-
-
شش شعر از مجید نفیسی
-
-
پتوی سرخ
مادر کنار پنجره ایستاده
و به ریزش برف نگاه می کند.
این اولین زمستانی ست که بی او
در این خانه به سر می برد.
پتوی سرخ را به خود پیچیده
و زانوهایش را به شوفاژ چسبانده.
شاخه ای از درخت خرمالو
زیر برف سر خم کرده است.
آه اگر می شد دستش را دراز کند
و شاخه ی پر برف را تکان دهد.
این اولین برفی ست که بر خاک او می نشیند.
دمپایی هایش هنوز کنار در است
و پاجامه اش گل میخ آویزان.
دیگر عصرها او را برای چای صدا نخواهد کرد
و به حافظ خوانی اش گوش نخواهد داد
و پس از فروکش آفتاب
پشت سرش به نماز نخواهد ایستاد.
ایکاش امشب او را به خواب می دید.
-
13 ژانویه 2008
-
-
زهرا
وقتی که زندگی داشت
به چشم هایم تار می تنید
سراسیمه به خیابان دویدم
و از هر کس سراغ زهرا را گرفتم.
او را به یاد می آوردم
که پیش از مرگ
بلند ایستاده بود
و از پسِ مروارید چشم هایش
به من می نگریست.
شاید می توانست برایم
قصه ی نارنج و ترنج را بگوید،
یا مرا همراه خود
به سرلت ببرد
جایی که مرغابی ها
مرا به دنبال خود می کشیدند
و در پسِ گذرگاهی
از نظر پنهان می شدند.
-
12 آوریل 2008
-
-
برج کبوتر
همین جا کبوترخوانی می خواهم
دور از زادگاهم
در شهرک ونیس
توی همین اتاق.
از مهتابی که به بیرون نگاه می کنم
سپیدی امواج به من لبخند می زنند
و چون به اتاق بازمی گردم
هزار کبوتر مهاجر
از هزار گوشه ی تاریک سر می کشند.
نه! کبوترخانه ی اصفهانک* دیگر راضی ام نمی کند
سیلاب های بهاری، کنگره ی اخرایی آن را با خود برده اند
و صیفی کاران بعدازظهرهای گرم
از سایه زار خنک آن کوچیده اند
و شبنامه های زمستانی من
در نهانخانه ی خاکی آن پوسیده اند.
با این همه هنوز در گیسوان و بند کمرگاهم
سنگینی پرهایی را که به خود آویخته بودم
حس می کنم.
-
25 سپتامبر 1989
* اصفهانک دهکده ای در بلوک کراج در چهار فرسنگی اصفهان. کشاورزان کراجی به منظور استفاده از فضله ی کبوتران برای کود جالیزهای خود، کبوترخانه های زیبایی به صورت برج ساخته اند.
-
-
به یاد وازگن منصوریان
جلفای اصفهان
شاه عباس تو را
چون زنجیر خاجی
به گردن شهر آویخت:
با کلیسا و میدانچه سنگی ات
با پیاله فروشی ها و زرگرخانه هایت
و با گونه های سرخ دخترانت.
شهر برای تو
همیشه آن سوی رود بود
و تنها شاعران آخر شب
درهای میخانه هایت را میکوبیدند
و کوهنوردان دم صبح
چک چک "آب خاجیک" ات را می آشفتند
صدها سال در برابر هم روئیدیم:
تا عاقبت "مادی" های زاینده رود
دل هامان را به هم آمیخت
و خون وازگن
در رگ من جوشید
جلفای ارمنی!
ستمگران از تو زنجیر خاجی میخواستند
اما تو چون مسیحی مصلوب
دوباره به پا خاستی.
29 ژانویه 1986
-
-
پل "جویی"
هر صبح که از دنبالرودخانه
به دبیرستان هراتی می رفتم
از کنار تو رد می شدم
و از خود می پرسیدم:
چرا تو را پل جویی می نامند
مگر نه آنکه زاینده رود
از زیر تو می گذرد؟
کوچکترین پل، تو بودی
که تنها با کمک خاکریزی
به آنسوی رود می رسیدی
چون شلواری کوتاه شده
به پای پسرکی قد کشیده.
بی پناه بودی، لخت و عور
و در زیر تو زنی زندگی می کرد
که بر خلاف شهرتش
چشمهایی درخشان داشت
و در دل پسران نوخطی
که از آنسوی رود می گذشتند
هراسی شیرین برمی انگیخت.
کارگران کارخانه ی وطن
با دوچرخه هاشان در دست
از روی تو می گذشتند
تا پیش از بوق صبح
خود را به پشت دروازه ی عبوس برسانند
و بقچه های ناهارشان
از دسته های چرخ
همچنان در هوا تاب می خورد.
هیچ خلیفه ای بر پشت تو
پا نگذاشت
تا چون "رشید" در پل شهرستان
از زخم خنجر نقاب پوشی
به خاک افتد،
و هیچ قطار اشتری از رویت نگذشت
تا بار ابریشم دست بافان ارمنی را
به بندرعباس برساند.
تو فروتن ایستادی
میان دو پل سرفراز
که یکی سی و سه دهانه دارد
و دیگری خواجوی همه ی پل هاست،
و گذاشتی تا آب کوه شاهدز
از درون آبراهه ای بر پشتت
به اینسوی زاینده رود بیاید
و به لب های تشنه ی شاه عباس برسد
که در پشت آن سبیل چخماقی اش
به راستی رشک هر پسر نوخطی را
سر کلاس های تاریخ برمی انگیخت.
-
دوم فوریه 2006
-
-
زاینده رود
-
برای نفیسه
انگشت بزن! انگشت بزن!
هر آنچه خورده ای پس خواهی داد:
تلخ ها، ترش ها و شورها
پسابه های رود، لجن و لای
دروغ ها و سرنیزه ها
آه چه میگویم من
ایستاده در غرفه ی تاریک پل
پشت به دیواره ی سنگی
گاه بیدار و گاه خواب
تا چشم کار می کند
آب است، آب
برفابه ی قله های بلند
های و هوی بزها
مشک های پر باد
کِل کِل زنها
و نقاره ی توشمال
ضرب چوبدستی ها و رقص چوخا
برفی که از پستان زردکوه دوشیده می شود
از نیای مادری
از قبیله ی پدری
از قوم باستانی
از غم ها و شادی های مشترک
از چرخیدن بر کوه ها
و درآمیختن با دره ها
از غم غربت لربچه ای وامانده از کاروان
از تیر دردی که پستان زائو را
به شیر می نشاند
تا دشتهای تشنه
تا بوی خوش شالی
تا بوی گس بید
تا بوی جوانه ی چنار
تا تبریزی ها
تا کبوده ها
تا درختان گونجانی
سیبری ها و سیب ها
تا لاله ی سرنگون فریدن
تا بادام شیرین سامان
تا شالی سبز لنجان
تا نگین سرخ آتشگاه
تا چشم باز ماربین
با کارگر لر
با میراب ریز
با بوجار کله
با باغدار سده
با چوبدار دنبه
سوار بر بستنه ی الوار
ترا دق الباب می کنم
ای شهر کهن!
تا در رگهای تو به گردش درآیم
تا جوزدان، تا نیاسرم
تا سرلت، تا رکنی، تا تلواسگان
تا زنگ دوچرخه، تا بوق کارخانه
تا تاق تاق مس
تا عطر زعفران
تا بوی گلاب
تا میدان نقش جهان
تا چوبه های دار
تا چشم های ملتهب
تا تن های آویزان
تا کوچه های تنگ
تا دیوارهای بلند
تا درهای بسته
تا چادر، تا زندان
تا تابوت، تا پولاد
تا رخوت
تا رسوب آب
تا خمیازه ی رود
در دشتِ دشتی
در ریگزار ورزنه
در باتلاق گاوخانی.
چرا تو را زنده رود نامیدند؟
مگر به مرداب نمی ریزی؟
بگذار تو را از نو بزایم
در قله های کودکی
در چشمه سار بی مرگی
و تو را تکرار کنم
تا کوهپایه های سبز
تا دشتهای روشن
تا کارون همزاد
تا خلیج باز
تا اقیانوس گرم
تا هوای آزاد
نه به ریگزار
نه به مرداب
نه به ...
انگشت بزن! انگشت بزن!
هرآنچه خورده ای پس خواهی داد:
تلخ ها، ترش ها و شورها
پسابه های رود، لجن و لای
دروغ ها و سرنیزه ها
آه چه می گویم من
آیا با این بطری خالی
به مرداب گاوخانی خواهم ریخت!
یا از غرفه ی تاریک این پل
به بیشه های ماربین
به شالیزارهای لنجان
به باغ های سامان
به دشتهای داران
به کوهرنگ
به زردکوه
بازخواهم گشت
تا به دریاهای آزاد بپیوندم؟
-
اول دسامبر 1987
-
-
-
-