيمون: جناب كشيش من هيچ وقت غسل تعميد داده نشدم، توي هيچ كليسا و كنيسه اي هم حاضر نشدم... احتياجي هم به حضور شما ندارم!
كشيش: ولي چرا فرزندم؟ شما كه اين قدر تقرب داريد به...
سيمون: ديگه چرا مي پرسيد؟ مگه نه اينكه شما از همه چيز آگاهيد و همه نزد شما اعتراف مي كنند؟ (با جديت تمام) حالا منو تنها بذاريد!
كشيش: ولي من مأمورم براي شما دعا كنم و از پدر آسماني بخوام...
سيمون: بهتره اين دعاها رو براي خودتون بخونيد، شايد خدا شفاتون بده!
كشيش: (با عصبانيت در حال رفتن) شما گمراه شدين، گمراه! شيطان رو به خودتون راه دادين!
سيمون: شما بهتره بريد به همون كليساتون كه فقط براي كسب قدرت ساختين، بريد به همون جا و به كسب وكارتون برسيد!
كشيش: شما دارين به كليسا توهين مي كنيد، خانوم!
سيمون: توهين نمي كنم، آقا! ولي بايد بدونين چيز وحشتناكي مث به صليب كشيده شدن مسيح، فقط جايي ممكنه رخ بده كه كفه شر خيلي سنگين تر از كفه خير باشه! كليساي شما كه توي همچين محيطي نطفه بسته و بهش مي باليد از اولش ناخالص و آلوده بوده!
كشيش: (عصبي، در حال رفتن) بس كنين ديگه، اي پدر آسماني او را ببخش! از گناهان اين بنده ناسپاست بگذر...
پرستار: (دوان دوان مي آيد) چي شده پدر؟ (كشيش با عصبانيت مي رود. پرستار وامانده بين سيمون و كشيش) خانوم عزيز، شما نبايد اينطوري با پدر برخوردكنيد! ( به دنبال كشيش مي رود) پدر، پدر!

سيمون از تخت پايين آمده، از سردرد به خود مي پيچد، كلماتي نامفهوم زير لب زمزمه مي كند، به سمت پنجره مي رود، در حالي كه با شگفتي به بيرون خيره مانده، روي زمين مي افتد. همه چيز در تاريكي گم مي شود.
-
-
بخش دوم این نمایشنامه به‌زودی در اثر منتشر می‌شود
-
-
3 Comments:
Anonymous ناشناس said...
این نمایشنامه بی نظیر
من باهاش زندگی کردم لمسش کردم

Anonymous ناشناس said...
خوب بود..خوانده بودم....
شاد شدم
"من،یک زن

Blogger didegan-e-larzan said...
ببخش ولی شر و ور کامل بود
نه سیمون وی رو فهمیدی نه دغدغه هاش
جز دود سیگار چیزه دیگه ای هم دیدی؟
فقط به درد محافل ادبی یخوره که بخونی براشون بعد تحسین و تشویقت کنن.

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!