پنجشنبه
شعرهایی ازخالدالمعالی شاعر ،ناشر ومترجم عراقی
ترجمه : حمزه کوتی
-
-
بدور..هنگامی که شعرمی آید

شب رانمی شناسم مگرکه ناخفته ام
در روز باچشمانی بسته
راه می روم
تپه های بلند را بی که بدانم
درنوشتم
به تنهایی غرق درسکوت راه رفتم
دستم تکان می خورد
وصدایم به آوازخواندن بلند است
با این همه در جای خویش بودم
ودستم را مرکب رنگین ساخته است .
چهره ام اندوهگین بود
در آن سوی بیشه ی دود
هرچه هست همین است بی گمان
با این همه واپسین اختر
ناهویدا شد
وقتی بی حسی جریان داشت .
تنم بار دیگر به حرکت در می آید
تا که بخواند آنچه را که نوشته ام
همه چیز را
سر جای خود می گذارم
و می روم .

تونس 29/4/2006


کوری در راه

تو اینجایی تا ما رابنگری
تا بدانی که کوری
همواره در راه بوده است
وپایان هایی که شناختیم
ما را چون درد دنبال می کردند .
حتی اگرکه راه پایان پذیرد
وبازگردیم تابه هم یاری دهیم
وصدای خود را به آهنگی کهن بلند کنیم
تو اینجا می دانی
که چگونه روز ازما گم گشت
آنگاه سرخود رابرسرسنگ نهادیم
وبه خواب رفتیم
ورؤیاهایی که دوست داشتیم
وانتظارشان را می کشیدیم
دریغا که نیامدند
ازاین رو رنج خویش را درتوبره ها نهادیم
وازاین جا به راه افتادیم
وآهنگی که از دور دست می آید
هنوز درپیش رویمان
برسر راه سیر می کند .

4/11/2006


گردش تهی خاطر

واژه ای که در راه دیدی
ازآن تو بود .
آنگاه به تنهایی وگریزان خاطر
گام زدی
شاید که معانی را دریابی
تا اندکی آرامش یابی
آنگاه بعد ازاین
همه چیز چون گذشته خواهد بود .
اما تو چیزی نمی یابی
وتو را توانی نیست
وتهی خاطر گردش می کنی .
دستت می لرزد
وهرآنچه خواستی
به لحظه ای ازدست تو گم گشت
گوکه روزگارت به سرآمده
وجانت با چکش شکافته شده
دیگر نمی دانی به کجا خواهی رفت
دیدگانت پژمرده شد
وچشم هات ازاشک به سپیدی گرایید
تو نمی گریی
کف دست درازشده ات
به اشارتی به سویت بازگشت
وقلب دوپارشده ات
بانبضی بشتاب ترمی زند
وتو در ژرفا
می دانی که یأس به سویت خزیدن گرفت
تو را ازدرون محکم گرفت
ودوباره با تو به راه افتاد .

8/4/2005


بازگشت غرق شدگان

امروز ازخاطرات نزد توآمدند
بعدازآنکه آنجا بودند
بعدازآنکه فوران آب متلاشی شد
وپرنده مهر گم گشت .
در راه تورا یافتند
ودریافتند که آن کسی که تو بودی
وآنان به سلامت بودند
وایشان درنظرت
چون خنیاگران باز نمودند
وتو، هموکه سیرمی کرد،
آرزوها راحس کردی
و اوهام به سویت بازگشتند
وگو آنکه گم شد هرگز گم نبوده .
آنگاه روز آمد ، خورشیدش برآمد
وخستگی هاش به هرگوشه وکناری
انتظار تورا می کشیدند
وبارهایی که ازآن ایشان بود
باخود نبردند
وتو برهنه پای
به سوی گذشته ، به سمت خاطره
بازگشتی
در راه بازگشتن خمان می شوی
وروح تو دراین جا تشنه می شود
آنکه بود دیگرنیست
ونه آنکس که امروز
دراینجا ، در راه ، انتظار تو را می کشید .
وهنگامی که پژواک ها ازبهر تو
به طنین در می آیند
وعطر در زوایا انتشار می یابد
مادر را درخانه می بینی
گله را که جرس هاش طنین انداز است
وسگ را که درسایه سارها خفته
وسراب را که درگذرگاه له له می زند .

28/10/2006


درانتظارشعر

بعد از آنکه همه چیز گم شد
بعد از آنکه
دانستی که انتظار بیهوده است
واینکه راهی که پیمودی
به هیچ هدفی نمی انجامد
دوباره به راه افتادی
ورنج هایت را درکوله باری نهادی
وتلخناکی نشانه ی راهت بود .
بسا که ترانه خواندی
وآهنگی ازگذشته ترنّم کردی
و دوردست به نزدیک تو آمد .
گاه نشستی
وبرچیزی درهمان جا
سرت راگذاشتی
واندکی خوابیدی
وخواب دیدی
و واژه هایی که می خواستی
به سویت آمدند
خواستی که آنها رابنویسی
وکمی فکرکردی
با اینهمه ازخواب برخاستی
و دوباره به راه افتادی .

6/6/2006


سگ اندرون تو

تو امروز درصحراها چوپانی می کنی
روز توخاموش گشت
بعد از آنکه به طنابت بستند
درکیسه ات نهادند
وبه بیابانت راه بردند .
سگ اندرونت کمی به خواب رفت
واشکی که ازبن چشم هات
روان شد
پریشیده گشت
وفریادهات واژون شد
وخاک برآن ریختند
وبا پا سخت کوبیدند
تا که بازمین یکسان شد .
هیچ کس تو را نمی بیند
سرتو نهانه گشت
و رودی که تو را ازآن بازگرفتند
آبش به خشکی گرایید
وآستین ماران از دوردست نمایان بود .
تو چوپانی می کنی
ستاره ای فروافتاده را چوپانی می کنی .
به دست درازشده رغبت داری
باهرطنابی سعی می کنی
تاشانس تو را فریاد بزنند
تا طناب های پاره شده را گره بزنند
تا تو را از دور بنگرند
وتو ریش هایت را زرد می کنی
راه می روی
وعصای از سدرساخته ات را
دردست گرفته ای
آن عصای قدیمی را .
برای خواب آماده می شوی
وقتی که وقتت فرامی رسد
تا رؤیاها درتو بزرگ شوند .
آنگاه دوباره بیدارت می کنند
تا سازوبرگ رؤیاها را برگیری
وازاینجا بروی
روزگار را به خاطر
اینکه هستی هجو می کنی
وهرشب می خوابی
تا رعب زندگی به نزدیک تو آید
که ناامیدی آن درکیسه هایی هست
تا تو آنها رابرگیری وبه راه افتی .

10/4/2006
-
-
کوچ

جان های ما
درکنار پاره ابر انتظارمی کشند
دچارزلزله شدند
وعقابان اوج گرفتند .
شب آنجا فراز آمد
وچون گردباد سررسید
وسایه ها درشهرگم شد
ابرها به حرکت درافتادند
باران ها فروبارید
واندوه ها درگوشه ها گدازان بود .
ازاین رو حیات ما ،
هرآنچه که ترک گفتیم ،
وهرآنچه همراه ما بود ،
چیزی ازآن جزاندکی
باقی نمانده است
وما می رویم چون خاطراتی کهن
وپنهان می شویم
بانگ زدگان ما را فریادمی زنند
وصدایشان با پژواک
ازهم پریشان می شود
باد می وزد
وپژواک ها فرومی کاهد
وپایان می پذیرد .

3/11/2006


نگرنده چون نابینا

آنجا تارهایم رادیدم که پاره می شد
ودر خاطرات
برهنه وبی شاخه پرتاب شدم
و اوهام به دوردستان رفت .

یقین پیدا کردم که بازمی گردم
اما نه آنکه آن راه را بپیمایم
من از درهم شکستن پل ها می گذرم
وچون یک نابینا
به خانه نگاه می کنم .

4/10/1995


اختردور شده

از یقین سخن گفتم
خاکستر پریشانش را دیدم
هنگامی که چون پرنده
بر گردش پرواز می کردم
واحساس هایم دورم می کردند .

دست فرا رسید
دست های بالا رفته را دیدم
وکیسه های خاطرات را
که به گوشه ای وانهاده شده
باقی مانده ها را دیدم
بقایای رؤیا ها را
واختر دورشده را .

19/7/1996


بوی صبحگاه

در این روز
راه بر ناامیدی بسته شد
وزندگی ام آنجا
به چرخش درآمد
ومن پژولیده بازگشتم
ازگذشته تنها یک حرف دستم بود
وشبم در انتظار نشسته است .
اینک این خاطرات است که باز می گردند :
کلاغ پرکشید
و در دوردست ها فرود آمد
وآنجا من درپشت سراب
در راه بازگشت به خانه
دست تکان می دهم .

12/8/1995


رؤیا (1)

روز رادیدم
وبسیار بارها گم شدم
تا راه را بیابم
همه دست ها وکف دست ها رفت
برای آنها دنبال خاطره ای می گشتم
تا بازگردم
آهنگ را انتظار کشیدم
کف دست بزرگ را
تا راه را روشن تر ببینم .
هر ستاره ای
سر جای خود می ایستد
تا نیمروز را دید بزند .

5/8/1996


رؤیا(2)

پژواک را دیدم
راه از بازگشتگان تهی ست
وشب پابر جا
اما ستاره ای هست
که من به سوی اش رخ می گردانم
و او روشنی می دهد
گو که رصدگاه وبن مایه
ملک دست های من است .

31/7/1996


رؤیا (3)

امروز چهره را دیدم
ابرها را دیدم
آسمان کوچ کرد
و هر ستاره ای به راهی رفت
در ِ یقین را بازنمی شناسم
نه شاخه ها ونه درخت را
اوهام طناب انداختند
تا ببینند خاطرات را که کوچ کردند
و مردگان را که هرگز باز نمی گردند .

30/7/1996


رخ دادها

کف دست را ریسمان هایی نیست
که کشیده شوند
ونه شهری با امنیت .

شاخه های آرزوهام بریده شد
وخواب را از من ربودند .

درختم پر کشید
و روح من
چون برگی خشک
بر خاک نشست .

آب چاه ته کشید
و درآن مار
برآسود .

روزها بازنمی گردند
ونه سالیان گذر می کنند .

11/9/1996


بازگشتم

بازگشتم
در حالی که صدایم را
بلند کرده بودم
وآواز می خواندم
راه خاکی گم شده
وشنیدم که پژواک می نالد
گرگ زوزه می کشد
وسگ را دیدم که راه می رفت
وله له می زد
به یک زندگی خو گرفته بودم
بسیار به دنیا گوش دادم
واز عمر هراسیدم
که زود گم شد
وموی سر سفید شد
وبسیار بارها نابودی را دیدار کردم
ودرکنار مرگ خوابیدم
آنگاه ترانه خوان را شنیدم
که شب خود را سرود کرده
ومن لباس ام رابه تن کردم
عصا را گرفتم
وبا صدای بلند
برای درختان وپرندگان
آواز خواندم .

5/5/2004


کیسه ای در راه خاکی

تو را امروز
ازدست می گیرند ومی برند
وتو با دست های گشوده می روی
وقتی که با اسب
سراغ ات آمدند
و تو به تنهایی راه می رفتی
وبا صدای بلند
در راه آواز می خواندی
آنان شمشیر کشیده بودند
ونیزه می زدند
وتو در خیال خود می چمیدی
وبر راه سیر می کردی .

بعد از چند روز با اسب آمدند
وکیسه ای
بر راه خاکی انداختند .

8/6/2004


کولیان نزد تو آمدند

باطبل وترانه سراغ ات آمدند
با درفش سیاه
بالا کشیده وپاره پاره
با رقص وپایکوبی
نزدت آمدند
و تو خواب بودی
درخیال خود می چمیدی
ازخاطرات گم بودی
واز ترانه ها دور .

20/6/2004


بازگشت به دنیا

خواستم که همین جا بچرخم
اینجایی که
شاخه ی نخل تکان می خورد
وپرنده پرنده است .

اما خورشیدی خود نمایی می کرد
که سایه را نهان کرد
وسخن خشک شد
شن زار پراشید
وراه آشکار نبود .

خواستم که آن سایه را ببینم
با این همه خواب تمام شد
ومن به تنهایی
به سمت دنیا به راه افتادم .

ابو ظبی 17/4/2002


خورشیدی که ازدوردست هامی آید

هرگاه بهار می آمد
به راه می افتادم
خانه ام راتهی ترک می کردم
خانه ای که برشاخه های نخل اش
پرنده می نشست
ودرآن سخن با شب دیوانه می شد .

از دوردست گوش می سپردم
وبه راه می افتادم
پشت سرم فراق ها به خواب می رفت
وخورشیدی که ازدور دست می آمد
می بینمش که ازدوردست می آید .

28/11/1997


داشتم نگاه می کردم

چون پرنده به درخت
نگاه می کردم
زندگی ام برشاخه
به خواب می رفت
وبادها هنگام وزیدن
اوهام مرا با خود می بردند
ومن به راه می افتادم
واز مار اندیشه می کردم
ریسمان های خاطرات را
به شاخه هایی می بستم
که با تیشه
تکه تکه شان کرده اند .

29/4/1998

........................................................................................

یادداشت: شعرهایی که در سال 2006 نوشته شده اند درهیچ مجموعه ای نیامده اند وفقط درمجلات به چاپ رسیده اند .بقیه شعرها از سه مجموعه شاعر یعنی : هبوط بر خشکی 1997 ، حداخوانی 2002 ، اقامت گزیدن درتهی 2006 وازمیان انبوهی از شعرهایی که این مترجم از کارهای شاعر ترجمه کرده گزینش شده اند . م
-
-
به‌سوی ویژه‌نامه خالد المعالی
-
به‌سوی دیگر آثار حمزه کوتی در اثر
-


0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!