دوشنبه
يادداشت مترجم؛
می­نويسم درخشش ابدی ذهن بی آلايش
می­خوانم نور ابدی ذهن خاموش
(به‌سوی کتاب)

1. دربارة اسم
قبل از هر چيز بايد بگويم مترجم می­داند Spotless به معنای خاموش نيست.
قبل از هر چيز بايد بگويم مترجم می­داند Sunshine بهتر است درخشش ترجمه شود تا نور.
قبل از هر چيز بايد بگويم مترجم می­داند بهتر است برای اسم فيلمی که قبلاً به هزار طور مختلف ترجمه شده و در جامعه به نامی خاص شناخته می­شود همان نام آشنا را انتخاب کند.
و حالا بايد بگويم به عنوان مترجم خسته شدم از بس دليل اين انتخاب را برای ديگران توضيح داده­ام. برداشتی که برای اسم داشته­ام برداشت اشتباهی از فيلم نبوده است، بلکه برداشتی بوده براساس يکی از بخش­های فيلم که مترجم خودش بين آن بخش و اسم فيلم يک ارتباط ايجاد کرده است.
توضيح: در طول فيلم، هدف شرکت لوکونا «پاک» کردن خاطرات از «ذهن» جوئل است. خاطرات به شکل نقاط نورانی در صفحة نمايشگر دستگاه مخصوص اين کار ظاهر می­شود و دستگاه چه به صورت خودکار، چه به صورت دستی، به خاموش کردن اين نقاط نورانی می­پردازد. هر بار که نقطه­ای نورانی «خاموش» می­شود خاطره­ای از ذهن جوئل پاک می­شود. پس در انتهای فيلم که تمام اين نقاط نورانی «خاموش» شده­اند، چرا، چرا، چرا جوئل ناخودآگاه به مونتاک می­رود و دوباره کلمنتاين را می­بيند؟ آيا جز اين که يک نور در ذهن خاموش وجود دارد که باعث شده جوئل از جايش بلند شود و به مونتاک برود؟ آيا جز اين که وقتی به واژة تاريک يا خاموش، نور را می­چسپانيم، داريم استعاری صحبت می­کنيم؟ و طعنه آميز حرف می­زنيم؟
دليل انتخاب اين اسم همين بود، نه چيزی بيشتر، نه چيزی کمتر. حالا اگر می­خواستم از جنبة ادبی ماجرا را نگاه کنم و اسم را براساس جملة قصار آقای الکساندر پوپ بردارم، چه اتفاقی می­افتد؟ مطمئن باشيد اسمش را نمی­گذاشتم درخشش ابدی ذهن بی آلايش، ولی چيزی کمتر از اين هم انتخاب نمی­کردم.
و حالا اين اسم؛ اسم را با اجازه از مولفان کتاب راهنمای فيلم، که زير نظر آقای بهزاد رحيميان گردآوری شده و توسط انتشارات روزنه کار روانة بازار شده، انتخاب کردم.
دی ماه سال 1386 فيلمنامة خون به پا می شود به دستم رسيد. (يک ماه قبل از اکران فيلم) فيلمنامه را به مجلة فيلمنگار پيشنهاد دادم و قرار شد به عنوان يکی از نامزده­های اصلی جايزة اسکار ترجمه­اش را در مجله چاپ کنيم. آن روز که قرار شد اين کار را انجام دهيم دربارة اسم فيلم صحبت کرديم: خون به راه می­افتد، خون به پا می­شود، خون به پا خواهد شد. صحبت ما براساس اين بود که اگر قرار است اين فيلم در ايران ديده شود اسمی انتخاب کنيم که ساير همکاران مطبوعاتی بتوانند به همان استناد کنند و به قول معروف «جا بيفتد.» ما اين کار را انجام داديم و واژة خون به پا می شود را انتخاب کرديم. اوايل هنوز اسم فيلم جا نيفتاده بود ولی بهمن ماه که مجله در آمد توانستيم اين موضوع را بيشتر و بيشتر جا بندازيم. حتی يادم می­آيد يکی از مجلات، فيلم را «خونريزی می­شود» (!) معرفی کرده بود. يادم نمی­رود به آن مجله زنگ زدم و با مسئولش نيم ساعت صحبت کردم.
از حالا تصميم گرفتم برای انتخاب اسم فيلم­های از پيش توليد شده به کتاب­های مرجع، کتابی درست به مانند همين کتابی که در دست دارم مراجع کنم. مگر اينکه موردی به مانند «خون به پا می­شود» باشد.
ولی، ولی، ولی اين دليل نمی­شود که خوانش خودم از اسم را تغيير دهم. شما هر کاری بکنيد من اين اثر را به نام «نور ابدی ذهن خاموش» می­شناسم. ولی سعی نمی­کنم در خط کشی­های ذهن شما وارد شوم. احترام به شما، نوعی احترام به خودم است. اگر دوست داريد شما هم مثل من بگويد «نور ابدی ذهن خاموش»، اگر دوست نداريد هر اسمی که فکر می­کنيد درست است را بگويد.

2. دربارة ترجمه
احساس بدی به ترجمه اين اثر داشتم. به عنوان اولين تجربه در ترجمة فيلمنامه، می­دانستم دچار لغزش­هايی شده­ام که امروز در ترجمه دوباره از همين اثر کمتر به آن دچار می­شوم. يک روز به خودم گفتم از اينکه هر جا می­روم می­گويم «من اين کارو ترجمه کردم، تو اينترنت هست، ولی ازش راضی نيستم» خسته شده­ام. اگر راضی نيستی چرا می­گذاريش در اينترنت.
داستان اين ترجمه بر می­گردد به تجربة اول من با فيلمنگار. با اينکه قبلاً اين فيلمنامه در يکی از شماره­های فصلنامة فارابی ترجمه شده بود، قبول کردند که فيلمنامه را ترجمه کنم. بعد از پايان ترجمه و تحويل آن چند ماهی خبری از چاپ کار نشد. در يکی از تماس­های آخر و صحبتی که داشتيم، به من اطلاع دادن از آنجايی که مجلة فيلمنگار زير مجموعه فارابی است و قبلاً فيلمنامه از طرف آنها چاپ شده، اين ترجمه را چاپ نمی­کنند. اين برايم بد بود، ولی آغاز راه خوبی بود برای ايجاد کار و رابطه دوستی با مجلة فيلمنگار، چيزی که شما آثارش را می­توانيد در شماره­های مختلف فيلمنگار ببينيد.
بعد از آن فيلمنامه را برای نشر نی بردم. بررس محترم آنجا دو چيز به من گفتند؛ يک: فيلمنامه ارزش لازم را ندارد (!) و دو اينکه ترجمة بنده ارزش کار ندارد. دليل دوم بررس محترم نشر نی برای من انگيزه­ای شد برای ترجمه­های بيشتر و سعی در اصلاح ترجمه­های بعدی، نه اين ترجمه. دليل اول بررس محترم زنگ خطر را برايم به کار نينداخت که کار با بررسی که چنين فيلمنامه­ای را رد می­کند، (لطفاً نگويد ترجمه آنقدر افتضاح بود که نگذاشت به طور کامل و عميق ماجرای فيلمنامه از طرف بررس محترم درک شود) بسيار خطرناک است ــ بحث سليقه را پيش نکشيد/نکشيم، چون وقتی از طرف بررس تاکيد بر «هاليوودی» بودن اين فيلم شد، رفتم و سعی کردم تمام تعاريفم از فيلم «هاليوودی» را نو کنم، لازم است بگويم به چه نتيجه­ای رسيدم؟ و حتی اگر صحبت سليقه هم باشد، نامش را می­گذارم کج سليقگی. اما يکی دو بار ديگر سعی کردم با نشر نی کار کنم و يکی از نتايج مخربش همين فيلمنامة مگنلويا است که بعد از چند ماه زحمت، با وضعيت بدی ختم به خير شد! البته اين فيلمنامه پيشنهاد خودشان بود (!) تنها حدسم اين است که «مگنوليای» عزيز سابقة برنامة ترجمه­اش بر می­گردد به زمان قبل از زمامداری بررس محترم حال حاضر.
به عنوان مترجم، آدمی هستند که اگر به کارم بگويند «افتضاح» می­روم آنقدر بالا پايينش می­کنم تا بالاخره بتوانم آن را به «کمی افتضاح» ارتقا دهم. و از همه مهم­تر عاشق همکاری و تعامل هستم. اما وقتی آدم را به کم سوادی و عدم درک متهم می­کنند بحث ديگری است.
پس وقتی جملات دلسرد کننده به آدم گفته می­شود، شايد کمی دمغ بشم و از اثر دور شوم، اما يک روز (اگر زنده باشم) بر می­گردم و سعی می­کنم دوباره آن را نگاه کنم.
وقتی اين کار را در کمال نااميدی روی اينترنت گذاشتم، حساب می­کردم بيشتر از صد خواننده ندارد. (نگويد صد خواننده هم صد خواننده است و بايد بهشان احترام گذاشت.) اما امروز می­دانم اين فيلمنامه را حداقل بيش از هزار نفر در حافظه­های کامپيوترشان جا داده­اند. و همين يعنی به فکر افتادن. همين خودش يک نوع مسئوليت. حالا ديگر حق ندارم جايی بروم و بگويم «اين کار منه، ولی ازش راضی نيستم.» و خوبی وجود يک اثر در اينترنت می­دانيد چيست؟ برای تغييرش نياز نيست کتاب از نو صحافی بشود، به ارشاد برود، به چاپخانه برود و بعد دوباره در بازار پخش شود. يک فايل ساده است که می­شود به راحتی تغييرش داد.

موسيقی فيلم را گذاشتم، ظرف آبم را کنار دستم قرار دادم و درجة فن را تا آخر بالا بردم تا ديگر بهانه­ای نداشته باشم.
شروع کردم، از خط اول، سطر به سطر، هر نوع اصلاحی که در طول يک سال و نيم ياد گرفته بودم را پياده کردم. هر جا لازم بود با متن اصلی مقايسه کردم و سعی کردم فضای فيلم را برای خودم از نو تعريف کنم.
به نظر من هيچ ترجمه­ای در جهان، آخرين نسخه نيست، فرقی نمی­کند کی هستيد، کجا هستيد و مشغول چه کاری هستيد. ترجمة شما آخرين نسخه نيست. نوشتة شما شايد، شايد، شايد آخرين نسخه باشد، ولی ترجمه هيچ نسخة آخری ندارد. نوشتة شما را صد سال بعد هيچ کس از نو نمی­نويسد ـ شايد خوانشی نو از اثر پيش بيايد، که باز در منبع تغييری ايجاد نمی­شود ـ ولی در يک لحظه می­تواند در بازار دو ترجمه از يک کار وجود داشته باشد. دو ترجمة متفاوت.
دوستان اگر اين متن را داريد، دوباره جايگزينش کنيد. اگر اين متن را نداريد در کمال احترام می­گويم سلام و خوش آمديد.
از نظر من اين ترجمه جای هر گونه اصلاح را ــ از طرف شما، نه من، من کارم را انجام داده­ام ــ دارد و تمام نظرات شما در صورت منطقی بودن و مطابقت با اصول ترجمه، قابل درج در کار است.

آراز بارسقيان
http://barseghian.khazzeh.com/
شهريور 1387
-
-
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!