-زیگفرید لنتس
Siegfried Lenz
برگردان فارسی: معصومه ضیایی
Massumeh Ziai
-
هوادار رژیم
برای یک آخرهفته روزنامهنگاران را دعوتکرده بودند، تا به آنها در محل نشان دهند که رژیم چقدر هوادار دارد. آنها میخواستند به ما ثابت کنند، که هیچچیز از آنچه که دربارهی منطقهی ناآرام نوشته شده بود، واقعيت ندارد: نه شکنجه، نه فقر و مهمتر از همه نه خواستِ عصیانگرانهی دستیابی به استقلال. از اینرو با احترام بسیار ما را دعوت کردند و کارمند خیلی مودبِ خوشلباسی، پشت ساختمان اپرا از ما استقبال کرد و ما را به سوی اتوبوس دولتی راهنمایی کرد. اتوبوس نو بود. بوی لاک و چرم و موسیقی ملایم رادیو ما را احاطه کرده بود. اتوبوس که به راه افتاد، مرد کارمند میکروفونی را از گیره برداشت و با ناخن روکش نقرهای آن را باز کرد و با صدای ملایمی یکبار دیگر به ما خوشآمد گفت. او به سادگی نام خود را گفت -" نام من گارِک است." - ، سپس زیباییهای پایتخت را به ما نشان داد، نام و تعداد پارکها را گفت و سبک و معماری ِ محلهی مسکونی نمونهایی را تشریح کرد، که بر روی تپهای آهکی قرارداشت و در زیر نور صبحگاهی چشمها را خيره میکرد.
جاده از پشت پایتخت چند شاخه میشد؛ ما از کنار دریا دور شدیم و به سمت زمینهای کشاورزی حرکت کردیم، از کنار مزرعههای پوشیده از سنگ، شیبهای قهوهای رنگ؛ به سمت یک گردنه و از سطح گردنه تا پلی که برفراز بستر خشک یک رودخانه میگذشت. بر روی پل سرباز جوانی ایستاده بود که با نوعی مهربانی و بیقیدی مسلسلی را حمل میکرد و هنگامی که از کنار او از روی پل رد شدیم، با شادی برای ما دست تکان داد. هم چنین بر بستر خشکشدهی رودخانه، میان ریگهای سفید، دو سرباز جوان ایستاده بودند. گارک گفت که ما داریم از میان یک میدانتمرینتیراندازی خیلی محبوب میگذریم.
سربالايی مارپيچی را که مشرف بر دشت تفتهای بود طی کرديم. از میان پنجرههای باز کناری اتوبوس، غبار رقيقی از آهک به درون آمد و چشمها را به سوزش انداخت. طعم آهک بر روی لبها بود. ما کتها را بیرون آوردیم. تنها گارِک کتش را بر تن نگاه داشت. او هنوز هم میکروفون در دست داشت و با صدای ملایمی، طرحهای عمرانی را که حکومت برای این سرزمین مرده آماده کرده بود، تشریح میکرد. من دیدم که مرد کنار من چشمها را بسته، سر را به پشتی تکیه داده است؛ لبهای او خشک و به سفیدی گچ بود، رگ دستها که بر روی دستههای آبنيکل دادهشده قرار داشتند، آبی و برآمده بود. میخواستم به پهلوی او بزنم، چرا که هر دم نگاهی از آینه به ما میافتاد، نگاه مالیخولیایی گارِک. درست زمانی که من در این اندیشه بودم، گارک ازجا برخاست، خندهکنان از میان راهروی باریک به ته اتوبوس آمد و نی و نوشابهی خنک پاکتی پخش کرد.
حدود ظهر از میان دهکدهای عبور کردیم؛ پنجرهها با تختهیجعبه تختهکوب شده بود، پرچینهای کهنه از شاخههای خشک سوراخ سوراخ درختان، بر اثر باد دشت در هم پیچیده شده بود.
بر بامهای صاف هیچ لباسی برای خشکشدن آویزان نبود. روی چشمه پوشانده شده بود. نه پارس سگی در پی ما و نه هیچ کجا چهرهای پیدا بود. اتوبوس بدون کاستن سرعت از آن جا گذشت و پرچمی خاکستری رنگ ازغبار آهک در پی خود میکشید، دلگیرهمچون پرچم تسلیم.
دوباره گارِگ از میان راهروی باریک به ته اتوبوس آمد و ساندویچ تقسیم کرد، با احترام دلگرممان کرد و نوید داد که دیگر تا رسیدن به مقصد زیاد طولی نمیکشد. زمين که پر از تپههای مسیرنگ شده بود؛ حالا پوشیده از سنگهای بزرگی بود که در فاصلهی آنها بوتههای بیرنگ کوچکی روییده بود. جاده سراشیبی میرفت. از میان شکاف تونلمانندی گذشتیم، نیمدایرهی سوراخهای ناشی از انفجار، سایههای موربی بر دیوارهی شکافتهی صخرهها میانداخت. گرمای شدیدی به درون اتوبوس هجوم آورد. بعد جاده باز شد و ما درهی جداشده از رودخانهای را دیدیم و روستایی را در کنار رودخانه.
گارک به ما اشاره کرد، اعلان و دعوت؛ ما کتها را پوشیدیم. اتوبوس آهسته حرکت میکرد . در یک ميدان خشک گِلی تَرَکخورده، در برابر یک کلبهی تمیز آهکاندودشده توقف کرد. آهک چنان توی چشم میزد که هنگام پیاده شدن چشمها درد میکرد. ما به زیر سایهی اتوبوس رفتیم و سیگار کشیدیم. با چشمهای نیمهباز از فرط سوزش، به کلبه نگاه میکردیم و چشمبراه گارک بودیم، که در درون آن ناپدید شده بود.
چند دقیقهای گذشت تا او دوباره برگشت. او در بازگشت مردی را با خود آورد که هیچ یک از ما پیش از آن ندیده بود.
گارک گفت:" این بلا بونزو است." و به مرد اشاره کرد. "آقای بونزو همین حالا سرگرم کار ِخانه بود، با این حال آماده است، به تمام پرسشهای شما پاسخ دهد."
ما مستقیم به بونزو، که سر را کمی پایین انداخته بود و نگاههای ما را تحمل میکرد، خیره شدیم. او چهرهی پیری داشت، خاکستری غبارآلود؛ چروکهای عمیق سیاه رنگی پشت گردنش بود، لب بالاییاش متورم بود. بونزو که همین حالا در حین انجام یک کار ِخانگی غافلگیر شده بود، موهایش مرتب شانه خورده و آثار پوستهشدهی خون بر روی گردن پیر و نحیفش، نشان از اصلاح عجولانه و دقیق صورت میداد. او پیراهن نخی نازکی بر تن داشت با شلواری نخی که چنان کوتاه بود، که به سختی تا قوزک پاها میرسید. یک جفت پوتین زرد رنگ از چرم خام زمخت، که سربازها در دورهی آموزشی میپوشند، به پا داشت.
ما به بونزو سلام کردیم. هر یک از ما به او دست دادیم. بعد او سر تکان داد و ما را به خانهاش راهنمایی کرد. او از ما خواست که جلو بیفتیم. به دالان خنکی وارد شدیم، که پیرزنی در آن در انتظار ما بود. چهرهی او را نمیشد تشخیص داد، تنها روسریاش، در نور کم میدرخشید. پیرزن میوهی آبدار ناآشنایی به بزرگی یک مشت را به ما تعارف کرد. میوه گوشت آبداری داشت و رنگش به سرخی میزد، به گونهای که من از آغاز احساس نیشزدن به زخمی تازه را داشتم.
دوباره به آن ميدان گلاندود برگشتیم. اکنون در کنار اتوبوس کودکان پابرهنهای ایستاده بودند. آنها بونزو را با دقت تحملناپذیری زیر نظر گرفته بودند و در آن حال تکان نمیخوردند و با هم حرف نمیزدند. هرگز نگاه آنها با یکی از ما تلاقی نکرد. بونزو با خرسندی رازگونهای لبخند میزد.
پوتگیسِر پرسید:" شما بچه ندارید؟" این نخستین پرسش بود. بونزو با لبخند گفت": چرا. چرا. من یک پسر داشتم. در حال حاضر ما سعی میکنیم او را از یاد ببریم. او در برابر رژیم مقاومت کرد. تنبل بود، هرگز هیچ کار مفیدی انجام نمیداد و برای اینکه به جایی برسد، به خرابکارها پیوست که همهجا کارشان ایجاد ناآرامی است. آنها بر علیه رژیم مبارزه میکنند، چون معتقدند که میتوانند وضع را بهتر کنند." بونزو این جمله را قاطع و باصراحتی آرام گفت. هنگامی که حرف میزد، دیدم، دندانهای جلوی او افتاده است.
پوتگیسِر گفت:" شاید آنها وضع را بهتر کنند؟"
گارک که این پرسش را شنید، با لذت خندید و بونزو گفت:" همهی رژیمها در این که باید آنها را تحمل کرد، شبیه هم هستند. یکی را آسانتر میتوان تحمل کرد، دیگری را دشوارتر. ما این رژیم را میشناسیم. از دیگران تنها وعدههایشان را میشناسیم." بچهها نگاهی طولانی را با یکدیگر رد و بدل کردند.
بِلایگوت گفت:"هنوز بزرگترین وعده استقلال است."
بونزو با لبخند گفت": استقلال که نان نمیشود. وقتی کشور فقیرتر بشود، استقلال چه سودی برای ما دارد. این رژیم اما صادرات ما را تضمین کرده است. تلاش کرده است که جاده، بیمارستان و مدرسه ساخته شود. کشور را آباد ساخته و آبادتر خواهد ساخت. از آن گذشته به ما حق رای داده است."
جنبوجوشی میان بچهها افتاد. آنها دستهای یکدیگر را لمس کردند و بیاختیار گامی به جلو برداشتند.
بونزو سر را پایین انداخته بود و در خرسندی رازگونهاش لبخند میزد و هنگامی که دوباره سر بلند میکرد، با نگاه در جستجوی گارک بود که مودبانه پشت سر ما ایستاده بود.
بونزو بی آنکه کسی از او پرسشی کرده باشد، گفت:" بالاخره استقلال به رشدی نسبی نیازمند است. احتمالن ما اصلن نمیتوانیم از استقلال شروع کنیم. برای ملتها هم سنی وجود دارد که در آن، آنها به بلوغ میرسند: ما هنوز به این سن نرسیدهایم. و من هوادار رژیم هستم، چرا که ما را در نابالغیمان رها نمیکند. اگرشما دقیق میخواهید بدانید، من به همین سبب از آن سپاسگزارم."
گارِک به سوی اتوبوس رفت. بونزو او را به دقت زیرنظر داشت، منتظر شد تا در سنگین اتوبوس بسته شد و ما آنجا، بر روی گِل خشک آن ميدان، تنها ایستاده بودیم. همه خودی بودیم. فینکه خبرنگار رادیو با پرسش تندی رو به بونزو کرد:" واقعیت چیست؟ ، زود باش! ما الان تنها هستیم." بونزو آب دهان را قورت داد، نگاهی از شگفتی و حیرت به او انداخت و آرام گفت:" من پرسش شما را نفهمیدم."
فینکه سریع گفت:" الان ما میتوانیم صریح حرف بزنیم." بونزو متفکرانه تکرار کرد:" صریح حرف زدن"، و خندید، به گونهای که جای خالی دندانهایش آشکار شد. " آنچه من گفتم به اندازهی کافی صریح هست. ما هوادار رژیم هستیم. زنم و من. زیرا آنچه که هستیم و آنچه را که به دست آوردهایم، با کمک آن به دست آوردهایم. از اینرو سپاسگزارم. میدانید، به ندرت پیش میآید، که آدم بتواند برای چیزی از رژیمی سپاسگزار باشد– ما سپاسگزاریم. همسایهی من هم سپاسگزار است. همچنین اين بچههايی که آنجا هستند و هر موجودی در روستا. شما در خانهها را بزنید، همهجا خواهید دید، که چگونه ما از رژیم سپاسگزاریم."
ناگهان گوم، روزنامه نگار پریدهرنگ جوان، به سوی بونزو رفت و پچپچ کنان گفت:" من خبر موثق دارم، که پسر شما دستگیر شده و در زندانی در پایتخت شکنجه شده است. در این باره چه می گویید؟"
بونزو چشمها را بست. غبارآهک بر پلکهایش نشسته بود. لبخندزنان پاسخ داد:" من پسری ندارم و به همین دلیل هم او نمیتواند شکنجه شده باشد. ما هوادار رژیم هستیم، میشنوید؟ من هوادار رژیم هستم."
او سیگار دستپیچ کجوکولهای برای خود روشن کرد و محکم به آن پک زد و به در اتوبوس نگاه کرد که اکنون باز شده بود. گارک برگشت و از چگونگی جریان گفتگو جویا شد. بونزو در حالی که روی پنجه و پاشنهی پاها بالا و پایین میرفت، تابمیخورد. هنگامی که گارک پیش ما برگشت، او به وضوح سبکشده به نظرمیرسید و پرسشهای بعدی ما را، در حالیکه هوا را سوتزنان از میان جای خالی دندانهای جلو بیرون میداد، با شوخی و مفصل پاسخ داد.
وقتی یک مرد با داسی بلند از آنجا رد میشد، بونزو او را صدا زد. مرد با گامهای سنگین پیش آمد. داس را از روی شانه برداشت و ازدهان بونزو همان پرسشهایی را شنید، که ما در ابتدا از خود وی پرسیده بودیم. مرد سر را با بیمیلی تکان داد، او هوادار پروپا قرص رژیم بود. و هرکدام از شهادتهای او را بونزو با شادمانی خاموشی تایید کرد. سرانجام مردها دستهای خود را به سوی ما دراز کردند. چنانکه گویی، وابستگی مشترکشان را به رژیم به ثبت میرسانند.
ما هم خداحافظی کردیم. هر یک از ما به بونزو دست دادیم - آخر از همه من؛ اما هنگامی که دست زمخت و پیشآورده شدهی او را میگرفتم، گلولهی کاغذیی را کفدستهای هردومان حس کردم. من آن را آهسته و با انگشتان خمیده بیرون کشیده و عقب رفتم. گلولهی کاغذی را در جیبم فروبردم. بلا بونزو آنجا ایستاده بود و با پکهای تند و مقطع سیگار میکشید. او زنش را به بیرون صدا زد. و او، بونزو و مرد داسبهدست، اتوبوس درحالحرکت را تماشا میکردند، همانوقت بچهها از تپهی پوشیده از سنگ و بوتههای بیرنگ کوچک بالا میرفتند.
ما از همان راه برنگشتیم، بلکه آن دشت تفته را دور زدیم، تا به یک خاکریز راهآهن رسیدیم، که در کنار آن راهی از شن و سنگپاره امتداد مییافت. در تمام این مدت، من یک دستم را در جیب نگاهداشته بودم. و در دست، آن گلولهی کوچک کاغذی را، که درون آن چنان سخت بود، که هراندازه فشار میدادم، ناخن در آن فرو نمیرفت. جرات نمیکردم گلولهی کاغذی را بیرون بیاورم، زیرا هر لحظه نگاه مالخولیایی گارِک از آینه به ما میافتاد. سایهای مهیب از بالای سر ما و آن سرزمین مرده به سرعت گذشت؛ و پس از آن ما صدای موتور هواپیما را شنیدیم و خودِ هواپیما را دیدیم که با ارتفاع کم از بالای خاکریز راهآهن به سوی پایتخت پرواز میکرد. دوباره در نیمهراهِ افق، به سرعت به بالای سر ما بازگشت و دیگر رهامان نکرد.
من به بلا بونزو میاندیشیدم. کاغذ را با محتوای سخت درون آن در دست نگاهداشته بودم و حس میکردم، که چهطور کف دستم مرطوب میشد. چیزی از انتهای خاکریز راهآهن دیده شد و نزدیکترکه آمد، فهمیدیم که یک واگننفربر است که روی ريل حرکت میکند و بر روی آن سربازان جوانی نشسته بودند. آنها با مسلسلهايی که در دست داشتند دوستانه به سوی ما دست تکان دادند. من با احتیاط گلولهیکاغذی را بیرون آوردم، ولی به آن نگاه نکردم، بلکه آن را در جیب جای ساعتم، تنها جیبی که دکمهاش بسته میشد، گذاشتم. باز به بلا بونزو فکرکردم، به هوادار رژیم: یکبار دیگر چکمههای زمخت چرمی زرد رنگ، خرسندی رازگونهی چهره و جای خالی دندانهایش را هنگامی که شروع به حرف زدن کرده بود، میدیدم. هیچکدام از ما ترديد نداشت که او يک هوادار واقعی رژيم است.
در امتداد دریا به پایتخت بازمیگشتیم؛ باد صدای ضربههای بلند آب را که به صخرهها میکوبید، به اینسو میآورد. ما جلوی اپرا پیاده و با احترام از سوی گارک بدرقه شدیم. من تنها به هتل بازگشتم. با آسانسور به سوی اتاقم رفتم و در توالت آن گلولهی کاغذی را، که هوادار رژیم به من سپرده بود، باز کردم: کاغذ نانوشته بود، نه علامتی، نه حرفی، اما چرا، یک دندان قهوهای شده بر اثر نیکوتین در آن پیچیده شده بود. دندان، دندان خردشدهی انسان بود و من میدانستم از آن چه کس بوده است.
نامها:
Garek
Bela Bonzo
Potgießer
Finke
Siegfried Lenz, Das Feuerschiff, Erzählungen
Ein Freund der Regierung S. 104
Deutscher Taschenbuch Verlag GmbH & Co. KG, München
5. Auflage Mai 1968
-